🔻 گلستان یازدهم / ۲۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸خانه در دو کوچه در داشت. یک در که داخل حیاط بود کوچهاش روبروی کوچۀ خودمان بود. ساکنان طبقه دوم از آن در رفت و آمد میکردند. در دیگر که مربوط به ما میشد داخل کوچه قاضیان بود که آن هم فاصلهٔ چندانی با خانۀ ما نداشت. اواسط کوچه سمت راست پلاک ۱۷ خانهای سه طبقه بود که طبقه اول پارکینگ و طبقه دوم و سوم مسکونی بود. علی آقا کلید را انداخت و در خانه را باز کرد.
راه پلهای فراخ داشت با پلههایی کوتاه، خانه دلباز و بزرگ و پرنور بود. از یک طرف پنجرهها باز میشد داخل حیاط و از این طرف داخل کوچۀ قاضیان، نقشه خانه برایم خیلی مهم نبود. همین که خانه نزدیک خانه مادرم بود عالی بود. علی آقا گفت: «میپسندی؟»
گفتم: «خیلی»
بعد هم سرکی توی هال و پذیرایی و آشپزخانه و اتاق خوابها کشیدم. یکی از اتاقها درش قفل بود که صاحبخانه وسایلش را توی آن چیده بود. علی آقا از اینکه خانه را پسندیده بودم خوشحال بود. گفت: زهرا خانم اگه وجیهه خانم اجازه بده جهیزیهات را بیاریم بچینیم.
گفتم: چرا اجازه نده هر وقت دوست داشتی آماده است. همان روز علی آقا با چند نفر از دوستانش به خانه ما آمد و جهیزیهام را آوردند.
مادر برایم یک فرش شش متری گذاشته بود؛ فرش را که پهن کردیم، تازه متوجه شدیم پذیرایی خانه چقدر بزرگ است. علی آقا عصر رفت و از تعاونی سپاه دو تخته فرش دوازده متری خرید و انداختیم توی هال و پذیرایی، با این حال دور تا دور پذیرایی خالی بود. علی آقا چند متر موکت هم خرید و اطراف پذیرایی را با آن پر کردیم. شب بیست و هفتم مردادماه بود و قرار بود علی آقا به همراه خانوادهاش به خانه ما بیایند و مرا به خانه خودمان ببرند. مادر، زنداییها و فامیلهای نزدیک را دعوت کرده بود.
بعد از خوردن شام ظرفها را شستیم و خانه را مرتب کردیم. منتظر داماد و فامیلهایش شدیم. مادر از سر شب گریه میکرد. اسپند دود میکرد و دور سرم میچرخاند. هر کاری میکردم گریه نکنم نمیشد.
من همان پیراهن شیری را که مادر برایم خریده بود پوشیدم و چادری را که سر عقد بر سر کرده بودم. ساعت از ده گذشت. یازده شد، نیامدند. نمیدانم چرا دلهره داشتم به مادر گفتم: «مادر، مطمئنی قرار بوده امشب بیان؟ شاید قرارشان فردا شب بوده و شما اشتباه شنیدهای، مادر هم به شک افتاده بود. بلاتکلیف نشستیم. فامیلها گرم گفت و گو بودند. دقیقهها به کندی میگذشت. یک ساعت دیگر هم گذشت. به مادر گفتم: مادر من خوابم گرفت. شاید مشکلی براشون پیش اومده.
مادر به دلهره افتاده بود. مرا بغل کرد بوسید و گفت: «همین الانها میآن» و در بغلم گریه کرد.
همین طور هم شد. کمی بعد صدای زنگ در بلند شد علی آقا، امیر، حاج صادق، منیره خانم و مریم آمدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۲۷
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸على آقا پیراهن آبی کم رنگی پوشیده بود با شلوار نوک مدادی. قیافهاش با همیشه فرق میکرد. جلو آمد و با من سلام و احوالپرسی کرد. مادر قرآن دستش بود. آن را باز کرد و چند آیه برایمان خواند. علی آقا از بابا و مادر اجازه خواست. بابا و دایی محمود دستم را گرفتند و بین گریهها و دعاهای مادر مرا از اتاق پذیرایی آوردند توی هال، راهرو و حیاط. مادر زیر لب دعا میخواند و دستپاچه و بیهدف از این طرف به آن طرف میرفت. معلوم نبود دنبال چه میگردد. نفیسه، مغموم و نگران، رفتنم را نگاه میکرد. مادر کنارم ایستاد و چند بار مرا بوسید. در گوشش گفتم: «مادر جان، حلالم کن»
مادر با اشک و بغض گفت: «الهی خوشبخت بشین، الهی عاقبت بخیر بشین، خوش بحالت عزیزم.
وقتی توی کوچه جلوی ماشین رسیدیم، بابا دست علی آقا را گرفت و توی دست من گذاشت و گفت: "علی آقا من فرشتهام رو به تو میسپارم جان تو و جان دختر من."
علی آقا گفت: «به خدا بسپارید حاج آقا»
بابا گفت: «البته البته هر دوتون رو به خدا میسپارم» سرم را پایین انداخته بودم و هیچکس را نمیدیدم. صدای علی آقا را شنیدم که میگفت: حاج آقا امیدوارم داماد لایقی برای شما باشم. امیدوارم برای زهرا خانم هم همسر خوبی باشم.
بابا گفت: «البته که هستی به خدا قسم اگه دخترم یه شب با یه مرد مثل تو زندگی کنه، صد برابر بهتر از اینه که یه عمر با یه نامرد زندگی کنه.»
بعد دست انداخت گردن علی آقا و او را بوسید.
هر دو زن داییهایم مرا سوار ماشین دوست علی آقا کردند. خودشان هم کنارم نشستند. ماشین مال احمد صابری دوست علی آقا بود که خودش هم رانندگی میکرد. علی آقا هم نشست کنار احمد صابری. از چند خیابان گذشتیم، به امامزاده عبدالله رسیدیم. آقای صابری با ماشین هفت بار دور امامزاده عبدالله چرخید. شوخی میکرد و سربه سر علی آقا میگذاشت. در تمام این هفت دور چشمم به گنبد امامزاده بود و برای خوشبختی و عاقبت بخیریمان دعا میکردم. بعد از آنجا به میدان امام خمینی و بعد هم به خیابان بوعلی رفتیم. فقط ماشین حاج صادق دنبالمان بود. توی پیکان قهوهای حاج صادق همسر و دخترش بودند و مریم و امیر آقا نه بوقی می زدند و نه سروصدایی بود. از چند خیابان گذشتیم، آقای صابری گفت: «بریم سنگ شیرا؟» علی آقا حرفی نداشت بعد از سنگ شیر از چند خیابان دیگر گذشتیم تا رسیدیم به کوچه قاضیان. علی آقا پیاده شد و در ماشین را باز کرد و دستم را گرفت. آقا ناصر، حاج بابا، خانم جان، منصوره خانم و مادر و خواهرها جلوی در منتظرمان بودند. بوی اسپند توی کوچه پیچیده بود. آقا ناصر دستم را گرفت و رفتیم داخل. توی راه پلهها آقا ناصر شروع کرد به خواندن: «امروز که این جشن به توجه حَسَن است
ز الطاف خدا و حجت ابن الحسن است
مانند گل یاس بود تازه عروس، داماد گل شقایق و یاسمن است از عشق محمد (ص) و و علی و زهرا(س)
لبریز بود ساغر داماد و عروس ...
بقیه هم صلوات میفرستادند و دنبالمان می آمدند. توی خانه خودمان که رسیدیم مهمانها چند دقیقهای نشستند. بعد جلو آمدند تبریک گفتند آرزوی خوشبختی برایمان کردند و بعد خداحافظی کردند و رفتند
وقتی خانه خالی شد حاج بابا من و علی آقا را دست به دست داد و برایمان دعا کرد. همه تقریبا رفته بودند به جز زن داییها علی آقا وضو گرفت، من هم وضو گرفتم، به او اقتدا کردم و پشت سرش ایستادم به نماز. بعد از نماز نشستیم و برایم حرف زد همه چیزهایی را که در زمان عقد گفته بود و از من خواسته بود دوباره تکرار کرد. گفت:
«پدر و مادر تو پدر و مادر من هم هستن. شما هم پدر و مادر من رو مثل پدر و مادر خودت بدان. اگه هر دوی ما به خانوادههای هم احترام بذاریم هیچ مشکلی پیش نمیاد. شما هم که زن معتقد و با ایمان و باحجابی هستی من چیز دیگه.ای از شما نمیخوام چون زن مسلمان به وظایف خودش آشناست و از طرفی شما تو خانواده خوب و مؤمن و اصیلی تربیت شدهای.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۲۸
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 فردای آن شب علی آقا مهمان داشت. تعدادی از نیروهایش بودند و چند نفری از فامیلهای ما مردها در طبقه دوم خانه همسایه، نشسته بودند و زنها در خانه ما، شام را از بیرون آوردند. بعد از شام یکی از دوستان علی آقا شروع کرد به مداحی صدای صلواتشان که بالا میآمد ما زنها هم صلوات میفرستادیم. کمی بعد از شام مردها خداحافظی کردند و رفتند. به همین زودی مراسم ساده و بی آلایش ازدواج ما تمام و زندگی مشترکمان آغاز شد.
منصوره خانم، آقا ناصر و امیر آقا خانه ما ماندند. منصوره خانم علاقه عجیبی به بچههایش داشت. با اینکه حالش خوب نبود، مسئول پخت و پز شد. نظافت خانه، جارو و شستن ظرفها و پاک کردن سبزی به عهده من بود. امیر آقا هم خرید خانه را انجام میداد. امیر آقا پسر مهربان و آرامی بود و نسبت به همه ما بسیار عاطفی، گاهی منصوره خانم تا ظهر برای خرید چهار پنج بار او را بیرون میفرستاد. هیچ وقت نشنیدم اعتراضی بکند یا چیزی بگوید، مثلا چرا همه خریدها را یکباره نمیگویید. بعد از چهار روز منصوره خانم و بقیه به خانه خودشان رفتند. آن روز من تنها ماندم. اولین باری بود که خودم غذا میپختم. برای ناهار پلو با کباب تابهای گذاشتم. نزدیک ظهر بود، بوی کباب خانه را برداشته بود. صدای زنگ در آمد، پشت در رفتم و پرسیدم: «کیه؟» علی آقا بود گفت: «منم، مهمان داریم.»
دویدم و چادر سر کردم و در را باز کردم. علی آقا با یکی از دوستانش یا الله گویان آمدند تو، بعد از خوشامدگویی رفتم توی آشپزخانه علی آقا بدنبالم آمد. اوقاتم کمی تلخ بود. گفتم: «شما که میخواستی مهمون بیاری کاش زودتر به من خبر میدادین!» خندید و گفت: «یه نفر مهمان که اطلاع دادن نداره، یعنی یه لقمه نان و پنیر هم نیست ما بخوریم!»
گفتم: «چرا، اما من خودم خجالت میکشم» با خونسردی گفت: «اصلا» بخاطر این چیزا خجالت نکش به ما ناهار هم ندی، گله نمیکنیم یه جای خلوت میشینیم، راجع به کارای خودمان حرف میزنیم. یه لقمه نان و پنیر و یه استکان چای شیرین به ما بدی، کلّی ممنون و مدیونت میشیم» با جواب علی آقا خلع سلاح شده بودم به شوخی گفت: «حالا چی پختی؟ چه بو برنگی راه انداختی، گلم»
گفتم: «پلو و کباب تابهای» نفس عمیقی کشید و گفت:«به به والله زن خوب نعمته، هرکی نداره باخته»
خندیدم و سفره را دستش دادم.
ناهارمان به اندازه بود. آنها توی هال غذا خوردند و من توی آشپزخانه. سفرهمان پُر بود از نعمت سبزی، ماست و خربزه، نوشابه هم داشتیم. یاد حرف مادر افتادم: «مهمان روزیش رو با خودش میاره.»
فصل پنجم: كُلُم
یک هفته از زندگی مشترکمان میگذشت یک روز صبح علی آقا بعد از نماز صبح گفت: «زهرا خانم من امروز باید برم، ساکم کجاست؟» با تعجب پرسیدم: «کجا؟»
خندید و گفت: «خانۀ عمو شجاع، خب گُلم منطقه، من به جز جبهه کجا دارم برم!»
با دلخوری نگاهش کردم.
- نمیشه کمی دیرتر بری؟
- نه... دشمن نامردی کرده، ساکش را بستم حوله، وسایل شخصی، چند پیراهن، شلوار، کمی میوه و تنقلات برایش گذاشتم گفت: «اینجاست که فرق آدم متأهل معلوم میشه، نمردیم و ساک ما هم پر از کمکهای مجرد و مردمی شد»
اشک توی چشمهای هر دویمان بازی میکرد. علی آقا آدم تو داری بود و خیلی کم احساساتش را به زبان میآورد. خم شد و مشغول بستن بند پوتینهایش شد. ساعت هدیه سر عقد را بسته بود. به دستش گشاد بود. فکر کردم یادم باشد دفعه بعد که برگشت بدهم برایش کوچکش کنند. وقتی سرش را بالا گرفت دیدم چشمها و صورتش تا زیرگلو سرخ شده، صدایش بغض داشت، گفت: «گلم مواظب خودت باش، حلالم کن» دلم میخواست با صدای بلند گریه کنم. دلم میخواست بگویم مرا با خودت ببر، توی چشمهایم خیره شد. چشمهای آبیاش مثل دریا متلاطم بود. گفتم:«تو هم مواظب خودت باش، شفاعت یادت نره» یک دفعه بدون اینکه چیزی بگوید از پلهها پایین دوید و همانطور که تندتند و پشت به من میرفت، دستش را بالا گرفت و گفت: «گلم، من رفتم، خداحافظ»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم/ ۳۰
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 برایش آبمیوه باز کردم. خواستم بدهم دهانش با همان دستی که روی شکمش بود آبمیوه را گرفت. بقیه رفته بودند کنار پنجره و داشتند با هم حرف میزدند. چند جرعه خورد و به من داد گفت: «میل ندارم تو بخور» حاج صادق و حسین آقا و منیره خانم به اتاق های دیگر رفتند تا از مجروحان بیمارستان عیادت کنند. منصوره خانم و خاله فاطمه دور از ما کنار پنجره گرم تعریف بودند.
علی آقا با چشمان آبی و مهربانش نگاهم کرد.
- فرشته جان چه خوب کردی آمدی. اصلا فکر نمیکردم بیای. به خودم جرئت دادم و دستم را گذاشتم روی تخت کنار دستش، آرام آرام دستش را نزدیک آورد و دستم را گرفت و فشار داد. لبخندی زد و با نگاهمان کلی با هم حرف زدیم. گفتم: «جنگ ما رو از هم دور کرده.»
گفت: «جنگ خاصیتش همینه.»
گفتم: «مهم نیست فردا چه اتفاقی بیفته مهم اینه که الان حالت خوبه و ما پیش همیم.» روی میز عسلی استیل کنارمان دفتر سیمی جلد صورتی شصت برگی بود؛ یک کوه کشیده بود و بارگاه و گنبد امام حسین (ع). آن را برداشتم و نگاه کردم پرچمی روی نوک کوه بود. خوشم آمد گفتم: «چقدر قشنگ کشیدهای!»
دوروبر گنبد پر از اسم بود. شروع کردم به خواندن اسمها: «قاسم هادیی، مصیب مجیدی، محمدباقر مؤمنی، امیر فضل اللهی، محمد قربانیان موحد، حسن سرهادی.»
پرسیدم: «کار توئه؟!» سرش را تکان داد.
گفتم: «طراحیت خیلی خوبه!»
انگار تشویقم کار خودش را کرد.
پرسید: «می خوای برات بکشم؟»
با خوشحالی دفتر خاطراتم را که همیشه توی کیفم بود در آوردم و به او دادم. علی آقا گفت: «یکی از گلها را بده.»
یک دسته گل گلایل قرمز و صورتی و سفید توی گلدان روی میز جلوی تختش بود. یک شاخه گل از داخل گلدان درآوردم. ساقه اش خیس بود، آن را از وسط شکستم و به دستش دادم. پاهایش را بالا آورد و زانوهایش را خم کرد و گل را از روی ملافه گذاشت بین هر دو پا و با خودکار آبی شروع کرد به کشیدن، طراحی اش حرف نداشت. با چند حرکت تند و فرز شکل گل گلایل را توی دفتر کشید و کنارش شمع و پروانه ای کشید. پروانه تیر خورده بود و از بالش چند قطره خون می چکید و چند تا از پرهایش افتاده بود روی زمین.
زیر نقاشی نوشت
یاران همه سوی عشق رفتند
بشتاب که ز ره عقب نمانی
شعر را با صدای بلند خواندم. خندیدم و به شوخی گفتم: اومدی تهران؛ تهرونی شدی. زدی تو خط عشق و عاشقی» خنده اش گرفت و با عجله کلمۀ «عشق» را خط زد و به جای آن نوشت: «مرگ»
از دیدن کلمۀ «مرگ» ناراحت شدم. اخم کردم.
- تو به جز ناراحت کردن من کار دیگه ای هم بلدی؟
خواست از دلم در بیاورد. دفتر را به دستم داد. تقدیم به همسر عزیزم فرشته خانم عشقم. این رو یادگاری نگهدار گل، دفتر را گرفتم و گفتم: "علی چطوره بمونیم تهران، بهت میسازه. مثل تهرونیا شدی، تقدیم به همسرم، عشقم، این یادگاری رو، فرشته البته اگه به جای گُلُم بگی گلَم بهتره»
خیلی خندید. از خنده او من هم به خنده افتادم . گفت: «از در که وارد شدی به نظرم مثل فرشته ها آمدی؛ واقعاً اسم فرشته بهت میاد.»
خجالت کشیدم. نقاشی ای را که برایم کشیده بود از دفتر کند و گرفت طرفم. آن را گذاشتم توی کیفم. دوباره دستش را گذاشت روی شکمش. دستش خالی بود. پرسیدم: «ساعتت کو؟» خیلی بی تفاوت گفت:" یکی از بچه ها ازش خوشش آمد، گرفت نگاهش کنه، گفتم: مال خودت." حرصم گرفت. گفتم: «علی، اون کادوی سر عقدمون بود. تبرک مکه بود. بنده خدا بابا با چه شوق و ذوقی برای دامادش گرفته بود. رادوی اصل بود. سری تکان داد و گفت: اینقدر از این ساعتا باشه و ما نباشیم. تا توانی دلی به دست آور!"
چیزی نگفتم ولی دلم برای ساعت سوخت. شب که شد، خواستم به عنوان همراه پیشش بمانم اما حاج صادق گفت: «من میمانم.» علی آقا هم دوست داشت من بمانم چاره ای نبود. شب به خانه حاج بابا و خانم جان که در چهارراه کوکاکولا زندگی میکردند رفتیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
کم کم حال علی آقا بهتر شد. دیگر میتوانست با کمک دو عصا توی خانه راه برود. هر چند هنوز عصای دستش دستها و شانههای من بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ گلستان یازدهم/ ۳۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸آن روزها با عجله مثل برق و باد میگذشت. روزهای خوبی بود؛ روزهایی که من و علی آقا به اندازه سالها کنار هم بودیم و با هم حرف میزدیم. بیست و پنجم مهرماه ۱۳۶۵ یکی از عصاها رفت گوشه دیوار، على آقا يونيفورم سپاه را پوشید و با یک عصا راه گرفت به طرف راه پلهها، هر چه من و منصوره خانم اصرار کردیم که نرود فایدهای
نداشت. از شانس بد ما امیر هم خانه نبود تا به او کمک کند. خودش رفت و چند ساعتی دیگر برگشت. ساکش را خواست و هرچه منصوره خانم و من پاپیاش شدیم که نرود (چون هنوز زمان استراحتش تمام نشده بود) گوش نداد که نداد.
همان روز عصا به دست به منطقه رفت. با رفتن او بقیه هم یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. خانه به آن بزرگی که در این چند روز پُر رفت و آمد و پرسروصدا بود یک دفعه ساکت، خلوت و دلگیر شد. خانه بدون علی آقا برای همهمان لحظهای قابل تحمل نبود. با چشم گریان رختخوابش را جمع کردم. عصایش را بوسیدم و توی کمد گذاشتم. ساکم را بستم، در خانه را قفل کردم و به طرف خانه مادر به راه افتادم.
دوازدهم دی ماه علی آقا برگشت؛ با خوشحالی تمام، تابحال آنقدر ذوق زده و شاد ندیده بودمش. روی پاهایش بند نبود. میگفت:
- قراره با بچههای سپاه به دیدار امام بریم
با آه و حسرت نگاهش میکردیم. مادر التماس میکرد.
- علی آقا، میشه یه کاری بکنی ما هم بیایم؟
این خواسته همهمان بود، هر چند میدانستیم درخواست غیرممکنی است.
سه شنبه بود که رفت و پنجشنبۀ همان هفته برگشت؛ با روحیهای عالی، اهل خانه با روبوسی به استقبالش رفتند. با آمدن علی آقا و آن همه تعریفهای خوب و قشنگ خانهمان حال و هوای دیگری گرفت. او میگفت و ما می پرسیدیم. بعد از شام مادر ساک همیشه آمادهام را داد به دستم و راهیمان کرد به خانه خودمان. کوچه تاریک بود، برف زیادی باریده بود و زمین مثل شیشه شده بود. شبها که هوا سردتر میشد برفهایی که توی روز آب میشدند یخ میبستند و راه رفتن روی این یخها سخت میشد. با احتیاط قدم برمیداشتم و با ترس و لرز و آهسته راه میرفتم. از سرما دندانهایم به هم میکوبید. چند بار روی یخها سُر خوردم و تا خواستم زمین بخورم بازوی علی آقا را گرفتم. توی آن هیروویری نگران قول و قرارمان بودم. به همین دلیل، تا خطر رفع میشد، بازویش را رها میکردم.
وقتی به خانه رسیدیم علی آقا به خاطر شوق و ذوق و انرژی که بعد از دیدن امام به دست آورده بود گفت: «فرشته، نمیدانم چرا هنوز گرسنهام. یه چیزی درست میکنی بخوریم؟» بیشتر از دو ماه بود که در خانه را بسته و رفته بودیم. رفتم توی آشپزخانه بدنبالم آمد. تندتند کابینتها را باز و بسته میکردم بلکه چیزی باب دندان پیدا کنم. سراغ یخچال رفتم کنار ظرفشویی ايستادم. علی آقا تکیه به کابینتی داده بود و از پشت دستش را روی آن گذاشته بود. داشت نگاهم میکرد. با شور و شوق خاصی گفت: «فرشته به دیدار خصوصی امام که رفتیم، یکی از بچهها جلو رفت و دست امام رو بوسید. موقع بوسیدن سعی کرده بود انگشتر امام را برای تبرک بیرون بیاره، تا نیمه پایین آورده بودش اما موفق نشده بود. وقتی نوبت به من رسید، اول انگشتر را برگرداندم سرجاش و بعد دست امام را بوسیدم. امام لبخندی زد و به نشانه تائید سرش را تکان داد»
بعد هم درباره چند متر پارچه سفید گفت: با خودش برده بود و امام دست کشیده و پارچهها را تبرک کرده بود.
شب بعد خانه حاج صادق بودیم. امیر و بقیه هم بودند. پارچهها را به تکههای کوچک تقسیم کردیم به تعداد تقریبا ۱۵۰ تکه، على آقا یک تسبیح تربت کربلا داشت نمیدانم از کجا آورده بود. تسبیح بوی خوبی میداد، بند آن را با قیچی بریدیم و تا آنجا که میرسید داخل تکه پارچهها یک دانه تسبیح گذاشتیم. پارچهها را مثل بقچهای کوچک تا زدیم و روی هم گذاشتیم و همه را توی کیسهای نایلونی جاسازی کردیم. علی آقا میخواست آنها را به عنوان سوغات برای نیروهایش ببرد. اما قبل از همه سهم من و منصوره خانم را داد؛ پارچه تبرک شده و نفری دو دانه از تسبیح تربت کربلا.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
ادامه قسمت ۳۴
گفت: «اگه همۀ خانما باهم باشن، خیال ما راحتتره» کمی بعد، زنی که چادر سفید گلداری پوشیده بود در را باز کرد. از همان روی چادر متوجه شدم زن باردار است، کمی بعد هم فهمیدیم که همسر سعید آقاست. با ما تعارف و خوش آمدگویی کرد وارد حیاط شدیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۳۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 فاطمه بی حوصله بود. آهی کشید و گفت: "هادی خیلی عصبانی بود. حق هم داشت. شانس ماست دیگه! بعد از این همه روز، باید دیشب میرفتن خونه!"
از تعجب نفسم حبس شد. گفتم: راست میگی؟ دیشب رفته آن خونه؟!»
حالا نوبت فاطمه بود که تعجب کند. نیم خیز شد و پرسید: «یعنی علی آقا بهت نگفت؟»
شانههایم بی اختیار بالا رفت. فاطمه شروع کرد به شرح ماجرا: از شانس ما دیشب رفتند خونه. همین که دیدهاند چراغا خاموشه و دم و دودی از ما نیست بیچارهها اون قدر ترسیدند که جرئت نکردند برن توی اتاق، هادی میگفت: من علی آقا رو هل میدادم جلو و علی آقا من رو هل میداد. فکر میکردن شاید بلا ملایی سرمان آمده، تازه فیوز برق هم پریده بوده. بالاخره، با هزار مکافات، فیوز برق رو میزنن و میرن تو، از یه طرف خوشحال میشن اون جوری که فکر میکردن نبوده و اتفاقی برای ما نیفتاده و از طرفی معطل میمونن که بالاخره ما کجاییم. از بس فکر و خیال ناجور میکنن خوابشون میپره. آخرش علی آقا میگه: «فرشته اینا اینجا فامیل دارن، شاید رفتن خانه فامیلشان» این طوری کمی خیالشان راحت میشه اما چون خوابشان نمیبرده بلند میشن و میفتن به جان خانه، تمام موکتا رو میتکانن و پهن میکنند. هادی میگفت: پتوها رو مرتب دور اتاق پذیرایی انداختهاند. فاطمه به اینجا که رسید چشمکی زد و گفت: «از همه بهتر اینکه تمام شیشهها رو پاک کردهاند. ندیدی خودشون هم چقدر ترگل ورگل شده بودن بس که کثیف و خاک و خلی شده بودن، دم صبحی رفته بودن حمام.
فاطمه همه اینها را با احساس و هیجان خاصی تعریف میکرد و من همان وقت و حتی بعدها فکر میکردم چطور علی آقا هیچکدام از این حرفها را به من نگفت؟ چطور ناراحتیاش را توانست پنهان کند؟
این اتفاق باعث شد علی آقا را بیشتر بشناسم. آن موقع بود که فهمیدم او مثل بقیه نیست. لااقل با من و آدمهایی که تا آن روز دوروبرم دیده بودم خیلی فرق داشت. آن اتفاق تلنگری درست و حسابی به من زد. ده یازده روزی که در آن خانه بودیم علی آقا و آقا هادی چند بار
به دیدنمان آمدند، اما بعد از آن دیگر پیدایشان نشد.
وقتی اهواز بودیم چند بار با فاطمه خانم، همسر سعید صداقتی، به بازار رفتیم. حتی برای خانهمان در دزفول هم یک چیزهایی خریدیم. اغلب صبحها بچههای حاج آقا همدانی را میبردم توی حیاط و سوار تاب میکردم، اما آن روز خدایی بود که بچهها خواب بودند و من تنهایی رفتم حیاط و روی تاب نشستم. یک دفعه صدای هواپیمایی را شنیدم؛ آنقدر پایین حرکت میکرد که زود فهمیدم یک هواپیمای عراقی است. میگ سیاه و ترسناکی بود. نمیدانم خدا در آن لحظه چه نیرویی به من داده بود. با اینکه از ترس داشتم میمردم، دیدم دو تا موشک از میگ جدا شده و دارد به طرفم میآید، با چنان سرعتی از تاب پایین پریدم و به طرف دیوار رفتم که بعدها خودم باورم نمیشد. دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم و دهانم را باز کردم و تندتند اشهدم را خواندم. میدیدم که بمبها چطور مستقیم به طرفم میآید. منتظر بودم همه جا آتش بگیرد و تکه تکه یا پودر بشوم. لحظهای بعد صدای چند گرومپ گرومپ پشت سر هم زمین و زمان را لرزاند. همه جا تیره و تار شد. دود و خاک جلوی چشمهایم را گرفت. بوی باروت و خاک رفت ته گلویم. به سختی نفس میکشیدم. بمبها انگار چند صد متریام منفجر شده بودند. تازه فهمیدم هدف هواپیماها بیمارستان گلستان بوده که پشت خانه ما قرار داشت. بوی بد و گرمای خفه کنندهای توی هوا بود. نمیدانم چطور از آن مخمصه نجات پیدا کردم. وقتی آبها از آسیاب افتاد دیدم تعداد زیادی نبشی آهن، سیم بکسل و ترکشهای ریز و درشت توی حیاط و جلوی پایم افتاده، اما خدا را شکر هیچکدام به من اصابت نکرده بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۳۷
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸همان شب، خواب دیدم علی آقا از کمر مجروح شده، از ناراحتی از خواب پریدم و تا صبح خوابم نبرد. چه دلشورهای آن شب داشتم. صبح خوابم را برای همه تعریف کردم. هر کاری کردم نتوانستم صبحانه بخورم. یک جا بند نبودم. از آشپزخانه میرفتم به اتاق، از اتاق میرفتم توی حیاط، کمی بعد آقا هادی و آقا سعيد بدون علی آقا آمدند. همان وقت فهمیدم خوابم تعبیر شده و دلهره و ترس و اضطرابم بی دلیل نبوده؛ هرکاری کردم حقیقت را به من نگفتند. میگفتند: «از قرارگاه بیسیم زدهاند و او را برای جلسهای خواسته اند و علی آقا رفته همدان." بعد، هر دو با هم گفتند: «ما هم میخوایم بریم همدان؛ شما هم با ما بیا»
میدانستم اتفاقی افتاده و همۀ اینها نقشه است. با این حال، گفتم: «نه، من نمیام؛ همون یه باری که با سعید آقا اومدم برای هفت پشتم بسه.»
سعيد آقا با دلخوری گفت: این بار فرق میکنه. ما الان پیش على آقا بودیم، خودش به ما گفت: برید سراغ خانمم. علی آقا عجله داشت مجبور شد با چند نفر دیگه زودتر بره.
گفتم: «آقا سعید شما اون بار هم همین حرف رو زدید. گفتین من حتماً علی آقا رو میبینم یادتونه؟ محاله دیگه از اینجا تکون بخورم.»
آنها که این وضع را دیدند شروع کردند به اصرار و آسمان ریسمان بافتن، وقتی دیدند گوشم به حرفهای آنها بدهکار نیست، دست به دامن دایی محمود شدند. یک ساعت بعد دایی محمود با محمد خادم، دوست علی آقا آمدند و دوباره همان حرفهای قبلی را تکرار کردند.
علی آقا گفته تو هم با ما بیای. ما میخوایم بریم، گفتم: به جان دایی علی آقا طوریش شده؟ گفت: «من که به تو دروغ نمیگم، گفتم که جلسه فوری داشته، رفته همدان،
از آن طرف خانمها آمدند و اصرار کردند که با دایی به همدان بروم. حتی خودشان کمک کردند و ساکم را بستند. من هم که وضع را اینطور دیدم فکر کردم هرچه زودتر باید بروم به همدان، سوار لندرور محمد خادم شدم. دایی هم آمد. او جلو نشست و من عقب، خادم هم پشت فرمان بود.
وقتی سوار ماشین شدم به دایی گفتم: «تو مسیر یه سر بریم دزفول من لباس بردارم» وقتی دزفول رسیدیم تازه یادم افتاد که کلید برنداشتهام. دایی مجبور شد از دیوار بالا بکشد. در حیاط را باز کرد، اما کلید ساختمان را هم نداشتم. دایی رفت روی پشت بام و از آنجا رفت توی حیاط خلوت با هزار مکافات و سختی چمدان لباسهایم را پیدا کرد و آورد.
توی جادۀ پلدختر بودیم که محمد خادم گفت: "اونجا رو نگاه کنین میگ عراقی"
راست میگفت، یک میگ عراقی در ارتفاع خیلی پایین داشت موازی ما پرواز میکرد.
خادم گفت: "محکم بشینین" تا جایی که میتوانست با سرعت توی جاده پُرپیچ و خم پلدختر گاز میداد و جلو میرفت.
میگ عراقی هم که متوجه ما شده بود ارتفاعش را کمتر کرد و آمد پایین، طوری که درست بالای سر ما بود.
من از ترس با هر دو دست از پشت دایی را سفت چسبیده بودم. سر هر پیچی که میرسیدیم ماشین آنقدر خم میشد که فکر میکردم الان است که روی جاده بیفتد یا چپ شویم یا به کوه بخوریم. میگ خیلی پایین آمده بود، طوری که میشد خلبانش را دید. صدای تتت پشت سر هم مسلسل هواپیما ترسم را بیشتر میکرد. تیرها به آسفالت جاده، کوه و سنگریزههای شانه جاده میخورد کمانه میکرد و برمیگشت به طرف ما، خادم هم خیلی آرتیستی رانندگی میکرد. از شانس خوب ما یک ماشین هم توی جاده نبود. اگر بود، قبل از این که میگ عراقی کاری بکند با ماشینهای وسط جاده شاخ به شاخ میشدیم.
در آن لحظات ترسناک از خدا میخواستم اگر علی آقا شهید شده، من هم همان همانجا شهید بشوم. با این فکر به آرامش رسیدم. دستم را از صندلی دایی رها کردم سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و زیر لب شروع کردم به گفتن شهادتین. اما، کمی بعد میگ از ما جلو افتاد و بیخیال ما شد و مسیرش را تغییر داد و خیلی زود پشت کوهی گم شد. دایی میگفت: هدفش نیروگاه برق بوده.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم/ ۳۸
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸عصر به همدان رسیدیم. دود غلیظی آسمان شهر را سیاه کرده بود. برخلاف اهواز که هوا بهاری و درختها سبز بود و ما حتی توی باغچه سبزی کاشته بودیم، همدان سرد بود مثل سیبری، درختهای لخت و عور زیر برف کز کرده بودند.
خادم ترمز کرد و از مردی پرسید: «عمو کجا رو زدن؟» مرد گفت: «انبار نفت و پمپ بنزین درویش آباد چهار روز پیش زدن یه مینی بوس پُر از مسافر توی پمپ بنزین بوده آتیش گرفت و همه مسافراش شهید شدن.»
خیلی تعجب کرده بودیم؛ یعنی سه چهار روز بود تانکرهای نفت میسوختند! از سی ام دی ماه تا آن روز، مرد میگفت: «چهارصد پانصد نفر مجروح و پنجاه شصت نفر شهید دادهایم» چون از اهواز آمده بودیم و آنجا هوا خوب و دلپذیر بود، لباس نپوشیده بودم. هوای توی ماشین سرد بود و از سرما دندانهایم به هم میکوبید. وقتی به ایستگاه عباس آباد رسیدیم با چشم دنبال آشنایی توی خیابان میگشتم. دایی گفت: راستی فرشته، میدانی چی شده؟ یک دفعه قلبم مثل یخهای توی خیابان منجمد شد. دندانهایم محکمتر به هم میکوبید. حس کردم خون توی رگهایم یخ زده.
وقتی دایی دید از من صدایی در نمیآید، گفت: «علی آقا...» نگذاشتم حرفش را تمام کند. گفتم: «شهید شده؟!» محمد خادم برگشت رو به من و گفت: «نه حاج خانم، نه، به خدا علی آقا مجروح شده» آنقدر عصبانی و ناراحت بودم که کارد میزدند خونم در نمیآمد. سرشان داد زدم بیخود به من دروغ نگید. من که گفتم خودم دیشب خواب دیدم. مطمئن بودم علی آقا طوریش شده؟ چرا من رو سرکار گذاشتین؟ چرا توی دزفول راستش رو به من نگفتین؟! چرا از اهواز تا اینجا سرم رو شیره مالیدید؟ اصلا همینجا نگهدارین میخوام پیاده بشم! دایی سعی میکرد مرا آرام کند. ببین فرشته جان ما عمداً نگفتیم که تو از اهواز تا همدان ناراحت نشی و اعصابت به هم نریزه، فکر و خیال بد نکنی. به خدا علی آقا چیزیش نشده، مجروح و الان هم تو بیمارستان شیرازه.
گفتم: «من میخوام پیاده شم.»
خادم پیچید توی کوچه مادرم. دایی خیلی ناراحت شد. گفت: «فرشته جان، تو رو خدا حلال کن به خدا ما بخاطر خودت اینکار را کردیم!»
تا خادم جلوی خانه ایستاد دستگیره در ماشین را کشیدم و در را باز کردم. مادر پشت در حیاط منتظر بود، انگار از قبل میدانست ما داریم برمیگردیم. همانطور که پیاده میشدم گفتم: «خیلی اشتباه کردین. شما از اهواز تا اینجا با احساساتم بازی کردین!» بعد در را محکم بستم. مادر جلوی راهم دوید او را بغل کردم و بوسیدمش.
مثل همیشه بوی خوبی میداد و آغوشش مرا آرام میکرد. گلایه دایی را به او کردم. اینا فکر میکنن من بچهام، ضعیفم به من نگفتن علی آقا مجزوح شده، گفتن: جلسه داره من خودم میدونستم. دیشب خواب دیدم.
مادر سرم را نوازش کرد و بوسید و با مهربانی گفت: «اشکال نداره، چیز مهمی نیست. امیر آقا به ما خبر داد، علی آقا ماشاءالله قویه، زود خوب میشه»
در آن مجروحیت تیری کمانه کرده و از کنار کمر علی آقا رفته و داخل باسنش گیر کرده بود، طوری که دکترها هم نتوانستند آن را بیرون بیاورند. علی آقا با همان وضعیت هفته بعد برای عیادت دوستانش به بیمارستان جانبازان تهران رفت. از آنجا آمد و مختصری وسایل برداشتیم و با هم به دزفول برگشتیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۳۹
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸وقتی بعد از حدود یک ماه دوباره با علی آقا به دزفول برگشتیم، به خودم قول دادم از کنار او و دزفول جم نخورم.
بهمن ماه ۱۳۶۵ بود، هوا بوی بهار میداد. روزی که دوباره به دزفول برگشتیم، علی آقا چند کیلو مرغ خرید و گفت: «فرشته یه غذای خوشمزه شب عملیاتی درست کن، بعد از ناهار باید بریم منطقه»
دست بکار شدم. مرغ را تندتند پاک کردم، شستم، با نمک، زردچوبه و پیاز فراوان روی پیکنیک بار گذاشتم و شعله آن را تا آنجا که میشد زیاد کردم. آقا هادی و اهل و عیالش توی اتاق خودشان بودند. نیم ساعتی نگذشته بود که صدای وحشتناکی از طبقه بالا آمد. خانه لرزید من اول فکر کردم بمباران شده، علی آقا و آقا هادی پابرهنه از پلهها دویدند بالا و من و فاطمه هم بدنبالشان، زودپز روی پیک نیک نبود. شعله زرد پیک نیک زبانه میکشید. در دیگ زودپز یک طرف و خودش یک طرف دیگر افتاده بود. تکههای مرغ و آب چرب و زرد غذا روی دیوار و سقف پخش شده بود. شرمنده و خجالت زده سرم را پایین انداختم. علی آقا میخندید و تکههای مرغ را از روی در و دیوار جمع میکرد و با شادی کودکانهای میخورد. سراغ دیگ زودپز رفت و انگار که گنجی پیدا کرده باشد با خوشحالی گفت: «الهی شکر یه کمی مرغ تهش مانده!»
همان یک مقدار مرغ را با چه لذتی خوردیم. زندگی در دزفول برای من که بچه همدان و منطقه سردسیر بودم خیلی متفاوت بود. در همان اوایل یک روز از خواب بیدار شده بودم و داشتم رختخوابم را جمع میکردم، "مردها که خانه نبودند. من، فاطمه و زینب در اتاقهای پایین، که اتاق خوابمان بود میخوابیدیم" همین که تشکم را جمع کردم، فاطمه جیغ کوتاهی کشید. از صدای جیغ او زینب بیدار شد.
حشره سیاه و بدشکلی زیرتشک بود. دو تا چنگال بلند داشت و هشت تا پای بدترکیب و دمی که مثل کمان بالا آمده بود و به طرف تنش خم شده بود. فاطمه دستم را گرفت و گفت: «عقربه!» اسم عقرب را شنیده بودم حتی میدانستم که نیشش مثل نیش مار کشنده و سمی است. فاطمه از ترس چند قدم عقب رفت. گفتم: «نترس. اینجا پر از عقربه، عقربا جاهای گرمسیر زندگی میکنن. کاریشون نداشته باشی، آزاری ندارن. بعد با شک و دودلی گفت: «بکشیمش» با خونسردی گفتم: این رو بکشی اون یکی رو چکار میکنی؟» و اشاره کردم به قرنیزها و کنج دیوارها با یک چشم چرخاندن، سه چهار تا عقرب دیگر پیدا کرده بودیم. فاطمه بیشتر بخاطر زینب نگران بود گفتم: «نترس، الان خودشون گم و گور میشن. جونورا شبها برای غذا از لونه بیرون میآن و صبحها زیر سنگ، لای درز و دورز دیوار قایم میشن. خم شدم، تشکم را برداشتم و گوشهای گذاشتم. فاطمه بچه مریانج بود و بزرگ شده کوه و باغ و صحرا کمی که گذشت، به خودش مسلط شد. جارویی آوردم و عقربها را به طرف بیرون از اتاق جارو کردم. عقربهای بدترکیب با چنان سرعتی میدویدند و خودشان را از چشم ما دور میکردند که متوجه نشدیم کی و کجا رفتند. در طول روز خبری از عقربها نبود. اما همین که شب میشد سروکلهشان پیدا میشد. شبهای اول خوابم نمیبرد. همهاش فکر میکردم عقربی زیر پتو یا روی بالشم هست. تا صدای خش خشی میشنیدم، بلند میشدم و چراغها را روشن میکردم. اما به زودی همه چی برایم عادی شد.
هر روز صبح وقتی از خواب بیدار میشدم، رختخوابم را با احتیاط جمع میکردم چند تا عقرب پیدا میکردم که زیربالش و تشکم جا خوش کرده بودند. کم کم دیدن عقربها برایم عادی شد. صبحها بدون سروصدا جارویی برمیداشتم و عقربها را جارو میکردم. هر چند، هیچ وقت نتوانستم از دیدنشان نترسم و چندشم نشود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۴۱
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸روز بعد فکر کردیم اگر بخواهیم توی این خانه زندگی کنیم و مهمانی بدهیم، باید دستی به سر و رویش بکشیم. به همین دلیل، با فاطمه به بازار رفتیم و پرسان پرسان یک مغازه پارچه فروشی پیدا کردیم. شهر نیمه سکنه بود، به جز بعضی از مغازهها که مایحتاج مردم و لوازم ضروری مردم را میفروختند. اغلب مغازهها تعطیل بود. از همان مغازه پارچه فروشی ده دوازده متر پارچه شطرنجی صورتی و سفید، که خیلی خوش آب و رنگ بود برای آشپزخانه و یک پارچه بنفش گلدار برای پذیرایی خریدیم. چقدر دلمان به آن خانه خوش بود. آنقدر ذوق و شوق داشتیم که تا خانه رسیدیم، نشستم پشت چرخ خیاطی و شروع کردم به دوختن، فاطمه زینب را که خسته شده بود خواباند و بعد مشغول آشپزی شد. اول از همه پرده اتاق پذیرایی را دوختم. پنجرههای پذیرایی رو به حیاط و مشرف به کوچه بود و ما با چادر نماز شیشهها را پوشانده بودیم. وقتی دوخت پرده تمام شد و با کمک فاطمه آن را نصب کردیم، خانه از این رو به آن رو شد. زیبایی خانه به فرش و پرده است. ما که فرش نداشتیم اما آن پرده، خانه را واقعا شبیه خانه کرده بود. پرده بنفش بود و گلهای ریز زرد و نارنجی داشت. بعد از پذیرایی نوبت آشپزخانه بود. پرده، آشپزخانه را روشن و شاد کرد. یک میز بزرگ آهنی وسط آشپزخانه بود که هر چه قابلمه، ظرف، قاشق و چنگال داشتیم رویش چیده بودیم و زیرش هم گونی سیب زمینی، پیاز و قوطیهای لوبیاچیتی، نخود و عدس گذاشته بودیم. نشستم پشت چرخ خیاطی و دستهاش را چرخاندم و چرخاندم و یک رومیزی بلند برای میز آشپزخانه دوختم و دورش هم کش انداختم تا از روی میز لیز نخورد. میز را با فاطمه مرتب کردیم و رومیزی چین واچینش را انداختیم رویش و خرت و پرتهایمان را زیرش چیدیم.
حُسنش به این بود که چیزهایی که زیر میز گذاشته بودیم دیگر پیدا نبود. برای سینک ظرفشویی هم که زیرش کابینت نداشت یک پیرهن قشنگ دوختیم. پارچه رومیزی و ظرفشویی هم از پرده آشپزخانه بود. از این همه رنگ و تنوع ذوق زده شده بودیم. میرفتیم و میآمدیم و نگاهشان میکردیم. میایستادیم توی اتاق پذیرایی و میگفتیم: «چقدر قشنگ شد! میآمدیم توی آشپزخانه و میگفتیم: «آخیش! شبیه آشپزخانه شد.»
از پارچههای اضافی هم چند تا دمکنی و دستگیره دوختیم و به در و دیوار آشپزخانه آویزان کردیم. بعد از مرتب کردن و تزئین طبقه بالا رفتیم به زیرزمین، قرار شد هرکس اتاق خودش را مرتب کند. من از توی کوچه یک کارتن خالی پیدا کردم. آن را به جای میز گوشه اتاق گذاشتم. آلبومهای علی آقا را داخل آن گذاشتم تا سنگین شود و تکان نخورد. رویش پارچه کشیدم. یک رومیزی قلاب بافی داشتم که از همدان آورده بودم. با نخ سفید ابریشمی آن را بافته بودم. وسط رومیزی پُر از قوهای برجسته بود. توی قوها را با پنبه پُر کرده بودم. قوها نوکهای قرمز داشتند با بالهای کوچک نیمه باز، چند سالی میشد که قلاب بافی خیلی مد شده بود و اغلب دخترها و زنها علاقه زیادی به انواع قلاب بافی داشتند. رومیزی را انداختم روی میز کارتنی، اتاق را جارو و گردگیری کردم. روز بعد هم با فاطمه و زینب به بازار رفتیم چند دست بشقاب و خورش خوری یک شکل خریدیم. چند روزی مشغول جارو، شستشو و مرتب کردن خانه شدیم. یک شب که چراغها همه روشن بود و ما توی آشپزخانه مشغول پخت و پز بودیم علی آقا و آقا هادی از توی کوچه پردهها را دیده بودند. نور که به پردهها میتابید زیباییشان چند برابر میشد. آنها با دیدن پردههای خوش رنگ پذیرایی و آشپزخانه با شادی از ماشین پیاده شده بودند. آقا هادی به علی آقا گفته بود: «نگاه کن! خونه مون پردهدار شده، چه پردههای قشنگی!» وقتی علی آقا و آقا هادی وارد خانه شدند، از آن همه تغییر و رنگ و زیبایی تعجب کردند. ذوق میکردند و با خوشحالی به همه جا سرک میکشیدند. آن شب مردها مثل همیشه خسته و خاک آلود بودند. بعد از شام زود خوابیدند من و فاطمه از فرصت استفاده کردیم و رفتیم توی حیاط و پوتینهایشان را خوب واکس زدیم و برق انداختیم. بعد هم یونیفورمهایشان را شستیم. صبح، مردها وقتی لباسهایشان را روی بند و کفشهایشان را واکس زده و جفت شده پشت در دیدند کلی غافلگیر شدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۴۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸هوای دزفول برای ما همدانیها از اواسط اسفندماه گرم بود؛ طوری که مجبور شدیم در آن فصل از سال، کولر را روشن کنیم. مردها کولر قراضهای آورده و از توی حیاط جوش داده بودند به پنجره اتاق خواب. کانال آهنی کولر مثل چاهی بی انتها توی اتاق شبها وقتی همه جا ساکت میشد، تازه متوجه میشدیم چه صدای وحشتناک و غیرقابل تحملی دارد. چند ساعت طول میکشید تا به آن صدا عادت کنیم و خوابمان ببرد. یک روز صبح که برای نماز بیدار شدم همین که در تراس را باز کردم دیدم علی آقا روی تراس خوابیده بود، بدون رو انداز جا و تشک. پوتینها را زیر سرش گذاشته و پاها را توی شکمش جمع کرده بود. تعجب کردم؛ زود برگشته بود. دلم سوخت خم شدم، شانهاش را تکان دادم.
- علی علی جان چرا اینجا خوابیدی؟ علی آقا بیدار شد و نشست. هنوز هوا کاملا روشن نشده بود. تا مرا دید لبخندی زد و سلام کرد و حالم را پرسید.
پرسیدم: «چرا اینجا خوابیدی؟» پوتینهایش را برداشت تا کناری بگذارد. یک عقرب از زیر پوتینهایش به طرف دیوار دوید. گفت: دیشب هرچه به در و شیشه زدم بیدار نشدید.
پرسیدم: «مگه کلید نداشتی؟»
گفت: «فکر کردم شاید فاطمه خانم توی هال خوابیده، درست نبود همین طوری بیام تو» نشستم کنارش و دستش را گرفتم و گفتم: «ببخشید. صدای کولر خیلی زیاد بود نشنیدم. اذیت شدی؟»
نه اتفاقاً خیلی هم خوب بود. چون میدانستم تو پشت در خوابیدهای تا صبح خوابای خوب دیدم. هر چند آن روز ظهر علی آقا به منطقه برگشت، اما با وجود گرمای هوا از آن شب به بعد کولر را روشن نکردیم.
اسفند هم به انتها رسید. شب عید بود؛ اولین عید زندگی مشترکمان. مردها قول داده بودند برای تحویل سال نو خانه باشند. آن سال شوق و ذوق عجیبی برای خانه تکانی داشتیم. با اینکه در دزفول همیشه وضعیت قرمز بود و هر چند ساعت یک بار صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش میرسید، در آن شرایط حس و حال خوبی در ما ایجاد شده بود. از صبح زود که از خواب بیدار میشدیم در و دیوارها را میساییدیم و تمیز میکردیم. شیشهها را پاک میکردیم و برق میانداختیم. موکت ها را میکندیم و میانداختیم توی حیاط و با آب و جارو و پودر رختشویی و کف، آنها را میشستیم و با چه زحمتی میرفتیم بالای پشت بام و از لب بام آویزانشان میکردیم. با وجود سروصدا و گرومپ گرومپ ضدهواییها و انفجار بمبها و راکتها حیاط را میشستیم و سرویس بهداشتی را ضدعفونی میکردیم. بوی وایتکس و پودر رختشویی خانه را پر کرده بود. چیزی به عید نمانده بود که همه جا تمیز و خوش عطر و بو شد. وقتی کارهای خانه تمام شد به سراغ هفت سین رفتیم. سفرهای وسط اتاق پذیرایی انداختیم و هرچه به دستمان میآمد و فکر میکردیم به درد هفت سین میخورد با اشتیاق توی سفره میچیدیم: رحل و قرآن، ساعت، سکه، سیب و سبزه نداشتیم. برای خرید سبزه چند روزی داخل شهرک و حتی دزفول را گشتیم و پیدا نکردیم. فکر کردیم به جای سبزه سبزی بگذاریم. زنبیلم را برداشتم و به کوچه رفتم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۴۴
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸فکر کردیم به جای سبزه، سبزی بگذاریم. زنبیلم را برداشتم و به کوچه رفتم.
از شانس بد ما آن روز سبزی فروشی بسته بود. برای اولین بار خوش خوشان چند کوچه آن طرف تر رفتم. از دور زنی را دیدم که جلوی در خانهاش نشسته بود و یک سفره پُر از سبزی روی زمین پهن کرده بود. پا تند کردم. پیرزنی بود با چادر مشکی آستین دار و به شیوۀ عربها شال مشکی پوشیده بود. یک خال آبی هم روی چانهاش داشت. سلام کردم و پرسیدم: «سبزیها فروشیه؟!»
زن با لهجه غلیظی گفت: «ها! چَن تومن مَخی؟»
یک کیلو و زنبیل را به طرفش گرفتم.
دستهای بزرگ و مردانهاش را زیر سبزیها میبرد و مشت مشت میریخت توی زنبیل، زنبیل تا نیمه پر شد.
گفتم: «خیلی زیاد شد.»
زن قیافهای جدی و نترس داشت بدون اینکه سر بلند کند، زنبیل را به طرفم گرفت.
- تو چَن یَه کیلو بَر (تو به اندازه یک کیلو ببر)
متوجه نشدم چه گفت. دستی توی سبزیها بردم و چند پر سبزی که برگهای آبداری داشت از بینشان جدا کردم و گفتم: "چقدر علف داره."
زن با همان جدیت برگها را از دستم قاپید. آنها را توی دهانش گذاشت و همانطور که آنها را میجوید گفت: «پرپینَ، علف نِه؛ پرپیَن دوشمن کِرمه، تو بر، ضد استفراغه، قوّته قلبه، خله خاصیت داره، وا پیاز داغ و نعنا خشک، وا تخمور، خیلی خوشمزه ست. هَر کَه خَورده دیده مِزهشه.»
به سختی از بین حرفهایش فهمیدم آنها علف نیستند و نوعی سبزیاند که اتفاقا برای قلب مفیدند و ضداستفراغ و تباند. البته بعدها هم فهمیدم همدانیها به آن خُرفه میگویند. وقتی داشتم پول سبزیها را میدادم، پیرزن همچنان از بین سبزیها خرفه برمیداشت و میخورد.
وقتی به خانه برگشتم انگار کشف بزرگی کرده باشم، درباره خرفه برای فاطمه سخنرانی غرایی کردم.
فاطمه گفت :"ما مریانجیا اینا رو میریزیم دور، اینا علفه." مثل پیرزن چند پر خرفه برداشتم و گذاشتم توی دهانم؛ آبدار و کمی ترش بود. مزهای متفاوت و جدید داشت. گفتم: «خیلی خاصیت داره برای قلب، خوبه، ضد استفراغ و تو بَر کی گفته علفه!» خندیدیم و با فاطمه سبزیها را پاک کردیم. برخلاف همیشه که خرفهها را دور میریختیم این بار با لذت و رغبت قبل و بعد از شستن، تا میتوانستیم خرفه خوردیم.
سبزیهای شسته را توی دیس بزرگی ریختیم و گذاشتیم وسط سفره هفت سین. بعد هم توی دو تا قابلمه جداگانه پوست پیاز و سبزی ریختیم، کمی هم آب رویش بستیم و روی اجاق گذاشتیم. وقتی آب جوش آمد چند تخم مرغ داخل قابلمهها گذاشتیم تا با سبزی و پوست پیاز بجوشد و رنگ بگیرد.
نه تُنگ داشتیم، نه ماهی قرمز، هر چقدر هم داخل شهرک گشتیم پیدا نکردیم. کاسهای بلوری داشتیم؛ داخل آن آب ریختیم و یک گل سرخ پلاستیکی انداختیم وسط آب، کمی شیرینی، شکلات و میوه برای عید خریده بودیم آنها را هم سر سفره گذاشتیم. دیگر چیزی به تحویل سال نو باقی نمانده بود. لباسهایمان را عوض کردیم. یک دست لباس قشنگ هم به تن زینب پوشاندیم. دست و رویش را شستیم و با کش دو تا دم موشی این طرف و آن طرف موهایش درست کردیم. خیلی قشنگ و خواستنی شد. کنار سفره به انتظار نشستیم. هرچه به تحویل سال نزدیکتر میشدیم، دلهره و نگرانیمان بیشتر میشد. میدانستیم از دی به بعد عملیات کربلای ۴ و ۵ ادامه دارد. نگران مردهایمان بودیم. تا دیروقت پشت پنجره به انتظارشان ایستادیم. فاطمه یک گوشه پرده را و من گوشه دیگر را بالا داده بودم. گاهی که ماشینی وارد کوچه میشد ذوق میکردیم اما وقتی میدیدیم ماشین جلوی خانه همسایه بغلی یا روبرویی میایستد و همسر یکی از فرماندهان با خوشحالی در خانه را باز میکند آهی میکشیدیم و گوشه پرده را میانداختیم و سر جایمان کز میکردیم. اما کمی بعد دوباره فاطمه یک گوشه پرده را و من گوشه دیگر را بالا میدادم.
سال تحویل شد و ما همچنان پشت پنجره به انتظار ایستاده بودیم. چراغهای خانههای اطراف یکی یکی خاموش میشدند. چند ساعت بعد از نیمه شب بیدار ماندیم، مردهایمان نیامدند. چراغ ها را خاموش نکردیم. کنار سفره هفت سین آنقدر به انتظار نشستیم تا آرام آرام پلکهایمان سنگین شد و خوابمان برد. روز شنبه اول فروردین ماه ۱۳۶۶ بود خواب و بیدار بودیم که صدای در را شنیدیم. هول هولکی بلند شدیم و گوشه پرده را بالا زدیم. با هم آمده بودند. سیاه سوخته، شلخته و به هم ریخته، انگار دنیا را به ما عیدی دادند.
اولین مهمانهای نوروزیمان گرد و خاکی و نامرتب، صبح على الطلوع رسیده بودند. تا وارد اتاق شدند، با لبخند سلام کردند. علی آقا ناشیانه دست به جیب برد و ادکلنی که شیشه سبزی داشت درآورد و گرفت به طرفم و گفت: «عیدت مبارک!»
چه کادوی دل چسب و به موقعی بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم/ ۴۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸همه ذوق زده شده بودیم، آنها بیشتر با دیدن سفره هفت سین مثل بچهها به وجد آمده بودند. علی آقا میخکوب سفره شده بود. ایستاده بود و یکی یکی سینهای سفره را میشمرد. با ناراحتی گفتم: علی جان، حیف ماهی قرمز پیدا نکردیم!» علی آقا گونههایش را تو کشید، لبهایش را جمع کرد و مثل ماهی شروع کرد به باز و بسته کردن لبهایش و گفت: «من میشم ماهی سفره هفت سینتان اتفاقاً از کانال ماهی هم آمدم. ببخشید به جای ماهی قرمز، شدم ماهی دودی."
مردها با همان لباسها نشستند پای سفره هفت سین، گفتیم و خندیدیم. شیرینی، شکلات خوردیم، گلاب به رویشان پاشیدیم. بعدازظهر به امامزاده سبز قبا رفتیم. زیارت آراممان کرد و حس و حال خوبی گرفتیم. بعد هم رفتیم شوش، زیارتگاه دانیال نبی و با حس و حال بهتری برگشتیم.
یکشنبه دوم فروردین ماه ۱۳۶۶ به سد دز رفتیم؛ سدی زیبا و شگفت انگیز با طبیعتی بکر و تپه ماهورهایی دیدنی من یک جفت کفش اسپرت آبی و مشکی پوشیده بودم. با آنها فرز و تند از تپهها بالا میرفتم، علی آقا کیف میکرد. میگفت: «همیشه دوست داشتم همسرم ورزشکار باشه. از اینکه تنبل نیستی خوشم میاد. همیشه همینطور باش. فروردین تمام شد و اردیبهشت با گرما از راه رسیده بود. وقتی صبح میشد انگار خورشید میافتاد روی پشت بامها خیلی پایین میآمد و بدون خساست هرچه گرما داشت روی شهر میریخت، از در و دیوار آتش و گرما بلند میشد.
از صبح تا شب کولر قارقار میکرد اما زورش به جایی نمیرسید. هوا دم کرده و خفه بود. از توی اتاق پذیرایی جم نمیخوردیم. با اغلب همسایهها که همشهری خودمان بودند و مثل ما همسرانشان منطقه بودند رفت و آمد داشتیم، اما به محض شروع گرما ارتباطها قطع شد. انگار همه مثل ما زیر کولرها نشسته بودند. تا اینکه همان همسایهها یکی یکی باروبنهشان را جمع کردند و رفتند. هر روز یک خانواده وسایلش را پشت وانتی میریخت و برای خداحافظی به در خانه ما میآمد.
چند روزی میشد که حال زینب خوب نبود. گرمازده شده بود، به اسهال و استفراغ افتاده بود. من هم دست کمی از او نداشتم. مزاجم به هم ریخته بود و چیزی جز آب نمیتوانستم بخورم. فاطمه شده بود پرستار من و زینب، تا اینکه مردها آمدند. علی آقا تا حال و روز مرا دید و آقا هادی جثه لاغر، ضعیف، رنگ و رو پریده زینب را دید هر دو گفتند: "جمع کنیم بریم همدان" مقاومت کردم. نمیخواستم به همدان برگردم. با همسرم آمده بودم تا در دزفول زندگی کنم. به علی آقا گفتم: «اینجا دیگه خونه ماست، کجا بریم؟»
علی آقا گفت: «شما به هوای اینجا عادت نداری، مریض میشی.»
گفتم: «شما هم مریض میشید. شما تو بر و بیابونید، ما زیر کولریم» علی آقا اصرار به رفتن داشت، گفت: «وجدانم قبول نمیکنه بخاطر ما تو این گرما زجر بکشین. کار و وضعیت ما معلوم نیست. احتمالا، فردا پس فردا میریم جبهه غرب. همدان باشين خيال ما راحتتره» با غصه گفتم: خیال من چی که ناراحته! فکر من نیستی! چکار کنم. من اومدم اینجا دِینم رو ادا کنم. میخوام منم نقشی تو جنگ داشته باشم» علی آقا لبخندی زد.
تا اینجا هم خوب وظیفهات رو انجام دادی ما شرمندهایم، اما ما این طوری خیالمان راحت تره.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم/ ۴۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸هرچه من بیشتر برای ماندن اصرار میکردم، علی آقا بیشتر به رفتن پافشاری میکرد. میگفتم: لااقل تا وقتی به غرب نرفتهاید بذارید ما اینجا بمونیم. عاقبت او و آقا هادی پیروز شدند. وسایل را توی چند تا کارتن بستهبندی کردیم و گذاشتیم پشت آهو و همانطور که آمده بودیم برگشتیم. آن روز موشک باران و بمباران دزفول به اوج رسیده بود. از خیابانی عبور کردیم. چند دقیقه بعد صدای انفجاری شنیدیم و دودی غلیظ از پشت سرمان به هوا رفت.
علی آقا پایش را گذاشته بود روی گاز و به سرعت ما را از مهلکه دور میکرد. در این چند باری که به دزفول آمده بودم، موقع ورود به دزفول حس و حال خوبی داشتم و موقع برگشتن دلهره و اضطراب به سراغم میآمد. میدانستم در همدان دوری، تنهایی و انتظار روزهای سختی را برایم رقم خواهد زد. دوست داشتم بمانم. فکر کردم شاید آنطور که باید مقاومت نکردهام. از همه بدتر اینکه داشتم میشنیدم علی آقا و آقا هادی برای بازگشتشان برنامهریزی میکنند. هشت ساعت دزفول به همدان برایم هشت دقیقه گذشت. دوست نداشتم هرگز به همدان برسیم. اما این بار چه زود رسیدیم. قبل از ورودمان به همدان باران باریده بود و زمینها و درختهای سبز تازه رسته را خوب شسته بود. هوا لطیف بود و بوی شکوفههای بهاری همه جا را پُر کرده بود. آسمان را لکههای ابر در هم و فرو رفته پوشانده بود.
وسایل را توی انبار و خرپشته خانه مادر چیدیم و به دیدن منصوره خانم رفتیم. منصوره خانم حالش خوب نبود. دوباره کلیههایش ناراحت بود. از طرفی امیر هم چهارم فروردین ماه به جبهه غرب اعزام شده بود. خانه دیگر شور و نشاط سابق را نداشت. منصوره خانم به امیر وابسته تر بود. قبل از اینکه امیر به جبهه برود، همه کارها و خرید زندگی مادر شوهرم روی دوش امیر بود.
حالا با رفتن او خانه بیرونق و سوت و کور شده بود. منصوره خانم از تنهایی و دوری امیر مینالید و بی تاب بود. حق داشت، مریم تهران بود و مشغول زندگی و بچه داری، حاج صادق هم درگیر کارهای اداری و زندگی خودش بود. ما هم که وضعیتمان آنطور بود. با این شرایط رفتن امیر واقعا سخت بود. دلم برای منصوره خانم و تنهاییاش میسوخت. به همین دلیل، تصمیم گرفتیم تا زمانی که خانهای پیدا نکردهایم، پیش آنها زندگی کنیم.
فردای آن روز علی آقا به منطقه برگشت. روزها از پی هم میگذشت. اوضاع من هم خوب نبود. به اصرار منصوره خانم به دکتر رفتیم. نهم خرداد ماه بود. دکتر برایم چند آزمایش نوشت. با مادر جواب آزمایشها را نزد دکتر بردیم.
مادر با شنیدن خبر ذوق زده شد. شب مرا به خانه خودشان برد تا به قول خودش تقویتم کند. چند روز بیشتر در خانه مادر نماندم. به علی آقا قول داده بودم پیش منصوره خانم بمانم. آن شب خانواده حاج صادق هم در خانه مادر شوهرم بودند و خانه شلوغ پلوغ بود. شب، علی آقا تلفن زد. دلم میخواست زودتر از همه خبر را به او بگویم. گوشی را گرفتم و مثل همیشه با هم سلام و احوالپرسی کردیم. هرکاری میکردم نمیتوانستم خبر را به او بگویم. دستم را روی گوشی گرفتم و آهسته گفتم: «اتفاق مهمی افتاده، بپرس من جواب بدم.»
انگار برای علی آقا شرایطی نبود تا بتواند به راحتی حرف بزند.
با من و من گفت: «راهنمایی کن.» گفتم «هم من دوستش دارم هم تو»
نمیدانم منظورت کیه، بیشتر راهنمایی کن.
گفتم: «همین دیگه، چی بگم، بعضی وقتا با هم دربارهاش حرف میزنیم. تو دوست داری ...»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۴۷
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸آقا ناصر زودتر از علی آقا متوجه شد. بلند شد و گفت: "بریم تو هال، فرشته خانم با شوهر جانش چاق سلامتی کنه. یعنی چی همه چپیدین اینجا!»
منتظر شدم تا همه از اتاق بیرون بروند. فکر کردم تا کسی نیست خبر را بدهم. با خوشحالی گفتم: علی جان داری بابا میشی.»
على آقا هیجان زده شد، کمی سکوت کرد و گفت: «راست میگی؟ خیره مبارکه فرشته پس بخاطر این حالت بد بود؟ حالا بهتر شدی؟»
گفتم: "حالم که خوب نشده، اما عیب نداره."
آن شب همه متوجه ماجرا شدند. فکر کنم آقا ناصر به نحو مقتضی اطلاع رسانی کرده بود اما کسی به رویم نیاورد. چند روز بعد رفتم خانه مادرم و نامهای برای علی آقا نوشتم. علی آقا جواب نامه را زود فرستاد. نوشته بود حتماً به دکتر بروم و پرونده پزشکی تشکیل بدهم. حال من روز بروز بدتر میشد دکتر و دارو هم افاقه نمیکرد. در این فاصله علی آقا یکی دو بار به همدان آمد. چند روزی ماند و زود برگشت.
چهارم تیرماه ۱۳۶۶ بود. من خانه مادرم بودم، با حال و روز و اوضاعی بد مادر مثل همیشه در کارگاه خیاطی بود و مشغول کارهای پشتیبانی و کمکرسانی به جبهه، نزدیک ظهر وحید پسر عمویم، به خانه ما آمد، پکر و ناراحت آمدن وحید آن هم با آن همه اخم و تخم کافی بود تا هر چه فکر بد توی دنیاست بریزد توی سرم، با دلواپسی پرسیدم: چی شده؟ وحید راستش رو بگو برای علی آقا اتفاقی افتاده؟» وحید از فرط ناراحتی نمیتوانست حرف بزند. گفت: «فرشته خانم، خبر خوبی نیست، علی آقا گفته آروم آروم بهت بگم» گفتم: زود باش! قلبم اومد تو دهنم!»
گفت: «قول میدی ناراحت نشی» گفتم: «وحید تو رو خدا زود باش!»
گفت: «هیچکس جز علی آقا خبر نداره، گفته بــری خونه مادرش» با اضطراب و نگرانی گفتم: "میگی یا نه؟ تو رو خدا وحيد اذیت نکن!»
با بغض گفت: «میگم فرشته خانم امیر آقا شهید شده علی آقا گفته بهت آروم آروم بگم» زودتر از من زد زیر گریه هاج و واج مانده بودم. نمیدانستم چکار کنم، شوکه شده بودم، انگار کسی با پتک محکم کوبیده بود توی سرم، منگ و سردرگم بودم وحید چه میگفت؟ چرا داشت گریه میکرد؟ هوا گرم بود از شدت ناراحتی حالم به هم خورد. دویدم به طرف دستشويی، عق میزدم و ناباورانه به امیر فکر میکردم. نه، باورم نمیشد، سرم سنگین شده بود. فکر میکردم خواب میبینم، یعنی امیر به این زودی رفته بود؟
آب شیر حیاط سرد بود. خم شدم و صورتم را زیر آن گرفتم. باید از خواب بیدار میشدم. اما هیچوقت اینطور هوشیار نبودم. شیر را بستم، صورتم را خشک کردم. یک ماهی میشد علی آقا به منطقه رفته بود، اما حالا برگشته بود؛ آن هم چه برگشتنی. لباس پوشیدم و به خانه مادر شوهرم رفتم. منيره خانم آنجا بود. معلوم بود او خبر داشت، اما چیزی نگفت. با ناراحتی سلام و احوالپرسی کردیم. حال منصوره خانم خوب بود، طبیعی و عادی رفتار میکرد. معلوم بود از ماجرا خبر ندارد. منصوره خانم رفت توی آشپزخانه تا برایم شربت آلبالو بیاورد. در همین موقع علی آقا و آقا ناصر و حاج صادق هم آمدند. دلم برایش تنگ شده بود. رفت توی آشپزخانه و منصوره خانم را بوسید. چقدر پیر و خمیده شده بود. علی آقا و حاج صادق، هر دو دست مادرشان را گرفتند و با آقا ناصر رفتند توی اتاق خواب صدای قلبم را میشنیدم انگار آمده بود وسط گلویم، خانه سنگین و محزون بود فکر کردم علی آقا چکار سختی باید انجام بدهد. دلم برای منصوره خانم میسوخت. نقسم بالا نمیآمد. دلم میخواست بلند شوم و از آن خانه بزنم بیرون.
یک دفعه صدای گریه مادر شوهرم بلند شد. ناله میکرد و امیر را صدا میکرد. همه میدانستیم امیر را طور دیگری دوست دارد. علی آقا از اتاق بیرون آمد. صدای ناله منصوره خانم بلندتر شد. امیر عزیزم، امیر قشنگم، امیر جانم، عمرم خدا تمام زندگیم رفت! امیر خوشگلم رفت! خدا ...
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۴۸
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸ناله منصوره خانم دل آدم را آتش میزد جگر را میسوزاند.
با گریه دویدم جلوی راه علی آقا پرسیدم، علی آقا راستش رو بگو چی شده؟»
چشمها، صورت، گلوی علی آقا سرخ بود، اما گریه نمیکرد. انگار تازه مرا دیده بود با یک حالت خاصی با مهربانی غمگینانهای نگاهم کرد گفت: «امیر، داداشم، شهید شد.»
منصوره خانم از اتاق بیرون دوید و گفت: «علی، علی وایستا، راستش رو بگو الان امیرم کجاست؟!» علی آقا بغض کرده بود اما گریه نمیکرد. آغوش باز کرد منصوره خانم را بغل کرد. سر و شانههای مادرش را نوازش و در گوشش زمزمه کرد، مامان مقاوم باش، از حضرت زینب از حضرت زهرا کمک بگیر، از خدا کمک بخواه، مامان باید صبور باشی. مامان الان امیر کنار شهدای کربلاست، امیر به امام حسین لبیک گفته ما هم باید بگیم شما، من، بابا، همه باید لبیک بگیم. امیر مقام کمی پیش خدا نداره، مقامش رو پایین نیار مثل کوه باش، اینا همه امتحانه، برای چیزی که در راه خدا دادی گریه نکن، افتخار کن. مامان به خدا امروز مسلمان واقعی شدی.
منصوره خانم کمی آرام شد. علی آقا رو به ما کرد گفت: «تا جاییکه میشه جلوی گریهتان را بگیرید. سرتان بالا بگیرید. با عزت و افتخار به مهمانهای امیر خوش آمد بگین از امروز همه رفتارای ما زیر ذره بین دشمنه، عجز از خودتان نشان ندید.
کم کم دوست، آشنا، در، همسایه خبردار شدند، برای تبریک و تسلیت به خانه مادر شوهرم آمدند. هیچکس فکر نمیکرد امیر به این زودی شهید شود. همه قبل از اینکه نگران امیر باشند نگران علی آقا بودند که از اول جنگ در جبهه بود. منصوره خانم حال خوشی نداشت اما سعی میکرد مثل همه مادران شهدا گریه نکند و صبور باشد. مادر، بابا و خواهرها از راه رسیدند. در و دیوار سیاه پوش شد. عکس امیر با روبانی مشکی روی دیوار رفت. از همه جای خانه غم میبارید. همسایهها برای کمک به آشپزخانه میرفتند. آب یخ، شربت زعفران درست میکردند و با خرما و میشکا از مهمانها پذیرایی میکردند. بوی آرد سرخ شده و حلوا خانه را پُر کرده بود. منگ بودم، ناخوش احوال، مریض و بیحال. دلم میخواست به جایی خلوت بروم، راحت و آسوده بخوابم، وقتی از خواب بیدار میشوم، امیر باشد، با آن همه مهربانی، عشق، نشاط، سرزندگی. امیر با آن عینک کائوچویی دور مشکی تا مرا میدید میخندید و یک لحظه «خواهر فرشته، خواهر فرشته» از دهانش نمیافتاد. شب بود که مریم، خانواده شوهرش، حاج بابا، خانم جان، دایی محمد، خاله فاطمه، فامیلهای تهرانی گریان و نالان آمدند. از شیون و عزاداری آنها عاشورایی به پا شد. امیر برای همه فامیل عزیز بود، برای حاج بابا و خانم جان عزیزتر، اگر علی آقا نبود تا صبح همهمان پس میافتادیم. گاهی منصوره خانم را در آغوش میگرفت و برایش حرف میزد و گاهی کنار آقا ناصر مینشست و سر روی شانه او میگذاشت و دلداریاش میداد. گاهی حاج بابا و خانم جان را در آغوش میگرفت با حرفهایش آنها را آرام میکرد، اما تا پیش من میآمد، درد دلش شروع میشد.
میگفت: از اول جنگ تابحال یک گردان از دوستا و رفیقام شهید شدند اما من هنوز زندهام، امیر چهار ماه جبهه رفته بود، من هفت ساله تو جبههام این انصاف نیست! من چکار کردم که خدا قبولم نمیکنه و در عوض به این زودی امیر را میبره. چرا امیر باید به این زودی شهید بشه، من هنوز زنده باشم!» میشنیدم و بغض میکردم علی، ناشکری نکن به قول خودت راضی به رضای خدا باش.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۴۹
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸صبح روز بعد توی کوچه پر بود از لندرورهای جهاد سازندگی، پاترولهای سپاه، اتوبوس و مینیبوسها آمده بودند تا مردمی را که توی خانه و کوچه تجمع کرده بودند به باغ بهشت ببرند. علی آقا پیراهنی قهوهای پوشیده بود که توی تنش باد میخورد. انگار فقط استخوانهای شانههایش بود که پیراهن را نگه میداشت. صورتش تکیده، لاغر و زرد شده بود. معلوم بود شب سختی را گذرانده، هیچ کداممان از دیروز نه ناهار، نه شام و نه صبحانه خورده بودیم، على آقا منصوره خانم را در آغوش گرفته بود و مدام زیر گوشش میگفت: «مامان، به خودت مسلط باش مقاوم باش، زینبگونه رفتار کن. حواست به دشمن باشه.»
مریم نمیتوانست خودش را کنترل کند. خواهرانه اشک میریخت. علی آقا میگفت: مریم جان، گریه کن، اما نه با صدای بلند. مواظب باش نامحرم صدات نشنوه» از هنگامی که خبر شهادت امیر آقا را شنیده بودم، حالم بدتر شده بود. هنوز عُق میزدم. داشتم میدویدم به طرف دستشویی، علی آقا مرا دید، پرسید چیه؟ تو هنوز خوب نشدی؟ میخوای به یکی از بچهها بگم! ببرت بیمارستان؟» فکر نمیکردم علی آقا در آن وضعیت حواسش به من باشد، چه رسد به اینکه مرا بفرستد به بیمارستان گفتم: «نه، چیزی نیست، الان خوب میشم» هوا گرم بود. گرما بیشتر اذیتم میکرد. آرام آرام همه از خانه بیرون آمدیم. تعدادی از همسایهها در خانه ماندند تا برای مهمانهایی که برمیگشتند آب خنک، شربت و حلوا درست کنند. من با مادر و بابا پایین رفتم. جمعیت زیادی که برای تشییع امیر آمده بودند. همه سوار اتوبوسها یا ماشینهای شخصی میشدند و به طرف باغ بهشت حرکت میکردند. مسیر عبورمان تا باغ بهشت پُر از ماشینهای نظامی سپاه و لندرورهای جهاد بود که اغلب شیشهها و بدنههایشان با عکس امیر، پارچه سیاه و گل پوشیده شده بود. وقتی به باغ بهشت رسیدیم گروه موزیک در حال نواختن بود، تعداد زیادی سرباز و سپاهی در دو طرف ایستاده بودند. تابوت امیر با پرچم و گل آذین شده بود و وسط محوطه مقابل غسالخانه روی زمین بود. سربازها و سپاهیها به نشانه احترام دست خود را کنار پیشانی گذاشته بودند و با سکوت عمیقشان عزاداری میکردند. با دیدن تابوت امیر پاهایم لرزید. منصوره خانم آقا ناصر، حاج صادق و علی آقا زیر بالکن غسالخانه ایستاده بودند. منصوره خانم و مریم صورتشان سرخ بود اما گریه نمیکردند.
پاهایم میلرزید. مادر زیر بازویم را گرفت. یاد روزی افتادم که برای تشییع جنازه مصیب آمده بودیم. موزیک قطع شد و صدای تلاوت قرآن از بلندگو پخش شد. قاری روی بالکن داشت قرآن میخواند. جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشد. حاج صادق، علی آقا، آقا ناصر، امام جمعه، استاندار و چند نفر دیگر روی بالکن رفتند. وقتی تلاوت قرآن تمام شد مجری از امام جمعه خواست پشت تریبون برود. امام جمعه و استاندار سخنرانی کردند، بعد از آنها نوبت علی آقا شد.
هوای باغ بهشت گرم بود. هر لحظه حالم بدتر میشد. علی آقا داشت سخنرانی میکرد، سلام بر حسین سلام بر یاران حسین، من از مردم شهیدپرور استان همدان بسیار سپاسگزارم که برای تشییع جنازه امیر چیت سازیان به اینجا تشریف آوردهاند. خیلی زحمت کشیدید. اما مردم از شما خواهش بزرگتری دارم. امام را تنها نگذارید. حـــرف امام را با گوش جان پذیرا باشید. امام سه سال پیش از ما خواستند جبههها را خالی نگذاریم و دفاع را واجب دانستند. جبهههای گوناگون برای خودمان درست نکنیم. جبهه فقط خط مقدم است و حضور در آن برای همه واجب است نگذارید امام دوباره پشت تریبون برود و از ما برای چندمین بار بخواهد به جبهه برویم اگر ما سرباز خوبی باشیم امام عزیز یک بار فرمودهاند و این برای ما کافی است. ما باید به دنیا ثابت کنیم که هرچه امام ما میگوید با جان و دل خریداریم. با یک دست قرآن و با دست دیگر سلاح برگیرید و به سوی جبهههای حق علیه باطل حرکت کنید و فریاد بزنید: جنگ جنگ تا پیروزی.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۰
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸مردم یک صدا فریاد زدند: «جنگ جنگ تا پیروزی» باغ بهشت به قدری شلوغ بود که دیگر نمیشد تکان خورد.
نفسم بالا نمیآمد. گفتم: «مادر، حالم خیلی بده»
مادر دستم را گرفت و هرطور بود راهی باز کرد و به طرف گلزار شهدا رفتیم. زیر درختی نشستیم مادر بطری آبی همراه داشت، مشتی آب توی دستش ریخت و صورتم را با آب شست. صدای علی آقا از توی بلندگو پخش میشد: خدا را شکر میکنم برادرم به دست دشمنان خدا شهید شد نه به دست دوستان دروغین خدا. امیر با چهار ماه جبهه رفتن گوی سبقت را از ما ربود.
نسیم خنکی میوزید. زیر درخت بیدی نشسته بودم. مادر آن دوروبر میچرخید و روی قبرها مینشست و فاتحه میخواند. کمی بعد، صدای بلندگو قطع شد. مادر کنارم آمد و گفت: «فکر کنم دارن نماز میخونن. تو همینجا بشین من میرم نماز میخونم و برمیگردم» کمی بعد از اینکه مادر رفت، صدای جمعیت بلند شد: "برای دفن شهدا مهدی بیا، مهدی بیا"
تابوت امیر روی دست سربازان به حرکت درآمد، مردم بدنبال تابوت میدویدند. از جایم بلند شدم و به جمعیت چشم دوختم. علی آقا و حاج صادق آن جلو بودند، زیر تابوت، تا خواستم جلو بروم، اطرافم پر شد از مردمی که «لاالهالاالله گویان» از همه طرف میدویدند. بین جمعیت گیر کردم. نه راهی به جلو بود و نه میشد به عقب برگشت. به هر جا که نگاه میکردم، زنان و مردانی بودند که به طرف تابوت میدویدند و فریاد میزدند:
این گل پرپر از کجا آمده
از سفر کرببلا آمده
این گل پرپر ماست
هدیه به رهبر ماست....
گرما و ازدحام جمعیت عرصه را برایم تنگ میکرد. از ضعف، نفسم بالا نمیآمد، دست و پایم میلرزید. از اینکه فکر میکردم امیر توی آن تابوت است حال بدی داشتم. انگار دنیا به آخر رسیده بود. انگار کسی داشت مرا به طرف گور میبرد. نمیدانم چطور آن حس و حال را بیان کنم اما میدانم در آن لحظات همه چیزهای اطرافم سیاه مرده بی حرکت و غم آلود بود. دنیا جلوی چشمم خوار شده بود. هیچ چیز برایم مهم نبود، هیچ چیز برایم ارزشی نداشت.
مردم بی توجه به اطراف به جلو میدویدند و مرا به یاد روز قیامت میانداختند. پیرمردی بسیجی با گلاب پاش استیل که به کولش بسته بود سر و رویمان را با گلاب میشست.
آفتاب عمود و تیز میتابید و زمین را کباب میکرد. آسمان بی ابر و صاف و گرم بود. باغ بهشت با همۀ جمعیتی که در آن بود، تنها و غمگین و دلهرهآور بود. صداها در هم گم شده بود و از آن همه جمعیت صدایی به گوش نمیرسید، نه پرندهای، نه صدای خوشی، نه نسیمی. امیر آزاد، رها و سبک بال رفته بود و ماتم همه جا را فراگرفته بود.
روی قبری نشستم، سنگ قبر قدیمی بود و خاکی رنگ، نوشتههایش بر اثر فرسایش باد و باران از بین رفته بود. درخت کاج کهن سالی که روی قبر سایه انداخته بود چهل پنجاه ساله مینمود. برگهای سوزنی اش از بی آبی و گرما تیره و کدر بود. زیر سایه کاج نشستم و فکرهای درهم و برهم سرم را پر کرد.
حتماً چند ساعتی گذشته بود که جمعیت مثل تکههای ابر از هم جدا شدند و هر یک به طرفی رفتند. حرارت کشنده آفتاب موج بر میداشت و از روی قبرها مثل بخار بالا میرفت.
اتوبوسها با درهای باز به صف ایستاده بودند و مردم به طرف آنها میدویدند. خودم را به یکی از آنها رساندم. روح مهربان و صمیمی امیر را حس میکردم که لبخند زنان بالای سرم پرواز میکرد. سوار اتوبوسی شدم که بوی گلاب میداد. زنهای چادر مشکی داخل اتوبوس به روح پاک شهدا بی بهانه و با بهانه، صلوات میفرستادند. ردیف دوم کنار زنی جای خالی بود. نشستم، سرم گیج میرفت دلم میخواست بخوابم.
چشمهایم را روی هم گذاشتم گفتم: «امیر خداحافظ!»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ گلستان یازدهم/ ۵۱
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸ماشین به حرکت درآمد و صدای صلواتها بلندتر شد. از پشت شیشه به جمعیتی که دور قبر حلقه زده بودند خیره شدم. چشم بستم. دوباره باز کردم چشم بستم و زیر لب گفتم: «خداحافظ. امیر جان، ببخشید، من که برای تو کاری نکردم اما شفاعت یادت نره.»
ظهر بود و خانه پُر از مهمان. حالم به هم میخورد. اما خودم را کنترل میکردم. خجالت میکشیدم بین آن همه زن و مرد دم به دقیقه به سمت دستشویی بروم. نه میتوانستم بلند شوم و کمک کنم، نه حال و روزم طوری بود که یک جا بنشینم توی اتاق خوابی که پنجرهاش به کوچه باز میشد. چادرم را روی صورتم کشیده و خوابیده بودم. چند زن هم توی اتاق بودند، یکی از زنها گفت: دیدی علی آقا دکمه لباس امیر رو کند؟»
زن جواب داد: «نه، ندیدم. چرا؟» میگن دکمه رو گرو برداشته.
زن با تعجب پرسید: «گرو؟»
گوش تیز کردم.
آره دور از جونش، زبانم لال، میگن دکمه لباس داداشش رو کنده، قسمش داده هر چه زودتر او را با خودش ببره، شهید بشه. بلند شدم و نشستم و هاج و واج به هر دو زن نگاه کردم. میشناختمشان؛فامیلهای منصوره خانم بودند. صدای قلبم را میشنیدم. باز هم آمده بود توی گلویم
پرسیدم: «چی شده؟» زنها که تازه مرا دیده بودند دستپاچه شدند و با خجالت گفتند: «هیچی!»
بیچارهها انتظار دیدن مرا نداشتند. بلند شدم و به داخل هال رفتم. زنها داشتند سفره میچیدند. مردها اسباب سفره، نوشابه، نان، و سبزی را از توی راه پله میدادند.
مادر جلوی در بود و داشت کمک میکرد. چشمهایم سیاهی میرفت و همه جا دور سرم میچرخید. مادر تا مرا دید، جلو دوید و گفت: «فرشته جان آمدی؟ کجا بودی؟ حالت خوبه؟»
در دستشويی را باز کردم. دستم را گرفت و با هم رفتیم توی دستشويی که دقیقاً جلوی در ورودی بود. بوی کباب که زیر دماغم خورد، دلم زیر و رو شد. مادر چند مشت آب به صورتم زد و گذاشت هر چقدر میخواهم عُق بزنم. وقتی حالم بهتر شد، سرم را روی سینهاش گذاشتم و بوییدمش. مادر چه بوی خوبی میداد. این بو حالم را خوب میکرد. مادر خندید و گفت: «خودت رو لوس نکن! بیا بریم دختر» بعد دستم را گرفت و مرا برد توی اتاق خواب، پنکهای آورد روبرویم گذاشت و روشنش کرد. دکمههای مانتوام را باز کرد و چادر را از سرم درآورد. چشمهایم را بستم. چقدر دلم میخواست بخوابم.
علی آقا هراسان آمد توی اتاق.
فرشته خانم، گلم چی شده؟ میخوای بریم بیمارستان؟
با چشم و ابرو اشاره کردم که نه.
گفت: «ناهار میخوری؟!»
مادر به جای من جواب داد.
از بوی غذا حالش به هم میخوره.
علی آقا با ناراحتی گفت: اینطوری که نمیشه گلم، باید بالاخره یه چیزی بخوری، چی میخوای برات بخرم؟»
گفتم: «سیب گلاب»
فقط سیب گلاب. دوست داشتم و میتوانستم بخورم.
علی آقا با عجله رفت. صدای قاشق و چنگالهایی که به بشقابها میخورد از توی اتاق پذیرایی شنیده میشد. بوی غذا و کباب حالم را به هم میزد. به مادر گفتم: مادر، تو رو خدا در رو ببند. یک دفعه سرم گیج رفت، دلم زیر و رو شد. اتاق دور سرم چرخید. پلکهایم سنگین شد. مادر با دستپاچگی بیرون دوید، صدایش را میشنیدم که میگفت: علی آقا تلفن بزنین آمبولانس بیاد. فرشته ...
علی آقا وارد اتاق شد، با دو مرد و یک کیسه نایلون دو سه کیلویی سیب گلاب مردها لباس فرم سرمهای پوشیده بودند. یکی از مردها کیف کوچکی دستش بود. مادر تندتند شرح حالم را برای مردی که فشارم را میگرفت گزارش میداد. مرد سرمی به من وصل کرد و چند آمپول داخل سرُم فرو کرد. به یاد نقاشی علی افتادم و تیرهایی که توی بال پروانه فرورفته بود. مرد گفت: «فشارش خیلی پایینه بذارید استراحت کنه. چشمهایم را بستم دوست داشتم تا آخر دنیا بخوابم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸هفته دوم خانه خلوت تر شد. به جز ما که خانهای نداشتیم، حاج بابا، خانم جان، دایی محمد، مریم و دختر شش ماههاش مونا، حاج صادق و خانوادهاش هم پیش منصوره خانم ماندند. شبها هرکس جایی پیدا میکرد و میخوابید. علی آقا و حاج صادق اغلب رختخوابشان را روی تراس میانداختند. من، منصوره خانم، مریم و مونا توی پذیرایی کنار در تراس میخوابیدیم. یک شب، نیمههای شب از خواب بیدار شدم. علی آقا پاورچین، پاورچین طوری که کسی را بیدار نکند از تراس بیرون آمد. از کنار ما آهسته آهسته گذشت، پردۀ بین پذیرایی و هال را کنار زد و رفت توی هال و بعد هم دستشویی، فکر کردم زود برمیگردد. خیلی منتظر شدم برنگشت. بلند شدم بدنبالش رفتم، توی هال بود. داشت نماز میخواند. سر به سجده گذاشته بود و گریه میکرد. شانههایش میلرزید طوری که متوجه نشود، پشت سرش نشستم. تکیه دادم به دیوار، چه دل پُری داشت؛ مظلومانه و جانسوز گریه میکرد. دلم برایش سوخت. تابحال علی آقا را اینطوری ندیده بودم. میدیدم صبح تا عصر چطور پی دل آقا ناصر و منصوره خانم بالا میرود آنها را دلداری میدهد، با آنها حرف میزند، و میخنداندشان، میدانستم چقدر امیر را دوست داشت. اما در این مدت ندیده بودم حتی یک قطره اشک بریزد. حالا همان علی آقا
داشت زار میزد. منتظر شدم تا بالاخره از سر سجده برداشت. آهسته طوری که فقط خودش بشنود، گفتم: «علی جان...» برگشت به طرف صدا، پنجره هال باز بود و نور چراغ برق کوچه افتاده بود توی هال، روشنایی طوری بود که یکدیگر را به خوبی میدیدیم. یکه خورد با تعجب گفت: «فرشته!»
جواب دادم: «جانم!»
پرسید: «اینجا چکار میکنی؟»
- خوابم نمیبره.
- باز حالت بده؟
- حالم بد نبود.
گفت: میدانم حالت خوش نیست میدانم خیلی سخته تو الان به خدا نزدیکتری، برام دعا کن.
با تعجب نگاهش کردم توی صدایش هنوز پُر از گریه بود. گفت: «خدا، به جهادگرا وعده بهشت داده، خوش بحال امیر، با چهار ماه جهاد، اجر و پاداشش را گرفت. فکر کنم من یه مشکلی دارم. من روسیاه هفت ساله تو جبههام اما هنوز سُر و مُر و گنده، زندهام»
با بغض گفتم: «علی، ناشکری نکن»
سر درد دلش باز شد. دروغ نمیگم فرشته، خدا خودش میدانه. من نمیخوام تو رختخواب بمیرم. میدانم بالاخره جنگ دیر یا زود تمام میشه و همه برمیگردن سر خانه و زندگی خودشان، ماها که میمانیم روزی صدهزار بار از حسرت میمیریم و زنده میشیم گفتم: «علی آقا این حرفها چیه راضی به رضای خدا باش»
گفت: «تو هستی؟»
با اطمینان گفتم: «بله که هستم.»
با خوشحالی پرسید اگه من شهید بشم بازم راضی میشی؟ ناراحت نمیشی؟» کمی مکث کردم اما بالاخره جواب دادم.
ناراحت چیه؟ از غصه میمیرم. تو همسرمی، عزیزترین کسم، نیمی از وجودم ما همدیگر رو دوست داریم. بابای بچهام هستی اصلا فکرش هم برام سخته، اما وقتی خواست خدا باشه، راضی میشم، تحمل میکنم. یک دفعه خوشحال شد، زود پرسید: «واقعاً؟!»
از این حرفها گریهام گرفته بود.
منتظر جواب من نشد ادامه داد: «فرشته این دنیا صفر تا صدش یه روز تمام میشه همه بالاخره میمیریم، اما، فرصت شهادت همین چند روزه است» بعد رو به قبله نشست. دستهایش را به شکل دعا بالا گرفت و با التماس گفت: خدایا خودت از نیاز همه بندههات آگاهی، میدانی تو رختخواب مردن برام ننگه. خدایا، شهادت نصیبم کن.
هیچ وقت پیش کسی گریه نمیکرد. در اوج غم و ناراحتی سرخ میشد، اما گریه نمیکرد، اما این بار پیش من زد زیر گریه و با بغض و حسرت گفت: «وقتی تازه مصیب شهید شده بود، یه شب خوابش رو دیدم. دستش رو گرفتم و گفتم: مصیب من و تو همه راهکارهارو با هم قفل کردیم تو رو خدا این راهکار آخری رو به من بگو، مصیب جواب نداد. دستش رو سفت چسبیدم. میدانستم اگه تو خواب دست مُرده رو بگیری و قسمش بدی هر چی بپرسی جواب میده. گفتم ولت نمیکنم تا راهکار بهم نگی، فکر میکنی مصیب چی گفت؟ گفت: راهکارش اشکه، اشک فرشته راهکار شهادت اشکه» دوباره دستش را به حالت دعا بالا گرفت و گفت: «بارالها، اگه شهادت رو با اشک میدی اشکا و گریههای من عاجز روسیاه رو قبول کن.»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸علی آقا بعد از شهادت امیر خیلی تغییر کرد. راهکار اشک به خصوصیات جدیدش اضافه شد. بیشتر توی خودش بود. کم حرف و محجوب شده بود. دیگر از آن سروصداها، بگو بخندها و شیطنتها خبری نبود. کم خوراک و لاغر شده بود، اما مهربان و دلسوزتر، اغلب قطرههای اشک توی چشمانش دو دو میزد. شبهایش به نماز، دعا و گریه میگذشت. روز بروز کم خواب میشد. بعد از برگزاری مراسم چهلم امیر، برای اینکه روحیه منصوره خانم و آقا ناصر تغییر کند با چند نفر از دوستانش سفر زیارتی به مشهد ترتیب دادند. در آن سفر چند نفر از خانوادههای شهدا هم بودند. خانوادهای به نام ترنجیان با منصوره خانم و آقا ناصر هم صحبت شده بودند و سعی میکردند روحیه آنها را تغییر بدهند.
همین که برگشتیم علی آقا به منطقه رفت. منصوره خانم طاقت تنهایی را نداشت. بنابر این به خانه حاج صادق رفت. به ناچار من هم با آنها رفتم. شهریورماه سال ۱۳۶۶ مصادف بود با محرم. علی آقا، به قول خودش، بعد از هفت سال، دهه اول محرم آمده بود همدان، هرشب برای عزاداری جایی میرفت و بعد از نیمه شب برمیگشت.
من، مادر و خواهرها سالهای قبل به سپاه میرفتیم. سپاه هیئت خوبی داشت و برنامههای عزاداریش از جاهای دیگر بهتر بود. یک شب علی آقا گفت: «فرشته من میخوام برم سپاه، میای؟» به یاد خاطرات سالهای قبل و نشاط معنوی که از آن عزاداریها در خاطرم باقیمانده بود، با خوشحالی قبول کردم. آن سال هوای همدان از اواسط شهریور ماه سرد شده بود. شبها سردتر هم میشد، چون جای مشخصی برای زندگی نداشتیم، نمیدانستم لباسهای گرمم را کجا گذشتهام. منیره خانم ژاکت مشکی ضخیمی داشت، داد تنم کردم. سوار ماشین شدیم و با علی آقا رفتیم. شهر سیاهپوش بود. پرچمها و پارچههای سیاه و سرخ از در و دیوار آویزان بود. علی آقا جایی نزدیک میدان آرامگاه باباطاهر ماشین را پارک کرد. مثل همیشه قبل از پیاده شدن جای قرارمان را برای برگشت گذاشتیم، چون هنوز توی همدان با هم راه نمیرفتیم. مخصوصاً اینکه داشتیم میرفتیم سپاه، خیلی دوست و آشنا توی مسیرمان بود. قبل از پیاده شدن، علی آقا گفت: «فرشته، برام دعا کن» گفتم: «من همیشه تو رو دعا میکنم» گفت: «نه، دعا نکن صحیح و سالم باشم. دعا کن زودتر شهید بشم» با اخم نگاهش کردم. با غم گفت: تو الان داری میری مجلس امام حسين، من از اول جنگ به سیدالشهداء اقتدا کردم و رفتم جبهه، امشب میخوام براتم رو بگیرم. آمدم ازش بخوام لیاقت شهادت به من بده. اما میدانم اگه تو دلت با من یکی نشه و دعا نکنی به جایی نمیرسم. فرشته، گلم، دعام کن.»
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. خیلی طبیعی بود که در آن لحظات این حرفها را جدی نگیرم. هرچند، هر وقت حرف شهادت پیش میآمد دلم میلرزید.
علی آقا با حالتی خاص و بسیار عجیب گفت: «فرشته خانم، یادته گفتی راضی به رضای خدا باش، من راضی شدم تو برام دعا كن، خدا هم از من راضی باشه اگه خدا از زحمات ما راضی نباشه و جهادمان رو قبول نکنه خیلی ضرر کردیم. نمیدانم اصلا پیش خدا روسفید میشیم یا نه؟ اما دیگه از این دنیا که مثل قفسه خسته شدهام امشب از امام حسین برام بخواه، مثل تمام شهدا که قفس دنیا رو شکستن و رفتن کمک کنه تا منم این قفس رو بشکنم. مثل مجیدی، مثل امیر مثل خود امام حسین، من امشب میرم که دوباره به آقا اباعبدالله لبیک بگم و حسین گونه تا آخرین لحظه عمرم زندگی کنم. به قول تو بقیهاش با خداست. راضیام به رضای او» بعد از اینکه حرفهایش تمام شد، نفس عمیقی کشید. از ماشین پیاده شدیم. در ماشین را قفل کرد. انگار پرواز میکرد. خیلی زود جلو افتاد هر چقدر تند میکردم به او نمیرسیدم. باد سردی میوزید. علی آقا جلو بود، خیلی جلو.
مردم زیادی توی پیاده رو بودند. اما بین آن همه من علی آقا را میدیدم که با پیراهن مشکی و شانههایی قوی جلو میرفت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ گلستان یازدهم/ ۵۴
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸نیمه های شهریور پاییز همدان با باد و سرما از راه رسید. علی آقا بعد از عاشورا به منطقه رفت من خانه منصوره خانم ماندم. پنجرهها را خیلی زود بستیم. لباسهای گرم را از بقچهها درآوردیم. باد برگهای سبز درختان را ناجوانمردانه میریخت. برگها قبل از زرد شدن ریختند و درختان را لخت و غور کردند. همه میدانستیم پاییز و زمستانی طولانی و سخت در انتظارمان است. شبهای بلند پاییزی را با بافتن لباس برای نوزادی که در راه بود سپری میکردیم. منصوره خانم میل و کامواها را از توی کمدش بیرون آورده بود. بلوز قشنگی از یقه سر انداخته بود و با زمزمهها و مویههای حزن انگیز مشغول بافتن آن بود. به منیره خانم هم یاد داده بود با هم چند دست بلوز، شلوار و کلاه برای نوزاد توراهی بافتیم.
عصر بیست و هفتم آبان ماه بود. علی آقا که چند روزی در همدان بود، میخواست آن شب به منطقه برگردد. در این چند روزی که از جبهه برگشته بود تا توانسته بود به منصوره خانم و آقا ناصر محبت کرده بود. بیماری منصوره خانم بعد از شهادت امیر بحرانیتر شده بود و هر روز قسمتی از بدنش را درگیر میکرد اما هنوز از همه بدتر مشکل کلیههایش بود که روز بروز وخیم تر میشد. علی آقا چند بار او را به بیمارستان برد و با چند پزشک حاذق و باتجربه درباره بیماریش صحبت کرد و نتیجهای نگرفت.
نشسته بودیم توی هال، علی آقا بلند شد آستینهای بلوزش را بالا زد، پاچه شلوارش را چند تا زد و رفت وضو بگیرد. همیشه توی آشپزخانه وضو میگرفت. بدنبالش رفتم انگار یکی میگفت: «فرشته خوب نگاهش کن نگاهش کردم، آن قد و قامت ورزشکاری و عضلانی را شانههای پهن و درشتش را گردنی پهن و قوی داشت. پشت گردن و سرش به هم چسبیده بود. ساق پاهای گوشتی و سفیدش معلوم بود. با آن پاشنههای صورتی قلنبه که وقتی توی خانه راه میرفت محکم میکوبیدشان به زمین، مسح سر و پاها را کشید. فکر کرد من هم میخواهم وضو بگیرم. از جلوی سینک ظرفشویی کنار آمد. با دقت همه حرکاتش را زیر نظر داشتم. نباید هیچ چیز را فراموش میکردم، از آشپزخانه رفت توی پذیرایی جانماز کوچکش را از توی جیب پیراهنش درآورد و با آن صدای محزونش شروع کرد به گفتن اذان و اقامه بدنبالش آمده بودم و پشت سرش نشسته بودم و با بغض نگاهش میکردم سرش را کج کرده بود و با تضرع نماز میخواند توی قنوتش سه بار گفت: اللهم ارزقنی توفيق الشهادة فی سبيلك.
وقتی نمازش تمام شد آمد کنار آقا ناصر نشست و شروع کرد به سفارش کردن، آقاجان این بار دیر برمیگردم؛ شاید دو ماه، بعد شاید برا فرشته هم نشه برگردم، به یکی از بچهها سپردم از داهات برا فرشته روغن حیوانی بیارن. گفتم: گوسفند زنده هم بیارن. من نبودم براش قربانی کنین. وقتی سفارشهایش تمام شد آمد طرف من.
- فرشته، آلبومم بیار.
رفتم آلبوم را از توی اتاق بیاورم. همین که میخواستم بیرون بیایم توی چهارچوب در رفتیم تو دل هم. خندید و گفت: «بیا بشینیم همینجا» نشستیم و علی آقا آلبوم را باز کرد و ورق زد. عکس دوستان شهیدش را میدید و آه میکشید. گاهی میگفت: کو شهید نظری؟ شهید تکرلی! یادت بخیر شهید شاه حسینی.
صورتش سرخ شده بود و اشک توی چشمهایش برق میزد. آلبوم را گرفتم و خواستم آن را کنار بگذارم، آلبوم را از دستم کشید و گفت: گلم، ولش کن این آلبوم تمام زندگی منه. انگیزه ماندن و جنگیدن منه.
گفتم: خودت رو اذیت میکنی.
اشکهایش داشت دانه دانه روی گونههایش میچکید.
- فرشته اینا همه عاشق آقا اباعبدالله بودن بخاطر آقا خیلی عرق ریختن، خیلی زخمی شدن، خیلی بی خوابی کشیدن، خیلی تشنگی و گرسنگی کشیدن، خیلی زیر آفتاب سوختن، اما یه بار نگفتن خسته شدیم، تشنهایم، خوابمان میاد. به این عکسا نگاه میکنم تا اگه خسته شدم یادم نره شهید قراگوزلو شبا به جای خواب و استراحت نماز شب، زیارت عاشورا میخواند و هایهای گریه میکرد. به اینا نگاه میکنم تا اگه یه وقت آرزو کردم کاش منم خانه و زندگی داشتم یادم بیاد مصیب میگفت: زیاد آرزو نکنین چون مرگ به آرزوهای شما میخنده یادم باشه امروز زمان آرزو نیست، زمان حرف نیست، باید عمل کنیم هرکسی سری داره باید هدیه بده. دست داره باید بده. اگه پیره و نمیدانه بیاد جبهه باید از جبهه پشتیبانی کنه.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸میدانستم علی آقا خسته و غصهدار است. به قول خودش از اول جنگ یک گردان از دوستانش شهید شده بودند. کنارش نشستم و با هم به عکسهای شهدا نگاه کردیم. او بدون رودربایستی از من، اشک میریخت و من از گریه او بغض میکردم و میگریستم.
شب شام مختصری خورد. بعد گفت: «گلم، میخوام بخوابم. ساعت دو و نیم بیدارم میکنی؟» همیشه چند ساعت قبل از رفتنش غم دنیا رو میریخت توی دلم، کلافه بودم حوصله هیچ کاری را نداشتم رختخوابش را باز کردم، چراغ را خاموش کردم و گذاشتم بخوابد. میدانستم تا صبح توی ماشین خوابش نمیبرد. از اتاق بیرون آمدم. منیره خانم توی آشپزخانه بود. منصوره خانم و آقا ناصر و حاج صادق داشتند تلویزیون نگاه میکردند. برنامه مستندی درباره شهید خرازی بود. دوربین زوم کرده بود روی صورت پسر کوچکش، مهدی همسرش از خاطرات مشترکشان میگفت، دلم لرزید. یک طوری شدم، با خودم فکر کردم نکند زبانم لال علی شهید بشود و بچه ما هم اینطوری بشود. بلند شدم و رفتم توی اتاق. چراغ را روشن کردم. علی آقا خیلی زود خوابش برده بود. آنقدر خوابش عمیق بود که نور زیاد لامپ هم چشمهایش را نزد. نشستم بالای سرش دلم شکسته بود. یاد عصر افتادم و بغضش به خاطر دوستان شهیدش چقدر توی خواب قیافهاش مظلوم شده بود. انگار کسی میگفت: «فرشته، خوب نگاهش كن، فرشته این صورت را این جزئیات چهره را همه را خوب حفظ کن؛ برای یک عمر زل زدم به صورتش و آن همه چین و چروک روی پیشانی و دور چشمش، آخر بیست و پنج سالگی و این همه خط روی پیشانی! پاهایش از زیر پتو بیرون بود. فکر کردم باید خوب نگاه کنم و یادم نرود. یادم نرود این حالت انگشتهای پایش را، انگشتهای گوشتی و سفیدش را و پاهایی که آنقدر سفید بود که مثل پارچهای نازک روی رگها کشیده شده بود؛ رگهای آبی و فراوان مثل ریشههای یک درخت قوی و تنومند. میخواستم همه جزئیات بدنش را حفظ کنم. باید شکل آن بازوهای عضلانی را آن قد و بالا، ریشهای بلند و بور، چشمهای آبی ابروهای درهم و پرپشت و موهایی سیخ که هیچ وقت درست و حسابی شانه نمیشد به یاد میسپردم. ابروهایش چرا اینقدر زود به زود بلند میشد. گاهی قیچی برمیداشتم و به دنبالش میدویدم. میگفتم بذار ابروهات رو مرتب کنم. نمیگذاشت. زیر بار کوتاهی ابرو نمیرفت. به اصرار من دستش را با آب دهان خیس میکرد و میکشید روی ابروها، آن چشمهای آبی هیچ وقت یک خواب سیر به خود ندید. انگار یک چشمش خواب بود و آن یکی بیدار. اما، آن شب عجیب بود. چه خواب عمیقی! مدت طولانی بالای سرش نشستم، اما بلند شدم و آمدم بیرون ساکش را بستم. فصل انار و نارنگی بود. دو تا انار ترک خورده بزرگ برایش گذاشتم. حاج صادق و منیره خانم و بچهها توی اتاق خواب خودشان بودند، آقا ناصر و منصوره خانم توی هال خوابیده بودند. رفتم توی آشپزخانه ظرفها را شستم و گریه کردم. روی کابینتها را دستمال کشیدم، خوابم نمیبرد. حالم خوش نبود. باز دلم زیر و رو بود باز میخواستم عُق بزنم با آن شکم، با آن حالتهای بد و کسالت آور، شلنگ را گرفتم و کاشیهای سفید کف آشپزخانه را خوب شستم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/takri11tpw90