🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 ساعت یازده صبح بود و در خانه ما هیچ خبری از جشن و سور و سات عروسی نبود. همه تحت تأثیر اتفاقی که برای خانواده آقای رستمی افتاده بود قرار گرفته بودیم. مادر یک پایش آنجا بود و یک پایش خانه خودمان، مشغول آشپزی بودم که نفیسه از توی حیاط فریاد زد و گفت: «فرشته جون، دایی محمود کارت داره. گاز را خاموش کردم و دویدم، دایی ایستاده بود توی حیاط مادر هم بود داشتند با هم صحبت می‌کردند دایی تا مرا دید با اوقات تلخی گفت : چرا سفره عقد ننداختین؟!» گفت: یعنی چی؟ فرشته چرا هیچ‌کاری نکردین؟ با تعجب نگاهش کردم و شانه بالا انداختم. دایی دوباره با ناراحتی گفت: «یعنی چی؟!» گفتم: «من چه می‌دونم هیچ‌کس به من چیزی نگفت.» دایی به ساعتش نگاه کرد، به من و مادر توپید. - ساعت یازده ست. مادر گفت: «محمود جان همسایه‌مان آقای رستمی، تازه دو تا شهید دادن.» دایی با عجله به طرف در حیاط رفت. زیر لب غرید. «مگه می‌خواین چکار کنین؟ ارکستر و ساز و دهل راه انداختین؟! رو به من کرد فرشته، بدو برو اتاق پذیرایی رو تمیز کن تا من بیام. دایی این جمله را گفت و رفت. مادر دستپاچه شد و تندتند از توی کمد بقچه سوزنی و سجاده ترمۀ عروسی‌اش را درآورد و توی اتاق پذیرایی رو به قبله انداخت. رحل و قرآن را به دستم داد و گفت: تو با سلیقه‌ خودت بچین، آینه و شمعدان خانه ما بود. آنها را از توی کارتن درآوردم دستمال کشیدم و آینه‌ها را تمیز کردم، برق انداختم، گذاشتم وسط سفره، رحل قرآن را گذاشتم روبروی آینه؛ طوری که عکس قرآن جلد سبز توی آینه افتاد. رؤیا با یک گلدان گل طبیعی آمد توی اتاق دور گلدان کاغذ آلومینیومی پیچیده شده بود. گفت: «این رو علی آقا داد» پرسیدم: «اومد تو؟» گفت: نه با مادر رفتن خونه آقای رستمی، گلدان را گذاشتم کنار آینه و شمعدان حالا عکس گل‌های صورتی و سفید پامچال هم توی آینه افتاده بود. فکر کردم کاش من هم همراهشان می‌رفتم و تسلیت می‌گفتم. کمی بعد دایی با کلی وسیله آمد. چیزهایی را که از سفره عقد خودشان باقی‌مانده بود گذاشت کنار سفره، سبد فندق و گردوی نقره‌ای رنگ، چند تکه نان سنگک خشک که با اکلیل نقره‌ای تزئین شده بود، دو تا صدف سفید و اکلیلی گچی که جای حلقه بود، به همراه نبات، نقل بیدمشکی و گل. دایی با آمدنش همه را به تکاپو انداخت. بابا می‌رفت بیرون و با چند جعبه شیرینی برمی‌گشت. می‌رفت و چند جعبه سیب و پرتقال می‌آورد. می‌رفت گز و شکلات می‌خرید. هر بار هم که برمی‌گشت مادر سفارش تازه‌ای می‌داد. برای ناهار مادر بزرگ هم آمد. تا مرا دید، گفت: «وجیهه، فرشته رو آرایشگاه نبردی؟» مادر نگاهی به من کرد و شانه بالا انداخت. مادر بزرگ غرغر کرد. - بلندشو! عروس این جوری ندیده بودیم. زودباش اقلا صورتش رو اصلاح کن. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90