🔻
گلستان یازدهم / ۲۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸خانه در دو کوچه در داشت. یک در که داخل حیاط بود کوچهاش روبروی کوچۀ خودمان بود. ساکنان طبقه دوم از آن در رفت و آمد میکردند. در دیگر که مربوط به ما میشد داخل کوچه قاضیان بود که آن هم فاصلهٔ چندانی با خانۀ ما نداشت. اواسط کوچه سمت راست پلاک ۱۷ خانهای سه طبقه بود که طبقه اول پارکینگ و طبقه دوم و سوم مسکونی بود. علی آقا کلید را انداخت و در خانه را باز کرد.
راه پلهای فراخ داشت با پلههایی کوتاه، خانه دلباز و بزرگ و پرنور بود. از یک طرف پنجرهها باز میشد داخل حیاط و از این طرف داخل کوچۀ قاضیان، نقشه خانه برایم خیلی مهم نبود. همین که خانه نزدیک خانه مادرم بود عالی بود. علی آقا گفت: «میپسندی؟»
گفتم: «خیلی»
بعد هم سرکی توی هال و پذیرایی و آشپزخانه و اتاق خوابها کشیدم. یکی از اتاقها درش قفل بود که صاحبخانه وسایلش را توی آن چیده بود. علی آقا از اینکه خانه را پسندیده بودم خوشحال بود. گفت: زهرا خانم اگه وجیهه خانم اجازه بده جهیزیهات را بیاریم بچینیم.
گفتم: چرا اجازه نده هر وقت دوست داشتی آماده است. همان روز علی آقا با چند نفر از دوستانش به خانه ما آمد و جهیزیهام را آوردند.
مادر برایم یک فرش شش متری گذاشته بود؛ فرش را که پهن کردیم، تازه متوجه شدیم پذیرایی خانه چقدر بزرگ است. علی آقا عصر رفت و از تعاونی سپاه دو تخته فرش دوازده متری خرید و انداختیم توی هال و پذیرایی، با این حال دور تا دور پذیرایی خالی بود. علی آقا چند متر موکت هم خرید و اطراف پذیرایی را با آن پر کردیم. شب بیست و هفتم مردادماه بود و قرار بود علی آقا به همراه خانوادهاش به خانه ما بیایند و مرا به خانه خودمان ببرند. مادر، زنداییها و فامیلهای نزدیک را دعوت کرده بود.
بعد از خوردن شام ظرفها را شستیم و خانه را مرتب کردیم. منتظر داماد و فامیلهایش شدیم. مادر از سر شب گریه میکرد. اسپند دود میکرد و دور سرم میچرخاند. هر کاری میکردم گریه نکنم نمیشد.
من همان پیراهن شیری را که مادر برایم خریده بود پوشیدم و چادری را که سر عقد بر سر کرده بودم. ساعت از ده گذشت. یازده شد، نیامدند. نمیدانم چرا دلهره داشتم به مادر گفتم: «مادر، مطمئنی قرار بوده امشب بیان؟ شاید قرارشان فردا شب بوده و شما اشتباه شنیدهای، مادر هم به شک افتاده بود. بلاتکلیف نشستیم. فامیلها گرم گفت و گو بودند. دقیقهها به کندی میگذشت. یک ساعت دیگر هم گذشت. به مادر گفتم: مادر من خوابم گرفت. شاید مشکلی براشون پیش اومده.
مادر به دلهره افتاده بود. مرا بغل کرد بوسید و گفت: «همین الانها میآن» و در بغلم گریه کرد.
همین طور هم شد. کمی بعد صدای زنگ در بلند شد علی آقا، امیر، حاج صادق، منیره خانم و مریم آمدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90