♦️ گلستان یازدهم/ ۳۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸آن روزها با عجله مثل برق و باد میگذشت. روزهای خوبی بود؛ روزهایی که من و علی آقا به اندازه سالها کنار هم بودیم و با هم حرف میزدیم. بیست و پنجم مهرماه ۱۳۶۵ یکی از عصاها رفت گوشه دیوار، على آقا يونيفورم سپاه را پوشید و با یک عصا راه گرفت به طرف راه پلهها، هر چه من و منصوره خانم اصرار کردیم که نرود فایدهای
نداشت. از شانس بد ما امیر هم خانه نبود تا به او کمک کند. خودش رفت و چند ساعتی دیگر برگشت. ساکش را خواست و هرچه منصوره خانم و من پاپیاش شدیم که نرود
(چون هنوز زمان استراحتش تمام نشده بود) گوش نداد که نداد.
همان روز عصا به دست به منطقه رفت. با رفتن او بقیه هم یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. خانه به آن بزرگی که در این چند روز پُر رفت و آمد و پرسروصدا بود یک دفعه ساکت، خلوت و دلگیر شد. خانه بدون علی آقا برای همهمان لحظهای قابل تحمل نبود. با چشم گریان رختخوابش را جمع کردم. عصایش را بوسیدم و توی کمد گذاشتم. ساکم را بستم، در خانه را قفل کردم و به طرف خانه مادر به راه افتادم.
دوازدهم دی ماه علی آقا برگشت؛ با خوشحالی تمام، تابحال آنقدر ذوق زده و شاد ندیده بودمش. روی پاهایش بند نبود. میگفت:
- قراره با بچههای سپاه به دیدار امام بریم
با آه و حسرت نگاهش میکردیم. مادر التماس میکرد.
- علی آقا، میشه یه کاری بکنی ما هم بیایم؟
این خواسته همهمان بود، هر چند میدانستیم درخواست غیرممکنی است.
سه شنبه بود که رفت و پنجشنبۀ همان هفته برگشت؛ با روحیهای عالی، اهل خانه با روبوسی به استقبالش رفتند. با آمدن علی آقا و آن همه تعریفهای خوب و قشنگ خانهمان حال و هوای دیگری گرفت. او میگفت و ما می پرسیدیم. بعد از شام مادر ساک همیشه آمادهام را داد به دستم و راهیمان کرد به خانه خودمان. کوچه تاریک بود، برف زیادی باریده بود و زمین مثل شیشه شده بود. شبها که هوا سردتر میشد برفهایی که توی روز آب میشدند یخ میبستند و راه رفتن روی این یخها سخت میشد. با احتیاط قدم برمیداشتم و با ترس و لرز و آهسته راه میرفتم. از سرما دندانهایم به هم میکوبید. چند بار روی یخها سُر خوردم و تا خواستم زمین بخورم بازوی علی آقا را گرفتم. توی آن هیروویری نگران قول و قرارمان بودم. به همین دلیل، تا خطر رفع میشد، بازویش را رها میکردم.
وقتی به خانه رسیدیم علی آقا به خاطر شوق و ذوق و انرژی که بعد از دیدن امام به دست آورده بود گفت: «فرشته، نمیدانم چرا هنوز گرسنهام. یه چیزی درست میکنی بخوریم؟» بیشتر از دو ماه بود که در خانه را بسته و رفته بودیم. رفتم توی آشپزخانه بدنبالم آمد. تندتند کابینتها را باز و بسته میکردم بلکه چیزی باب دندان پیدا کنم. سراغ یخچال رفتم کنار ظرفشویی ايستادم. علی آقا تکیه به کابینتی داده بود و از پشت دستش را روی آن گذاشته بود. داشت نگاهم میکرد. با شور و شوق خاصی گفت: «فرشته به دیدار خصوصی امام که رفتیم، یکی از بچهها جلو رفت و دست امام رو بوسید. موقع بوسیدن سعی کرده بود انگشتر امام را برای تبرک بیرون بیاره، تا نیمه پایین آورده بودش اما موفق نشده بود. وقتی نوبت به من رسید، اول انگشتر را برگرداندم سرجاش و بعد دست امام را بوسیدم. امام لبخندی زد و به نشانه تائید سرش را تکان داد»
بعد هم درباره چند متر پارچه سفید گفت: با خودش برده بود و امام دست کشیده و پارچهها را تبرک کرده بود.
شب بعد خانه حاج صادق بودیم. امیر و بقیه هم بودند. پارچهها را به تکههای کوچک تقسیم کردیم به تعداد تقریبا ۱۵۰ تکه، على آقا یک تسبیح تربت کربلا داشت نمیدانم از کجا آورده بود. تسبیح بوی خوبی میداد، بند آن را با قیچی بریدیم و تا آنجا که میرسید داخل تکه پارچهها یک دانه تسبیح گذاشتیم. پارچهها را مثل بقچهای کوچک تا زدیم و روی هم گذاشتیم و همه را توی کیسهای نایلونی جاسازی کردیم. علی آقا میخواست آنها را به عنوان سوغات برای نیروهایش ببرد. اما قبل از همه سهم من و منصوره خانم را داد؛ پارچه تبرک شده و نفری دو دانه از تسبیح تربت کربلا.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90