🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۴۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸هوای دزفول برای ما همدانیها از اواسط اسفندماه گرم بود؛ طوری که مجبور شدیم در آن فصل از سال، کولر را روشن کنیم. مردها کولر قراضهای آورده و از توی حیاط جوش داده بودند به پنجره اتاق خواب. کانال آهنی کولر مثل چاهی بی انتها توی اتاق شبها وقتی همه جا ساکت میشد، تازه متوجه میشدیم چه صدای وحشتناک و غیرقابل تحملی دارد. چند ساعت طول میکشید تا به آن صدا عادت کنیم و خوابمان ببرد. یک روز صبح که برای نماز بیدار شدم همین که در تراس را باز کردم دیدم علی آقا روی تراس خوابیده بود، بدون رو انداز جا و تشک. پوتینها را زیر سرش گذاشته و پاها را توی شکمش جمع کرده بود. تعجب کردم؛ زود برگشته بود. دلم سوخت خم شدم، شانهاش را تکان دادم.
- علی علی جان چرا اینجا خوابیدی؟ علی آقا بیدار شد و نشست. هنوز هوا کاملا روشن نشده بود. تا مرا دید لبخندی زد و سلام کرد و حالم را پرسید.
پرسیدم: «چرا اینجا خوابیدی؟» پوتینهایش را برداشت تا کناری بگذارد. یک عقرب از زیر پوتینهایش به طرف دیوار دوید. گفت: دیشب هرچه به در و شیشه زدم بیدار نشدید.
پرسیدم: «مگه کلید نداشتی؟»
گفت: «فکر کردم شاید فاطمه خانم توی هال خوابیده، درست نبود همین طوری بیام تو» نشستم کنارش و دستش را گرفتم و گفتم: «ببخشید. صدای کولر خیلی زیاد بود نشنیدم. اذیت شدی؟»
نه اتفاقاً خیلی هم خوب بود. چون میدانستم تو پشت در خوابیدهای تا صبح خوابای خوب دیدم. هر چند آن روز ظهر علی آقا به منطقه برگشت، اما با وجود گرمای هوا از آن شب به بعد کولر را روشن نکردیم.
اسفند هم به انتها رسید. شب عید بود؛ اولین عید زندگی مشترکمان. مردها قول داده بودند برای تحویل سال نو خانه باشند. آن سال شوق و ذوق عجیبی برای خانه تکانی داشتیم. با اینکه در دزفول همیشه وضعیت قرمز بود و هر چند ساعت یک بار صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش میرسید، در آن شرایط حس و حال خوبی در ما ایجاد شده بود. از صبح زود که از خواب بیدار میشدیم در و دیوارها را میساییدیم و تمیز میکردیم. شیشهها را پاک میکردیم و برق میانداختیم. موکت ها را میکندیم و میانداختیم توی حیاط و با آب و جارو و پودر رختشویی و کف، آنها را میشستیم و با چه زحمتی میرفتیم بالای پشت بام و از لب بام آویزانشان میکردیم. با وجود سروصدا و گرومپ گرومپ ضدهواییها و انفجار بمبها و راکتها حیاط را میشستیم و سرویس بهداشتی را ضدعفونی میکردیم. بوی وایتکس و پودر رختشویی خانه را پر کرده بود. چیزی به عید نمانده بود که همه جا تمیز و خوش عطر و بو شد. وقتی کارهای خانه تمام شد به سراغ هفت سین رفتیم. سفرهای وسط اتاق پذیرایی انداختیم و هرچه به دستمان میآمد و فکر میکردیم به درد هفت سین میخورد با اشتیاق توی سفره میچیدیم: رحل و قرآن، ساعت، سکه، سیب و سبزه نداشتیم. برای خرید سبزه چند روزی داخل شهرک و حتی دزفول را گشتیم و پیدا نکردیم. فکر کردیم به جای سبزه سبزی بگذاریم. زنبیلم را برداشتم و به کوچه رفتم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷
پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90