هدایت شده از خانواده بهشتی
صبح فردای اون روز ، برنامه ی نان پختن به راه بود و با اوضاعی که من می دیدم ، تا شب هم نمی تونستم از زیرش در برم . تو اسکو نان مخصوصی پخته می شه که تو کل ایران بخصوص آذربایجان معروفه و محبوبیت خاصی داره چون هم طرز پختش خاصه و هم نوع گندمی که تو پخت اون استفاده می شه مخصوصه . بسیار خوش طعمه و ماندگاریه طولانی داره. بنابراین از این نوع نان به مقدار زیاد می پزن و تو انبار مخصوص ، انبار می کنن تا به مدت طولانی استفاده کنن. گندمش از نوع گندم زرد تا به آذری ساری بوغدا ست که طعم فوق العاده ای داره . خمیر رو روی یه صفحه ی فلزی قوس دار به اسم ساج پهن می کنن و وقتی دو طرف نان پخته شد ، اون رو خشک کرده و انبار می کنن. برای پختنش افراد زیادی در گیر می شن و کارش سخت و طاقت فرساست اما نتیجه ی خوشمزه ای داره . اون روز تا عصر فقط کار بود و کار حتی برای استراحت وسط روز که معمولاً هر روز داشتیم هم ، نرفتیم . از کت و کول افتاده بودم . من عادت به این همه کار سخت نداشتم . درسته همه ی کارها رو به لطف دایه جان یاد گرفته بودم ولی در حد آموزش بود نه اینجوری . مشغول کار بودم که دیدم تایماز داره به طرفم می یاد . جلوی پام ایستاد و بدون اینکه نگام کنه گفت : سریع بیا که باید به تمرینت برسی . آیناز رو با خودمون می بریم . این یعنی اینکه خود اخموش هم می خواد باهامون بیاد. سریع بلند شدم و کارم رو سپردم به یکی از خدمه و راه افتادم . مسیر خونه ی خان تا دشت خرمن دره ، یه کوچه باغ با صفا بود که بوی دیوار های کاه گلیِ آب زده و بوی برگ درختای گردو تمام فضای مصفای اون رو پر کرده بود . اون کوچه باغ من رو عجیب یاد کندوان می انداخت . یاد پدرم . یاد دایه جان و خیلی چیزیهای خوب دیگه . اونقدر غرق فضای زیبای اونجا بودم که گویا بعد از دوبار صدا کردن تایماز ، صداش رو نشنیده بودم . غرق اوهام بودم که دستم از پشت کشیده شد . این حرکت من رو به بدترین شکل از رویا بیرون کشید و به هم یاد آوری کرد حالا کیم و جایگاهم چیه . با تعجب به بازوم که دست تایماز بود نگاه کردم و اون بازوم رو رها کرد و گفت : تو کری؟ عصبانی شدم و گفتم : شما نباید چون پسر خان هستید ، وقت و بی وقت بی هیچ دلیلی به دیگران توهین کنید . گفت : من بی دلیل حرفی نمی زنم . دوبار صدات کردم نشنیدی . مگه فاصله ی ما چقدره ؟ آیناز هم شاهده .درضمن تو هم نباید چون یه زمانی دختر خان بودی ، با خود فکر بی خود کنی که با باقیِ خدمه فرق می کنی و می تونی هر طور خواستی حرف بزنی . مراقب لحنت باش وگرنه می دم زبون درازت رو از حلقومت بکشن بیرون . تو زر خرید پدرمی . میفهمی ؟ رز خرید !! پس حد خودت رو بدون . فکر نکن حالا که پدر و مادرم به خاطر اون مسابقه ی سوار کاریِ مسخره که چند نفر بی کار ترتیبش رو دادن ، بهت میدون دادن ، می تونی هر غلطی دلت خواست بکنی . اونقدر سریع این توهین ها روپشت هم ردیف کرد که یه لحظه از شوک حرفاش نتونستم پلک بزنم و اون پیش خودش خیال کرد ، خوب دُم من رو قیچی کرده . آیناز ساکت نگاهمون می کرد و می شد فهمید از حرفهای برادرش ترسیده . وقتی چهره ترسیده ی آیناز رو دیدم ، از تایماز بیشتر بدم اومد . چشمام رو که تنفر توشون بیداد می کرد دوختم به چشماش و گفتم : چیه خان زاده ،حسودی می کنی ؟ نکنه از اسب می ترسی؟ انگار که آتیش زده باشم به انبار باروت . افسار اسبی رو که آیناز سوارش رو بود رو ول کرد و خیز برداشت طرفم و گفت : چه گ.و.ه.ی خوردی؟ هـــــــــــــــان ؟ بازوهای لاغرم رو بین دستهای قدرتمند مردانه اش فشرد و صورتش رو تو چند سانتی من گرفت و با خشم به من خیره شد و یکدفعه فریاد زد . تو به چه جرأتی به من گفتی ترسو ؟ هــــــــــــان ؟ دهاتیه بدبخت . تو یه کلفتی که پولت رو دادیم . فکر کردی کسی هستی ؟ می فهمی کلفت یعنی چی بدبخت ؟ یعنی همه جوریه می تونیم ازت استفاده کنیم احمق . حد خودت رو بدون و زبون دراری نکن وگرنه کاری می کنم خودت با دست خودت قبرت رو بکنی . وقتی داشت با نفرت این حرفهای تلخ رو بهم می زد از هرم نفس هاش که مستقیم به صورتم می خورد مشمئز شدم . ازش متنفر شدم . از خود ضعیفم متنفر شدم . تا به حال اینطور خودم رو حقیر حس نکرده بودم . نتونستم جلوی اشکی رو که چشمم رو می سوزوند رو بگیرم . قطره ی سمجی از چشمم رو گونم چکید . هنوز با نفرت من رو نگه داشته بود خیره شده بود تو چشمام . نمی دونم با دیدن اشکم بود یا غلبه ی حس تنفرش که دستاش شل شد و بازوهام و که حالا می دونستم حتماً کبود شدن رو ول کرد و پشتش رو کرد به من و رفت طرف اسب آیناز . همونطور بی حرکت وسط کوچه باغی که تا چند لحظه ی پیش احساس خوبی رو به من تزریق کرده بود و حالا از همه ی بوهای خوبش بدم اومده بود ، ایستادم . ••••●❥JOiN👇🏾 @zendegiasheghaneh @shamimrezvan