eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
16.1هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خانواده بهشتی
خاله با نارحتی گفت : تو به این می گی خراش جزئی ؟ نصف موهاتو خون برداشته دختر. همچین رفته تو گوشتت که انگار با چکش کوبیدنش تو . تو چرا حواست رو جمع نمی کنی ؟ البته منم بودم حواسم پرت می شد . می دونستم داره یکی به نعل می زنه یکی به میخ. تایماز بابک رو زمین گذاشت و همزمان با دویدن بابک به سمتم ، اومد طرفم و بی حرف دست برد تا سرم رو ببینه . این همه نزدیکی بهش بی قرارترم می کرد . بوی عطرش رو عمیقا به سینم کشیدم . عطر تنش حس آرامشی بهم داد که برام تو این سه سال خیلی دور و دست نیافتنی شده بود . دست برد و موهامو لمس کرد و گفت : پس این مستخدمه چی شد ؟ همون موقع دختره نفس زنان با یه کاسه آب و یه دستمال سفید اومد تو و کاسه و دستمال رو گرفت سمت تایماز . تایماز دستمال رو خیس کرد و کشید به جای زخمم . چقدر حضورش کنارم و لمس شدن توسطش برام شیرین وخواستنی بود . من این مرد رو می خواستم . باید برای خواسته ی خودم هم که شده ، به این هجران و فراق پایان می دادم . بابک در حالی که با دستهای کوچیک و تپلش نازم می کرد، رو به تایماز گفت : بابا سر مامان رو خوب کن . بعد با لحن مظلومی گفت : خیلی اوف شده ؟ خیلی درد می کنه ؟ سر پسر ناز و شیرین زبونم رو تو بغلم گرفتم و گفتم : من خوبم پسرم . چیزی نیست گلم . نمی دونم عمدا یا سهوا تایماز دستش رو نوازش گونه رو سرم کشید که دلم غنج رفت . می ترسیدم یه کم اینطوری بمونیم ، من دل بی قرارمو لو بدم . زخمم رو پاک کرد ، گفت : عمیق نیست اما چون دندونه ی گیره تیز نبوده ، خوب نبریده به جوریایی له کرده . واسه همین خونریزی به مقدار بیشتر از حد معمول بود . زیر لب تشکر کردم . خاله اوضاع رو واسه خلوت ما مناسب دید گفت : خدا رو شکر چیز مهمی نبود . من برم پایین که الان نائب می یاد و از اتاق خارج شد و مستخدم ها رو هم با خودش برد . بابک که خیالش از من راحت شد . پرید بغل تایماز و تایماز رو بوسید و گفت : مرسی مامانو خوب کردی. تایماز لپش رو کشید و گفت : این کلمات رو از کجا یاد گرفتی ؟ بابک گنگ نگاش می کرد . شاید معنی کلمات ، براش سخت تر از معنی مرسی بود . رو به بابک گفتم : الان نائب خان می یاد. نمیری سلام بدی ؟ بابک با بی میلی از بغل تایماز پایین اومد وگفت : زود برمی گردم . بابک عاشق نائب خان بود . اونم مثل نوه ی خودش به بابک محبت می کرد .اما حالا ... از کار پسرم خندم گرفت . انگار نمی خواست این پدر عصبانی و مغرورش رو یه کم بهم قرض بده تا سنگام رو باهاش وا بکنم. بابک که رفت ، زود از فرصت استفاده کردم و بی مقدمه گفتم : منو ببخش تایماز . منو به خاطر کار بی فکر و بچگانه ای که کردم ببخش . حس کردم با این جمله هوا رو راحتتر تونستم به ریه هام بکشم. بی صدا ایستاده بود و داشت گلهای قالی رو نگاه می کرد . بلند شدم و رفتم طرفش . درسته خیلی بلد نبودم عشوه و غمزه بیام ، اما باید از همین یه ذره هنرم هم نهایت استفاده رو می کردم . من کسی مثل بانو رو رام کرده بودم . رام کردن شوهرم نباید خیلی سخت می بود . درست رخ به رخش ایستادم . سرش رو بلند کرد و خیره شد تو چشمام . خدايا چقدر دلتنگ این نگاهش بودم . دستم رو روی سینش گذاشتم و در حالی هنوز نگاهم تو نگاهش قفل بود گفتم : تنبيهم رو بس کن تایماز . من از بی تو بودن دارم رنج می برم . ترسیده بودم . فکر می کردم پسرم رو ازم می گیرن و دوباره منو می بارن برای کلفتی . می ترسیدم برات زن بگیرن و تو برای حمایت از من قبول کنی . اشتباه کردم که خودسر تصمیم گرفتم . اشتباه کردم به تو نسپردم که هردومون رو نجات بدی . ببخش و بگذر از خطام . بذار بابک هردومون رو باهم داشته باشه . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
هدایت شده از خانواده بهشتی
خاله گفت : برو پیشش . فقط کافیه براش آی پارا باشی . منم این شیطون رو می برم پیش خودم . کاری نکنی پسرم دوباره در بره ها !!! پابندش کن . خجول سرم رو انداختم پایین . خیلی وقت بود که یادم رفته بود چطور زن باشم . برای خودم مردی شده بودم ناسلامتی. آروم دستگیره رو چرخوندم و سرک کشیدم . تایماز راحت و بی خیال رو تختم خوابیده بود . وارد اتاق شدم و روسریم رو باز کردم . زیر چشمی بهش نگاه می کردم .چشماش بسته بود ولی معلوم بود بیداره . تو چند دقیقه که نمی شه خوابید. نمی دونستم چیکار کنم . روم نمی شد برم پیشش. اونم لامصب حرفی نمی زد . می دونستم که بیداره . امروز برام بس بود . دیگه منتش رو نمی کشیدم . همونجوری تو اتاق ول می گشتم و الکی مشغول بودم به جمع و جور کردم وسایل بابک. بلاخره صبرش تموم شد و همونجور که خوابیده بود گفت : نمی خوای دل بکنی ؟ داره خوابم می یادها. خودم رو زدم به اون راه و گفتم : خسته ای خوب . بخواب. چشماشو باز کرد و به نگاه سراسر شیطنت بهم کرد وگفت : که خستم ؟ که بخوابم ؟ آره ؟ از لحنش جا خوردم و واسط اتاق هاج و واج وایسادم . بلند شد و اومد سمتم. تو به حرکت دستش رو انداخت زیر رونم و بلندم کرد . شوکه شدم . منو گذاشت رو تخت و گفت : که خستم آره ؟ چشماش دودو می زد . هر چی نباشه ، به ماهی زن بودن رو باهاش تجربه کرده بودم . می دونستم پشت این نگاه چیه . منم دلم مهربونی دستاش رو می خواست . منم دلم مردم رو می خواست . انگار مهر زده بودن به لبام . نه می تونستم چیزی بگم و نه می خواستم که بگم . فقط می خواستم یه بار دیگه داشته باشمش و یه بار دیگه داشته باشتم . چشمام رو بستم و خودم رو سپردم به دستهای مهربون و تشنش. همه چی مساوی بود . اول من طلب بخشش کردم و حالا اون بود که سیراب شدن از وجودم رو طلب می کرد .دو هفته از برگشت تایماز می گذشت . دو هفته بود که زندگیم به معنای واقعی بهشت شده بود . هنوز خان و بانو از وجودم باخبر نبودن . هنوز نمی دونستن من این چهار سالی که از اون خونه فرار کردم ، کجا پناه بردم . هنوز از وجود نوه ی سه سالشون بی خبر بودن . وجود تایماز و دست حمایتگرش ، دلم رو قرص می کرد اما ته دلم از وجودشون و با خبر شدنشون هراس داشتم . البته دیگه ترسم مثل قبل نبود . حالا دیگه محکمتر از قبل باهاشون مقابله می کردم . من حمایت مطلق تایماز رو داشتم و این یعنی همه چی ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
هدایت شده از خانواده بهشتی
می دونستم امروز فرداست که داییم از راه برسه . چقدر واسه پیدا کردن تنها قوم و خیشم ، از خاله ممنون بودم . از دختر و پسرش هم که ندیده دوسشون داشتم هم ممنون بودم که این همه تلاش کردن و داییم رو پیدا کردن . ھوا داشت کم کم رنگ بهار می گرفت . بوی بهار رو می شد از لابه لای برفهای آب شده ی حیاط و چیک چیک ناودونا حس کرد . كل اهل خونه مشغول خونه تکونی بودن . حسابی افتاده بودن به جون خونه و بساط بساب و بشو همه رقمه به راه بود . تایماز داشت با بابک تو حیاط بازی می کرد . به كل درس و مدرسه رو گذاشته بودم کنار . دو ماهی می شد که مطلقا بیرون نرفته بودم . دنیام خلاصه شده بود تو دید زدن پسر و شوهرم وقت بازی . یه کم کسل کننده بود اما ارزش حفظ شخصیتم رو داشت. دلم نمی خواست حتی یه تار موم رو به خاطر اینکه بخوام درس بخونم و معلم باشم ، تو معرض دید نامحرم بذارم . درست یا غلط معتقد بودم و هیچ رقمه کوتاه نمی اومدم . خاله و سایر خدمه ی زن خونه هم به نوعی زندانی بودیم .همونطور پشت پنجره نشسته بودم و به خنده های شاد بابک که روحم رو تازه می کرد ، گوش می دادم که دیدم یکی از خدمه به سمت در بزرگ حیاط دوید . بابک و تایماز هم ایستاده بودن که ببینن کی پشت دره . در که باز شد ، یه مرد مسن که کت و شلوار طوسی پوشیده بود و به چمدون بزرگ هم همراهش بود ، تو آستانه ی در ظاهر شد. دلم هری ریخت پایین . من هرگز فامیل مادری نداشتم . دیدنش حس خوبی بهم می داد . امیدوار بودم که مرد خوش برخوردی باشه . با وجود سن بالاش محکم و با اقتدار قدم بر می داشت . سريع لچکم رو سرم کردم و به طرف حیاط دویدم . وقتی من رسیدم ، تایماز داشت با داییم روبوسی می کرد. دایی طهماسب خم شد و گونه ی بابک رو بوسید و از جیبش یه آبنبات بهش داد . موقع بلند شدن متوجه من شد که کناری ایستاده بودم و تماشاش می کردم . تایماز و بایک رو همونجا گذاشت و اومد سمتم . نمی دونستم باید چیکار کنم . هم خجالت می کشیدم و هم می خواست بپرم بغلش کنم . درست مقابلم ایستاد و گفت : باورم نمی شه . تو دختر گل صباح نیستی ! خود گل صباحی. اینقدر شباهت محاله ! محکم و پدرانه به آغوشم کشید و گفت : تو این همه سال کجا بودی ؟ چرا من نمی دونستم هستی ؟ صدای سلام خاله باعث شد دایی طهماسب منو از خودش جدا کنه . خاله بهمون نزدیک شد و گفت : خوش اومدین طهماسب خان . منور کردین منزلمون رو . دایی تشکر کرد و گفت : ممنونم ازت فخراج . باورم نمی شه . این همه سال آی پارا بوده و من از وجودش بی خبر بودم . خاله گفت : منم تا پنج سال پیش نمی دونستم . لطفا بیاین بالا . حرف واسه گفتن زیاده . تایماز و بابک هم دنبال ما اومدن بالا . همگی ساکت تو سرسرا نشسته بودیم . خاله سکوت رو شکست و گفت : وقتی برای اولین بار آی پارا رو دیدم ، باورم نشد یکی دیگه ست . فکر کردم خود گل صباحه . آی پارا خیلی شبیه جوونیای گل صباحه . دایی گفت : منم هر چی نگاه می کنم ، می بینم با خواهر خدابیامرزم مو نمی زنه . لبخندی نشست رو البم . تایماز بی صدا در حالی که بابک رو پاش نشسته بود نگاهمون می کرد . نگاهش گرک بود .نگاه گرمی که بهم اطمینان و آرامش می داد . صبحت حسابی گل انداخته بود . دایی از خودش و زن و بچش می گفت . اینکه زنش دو ساله به رحمت خدا رفته و دختر و پسرش هم هر دو ازدواج کردن و هر کدوم صاحب یه دختر هستن . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
هدایت شده از خانواده بهشتی
از زمانی که ایران رو ترک گفت که وقتی خبر به گوشش می رسه که خواهرش سر زا رفته ، دیگه قید ایران می زنه و اونجا موندگار می شه و ازدواج می کنه و از طريق وكيل همه ی اموال باقی مونده رو می فروشه و دیگه برنمی گرده . غافل از اینکه از خواهرش آی پارا نامی به یادگار مونده . تا اینکه چند وقت پیش از طریق یکی از دوستاش می فهمه که پسری ایرانی داره در به در دنبالش می گرده. باهاش تماس می گیره و علت رو که می پرسه ، می فهمه خواهر زاده ای داره که به کمکش نیازمنده . جل و پلاسش رو جمع می کنه و واسه دیدن این خواهر زاده راهی وطن می شه . دو روز از اقامت دایی تو منزل نائب السلطنه می گذشت . دایی ادعا می کرد خستگیش برطرف شده میخواد پیگیر کارهای من باشه. می گفت ؛ حداقل باید زمینهای مادريت رو از چنگ اونا دربیاریم . شده تا آخر عمرم اینجا بمونم ، این کار رو واسه دختر یکی یکدانه خواهرم انجام می دادم . دایی از ظلمی که عمو در حقم روا داشته بود ، خیلی دلخور و ناراحت بود . حالا خوبه همگی عقلامون رو گذاشتیم رو هم و نذاشتیم بفهمه خان و بانو این وسط چه آتيشایی سوزوندن . واسه وجه ی شوهرم پیش داییم هیچ خوب نبود از خونوادش بد بگیم . واسه شروع کار و اتمام حجت با عمو ، دایی و تایماز برای مرافعه به کندوان رفتن . نگران بودم .دائم یا با خودم جلوی آینه حرف می زدم و آخرش با طرف خیالیم دعوام می شد ، یا یه گوشه می نشستم و زل می زدم به روبه روم و سالهای نه چندان دوری فکر می کردم که اینهمه برام اتفاقات خوب و بد رو به همراه داشت . یاشار عمو مرده بود و من هنوز از برملاشدن این راز وحشت داشتم . اصل" نمی دونم جسدش چی شد و چرا آسلان هیچ وقت این جریان رو رو نکرد . اصلا مرگش ناراحت نبودم ولی از اینکه کارم به نظمیه بکشه وحشت داشتم . خیلی دلم می خواست میفهمیدم چه بلایی سر آسان و اون فریبای نامرد اومده . هیچ کاری از دستم برنمی اومد . تنها کاری که می تونستم بکنم ، دعا سرسجاده بود . این بابک فسقلی هم تو این مدت کم خیلی به باباش وابسته شده و درست تو زمانی که من اصلا حوصله نداشتم و فکرم بدجور درگیر بود، مدام بهانه ی تایماز رو می گرفت و بیشتر کلافم می کرد. تایماز به بهانهی تحقیقات بیشتر ، تو کندوان مونده بود و دایی رو روانه کرد. همین که دایی دلیل تایماز رو واسه موندن گفت : فهمیدم مونده تا بهشون بگه من کجام . نمی خواسته دایی متوجه بشه که من خونه ی اوناخدمتکار بودم و پنهانی با تایماز ازدواج کردم . تایماز اینطوری دایی رو فرستده بود تبریز که خودش بره اسکو و با خان و بانو صحبت کنه . اضطرابم با برگشت دایی کمتر نشد که هیچ ، بیشتر هم شد . هم از دندون گردی و بدذاتی عموم گفت که به اعتقاد دایی خیلی مشکل می شد ازش به ریال درآورد و هم اینکه فهمیدم تایماز می خواد از وجود من با خان و بیگم خاتون حرف بزنه. لحظات برام کند و سخت می گذشت .. حوصله ی بچهی خودم رو هم نداشتم . اون ارث و میراث برام ذره ایم مهم نبود . فقط نگران عکس اعمل خان و بانو بودم . می دونستم الان هر چی لایق خودشونه بار تایمازم کردن و حسابی تو منگنه گذاشتنش. دایی متوجه این بی حوصلگی و سردرگمیم شده بود و چون فکر می کرد مربوط به ملک و املاکه ، مدام بهم اطمینان می داد که برام پسشون می گیره . تنها کسی که می فهمید تو دل من چی می گذره و چرا اینطور مثل مرغ سرکنده بال بال می زنم فخرتاج بود . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
هدایت شده از خانواده بهشتی
دایی بینوا هم که قبلا با خان همسایه بودن و از سر همسایگی می شناختنش ، نمی دونست که علت این هراس و دلنگرانی من همون همسایه ی دیوار به دیوارشونه که عاشق یکی یکدانه خواهرش هم بوده . نمی دونست پسری که شاید در عالم رفاقت بامرام دیده می شد ، حالا بعد از گذشت سالها چه رنگی عوض کرده و چه ظلمی در حق رعیت می کنه و چه بلاها که سر خواهر زادش نیاورده . بلاخره انتظار کشنده تموم شد و تایماز برگشت. با روی گشاده و قلبی که از شدت کوبش داشت از سینم می زد بیرون ، به استقبالش رفتم . نگاهی به دور و بر انداخت و وقتی از خلوت بودن اطراف مطمئن شد . دلتنگانه و محکم منو به خودش فشرد . سرم که رو سینه ی مردانش قرار گرفت ، از خود بی خود شدم و آرامشی رو که این چند روزه گم کرده بودم ، به یکباره پیدا کردم . منو از خودش جدا کرد و گفت : خوبی خانومم ؟ بابكم خوبه؟ لبخندی زدم و گفتم : همه چی خوب بود بغیر از جای خالی تو که دنیام رو سیاه می کرد . اون شیطونم دیگه امانمو بریده ، بس که سراغت رو می گیره . خندید و گفت : پسر باباشه دیگه ! حالا کجاست فرفره ی بابا؟ گفتم : خوابه . یعنی همه خوابن . گفت: راس می گی سر ظهره دیگه . همینکه رفتیم تو اتاق بی مقدمه گفتم : با خان و بانو حرف زدی ؟ گفت : نگرانی از سر و روت می باره آی پارا . آروم باش و بیا بشین همه چی رو واست تعریف می کنم . کنارش رو تخت نشستم و منتظر چشم دوختم بهش. گفت : وقتی خان بابا و مادر منو دیدن ، رو پا بند نبودن . چون از اون ماجرا به اینور ، اسکو نرفته نبودم . می دونستم حاضرن هر کاری بکن که رابطه ی من باهاشون مثل قبل بشه . من قبل از رفتن ، با عمه فخراج حرف زدم . اونم موافق بود ، رو راست بهشون بگم که تو این مدت کجا بودی . عمه معتقد بود ، مورد غضب خان بابا قرار گرفتن ، می ارزه به اینکه کسی به محل سکونت تو ، توی این چهار سال ، شکی نداشته باشه و پاکی دامنت خدایی نکرده زیر سوال نره . منم راست و حسینی ، همه چی رو گفتم . اولش واسه اینکه عمه این همه وقت تو رو مخفی کرده و منم از همون اول فهمیدم کجایی و چیزی نگفتم ، به کم برای من و اون بیچاره شاخ و شونه کشیدن . ولی بعد وقتی از شیرین زبونیا و کارای بابک گفتم ، با وجود حفظ ظاهرشون ، می دونستم تو دلشون دارن قند آب می کنن و مخصوصا که بعد از رفتن آیناز حسابی تنها شدن و در ضمن عاشق پسر و در واقع وارث واسه این ثروت هستن . جریاناتمون با عموت رو هم حتما طهماسب خان براتون گفتن . با سر بله ای گفتم و سکوت کردم . تایماز گفت : خوشحال نیستی همه چی حله ؟ گفتم : چرا هستم . راستش باورم نمی شه . خودم رو واسه یه طوفان آماده کرده بودم . خندید و گفت : من موقعیت شناس خوبیم . اگه همون اول می اومدم پیش تو و به اونا هم می گفتم تو کجایی ، الان نه تو تنبیه شده بودی و نه اونا راضی .حالا بعد از چهار سال ، جریان فرق می کنه . ولی با وجود این باید اعتراف کنم که قبل از گفتن حقیقت یه کم می ترسیدم . نمی خواستم آرامشی رو که هر سه مون بعد از مدتها بدست آوردیم از هم بپاشه . واسه ترس از برخورد خان بابا بود که داییت رو نبردم اسکو و نگفتم که میرم خونه ی پدریم . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
هدایت شده از خانواده بهشتی
می ترسیدم بفهمه چی بین ما پیش اومده و ازم دلخور بشه که خواهرزادش رو اذیت کردم . تو به حرکت ناخودآگاه گونش رو بوسیدم و گفتم : تو خیلی خوبی تایماز . من خیلی بهت بد کردم . تا آخر عمرم هم اطاعتت رو بکنم ، بازم جبران مردونگیت نمی شه . بغلم کرد و موهامو بوسید و گفت : نگو خانومم. یه تیکه جواهر پاک رو بی چون و چرا مال خودم کردم که تا آخر عمر خدمتش رو بکنم بازم برام زیادیه . تازه گرم عشقبازی شده بودیم که بابک خوابالود گفت : بابا! مثل فنر هر دو جهیدیم . زهرم آب شده بود و قلبم دیوانه وار می کوبید . تایماز رفت سمت تخت بابک و بغلش کرد و گفت : پسر خوبم خوب خوابید ؟ پسر جون په ندا به بابا بده ! نصف جون شدیم به خدا . بابک که چیزی از حرفای تایماز نفهمیده بود داشت با چشای پف کرده نگاش می کرد کارمون کشیده شده بود به دادگاه . تایماز و دایی طهماسب حسابی درگیر بودن . برای من خیلی پس گرفتن اون اموال مهم نبود . عذاب وجدان مرگ یاشار هم به این حس بی تفاوتیم دامن می زد . با خودم می گفتم حالا که پسرش به دست من کشته شده ، همه ی اون اموال می شه دیه ی یاشار . اما تایماز این عقیده رو نداشت و می گفت ؛ یاشار رو عمل زشت خودش کشت . یاشار رو نیت پلید خودش کشت . خدا رو شکر که مملکت خیلی بی در و پیکر و بی قانون بود وگرنه معلوم نبود این آجانا چه به روزم می آوردن . این سوال هم که این آسلان گور به گوری چرا دیگه گم شد و دردسری درست نکرد هر چند وقت یه بار می اومد سراغم.یه روز که با خاله نشسته بودیم و از هر دری حرف می زدیم ، یکی از مستخدم ها سرآسیمه اومد تو سرسرا و گفت : خانوم جان برادرتون و همسرشون تشریف آوردن . آب دهنم همونجا خشک شد . نگرانی رو می شد از چشمهای خاله هم ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
هدایت شده از خانواده بهشتی
ازچشمهای خاله هم‌میشد خوند . بدبختی اینجا بود که تایماز هم خونه نبود . خاله دستم رو فشرد و گفت : نگران نباش . من اینجام و هواتو دارم . اگه بی احترامی هم کردن ، تو چیزی نگو . بزرگترن احترامشون رو داشته باش. منم نمی ذارم از حد بگذرن و بعدش رفت تو حياط واسه استقبالشون. چشمی که گفتم ، فقط زبان، چشم بود ولی ته دلم مثل چی ازشون می ترسیدم . حالا من خیلی چیزا داشتم که واسه از دست ندادنشون تا پای جون وایمیستادم . تایماز و بابک برام خیلی با ارزش بودن و حاضر نبودم هیچ رقمه از داشتنشون صرف نظر کنم . همین که وارد سالن شدن ، نیمچه تعظیمی کردم و با صدایی که نهایت تلاشم رو می کردم نلرزه ، سلامی کرد . خاله پشت سرشون وارد شد و به لبخند دلگرم کننده زد که تا حدی آرومم کرد. خان نیم نگاهی بهم انداخت و زیر لب چیزی گفت که نشنیدم . بانو هم سلامم رو بی جواب گذاشت . اونا که نشستن ، دلم می خواست از محیط خفقان اونجا فرار کنم . جو سنگین بود . فخرتاج سکوت رو شکست و گفت : خوش اومدین داداش. شما هم همینطور بیگم خاتون . چه خبرا ؟ بیگم خاتون تابی به گردنش داد و گفت : خبرای دست اول که پیش شماست خواهر شوهر عزيز. وای شروع شد . همون لحظه در با شدت باز شد و بابک بدو بدو اومد سمتمو و پرید بغلم . گفتم : بابک پسرم سلام کردی ؟ بابک نگاهی به خان بانو که مثل مجسمه نگاش می کردن انداخت و گفت : سلام . خان لبخند محوی زد و گفت: سلام . اسمت چیه ؟ بابک سریع گفت : اسم خودم بابکه . آسم بابام تایمازه . اسم مامانم آی پاراست . هم خوشم اومد از جوابش و هم ترسیدم فکر کنن من یادش یادم . بابک بعد از برگشتن تایماز ، همه جا خودش رو اینطوری معرفی می کرد . زیر چشمی می پاییدمشون. حس کسی رو داشتم که قرار بود دارش بزنن . دلم می خواست جلسه ی محاکمه زودتر شروع بشه و ببینم چه حکمی واسم می برن. ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
هدایت شده از خانواده بهشتی
هر چند تایماز اطمینان خاطر داده بود مشکلی پیش نمی یاد . ولی ذات بد این زن و مرد برای من مثل روز روشن بود. بانو هیچ عکش العملی نشون نمی داد . نمی فهمیدم از بابک خوشش اومده یا نه ! فخرتاج گفت : خاله کجا بودی ؟ بابک گفت : با اصغر بازی می کردم . زور گفت ، منم زدم تو کلش و فرار کردم . اینبار خان بلند خندید و گفت : بیا ببینم اینجا و دستاش رو از هم باز کرد . بعد در حالی که بابک رو بغل می کرد ، گفت ؛ درست عین تایمازی . هم از نظر اخلاق و هم سرو شکل . خوشحال از برخورد خان بودم که بانو با غرور گفت : ما به خاطر تایماز از خطای تو گذشتیم دختر . درسته که هنوزم ازت دلچرکینیم و شاید تا آخر عمر هم به عنوان عروسمون قبولت نکنیم ، اما چون زن تایمازی و مادر نوه ی ما ، برنامه ی کلفتی رو لغو می کنیم . ولی هنوز هم در نظر ما کلفتی هستی که قاپ پسرمون رو دزدیده. این دیگه از اون حرفا بود. عروسمون نیستی ولی زن تایمازی و مادر بابک" خودشم نفهمید چی گفت. چقدر این بدذات بود . خوبه که داییم اینجا نبود وگرنه می دونم دعوا راه می افتاد . بدجور به غرورم برخورده بود اما هیچی نگفتم . البته فخرتاج هم مدام اشاره می کرد که بذار عقده گشایی کنه و هر چی دلش می خواد بگه . منم به احترام زنی که برام مادری کرده بود و همینطور تایماز، سکوت کردم . بانو په کم که دری وری گفت و به قول معروف دلشو سبک کرد ، خفه شد و با بابک خودش رو سرگرم کرد . منم دیدم که اوضاع خوبه ، از جمع عذرخواهی کردم و پناه بردم به اتاقمون . همین که وارد اتاق شدم ، اشکام راه افتاد . بهم حسابی توهین شده بود و من به خاطر همسر و پسرم هیچی نگفتم. حتی به اعتراض کوچیک هم نکردم . درسته به نظرم اوضاع خیلی بهتر از اون چیزی بود که تصور می کردم ولی بازم درشت شنیدن، دل شکستن داره دیگه . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
هدایت شده از خانواده بهشتی
تایماز که برگشت حرفی از صحبتهایی که مابین پدر و مادرش و من و فخراج رد و بدل شد، نزدم . به نظرم هر چی از این حرفها کمتر زده می شد ، می تونست به بهتر شدن روابط کمک کنه . اگه به تایماز می گفتم چیا بهم گفتن ، ممکن بود بره دعوا کنه و اونا ازم بیشتر دلخور بشن و بیشتر اذیت کنن. چند روزی از اومدن خان و بانو می گذشت و به کم رفتارشون باهام بهتر شده بود . البته در حضور تایماز خوب بودن ولی وقتی اون نبود ، بانو شروع می کرد به درشت بار کردن . هی با خودم می گفتم باید عادت کنی آی پارا. همینه که هست . حالا خوبه مثل دفعه ی قبل نیومدن ببرنت كلفتی . بلاخره مادرشوهره دیگه . عروسی که خودش انتخاب کنه رو باز با نیش زبونش آزار می ده ، تو که دیگه جای خود داری . با این افکار خودم رو آروم می کردم که هیچی نگم تا پاشن برن خونه ی خودشون . چیزی به عید نمونده بود . اینا هم مهمون امروز فردا بودن . واسه همین دندون سرجیگر گذاشته بودم که همه چی به خوبی تموم بشه . می دونستم تایماز از جو به وجود اومده راضیه . اینو می شد از خنده های گاه و بی گاه و شوخی های بانمکش فهمید . بلاخره اونم از این موش و گربه بازی به تنگ اومده بود دلش می خواست با خانوادش به رابطه ی معقول داشته باشه . اونم من و بابک و خانوادش رو باهم می خواست . تایماز واسه من خیلی فداکاری کرده بود . حالا منم با آروم کردن جو بین خودم و خونوادش می خواستم جبران کنم . از نبود فریبا کنار بانو متعجب بودم . اون که همیشه پشت سر بانو موس موس می کرد، بعید بود اینجا نیاد . بلاخره شب آخری که منزل فخرتاج بودن و همگی داشتیم تو سرسرا تخمه می خوردیم ، از بانو پرسیدم : بانو جان از فریبا چه خبر ؟ چرا باهاتون نیومده ؟ نگاہ بانو وخان یه دفعه طوفانی شد ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
هدایت شده از خانواده بهشتی
از سوالی که پرسیده بودم ، مثل سگ پشیمون شدم . نمی دونم چی باعث شد اینا اینطوری نیگا کنن. تایماز و فخرتاج و نائب خان که این وسط از توپ و نشر بانو و خان واسه پنهون کردن حضور من ، بی نصیب نمونده بود هم با تعجب نیگا می کردن. اوضاع یه دفعه ریخته بود به هم و برا همه جای سوال داشت. داشتم پس می افتادم که دایی به دادم رسید و گفت : میرزا تقی خان چی شده ؟ فریبا کیه ؟ خان برگشت سمتش و گفت : یکی از خدمه ی خونم بود که ازمون کلی جواهر دزدید. بدجور بهم نارو زد زنیکه ی خراب. از شنیدن این خبر ، چشام از حدقه زد بیرون . گفتم : چ ی؟ بانو برگشت سمتم و گفت : این شب آخری نمی شد حرف این زنیکه رو پیش نمی کشیدی ؟ اوقاتمون تلخ شد . نگاه پشیمونی به دایی کردم و بعد رو به بانو گفتم : شرمنده نمی دونستم اینکار رو کرده . وگرنه اصلا حرفش رو پیش نمی کشیدم . بانو برگشت سمت دایی و گفت : "طهماسب خان .این زنیکه ، خدمتکار مخصوص من بود و به همه ی اسرارم اشراف داشت . نگو زن آسلان ، مباشر سابقمون هم بوده و ما بی خبر بودیم . اصلا نمی دونستیم که ازدواج کرده . وقتی آسلان دزدی کرد و خان بیرونش کرد ، این زن بیشتر بهم نزدیک شد تا بتونه کار نیمه تموم شوهرش رو تموم کنه . من ساده هم بهش اعتماد کردم . با خودم گفتم ؛ ” چقدرم که شما ساده ای ! یه روز که مهمونی دعوت بودم و به سرویس از جواهراتم رو انداخته بودم و بقیه رو همینجور ول کرده بودم تو اتاق ، می یاد می بینه شرایط مناسبه ، همه رو ور می داره و جیم می شه . وقتی فهمیدیم ، در به در دنبالش گشتیم و آخر سر فهمیدیم که اومده تبریز . همون موقع بود که فهمیدیم زن آسان بوده . اما این آسلان اونقدر نامرد بود که به زن خودشم رحم نکرد . وقتی آجانا ریختن خونشون ، جواهرا رو بر می داره که فرار کنه ولی همون موقع میره زیر و دست و پای یه درشکه ی شش اسبه و جابه جا تموم می کنه . فریبا رو هم که پا به ماه بوده ، می گیرن می برن نظمیه . اونجا رییس نظمه که وضعیت رقت بار اونو می بینه از خان می خواد از گناهش به خاطر بچه ی يتيم تو شیکمش بگذره . خان هم مردونگی می کنه و رضایت می ده و فقط جواهرا رو پس می گیره. همین چند وقت پیش از یکی از خدمتکارا شنیدم تو یه کاباره کار می کنه . نون حلال درآوردن گویا بهش نساخته بود . حالا داره با تن فروشی نون در می یاره ."خان سرفه ای کرد که بانو این بحث بی حیایی رو تموم کنه . بلاخره جلوی داییم و نائب خان ، اینطور بی پروا از تن فروشی به زن گفتن ، خوبیت نداشت . بانو به خان چشم غره ای رفت و ساکت شد . چه سرنوشت اسفناکی پیدا کرده بودن این دوتا . از قدیم گفتن چوب خدا صدا نداره . ببین تو به مدت کوتاه چطور طومار زندگیشون رو درهم پیچیده . عجبا! خدایا بزرگیت رو شکر. روز اول عید بود و قرار بود همگی به اسکو بریم . فخرتاج و نائب خان هم همراه ما بودن . از برگشتن به اون عمارت وحشت داشتم . هر چند اوضاع به فضل خدا خیلی بهتر از تصوراتم پیش می رفت ولی بازم به خاطر خاطرات ناخوشایندی که اونجا داشتم ، خیلی به رفتن مایل نبودم . بخصوص اینکه دیگه برگشتی هم در کار نبود و تا پایان کار پس گرفتن اموالم از عمو ، به خواست خان قرار شده بود منزل اونا بمونیم . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
هدایت شده از خانواده بهشتی
به غرور و ابهت پوشالی خان برخورده بود که خانواده ی پسرش ، منزل دامادشون اطراق کنن. برای تشکر از زحمات و حمایتهای بی دریغ این زن و شوهر مهربون ، تایماز دو تخته فرش نفیس ابریشم ریز بافت هریس بهشون کادو داد که با کلی خواهش و تمنای من و تایماز ، قبول کردن . درسته این هدیه و حتی بزگتر از این هم نمی تونست کاری رو که اونا کردن رو جبران کنه . ولی محض تشکر باید اینکار رو می کردیم . برای اونا هم رفتن ما از اونجا و دور بودن از بابک سخت بود . ولی هر اومدنی رفتنی داشت بلاخره . دایی طهماسب هم از وقتی برگشته بود اسکو ، هوایی شده بود که موندگار بشه و یه سری کار خیر واسه مردم شهر انجام بده . یه دنیا دوسش داشتم و یکی از علتهایی رو که خان و بانو باهام خیلی ناجور تا نکردن رو حضور پررنگ اون می دونستم . عمویی که به عمر کنار خودم داشتمش به چندرغاز پول سیاه منو فروخته بود ولی داییی که به عمر از وجودش بی خبر بودم ، اینطوری پدرانه حمایتم می کرد . روزی که همراه به ایل آدم وارد عمارت خان شدیم رو هرگز فراموش نمی کنم . چند تا حس همزمان تو وجودم جولون می داد . ترس، اضطراب ، غرور ، همه و همه وجودم رو پر کرده بود . بابک تا خان رو جلوی ایوان دید ، دوید و خان بابا گویان خودش رو انداخت تو بغلش . نگاههای همه ی مستخدمین و خدمه رو ما بود . از جلوی هر کدومشون که رد می شدیم ، تعظیم می کردن . نگاهاشون منو یاد نگاهها و پچ پچهاشون تو اولین ورودم به این خونه می نداخت. دیدن منظره ی ایستادن خان همراه با اون عصای منقوشش جلوی ایوان ، منو برد به چند سال پیش که به عنوان کلفت به این خونه اومده بودم و خان جلوی همین ایوان کلی تحقیرم کرد . جلوی همین ایوان بود که به پهلوی تایماز عزیزم چاقو زدم. حالا این من بودم آی پارا یوسف خانی که دوشاشوش خان زاده ی این خونه با غرور قدم بر می داشتم . بين مستخدمین چشمم افتاد به رقیه که با چشمای اشکی نگام می کرد . جمع رو که در حال احوالپرسی با خان و بانو بودن ول کردم و رفتم طرفش . اشکاش رو با پشت دست پاک کرد و گفت : سلام خان زاده. خوش اومدین. ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
در جوابش محکم به آغوش کشیدمش و گفتم : من برای تو فقط آی پارام نه خان زاده . عید تو هم مبارک. از دیدنت خوشحالم رقیه . دلم برات خیلی تنگ شده بود . کلی قصه دارم برات . خندید و گفت : دیگه خان زاده نمی ذاره رو پای من بخوابید و برام قصه بگید . گفتم : تو خواهر منی . تو اجازه داری همیشه پیشم باشی . دست انداخت دور گردنم و منو بوسید . تو همین گیر و دار خان فریاد زد: هوی رقیه معلومه چه غلطی می کنی ؟ برگشتم سمت خان و گفتم : رقیه مثل خواهرمه خان . دلم واسش تنگ شده بود . خان زیر لب لااله الااللهی گفت و مهمانها رو به داخل عمارت هدایت کرد . از رقیه جدا شدم و منم دنبالشون رفتم .حدود سه ماه از اقامتمون تو عمارت خان می گذشت . دایی برای خودش منزل کوچیکی خریداری کرده بود و قصد داشت به کارخونه ی ریسندگی تو اسکو راه بندازه و کارهای دادگاه منو به تایماز واگذار کرده بود . اوضاع نسبتا خوب بود . سعی می کردم خیلی تو دست و بال خان و بانو نباشم . فعلا زود بود که به رابطه ی عادی داشته باشیم . تصميم تایماز برگشتن به تهران بود . پس بیشتر سعی می کردم احتیاط کنم که تو مدتی که تو عمارت خان هستیم کدورتی پیش نیاد . چند روزی بود که صبح ها حالت تهوع داشتم و سرم گیج می رفت . خودم یه حدسایی زده بودم اما منتظر بودم تایماز که برای آخرین دادگاه پس گرفتن اموالم به تبریز رفته بود، برگرده که با هم بریم دکتر. بابک حسابی با شیرین زبونیاش ، تو دل خان و بانو جا باز کرده بود . این موضوع منو خیلی خوشحال می کرد . عصر روز بیست پنج خرداد بود که تایماز با خوشحالی و کلی خرید تو دستش به اسکو برگشت و خبر موفقیت تو دادگاه رو داد . دادگاه عمو رو ملزم به پس دادن اموال مادریم کرده بود . اموالی هم که از پدرم به ارث می بردم و عمو منو بی حق کرده بود رو با اصرار وخواهش از تایماز بی خیال شدم . همینقدر که اموال مادریم پس گرفتم بسم بود . من زیاده خواه نبودم . بلاخره عمو په وارث بیشتر نداشت که اونم به دست من مرده بود . خودش نمی دونست ، ولی خدا که خبر داشت . انصاف نبود که خیلی اذیت بشه . فردای اون روز تایماز که حالم رو خراب دید ، دکتر آورد بالاسرم که همونطور که حدس می زدم ، حامله بودم . با پیچیدن خبر حاملگی من ، شور و هیجانی تو خونه به پا شد که بیا و ببین. تایماز از دکتر اجازه خواست واسه سفر به تهران که دکتر مانعی ندید. خان و بانو از رفتمون ناراحت بودن و اصرار داشتن تا دنیا اومدن بچه اونجا بمونیم . خدا خدا می کردم تایماز قبول نکنه . دلم راحتی خونه ی خودم رو می خواست . تایماز هم کارهای عقب افتادش رو بهانه کرد و از موندن سر باز زد. یک هفته بعد ، من ، تایماز ، بابک و رقیه ، با بدرقه ی شایسته ی خان و بانو و دایی طهماسب راهی تهران شدیم که به زندگی آروم و شاد رو کنار هم داشته باشیم . پایان... ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾