هدایت شده از خانواده بهشتی
. اتفاقی که تو بچگی برای پاهای من افتاد ، چشم من رو به خیلی از مسائل باز کرد و نشستن یکجا و مطالعه کردن زیاد ، بهم یاد داد از یه دریچه ی دیگه به آدمهای اطرافم نگاه کنم و سعی کنم پشت چشماشون رو ببینم . من پشت چشمای تو همیشه امید ، جسارت و تلاش رو دیدم . برادرم رو به تو می سپارم چون پشت چشمای اون بیشتر از امید و جسارت ، غرور هست و این یعنی آفت . اما نگران نباش چون از وقتی دوباره دیدمش ، پشت چشماش عشق رو هم می تونم ببینم . وقتی اسمت رو به زبون می یاره ، می تونم صدای قلبش رو بشنوم . این سومی خیلی مقدس و با ارزشه و میتونه تو همه ی سختی ها راه گشا باشه . اما شرط داره و اون حفظ غرورشه. غرورش رو حفظ کن تا ببینی چه کارا که برات نمی کنه . ظاهراً حرفهای زیبا و به جای آیناز تموم شده بود . چون ساکت داشت نگام می کرد . اما من هنوز تشنه ی شنیدن صدای آرامبخشش بودم . وقتی سکوت من طولانی شد ، یه لنگه ابروش رو داد بالا و گفت : چرا ساکتی ؟ گفتم : محو آرامش کلام شما شده بودم . حرفاتون هم آتیش بود هم آب . هم درد بود هم درمان. خوشحالم . خیلی خوشحالم شما اینجایین . دستاش رو باز کرد و با این کار ازم خواست برم تو بغلش . بغلش کردم و گفت : من خیلی خوشحالم انتخاب برادرم یکی مثل توه. وقتی می خواستم از اتاق آیناز برم بیرون گفت : به این خدمتکارا هم تو هیچی نگو . خودم یه جوری کار رو درستش می کنم . می خوام بگم پدر و مادرم چون یه کم مخالف ازدواج تایماز هستن و دلخورن از این وصلت ، خوش ندارن کسی بهشون تبریک بگه . تا من نگفتم ، باهاشون تماس نگیرین . فکر کنم اینطوری جرأت نمی کنن زنگ بزنن و خبر بدن ! یه مدت مخفی می کنیم تا ببینیم خدا چی می خواد. زیر لب گفتم : ممنون خا… آیناز خانوم لبخندی زد و گفت : من از تو ممنونم. تو داداش تارک دنیا و بد اخلاق من رو سربه راه کردی . این جای تشکر داره! * برای سومین بار می پرسم : دوشیزه ی مکرمه ، خانوم آی پارا یوسف خانی ، آیا به بنده وکالت می دهید شما رو به عقد و نکاح دائمی آقای تایماز خانلری دربیارم ؟ آیا وکیلم ؟ با صدایی که حس می کردم از ته چاه در می یاد ، گفتم : بله صدای دست زدن آیناز و اکرم و صفورا و چند نفر از فامیلای اونا و یکی دو تا از همسایه ها ،سکوت رو شکست . چه عقد غریبانه ای داشتم . من با اون همه دبدبه و کبکبه ، تو این جمع کوچیک هم ، تک و تنها بودم .یه لحظه تواون همهمه ی شادی ، دلم گرفت . بغض غریبی چنگ اندخت به گلوم . اصلاً حواسم به اطرافم نبود . دلم می خواست مادری داشتم که با شنیدن بله ی من اشک شوق تو چشماش جمع می شد . پدری داشتم که ازش اجازه می گرفتم . اما حالا… با قرار گرفتم دست گرم تایماز رو دستم ، از اون حال بی خبری بیرون اومدم . اصلاً نفهمیدم عاقد کی خطبه عقد رو خوند . یعنی من الان زن تایماز بودم ؟ آیناز صندلیش رو حرکت داد سمت ما و گفت : مبارکتون باشه و خوشبخت بشین . بعد رو به تایماز اشاره کرد که اول حلقم رو دستم کنه. تایماز چادرم رو عقب زد و خیره شد تو چشمام و آروم گفت : خیلی زیبا شدی آی پارا . مطمئن باش خوشبختت می کنم . قلبم به تندی شروع به تپیدن کرد. انگشتری که در عین سادگی زیبا بود رو به دستم کرد . منم حلقه ای رو که با اصرار فراوان با فروش یکی از سکه هام براش خریده بودم رو تو دستش کردم . لباسی که تنم بود یه لباس سفید پر چین و پولک بود . لباس عروس نبود ، چون عروسیی در کار نبود اما کمتر از اون هم نبود . تایماز انگشتش رو به عسل زد و گذاشت تو دهنم . منم با خجالت همین کار رو کردم . از تماس انگشتم با لبش یه جوری شدم . یه حس خوشایند دوید زیر پوستم. صفورا خانوم از یه خانوم که تو مجالس زنانه دایره می زد خواسته بود که بیاد و مجلس گرمی بکنه . مهمانان ما تشکیل شده بود از همسایه ها و فامیلِ خدمتکارامون. عجب عروسیی!!! تمام هفته ی گذشته سرمون گرم آماده کردن خونه و خریدن وسایل مورد نیاز شده بود . دیروز هم مشاطه اومده بود تا صورتم رو بند بندازه و ابروهای دخترانه ام رو از بکارت دربیاره . بدترین و شرم آورترین قسمت این آماده شدن واسه عقد ، اومدن قابله واسه صحت بکارتم بود . آیناز و تایماز به شدت مخالف بودن اما من در حین اینکه شدیداً خجالت می کشیدم اما اصرار کردم چون نمی خواستم هیچ حرف و حدیثی واسه بعد بمونه . با خودم می گفتم شاید اینا ظاهراً می گن اعتماد دارن و تو دلشون می خوان از پاک بودن دختری که پدر و مادری بالاسرش نیست مطمئن بشن . خدا می دونه چقدر خجالت کشیدم . وقتی زن قابله کِل کشید و گفت : مبارکه ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh