هدایت شده از خانواده بهشتی
قضیه ی آیناز و عملش پیش می یاد و سرشون گرم اون می شه . تایماز بعد بهتر شدن آیناز حالش به مقدار رو به راه می شه . البته آیناز می گفت : مطمئن بوده تایماز داره وانمود می کنه که رفتنت رو پذیرفته و نارحت نیست. اما هر چی که بود ، اون به زندگی عادی برمی گرده . اونام به کم که وضعیت آیناز بهتر می شه ، برمی گردن اسکو. آیناز گویا می خواسته بمونه که با مخالفت شدید شوهرت مواجه می شه و اونم ناچارا همراه پدر و مادرش برمی گرده . با ترس پرسیدم : آیناز از دستم ناراحت بود ؟ فخرتاج نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت : والله خیلی خواستم زیر زبونش رو بکشم ، چشماش که داد می زد از وضعیت برادرش ناراحت و ناراضیه اما چیزی راجع به حسش به تو بروز نداد. خودت که می شناسیش چقدر مواظب رفتاراش هست. حالا هم به نظر من ، حساب روزی رو می کرد که تو برگردی و بشی عروسشون . نمی خواست غیبت عروسشون رو پیش عمش بکنه . اما منم این گیسا رو تو آسیاب سفید نکردم . می فهمیدم که چقدر چشماش نگران تایمازه و شایدم از دست تو دلخور. سرم رو پایین انداختم . چی می تونستم بگم ؟ خیلی در حق شوهرم جفا کرده بودم . حقم بود سه طلاقم بکنه و دیگه تو حریمش رام نده . من باید می موندم . یا حداقلش با همفکری اون، اونجا رو ترک می کردم. کارم عجولانه و بی فکر بود . حالام نمی تونستم آب رفته رو به جوب برگردونم . روزی هزار بار به خاطر خبطی که کرده بودم خودم رو محاکمه و محکوم می کردم، اما چه فایده ؟ بچگی کرده بودم و پلای پشت سرم رو بدجور شکسته بودم . فخرتاج من و منی کرد و گفت : می خوام یه چیزی ازت بپرسم . تو رو روح گل صباح اشتباه برداشت نکن مادر . گفتم : قسمم ندین خاله . من می دونم پشت همه ی حرفهای شما ، نیت خیره . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾