🍂🍃🌸🍂🍃🌸 🍂🌸🍂 🌸 🌸 واقعی 🌸یک روز برف شدیدی میبارید با علی  قرار داشتم خیلی منتظر موندم نیومد. دلشوره داشت خفم میکرد علی هیچوقت بدقول نبود. فکر کردم شاید خسته بوده تو خونه خوابش برده رفتم شرکت نیم ساعت بعد آنلاین شد. _علی؟کجا هستی؟میدونی چقدر منتظرت بودم؟ _ سارا جونم ببخشید تروخدا جاده یخ زده بود ماشین افتاد تو شونه خاکی اتوبوس چپ کرد. خشکم زده بود دو دستی زدم تو صورتم. _ وااااای الان حالت خوبه؟ – اره عزیزدلم خوبم بدازظهر میام دنبالت 🌸حالم بد بود نگران بودم .میترسیدم اتفاق بدی براش افتاده باشه و بهم نگفته باشه تا بدازظهر بشه بال بال زدم دیدمش خدارو شکر سالم و سلامت بود. از خودم تعجب میکردم وقتی میدیدمش انگار دنیا رو بهم دادن اصلا یادم رفته بود که قیافشو دوست نداشتم کلی با رویاهای من فاصله داشت اما به قلبم خیلی نزدیک بود  من ازش خیلی سر بودم اما اون با محبت کردنش همرو جبران میکرد فقط دوسش داشتم چون دوستم داشت یعنی من فکر میکردم که دوستم داره. یه روز داشتیم تو برف ها قدم میزدیم تو پالتوم خودمو حسابی پیچیده بودم جلوم ایستاد نگام کرد 🌸صورتم از شدت سرما و خجالت قرمز شده بود _ مامانم دوست داره ببینتت از اینکه منو با خانوادش درو میون گذاشته بود خیلی خوشحال شدم ولی که ای کاش مامانش هیچوقت منو ندیده بود …. 🌸 🍂🌸🍂 🍃🍂🌸🍃🍂🌸