هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستان_آموزنده
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒
👈 #قسمت_پانزدهم
»سروین« یکی از همان دختران فراری هاست که با شنیدن حرف هایش غمی جانکاه بر قلبم نشست.
در آن غروب پائیزی من و سروین چند ساعت روی نیمکت سرد و فلزی ایستگاه تهرانسر کنار هم نشستیم و او از زندگی اش برایم گفت.
گرفتن مچ دخترک لاغر و قدبلند جیب بر که به خودش تابلو شدن چهره اش را زیر ابری از کرم پودر پوشانده بود، غمی افزود مرا بر غم ها! دلم از شنیدن زجرها و شکنجه هایی که سروین متحمل شده بود به
درد می آمد.💔
حرف هایش که تمام شد خودش را که به پرستویی زخمی می ماند، در آغوشم انداخت.😞
او می گفت:
»صبا، ازت خواهش می کنم اگه خواستی داستان زندگی م رو بنویسی، ماجرا رو طوری جلوه نده که همه من رو محکوم کنن و بگن چرا کانون گرم خانواده رو رهاکرده و به غریبه ها پناه برده تا این سرنوشت تلخ و اندوهبار در انتظارش باشه؟ آخه همیشه که دخترای فراری مقصر نیستن. بعضی مواقع شرایطی پیش میاد که یه دختر جونش به لبش می رسه و با وجود اینکه
می دونه قدم تو بیراه می ذاره اما از خونه و خونواده اش فرار میکنه!
👈💕باور کن من هم دلم می خواست مثل خیلی از دخترای دیگه خوب و پاک زندگی کنم. کنار خانواده باشم. درس بخونم و به وقتش با مرد ایده آلم ازدواج کنم نه اینکه تنها وبی تکیه گاه به منجلاب و پرتگاه بی آبرویی بیفتم...«
نمی دانستم در جواب سروین چه بگویم و روح زخمی اش را چگونه مرهم باشم؟ باز هم ناتوان و عاجز بودم؛ ناتوان تر از همیشه! سروین اما نظر دیگری داشت:
✅او می گفت: »هیچ وقت نتونستم با کسی درد دل کنم. ازت ممنونم که به حرفام گوش دادی. بابت اینکه کتکت زدم هم ازت عذر می خوام، امیدوارم منو ببخشی!« سروین در میان گریه خندید؛
من هم! نمی دانم از ترمینال تا تهرانسر را چگونه رفتم؟ حس می کردم در عالمی قدمی زدم که هیچ اراده ایی از خود ندارم.
اشک هایم بی محاباروی صورتم جاری بودند. یکی دو نفر از زنانی که کنارم روی صندلی های ردیف آخر اتوبوس نشسته بودند، با تعجب نگاهم می کردند.
سرم گیج می رفت و شقیقه هایم از درد تیر
می کشید. صدای آدم ها و اتومبیل ها و هوای سنگین و آلوده این شهر بی در و پیکر بر وجودم سنگینی می کرد. دلم برای سروین می سوخت...
هر چند او با گفتن گفتنی هایش سبک شد و من با شنیدن رنج نامه او سنگین تر از همیشه..
👈 پایان👉
منتظر داستانهای جالب و واقعی در کانال خودتان باشید.
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_ازسرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_پانزدهم✍ مهمانی شیطان
🌷چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام …
– متین جان … مگه مهمونی زنانه است؟ …
– نه … چطور؟ …
– این کت و شلواری بود که عروسی خواهرت پوشیدم … کتش تنگ و کوتاهه …
با حالت بی حوصله ای اومد سمتم …
🌷– یعنی چی تنگ و کوتاهه؟ … زن خارجی نگرفتم که این حرف های مسخره رو بشنوم … و بیاد با چادر بشینه یه گوشه مجلس … اونجا آدم هاش با کلاسن … امل بازی در نیاری ها …
– امل بازی؟ … امل چی هست؟ …
خندید و رفت توی اتاق کارش … با صدای بلند گفت …
🌷– یعنی همین اداهای تو … راستی رفتیم اونجا، باز وقت اذان شد پا نشی بری وایسی به نماز …
سرش رو آورد بیرون …
– محض رضای خدا … یه امشب، ما رو مسخره و مضحکه مردم نکن …
تکیه دادم به دیوار … نفسم در نمی اومد … نمی تونستم چیزهایی رو که می شنیدیم درک کنم … مغزم از کار افتاده بود … اومد سمتم …
🌷– چت شد تو؟ …
– از روز اول دیدی من چطور آدمی هستم … اگر من اینقدر مسخره ام؛ چرا باهام ازدواج کردی؟ …
با خنده اومد طرفم …
🌷– زن بور اروپایی نگرفتم که بره لای چادر … زن گرفتم به همه پز بدم تا چشم هاشون در بیاد که زن های خودشون به زور هزار قلم آرایش، شبیه تو هم نمیشن …
دوباره رفت توی اتاق … این بار قدرت حرکت کردن نداشتم که دنبالش برم …
🌷– راستی یه دستم توی صورتت ببر … اینطوری بی هیچی هم زیاد جالب نیست … همچین که چشم هاشون بزنه بیرون …
✍ادامه دارد......
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_پانزدهم ✍جایی برای سگ ها
🌹دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل ... اون هیچ توجهی بهم نداشت ... مهم نبود ... دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... .
🌹- آقای رئیس ... من برای ثبت نام و شرکت در دانشگاه حقوق درخواست دادم ... اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد ... برای همین حضوری اومدم ...
🌹- بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی ... سرش رو آورد بالا ... هر چند بعید می دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه ... .
- اما فکر نمی کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه .... یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه ... .
🌹خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد ... اینجا جایی برای تو نیست ... اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدارهای آینده این کشور رو آموزش میده ... بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی...
🌹- طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن ... قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته ... جالبه ... برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه ... اما برای یه انسان جا نیست ... این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم ... چند لحظه مکث کردم ... نگران نباشید ... من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم ... می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمی شنوه ... .
🌹بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد ... از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن ... توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست ... این آخرین شانسیه که بهت میدم ... قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه ... از اینجا برو بیرون ... .
🌹بلند شدم و رفتم سمت در ... مطمئن باشید آقای رئیس ... من کاری می کنم که صدای من شنیده بشه ... حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم ... به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم ... .
🌹این رو گفتم و از در خارج شدم ... این تصمیم من بود ... تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد ... .
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#قسمت_شانزدهم ✍ قاتل سریالی؟
🌹قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم ...و یه پلاکارد پایه دار درست کردم ... مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداحتم ... در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است... شرافت و جایگاه سگ سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است ...رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه...
🌹تک و تنها ...بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم ...حتی شب رو همونجا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم... روز اول کسی بهم کاری نداشت ....فکر می کردن خسته میشم خودم میرم ...اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه می کنم... گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن ...بعد از یه کتک مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم ...دوباره تمام این مطالب رو نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه...
🌹این بار، چهره و بدن کتک خورده ام هم بهش اضافه شده بود ...کم کم افراد می ایستادن و از دور بهم نگاه می کردن ...داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی می کردم که ...سر و کله چند تا ماشین پلیس ظاهر شد ...چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن ...
🌹در ماشین رو باز کردن با سرعت اومدن طرفم ... تا اومدم به خودم بیام، یکی شون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید ... دومی از کنار به سمتم حمله کرد ... یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... نمی تونستم به راحتی نفس بکشم ... اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت ... و خلاف جهت تابوند ... و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن ...
🌹همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد ... از شدت درد، نفسم بند اومده بود ... هم گلوم به شدت تحت فشار بود ... هم دستم از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود ... دیگه هیچ چیز رو متوجه نمی شدم ... درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه ... .
🌹یکی شون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم ... و تمام وزنش رو انداخت روی اون ... هنوز به خودم نیومده بودم که درد زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد ... اونها ... به اون دست نابود شده من ... توی همون حالت ... از پشت دستبند زدن ... و بلندم کردن ... .
🌹از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن می شد ... صداها گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی می رفت ... .
🌹من رو پرت کردن توی ماشین ... و این آخرین تصویر من بود... از شدت درد، از حال رفتم ...
✍ادامه دارد..
@tafakornab
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پانزدهم✍ من شوهرش هستم
🌹ساعت نه و ده شب … وسط ساعت حکومت نظامی … یهو سر و کله پدرم پیدا شد … صورت سرخ با چشم های پف کرده … از نگاهش خون می بارید … اومد تو … تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی …
🍃بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش … – تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ … به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ … از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید … زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد …
🌹بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود … علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم … نازدونه علی بدجور ترسیده بود …
🍃علی عین همیشه آروم بود … با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد … هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ … قلبم توی دهنم می زد … زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم … از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه …
🌹آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام … تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید … علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم … دختر شما متاهله یا مجرد؟ … و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید … – این سوال مسخره چیه؟ …
🍃به جای این مزخرفات جواب من رو بده … – می دونید قانونا و شرعا … اجازه زن فقط دست شوهرشه؟… همین که این جمله از دهنش در اومد … رنگ سرخ پدرم س
یاه شد … – و من با همین اجازه شرعی و قانونی … مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه …
🌹 کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه … از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ …
#ادامه_دارد
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شانزدهم✍ ایمان
🍃علی سکوت عمیقی کرد … – هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم … باید با هم در موردش صحبت کنیم … اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم … دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید … و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد … – اون وقت … تو می خوای اون دنیا … جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ … تا اون لحظه، صورت علی آروم بود …
🌹حالت صورتش بدجور جدی شد … – ایمان از سر فکر و انتخابه … مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ … من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام … چادر سرش کرده… ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست … آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط … ایمانش رو مثل ذغال گداخته …
🍃کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه … ایمانی که با چوب بیاد با باد میره … این رو گفت و از جاش بلند شد … شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما … قدم تون روی چشم ماست … عین پدر خودم براتون احترام قائلم … اما با کمال احترام …
🌹 من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه … پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد … در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در … – می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو … تو آخوند درباری … در رو محکم بهم کوبید و رفت … پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم …
🍃خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت … یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند … و اکثرا نیز بدون حجاب بودند …
🌹بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند … علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید …
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
#داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت_پانزدهم:
❤️بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند…و این خوبی و توجه بیش حد،او را ترسوتر جلوه میداد…اما در این بین فقط دانیال مهمترین ادم زندگیم بود…و من داشته هایم آنقدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرجش کنم…
به شدت پیگیر بودم…چون به زودی یک دختر مبارز و داعشی نام میگرفتم…
مدام در سخنرانی هایشان شرکت میکردم(مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله…از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدساتِ دروغگین و خرافه پرستی هایشان..برقرار حکومت واحد اسلامی) مگر عقاید دیگر،حق زندگی نداشتند؟؟؟یعنی همه باید مسلمان،آنهم به سبک داعشی باشند؟؟ و برشورهایشان را میخواند…زندگی راحت برای زنان…استفاده از تخصص و دانش…داشتنن مقام و مرتبه در حکومت داعش…پرداخت حقوق… داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال…آب و برق و داروی رایگان…امنیت و آسایش…)همه و همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش…چرا؟؟؟ چه دلیلی وجود داشت؟ این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟؟؟
در ظاهر همه چیز عالی بود…بهترین امکانات،و مبارزه برای آرمانهایی والا و انسان دوستانه،آزادی و مذهب که فاکتور آخری برایم بی ارزش ترین مورد ممکن بود…مذهب، مزحکترین واژه…
با این حال،بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمیرسید… همه چیز،بیش از حد ممکن غریب و نامانوس بود.اما در برابر،تنها انگیزه ی نفس کشیدنم،مهم نبود…
باید بیشتر میفهمیدم…مبارزه با چه؟؟؟
اسم شیعه را سرچ کردم…فقط عکسها و تصاویری ویدئویی از قمه کشیدن به سر و زنجیرِ تیغ دار زدن بر بدن و پشت،آنهم در مراسم عزاداری به نام عاشورا…خون و خون و خون… بیچاره کودکانش که با چشمان گریان مجبور به تحمل دردِ برش در سر بودند.
یعنی خانواده ما در ایران به این شکل عزاداری میکردند؟؟یعنی این بریدگی های ،در بدن پدرو مادر من هم بود؟؟ اما هیچ گاه مادر اینچنین رفتاری هایی از خود نشان نمیداد…
درد و خون ریزی،محض همدردی با مردی در هزار و چهارصد سال پیش؟؟
انگار فراموش کردم که مادر یک مسلمان ترسوست…در اسلام بزدلها مهربانند و فقط گریه می کنند…در مقابل،شجاعتشان جان میگیرند و خون میریزند… عجب دینی ست،”اسلام”…
هر چه بیشتر تحقیق میکردم،به اسلامی وحشی تر میرسیدم… درداااا….
چند روزی بود که هیچ تماسی از عثمان نداشتم…وتقریبا در آن تجهیز اطلاعاتی؛مردی با این نام را از یاد برده بودم…
روز و شب کتاب میخواندم و سرچ میکردم و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت میکردم…
و هرروز دندان تیزتر میکردم برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم را به گندآب اعتقادات اسلامی اش هدایت کرده بود.
آن صبح مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم میزدم که کسی را در نزدیکم حس کردم… ادامه دارد……
ادامه دارد..
@tafakornab
@shamimrezvan
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇◇°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پانزدهم✍ بخش اول
🌼🌸گفتم آروم میشه، دلم براش می سوزه نمی تونم نرم …
گفت می دونی تا حالا چند بار منو زده ؟ بماند…. ولش کن خوب من کارگرم ببین برای شما چیکار کردن ولی به خدا از دل من در نیومده ….
گفتم : الهی بمیرم ..ولی عمه خیلی شما رو دوست داره و روی شما حساب می کنه میگه عضو خانواده ی ماس …
🌸🌼گفت : خوب آره ما هر چی داریم از شکوه خانم داریم … وظیفه ی منه ، تازه شکوه خانم رو هم خیلی دوست دارم ……..
در حالیکه که احساس کردم اون بازم دلش می خواد حرف بزنه پرسیدم می دونی عمه کجاس؟ …گفت : داره موهاشو سشوار می کشه تو اتاقش برو فکر نکنم عیبی داشته باشه بری…… امروز از تورج خبری نیست از صبح با عجله اومده و یک چیزی برای خودش برده بالا معلوم نیست سرش به چی گرم شده درس که نمی خونه حتما داره نقاشی می کنه ……
🌼🌸گفتم راست میگی از صبح ندیدمش ….رفتم بیرون پیش علیرضا خان ایرج هم اومده بود ازش پرسیدم تورج نیومد ؟ گفت چرا داشت حاضر می شد تو بهتری ؟ گفتم آره مرسی خوبم …..
عمه اومد بیرون وای که چقدر خوشگل شده بود تا حالا ندیده بودم که اینطوری به خودش برسه…. همه براش ابراز احساسات کردن و اونم می خندید. علیرضا خان گفت : بیا عزیز دلم پیش من بشین که مثل اینکه امسال سال خوبیه ….
🌸🌼ولی عمه رفت تو هم یک مرتبه سایه ی یک غم سنگین روی صورتش نشست گفت : وقتی حالش بهتر شد فکر کردم امسال سرِ سال تحویل دیگه با ماس بچه ام امسالم افتاده ….
ایرج گفت : پس مثل اینکه این خاصیت سال تحویله که آدم یاد غصه هاش میفته … یک بار رویا رو دل داری دادم حالا شما بیا دلداریت بدیم و عمه رو بغل کرد و روی سرشو بوسید و گفت سخت نگیر مادرم اونم میاد درست میشه …..
🌼🌸علیرضا خان گفت رویا برای چی ؟ ایرج یک چشمک زد که تموم شد و رفت ول کنین الان دوباره باید اونو دلداری بدم…. دیگه حالا نوبت شکوه خانمه ….عمه بلند صدا کرد تورج زود باش دیگه می خوایم شام بخوریم مرضیه می خواد بره …
🌸🌼مرضیه تند و تند شام رو کشید و روی میز نهار خوری که از قبل چیده بود گذاشت ….
چادرشو سرش کرد یک بسته ی بزرگ که توش قابلمه و چیزای دیگه بود بر داشت و گفت کاری ندارین علیرضا خان با دست اشاره کرد و گفت :بیا اینجا …….مرضیه مثل اینکه می دونست باهاش چیکار داره بسه رو گذاشت دم درو با خجالت رفت جلو و چادرشو گرفت تو بغلش و گفت بازم ما رو خجالت میدین؟ علیرضا خان یک پاکت از رو میز برداشت وگفت این عیدی همه ی ما برای همه ی خانواده ی تو…. پاکت رو مال تو برای بچه ها جدا گذاشتم منظورم نوه ها و عروس هاته دو تا پسرت تو کارخونه بهشون دادم به اسماعیلم خودم میدم ……
🌼🌸مرضیه پاکت رو گرفت و گفت بزارین دست شما رو ببوسم …. علیرضاخان بادی به غبغب انداخت که نه این چه کاریه برو انشالله عیدتون مبارک باشه و به سلامتی …. مرضیه با خوشحالی رفت …. عمه باز داد زد تورج شام سرد شد بیا دیگه ….
تورج با یک تابلو که روشو پوشونده بود اومد پایین علیرضا خان ازش پرسید اون چیه ؟
🌸🌼گفت : سلام به همه سر سال تحویل معلوم میشه ….. ایرج گردنشو گرفت و بغلش کرد و گفت پس برای همین چند روزه مشغولی ؟ ……….. و همه با هم رفتیم سر شام ….چقدر عمه زحمت کشیده بود و چنان شامی تهیه کرده بود که من حتی تو رویا هم نمی دیدم ….
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇◇°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پانزدهم✍ بخش دوم
🌼🌸اونشب ، سال ساعت چهار صبح تحویل می شد و اونا قرار بود تا اون موقع بیدار بمونن … وقتی اینو فهمیدم دلم برای حمیرا شور زد چون می دونستم منتظرم میشه….
بعد از شام همه با هم میز رو جمع کردیم و رفتیم دور هم نشستیم … علیرضا خان همین طور که پیپ شو روشن می کرد گفت شنیدم شماها با هم حکم بازی کردین…..
خوبه پس تورج برو ورق ها رو بیار …. گفتم من پشت دست عمه میشینم عمه گفت : نه ورق تعین کنه کی پشت دست بشینه خیلی دلم می خواست که من باشم ولی تورج و عمه بهم افتادن و من و علیرضا خان با هم …. پس ایرج تماشا چی شد …. یکم که بازی کردیم ایرج نشست پشت دست من بازی می کردیم و می خندیدیم …
🌼🌸ولی من اصلا حواسم به بازی نبود و دلم می خواست کنار بشینم مخصوصا که دلم برای حمیرا شور می زد ……. بازی طولانی شد و ساعت از دو گذشت به ایرج گفتم میشه به جای من بازی کنی تا من بیام …. نگاهی به من کرد و گفت آره برو به کارت برس …
من هستم .. منظورشو از این حرف نفهمیدم …. یک جوری گفت که انگار می دونه من می خوام کجا برم ….
🌼🌸عمه هم انگار همین فکر رو کرده بود چون پرسید مگه چیکار داری ؟ گفتم هیچ کار زود میام ……و رفتم بالا صدایی از اتاق حمیرا نمی اومد ….
گفتم خوبه ناله نمی کنه پس می تونم بر گردم…. درو باز کردم تا یک سر بهش بزنم دیدم ، سرش از تخت آویزون شده زود رفتم تو و در و بستم و سرشو بلند کردم تو همون نور کم دیدم که از دهنش کف اومده …
🌼🌸گفتم :الهی بمیرم خوب شد اومدم …… اول که ترسیده بودم ولی دیدم نفسش خوبه حتما چون سرش از تخت آویزون بوده این طوری شده …. یک کم آب نزدیک دهنش کردم یک کم خورد و بعد دست منو گرفت حالا نمی تونستم به کسی بگم یا نه چه عذری می تونستم بیارم ؟چرا اومده بودم اتاق حمیرا که برای من قدغن بود …..
🌼🌸حمیرا با همون بی حالی گفت : فکر…کرد..م ولم کر…دی ….گفتم : نه مطمئن باش میام ….گفت هر چی …صدات کرد….م نیومدی ……همون طور آهسته در گوشش لالایی هر شبی رو زمزمه کردم تا زودتر بخوابه و من بتونم برگردم و اونا متوجه ی غیبت من نشن … ولی اون همین طور ول می خوردو دست منو فشار می داد ….. یک ساعت بیشتر طول کشید تا خوابش برد و بی حرکت شد و تونستم دستمو از دستش در بیارم …..
🌼🌸وقتی رفتم پایین نزدیک سال تحویل بود ولی هنوز بازی اونا تموم نشده بود … من شمع ها رو روشن کردم و قران رو برداشتم تا طبق عادتی که مادرم یادم داده بود موقع تحویل سال قران بخونم …. بالاخره بازی اونا هم تموم شد و اومدن ….دور سفره ….
تورج دوربین آورد و هی باهاش عکس مینداخت از هر طرف می چرخیدیم اون یک فلاش می زد ، یک جوری خوشحال بود که همه تعجب کرده بودن گفت : امسال حتما سال خوبیه چون رویا با ماست
🌼🌸انشالله سال دیگه حمیرا هم با ما باشه…. و همون موقع سال تحویل شد و همه بهم تبریک گفتیم ، علیرضا خان قران رو باز کرد و به همه عیدی داد و عمه هم همین کارو کرد فکر می کنم به اندازه ی دو ماه حقوق بابام از اونا عیدی گرفتم …. بعد ایرج از پشت مبل چهار تا بسته آورد صورت خودش گل انداخته بود و بی خودی می خندید گفت : اول مامانه عزیزم قابل شما رو نداره خیلی برای ما زحمت می کشین ….
🌼🌸عمه کادو رو گرفت و گفت : بالاخره پسرم بزرگ شد دستت درد نکنه …. و کادو رو باز کرد یک سنجاق سینه ی مروارید و طلا …..
ایرج رفت سراغ علیرضا خان و گفت …تقدیم به پدر عزیزم که خیلی دوستش دارم عیدتون مبارک …..( تورج نتد و نتد عکس می انداخت ) علیرضا خان هم بازش کرد و با خوشحالی گفت به ,به , چه پیپ قشنگی از دست این راحت شدم سوراخش گیر داشت مرسی بابا جان…………
🌼🌸و کادوی تورج رو داد و گفت : تقدیم به داداش با معرفت و مهربونم امیدوارم تو سال جدید موفق باشی همدیگر رو بغل کردن و بوسیدن تورج گفت ولی من برای تو چیزی نخریدم ولی یک کادوی دسته جمعی دارم …. وقتی بازش کرد یک کراوات آبی رنگ بود و اومد سراغ من داشتم از خجالت آب می شدم ، احساس می کردم همه ی اون کادو ها برای اینکه اون می خواست به من کادو بده و می ترسیدم بقیه هم اینو بفهمن …
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پانزدهم✍ بخش سوم…
🌼🌸گفت برای دختر دایی عزیزم که شادی رو به خونه ی ما آورده و ما که مدتها بود دور هم جمع نمی شدیم امشب به واسطه ی اون خوشحال هستیم قابلی نداره …
گفتم آخه چجوری قبول کنم من کادو نخریدم چون تا حالا این کارو نکرده بودم ببخشید….. ولی دیدم اون همین طور دستش طرف من درازه پس ناچار اونو گرفتم ……..
عمه گفت باز کن دیگه باید همه ببینن …. باز کردم یک گردنبند فوق العاده زیبا … باورم نمی شد … تو دلم گفتم چیکار کردی ایرج الانه که همه بفهمن شکل قلب بود …. زود گذاشتمش توی جعبه اش و بازم تشکر کردم … ولی قرمز شده بودم و خیس عرق …..
متاسفانه من خیلی سفید بودم و با کوچکترین تغییر در حالم سرخ می شدم و اینو نمی تونستم پنهون کنم …..
بعد تورج گفت : ببخشید من فقط برای رویا کادو دارم برای کسی چیزی نخریدم ولی می تونیم بگیم این کادو مال همه اس ….. علیرضا خان گفت : خوب غلط کردی باید می خریدی یعنی چی برای رویا خریدی ؟ ….خوب حالا بگو برای رویا چی گرفتی؟ تورج رفت و تابلو رو آورد و روشو باز کرد حیرت انگیز بود اصلا باور کردنی نبود یک شاهکاره بی نظیر …
تصویر منو وقتی اولین روز اومده بودم با همون چمدون و لباس خال دار کشیده بود همون لحظه که به من گفت برو و فقط سرتو برگردون درست انگار از روی عکس کشیده باشه ….ایرج هیجان زده بغلش کرد و دوباره اونو بوسید و گفت وقتی گفتی برای همه اس باورم نشد ولی واقعا شاهکار کردی ، بی نظیره تو داداش واقعا هنرمندی ……..
منم گفتم :من واقعا نمی دونم چی بگم فقط ، منم میگم تو هنرمند بی نظیری هستی و من خیلی ازت ممنونم ……
علیرضاخان گفت : نه در واقع تو برای همه ی ما کادو دادی هر کدوم از این نقاشی تو یک جوری خوشحالیم آفرین پسرم …
تورج هم خودشو لوس کرد و گفت : ای وای به من گفت پسرم خدایا نمردیم و یک بار بابا منو برای نقاشی تشویق کرد ……. نگفتم امسال سال خوبیه ؟ ….
نزدیک صبح بود و همه برای خوابیدن رفتیم ………به اتاقم که رسیدم زود در جعبه رو باز کردم تا درست اونو نگاه کنم آخه وقتی اونو از ایرج گرفتم ، می ترسیدم هیجانی نشون بدم که همه احساساتم رو نسبت به ایرج متوجه بشن … و حالا با خیال راحت اونو گذاشتم کف دستم و بوسیدم و بعد انداختم به گردنم قاب عکس رو هم گذاشتم روی میز تا فردا بزنم به دیوار …. بعد در حالیکه دستم روی گردنبندم بود و از عشق اون نسبت به خودم مطمئن بودم با قلبی پراز امید خوابیدم ….
#ناهید_گلکار
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸
🌸
#سرگذشت واقعی #سارا
#قسمت_پانزدهم
🌸یک روز برف شدیدی میبارید
با علی قرار داشتم
خیلی منتظر موندم نیومد.
دلشوره داشت خفم میکرد
علی هیچوقت بدقول نبود.
فکر کردم شاید خسته بوده تو خونه خوابش برده
رفتم شرکت نیم ساعت بعد آنلاین شد.
_علی؟کجا هستی؟میدونی چقدر منتظرت بودم؟
_ سارا جونم ببخشید تروخدا جاده یخ زده بود ماشین افتاد تو شونه خاکی اتوبوس چپ کرد.
خشکم زده بود
دو دستی زدم تو صورتم.
_ وااااای الان حالت خوبه؟ – اره عزیزدلم خوبم بدازظهر میام دنبالت
🌸حالم بد بود نگران بودم .میترسیدم اتفاق بدی براش افتاده باشه و بهم نگفته باشه
تا بدازظهر بشه بال بال زدم
دیدمش خدارو شکر سالم و سلامت بود.
از خودم تعجب میکردم
وقتی میدیدمش انگار دنیا رو بهم دادن
اصلا یادم رفته بود که قیافشو دوست نداشتم
کلی با رویاهای من فاصله داشت اما به قلبم خیلی نزدیک بود من ازش خیلی سر بودم
اما اون با محبت کردنش همرو جبران میکرد
فقط دوسش داشتم چون دوستم داشت یعنی من فکر میکردم که دوستم داره.
یه روز داشتیم تو برف ها قدم میزدیم
تو پالتوم خودمو حسابی پیچیده بودم
جلوم ایستاد
نگام کرد
🌸صورتم از شدت سرما و خجالت قرمز شده بود
_ مامانم دوست داره ببینتت
از اینکه منو با خانوادش درو میون گذاشته بود خیلی خوشحال شدم
ولی که ای کاش مامانش هیچوقت منو ندیده بود ….
🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#آخرینعروس
#قسمت_چهاردهم
#درانتظارنشانیازمحبوبم!
بشر به سوی نحاس می رود : من این خانم را خریدارم.
صدای کنیز به گوش میرسد :وقت و مال خویش را را تلف نکن.
بشر نامه ایی را که امام هادی علیه السلام به او داده در دست دارد، با احترام جلو می رود و نامه به بانو می دهد و می گوید : بانوی من! این نامه برای شماست.
نرجس نامه را می گیرد و شروع به خواندن می کند. نامه به زبان رومی نوشته شده است. هیچکس از مضمون آن خبر ندارد. نرجس نامه را میخواند و اشک می ریزد.
چه شوری در دل بانو به پا شده است؟ خدا می داند. اکنون او پیامی از دوست دیده است، پیرمرد سکه های طلا را به نحّاس می دهد.
نرجس بر می خیزد و همراه بشر حرکت می کند. او نامه امام را بارها بر چشم می کشد و گریه می کند. گویی که عاشقی پس از سال ها، نشانی از محبوب خود یافته است.
نرجس آرام و قرار ندارد، عطر بهشت را از آن نامه استشمام می کند.
آنها باید هرچه زودتر به سوی سامرا حرکت کنند.
#آخرینعروس
#قسمت_پانزدهم
#بشارتآسمانیبرایقلبمن
به شهر سامرا می رسند. نزدیک غروب است. وارد شهر می شوند. رفتن به خانه امام هادی علیه السلام جرم است و آنها باید به خانه بشر رفته و در فرصت مناسبی خود را به خانه امام برسانند.
هوا خیلی تاریک است و آنها می توانند از تاریکی شب استفاده کنند. نیمه شب شده آماده حرکت می شوند.
بشر از آنها می خواهد که خیلی مواظب باشند و بدون هیچ سروصدایی حرکت کنند.
وارد محله عسکر می شوند و نزدیک خانه امام می ایستند.
صدایی به گوش می رسد :
_خوش آمدید.
بشر وارد خانه میشود زانوهای نرجس میلرزد، بوی گل محمدی به مشامش می رسد. اینجا بهشت نرجس است . اشک در چشمان او حلقه زده است.
امام هادی علیه السلام به استقبال او می آید. نرجس سلام می کند و جواب می شنود.
امام هادی به روی او لبخند میزند و می گوید :آیا می خواهی به تو بشارتی بدهم که چشمانت روشن شود؟
امام میداند که نرجس در این سفر با سختی های زیادی روبهرو شده و رنج اسارت کشیده است. اکنون باید دل او را با مژده ایی شاد می کند.
ای نرجس! خشنود باش و خوشحال!
به زودی خداوند به تو فرزندی می دهد که آقای همه دنیا خواهد شد و عدالت را در این کره خاکی برقرار خواهد کرد.
نرجس میفهمد که او مادر #مهـدی خواهد شد، همان کسی که همه پیامبران به آمدنش مژده داده اند. به راستی چه مژده ایی از این بهتر!
نرجس سوالی می پرسد:
_آقای من! پدر این فرزند کیست؟
_آیا آن شب را به یاد داری؟ شبی که عیسی علیه السلام و جـدم، پیامبر صلی الله علیه و آله مهمان تو بودند؟ آن شب پیامبر تو را برای چه کسی خواستگاری کرد؟
_فرزندت حسن علیه السلام را می گویی؟
_آری، تو به زودی همسر او خواهی شد.
این جاست که چهره نرجس از خوشحالی همچون گل می شکفد. خدا سرور مردان جهان را برای همسری با او انتخاب نموده است.
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع ❤️
#قسمت_پانزدهم
✍🏻خیلے دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفتہ بودم براے همیـن قبول کردم.
✍🏻کتاب هایے رو کہ زهرا دوستم داده بود و شروع کردم بہ خوندن،خیلے برام جذاب و جالب بود.
✍🏻وقتے میخوندم کہ با وجود تمام عشق و علاقہ اے کہ بیـن یہ شهید و همسرش وجود داشتہ با ایـن حال بہ جنگ میره و اونو تنها میزاره و در مقابل همسرش صبورانہ منتظر میمونہ و شهادت شوهرشو باعث افتخار میدونہ قلبم بہ درد میومد.
✍🏻یا پسرے کہ بہ هر قیمتے کہ شده پدر و مادرشو راضے میکرد کہ به جبهہ بره
✍🏻پسر بچہ هایے کہ تو شناسنامہ هاشون دست میبردند تا اجازه ے رفتـن بہ جبهہ رو بهشون بدن.
✍🏻دختر بچہ هایے کہ هر شب منتظر برگشت پدرشون،چشمشون بہ نور بود و شهادت پدرشون و باور نمیکرد.
✍🏻و...
✍🏻واقعا ایـن ارزش ها قیمت نداره،هر کتابے رو کہ تموم میکردم در موردش یہ نقاشے میکشیدم
✍🏻یہ بار عکس همون شهید و بر اساس عکسایے کہ تو کتاب بود ، یہ بار عکس دختر بچہ اے منتظر ، یہ بار عکس مادر پیرے کہ قاب عکس پسرش دستشہ و منتظره کہ جنازه ے پسرے رو کہ 20سال براش زحمت کشیده و بزرگش کرده رو براش بیارن.
✍🏻هوا خیلے گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا براے مراسم تشییع شهدا.
✍🏻خیلے چادر سرکردن برام سخت بود با ایـن کہ چند ماه از چادرے شدنم هم میگذشت ولے بازم سخت بود دیگہ هر جورے کہ بود تحمل کردم و رفتم.
✍🏻بهشت زهرا خیلے شلوغ بود انگار کل تهران جمع شده بودن اونجا فکر نمیکردم مردم انقدر معتقد باشـن،جدا از اون همہ جور آدم و میشد اونجا دید پیر و جوون،کوچیک و بزرگ،بی حجاب و باحجاب و...
✍🏻شهدا دل همہ رو با خودشون برده بود.
✍🏻پیکر شهدا رو آوردن همہ دویدن بہ سمتشون ،یہ عده روے پرچم ایران کہ روی جعبہ رو باهاش پوشونده بودن،یہ چیزایـے مینوشتـن،یہ عده چفیہ هاشونو تبرک میکردن،یہ عده دستشونو گذاشتہ بودن رو جعبہ و یہ چیزایے میگفتـن،در عین حال همشون هم اشک میریختـن
✍🏻پیرزنے رو دیدم کہ عقب وایساده بود و یہ قاب عکس دستش بود و از گرما بے حال شده بود
✍🏻رفتم پیشش و ازش پرسیدم:
✍🏻مادر جان ایـت عکس کیہ❓❓❓
✍🏻لبخند زد و گفت عکس پسرمہ منتظرشم گفتہ امروز میاد،بطرے آب و دادم بهش و ازش پرسیدم شما از کجا میدونے امروز میاد⁉️
✍🏻گفت:اومد بہ خوابم خودش بهم گفت کہ امروز میاد،بهش گفتم خوب چرا نمیرید جلو⁉️
✍🏻گفت:بهم گفتہ مادر شما وایسا خودم میام دنبالت،اشک تو چشام جم شد،دلم میخواست بهش کمک کنم،بهش گفتم:
✍🏻مادر جان اخہ ایـن شهدا هویتشون مشخص شده اگہ پسر شمام بود حتما بهتون میگفتـن، جوابمو نداد.
بهش گفتم: مادر جان شما وایسا اینجا مـن الان میام
✍🏻رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطے جمعیت شدیم و هولمون داد،جلو نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ے شهدام،یہ احساسے بهم دست داد دست خودم نبود، همینطورے اشک از چشام میومد دستمو گذاشتم رو یکے از جعبہ ها یاد اون پیرزن افتادم زیر لب گفتم:خودت کمک کـن بہ اون پیرزن خیلے سختہ انتظار
✍🏻جمعیت مارو بہ عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیرزن،پیداش نکردیم نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگہ نا امید شده بودیم گفتیم حتما رفتہ داشتیم برمیگشتیم کہ دیدیم یہ عده جمع شدن و آمبولانس هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزن اونجا افتاده بود...
◀️ ادامـــــہ دارد...
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_ابراهیم علیه السلام #قسمت_پانزدهم
🔹ابراهیم علیه السّلام در خرمن آتش «2»🔹
پیروان نمرود در هر جا به جمع آوری هیزم پرداختند و این عمل را موجب تقرب و خدمت به خدایان خود می دانستند. حتی اهمیت این عمل به جایی رسیده بود که آن را وسیله ای برای شفای از بیماری و برآورده شدن حوایج خود می دانستند و از همه نقاط، مردم برای شرکت در این مراسم دعوت شده بودند.
مردم روزهای پی درپی به جمع آوری هیزم پرداختند، تا اینکه هیزمی انبوه جمع آوری و کوهی از چوب فراهم شد، سپس زمین همواری را دیوار کشیدند و آتش را در میان این حصار، شعله ور ساختند. آتش روشن و زبانه های آن سوی آسمان روان شد و هنگامی که از شدت حرارت هیزم آن سرخ شد، ابراهیم را دست بسته در میان آتش افکندند. درحالی که هنوز کینه وی را به دل داشتند و از عذاب او شادمان بودند.
ابراهیم علیه السّلام در حالی در آتش شعله ور می افتاد که قلبش لبریز از ایمان بود، اعتمادش به خدا قوی و ارتباطش با او محکم بود و به نجات خویش یقین داشت و به همین دلیل وقایع جاری او را نلرزاند و متزلزل نساخت و از آتش، هراسی به دل راه نداد. بلکه با آغوش باز آن را استقبال کرد و با روحی مطمئن وارد آتش شد.
اکنون ابراهیم علیه السّلام در دل آتش است، او در میان دودها ناپدید می گردد، شعله های آتش او را در آغوش گرفته و فریاد و خروش مردم، را به صدای ابراهیم علیه السّلام نمی دهد، در چنین شرایطی آتش با ابراهیم چه می کند؟
آتش قید و بندهای ابراهیم را سوزاند و او را آزاد ساخت و خدای مهربان، غضب آتش را آرام و حرارت آن را مطبوع ساخت و ابراهیم را از شعله های سوزان آن نجات داد و آتش را بر ابراهیم سرد و سلامت نمود!
#ابراهیم_علیه_السّلام_در_خرمن_آتش
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
#احادیث
#تفسیر_قرآن
🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺
@tafakornab
#حکایاتبهلولوملانصرالدینضربالمثل👆