eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻پیرمرد حکیم از پیرمرد حکیمی پرسیدند: از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟ پاسخ داد: ✨یاد گرفتم که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم. ✨یاد گرفتم که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت. ✨یاد گرفتم که دنیا ی ما هر لحظه ممکن است تمام شود اما ما غافل هستیم. ✨یاد گرفتم که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد. ✨یاد گرفتم کسی که جو را میکارد گندم را برداشت نخواهد کرد. ✨یاد گرفتم که عمر تمام می شود اما کار تمام نمی شود. ✨یاد گرفتم که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است. ✨یاد گرفتم کسی که مرتب می گوید: من این می کنم و آن می کنم تو خالی است و نمی تواند کاری انجام دهد. ✨یاد گرفتم تمام کسانیکه در گورستان هستند همه کارهایی داشتند و آرمانهایی داشتند که نتوانستند محقَق گردانند. ✨یاد گرفتم که بساط عمر و زندگیمان را در دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم. @tafakornab 👆
🔻ایمنى از تلخى جان کندن 🌱فرد صالحى به عیادت بیمارى رفت ، او آخرین لحظات زندگانى اش را مى گذارنید، به او گفت : دوست من ! آیا جان کندن تلخ است ؟ بیمار گفت : من جز شیرینى و خوبى نمى بینم : و هیچ گونه تلخى را حس نمى کنم . آن شخص صالح متعجب شد؛ زیرا او مى دانست که دل کندن از این دنیا و جان دادن بسیار ناگوار و تلخ است . 🌱شخص بیمار چون تعجب او را دید، به او گفت : تعجب مکن ؛ زیرا من حدیثى از پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) شنیده بودم که : هر کس زیاد بر من صلوات بفرستد، از تلخى جان دادن در امان است . از آن پس من به فرستادن صلوات مداومت نمودم و بسیار صلوات فرستادم . اینک تو علت جان دادن راحت مرا فهمیدى . @tafakornab 👆
🔻حکایت جوجه اردک زشت با بیانی متفاوت از مولانا دست تقدیر روزی ، تخمی غریبه را هل داد کنار تخم های مرغی خانگی . جوجه ها که از سر تخم بیرون آوردند مرغ از همه جا بی خبر دید که یکی از جوجه ها سر و وضعی متفاوت با بقیه دارد. به چشم مرغ و جوجه هایش، آن جوجه متفاوت، نه قشنگ بود ، نه با استعداد و به همین علت او را به حساب نمی آوردند. تا این که روزی جوجه ها، برای خوردن غذا و درس گرفتن از مادر به خارج از خانه رفتند. مرغ داشت به بچه ها یاد می داد که آب خطر دارد و اگر در آن بیفتند غرق می شوند که جوجه متفاوت داخل آب پرید اما غرق نشد چون او جوجه مرغابی بود! @tafakornab 👆
🔻شير آن است كه خود را بشكند يكى را در پيش رسول (ص) مى‏گفتند كه ((وى بسيار نيرومند است .)) گفت: چرا؟ گفتند: با هر كه كشتى گيرد، وى را بيفكند و بر همه كس غالب آيد . رسول (ص) گفت: قوى و مردانه آن كس است كه بر خشم خود غالب آيد، نه آن كه كسى را بر زمين بيفكند . سهل دان شيرى كه صف‏ها بشكند شير آن است كه خود را بشكند عبدالله بن مسعود مى‏گويد: روزى پيامبر (ص) مالى را قسمت مى‏كرد . يكى گفت:اى محمد!به انصاف، قسمت نكردى . رسول (ص) خشمگين شد و رويش سرخ گشت؛ اما بيش از اين نگفت كه (( خداى رحمت كند برادرم موسى را كه وى را بيش از اين رنجاندند و او بر همه، صبر كرد .)) 📚 حکایت پارسایان ،رضا بابایی @tafakornab 👆
💞زنی به عنوان حیوان خانگی یک مار داشت و خیلی آن مار را دوست داشت که هفت فوت طولش بود یک دفعه‌ای آن مار دیگه چیزی نخورد. زن هفته‌ها تلاش کرد که مارش دوباره بتواند غذا بخورد که موفق نشد و مار را پیش دامپزشک برد. دامپزشک پرسید آیا مار به تازگی کنار شما میخوابد و خیلی نزدیک به شما خودش را جمع میکند و کش میدهد؟ پاسخ میدهد: بله و خیلی برایم ناراحت کننده ست که نمیتوانم کاری برایش انجام بدهم دامپزشک گفت؛ مار مریض نیست بلکه خودش را آماده میکند که شما را بخورد!مار هر روز شما را اندازه گیری میکند تا بداند چقدر باید جا داشته باشد تا شما را هضم کند...! حکایت بعضی آدمهاست تو زندگیمون، خیلی نزدیک ولی با هدف اینکه نابودمون کنن فقط دنبال فرصت مناسبند... 👤دکتر اشجاری روانشناس رفتاری ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ ┄•●❥@tafakornab 👆
🍃🕊 ✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی مرد دزدی رو به آسمان کرد و گفت خدایا حکمت کارت چیست؟؟      چرا روز را روشن آفریدی و شب را در تاریکی و گمراهی؟! خدا پاسخ داد: روز را روشن آفریدم تا هنگام کار و تلاش بتوانی خوب ببینی و فریب انسان های روباه صفت را نخوری وشب را تاریک آفریدم تا آرام بخوابی و هیچ چیز را نبینی و فراموش کنی هرچه بدی و کینه و نفرت آن روز را، اما حکمت کار شما چیست که خود در تاریکی و گمراهی هستید نه روز روشن به کارتان میاید و نه شب تاریک با این چشمان تاریک و گمراه فریب میخورید و فریب میدهید و نمیدانید آخر کار به من باز خواهید گشت. ای بنده ی من، من شب ها خواب نیستم و کارهایت را میبینم، این تویی که در جهل و نادانی فرو رفته و زندگی و آخرت خودرا ویران کرده ای!!! مرد دزد به فکر فرو رفت و چنین پاسخ خدا را داد: به راستی که به بزرگی ات  ایمان آوردم. و سپس دزدی را ترک کرد. به امید روزی که همه ی ما از گمراهی خارج شویم🍀 @tafakornab 👆
🔻از کودکی بزرگ هنوز در رحم مادر بود كه پدرش در سفر بازرگانى شام در مدينه در گذشت . جدّش عبدالمطلب ، كفالت او را عهده گرفت . از كودكى آثار عظمت و فوق العادگى از چهره و رفتار و گفتارش پيدا بود. عبدالمطلب به فراست دريافته بود كه نوه اش آينده اى درخشان دارد. هشت ساله بود كه جدش عبدالمطلب درگذشت . و طبق وصيّت او ابوطالب عموى بزرگش عهده دار كفالت او شد. ابوطالب نيز از رفتار عجيب اين كودك كه با ساير كودكان شباهت نداشت در شگفت مى ماند. هرگز ديده نشد مانند كودكان همسالش نسبت به غذا حرص و علاقه نشان بدهد، به غذاى اندك اكتفا مى كرد و از زياده روى امتناع مى ورزيد. بر خلاف كودكان همسالش و برخلاف عادت و تربيت آن روز موهاى خويش ‍ را مرتب مى كرد و سر و صورت خود را تميز نگه مى داشت . روزى ابوطالب از او خواست كه در حضور او جامه هايش را بكند و به بستر برود، او اين دستور را با كراهت تلقى كرد و چون نمى خواست از دستور عموى خويش تمرّد كند به عمو گفت : روى خويش را برگردان تا بتنوانم جامه ام را بكنم ، ابوطالب از اين سخن كودك در شگفت شد. زيرا در عرب آن روز حتى مردان بزرگ از عريان كردن همه قسمتهاى بدن خود احتراز نداشتند. ابوطالب مى گويد: من هرگز از او دروغ نشنيدم ، كار ناشايسته و خنده بيجا نديدم ، به بازيهاى بچّه ها رغبت نمى كرد تنهايى و خلوت را دوست مى داشت و در همه حال متواضع بود. 📚حکایتها و هدایتها،مرتضی مطهری @tafakornab 👆
🔻کم فروشی شخصی در مجالس سیدالشهدا علیه السلام خدمت می‌کرد و زیر لب این شعر را میخواند: حسین دارم چه غم دارم؟! مرحوم شیخ رجبعلی خیاط با دیدن این شخص در دل خود گفت: خوش بحال این شخص ، آقا سیدالشهدا علیه السلام به این شخص تفضل خواهد کرد و او را از هم و غم‌های قیامت نجات خواهد داد. پس از مدتی شیخ رجبعلی شبی در خواب دید که محشر به پا شده و امام حسین علیه السلام به حساب مردم رسیدگی می کند و آن شخص هم در ابتدای صف، نزدیک حضرت قرار دارد. شیخ رجبعلی میفرمود: با خود گفتم: امروز روز توست ؛ گوارایت باد! ناگهان دیدم که امام حسین علیه السلام به فرشته‌ای امر فرمودند که آن مرد را به انتهای صف بیندازد. در آن هنگام حضرت نگاهی به من کرد و با ناراحتی فرمود: شیخ رجبعلی! ما رئیس دزدها نیستیم! از سخن آن حضرت تعجب کردم و پس از بیدار شدن جستجو کردم که شغل آن‌ مرد چیست؟! و فهمیدم که عامل توزیع شکر است و شکر را به جای این که با قیمت دولتی به مردم بدهد ، آزاد می‌فروشد. @tafakornab 👆
🔻ماجرای عجیب دعوای سگ و جوان در قبر 🌱شیخ بهایی نقل می‌کند: روزی در تخت فولاد اصفهان از مرد عارفی که اهل ریاضت بود پرسیدم آیا خاطره ای داری که برای من نقل کنی او فکر و تامّلی کرد و بعد گفت : 🌹روزی همین جا نشسته بودم ، دیدم جمعیّتی جنازه ای را آوردند در آن گوشه قبرستان دفن کردند و رفتند. چندی نگذشته بود که احساس کردم بوی عطر خوشی به شامّه‌ام می‌رسد. به اطراف نگاه کردم دیدم جوانی خوش‌صورت و خوش لباس و خوشبو وارد قبرستان شد و فهمیدم این بوی خوش از اوست، آن جوان رفت کنار همان قبر و ناگهان دیدم آن قبر شکافته شد و آن جوان داخل قبر رفت و قبر به هم آمد. 🌱من غرق در تعجّب و حیرت شدم که خواب می‌بینم یا بیدارم.در همین حال، احساس کردم بوی بد و نفرت‌انگیزی به شامّه‌ام می‌رسد، دیدم سگی وحشت‌انگیز ، بدقیافه و بدبو وارد قبرستان شد. با عجله رفت کنار همان قبر، قبر شکافته شد و او داخل قبر رفت و باز قبر به هم آمد. من تعجّب و حیرتم بیشتر شد که چه صحنه‌ای دارم می‌بینم. 🌹 لحظاتی گذشت، دیدم باز آن قبر شکافته شد و آن جوان زیبا در حالی که سر و صورتش خونین و لباس‌هایش پاره و کثیف شده بود از قبر بیرون آمد؛ خواست از قبرستان بیرون برود من دویدم جلو و او را قسم دادم که بگو تو که هستی و جریان چیست ؟ 🌱 گفت : من اعمال نیک آن میّت هستم، مامور شدم پیش او بروم و تا روز قیامت با او باشم. آن سگ هم اعمال بد اوست که پس از من وارد قبر شد. ما با هم نمیتوانستیم بسازیم، با هم گلاویز شدیم و او چون از من قوی‌تر بود بر من غلبه کرد و با این وضع از قبر بیرونم کرد. حال آن سگ تا روز قیامت با او خواهد بود. 🌹شیخ بهایی بعد از نقل این حکایت گفت: این حکایت، عقیده شیعه مبنی بر تجسم اعمال را تأیید می‌نماید 📚خزینه الجواهر، ص 541 / ماه رمضان فصل شکوفایی انسان در پرتو قرآن، آیت الله سیدمحمد ضیاء‌آبادی، جلد 2 صفحه 19 الی 22 @tafakornab 👆
‏تنها پرنده‌ای که جرات می‌کند عقاب را نوک بزند، دورنگوی سیاه است. به پشت عقاب می‌نشیند و گردنش را گاز می‌گیرد. با این حال ، عقاب هیچ واکنشی نشان نمیدهد و با دورنگو نمی‌جنگد. او وقت و انرژی خود را تلف نمی‌کند. فقط بالهای خود را باز می‌کند و شروع به پرواز بالاتر در آسمان ‏میکند. هرچه پرواز بالاتر باشد نفس کشیدن برای دورنگو سخت‌تر است و سرانجام به دلیل کمبود اکسیژن دورنگو سقوط می‌کند. - نیازی نیست که به همه نبردها واکنش نشان دهید.لازم نیست که به همه استدلال‌ها یا منتقدان پاسخ داده شود. شما فقط استاندارد را بالا می برید و همه مخالفان از بین می‌روند. @tafakornab 👆
🌿🌿 قصه های مربوط به: علیه السلام 🔹محاوره ابراهیم علیه السّلام با ستاره پرستان «1»🔹 مناظره و گفتگوی حضرت ابراهیم(ع) با پرستندگان اجرام آسمانی و ستاره پرستان از جمله قصه هایی می باشد که در قرآن کریم آمده است. در این گفتگو، حضرت ابراهیم(علیه السلام) ابتدا در مقابله با ستاره پرستان، ماه پرستان و خورشید پرستان با آنها همراه می شود و سپس به دلیل افول، آنها را رد می کند و به دیگری می پردازد و در آخر نیز بدون هیچ ترسی از تهدیدهای مشرکان بیان می دارد که باید خدای یگانه را پرستش کرد. منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه 💯 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺 @tafakornab 👆
🔻ملانصرالدین و کفش مجانی 🌱ملانصرالدین برای خرید کفش نو راهی شهر شد. در راسته‌ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش‌ها وجود داشت که او می‌توانست هر کدام را که می‌خواهد انتخاب کند. 🌱فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. 🌱ملا یکی یکی کفش‌ها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که می‌پوشید ایرادی بر آن وارد می‌کرد. بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با صبر و حوصله‌ی هر چه تمام به کار خود ادامه می‌داد. ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می‌شد که ناگهان متوجه ی یک جفت کفش زیبا شد! 🌱آنها را پوشید. دید کفش‌ها درست اندازه‌ی پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت. می‌دانست که باید این کفش‌ها را بخرد از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟ فروشنده جواب داد: این کفش‌ها، قیمتی ندارند! ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است، مرا مسخره می‌کنی؟ فروشنده گفت: ابدا، این کفش‌ها واقعا قیمتی ندارند، چون کفش‌های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی! @tafakornab 👆
🔻ماجرای معروف بهلول و بوی غذا 📌مردی فقیر چشمش به مغازه خوراک پزی افتاد تکه نانی را بالای بخاری که از سر دیگ بلند می شد، می گرفت و می خورد. هنگام رفتن صاحب مغازه گفت: تو از بخار دیگ من استفاده کرده ای، باید پولش را بدهی. مردم جمع شدند و مرد از همه جا درمانده، بهلول را دید و او را به قضاوت دعوت کرد. 📌بهلول به آشپز گفت: این مرد از غذای تو خورده است؟ آشپز گفت: نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به زمین انداخت و گفت: ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر. 📌آشپز با تعجب گفت: این چه قسم پول دادن است؟ 📌بهلول گفت: مطابق عدالت است. کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند @tafakornab 👆
🔻اخلاق 🍂(ابوعلى بن سينا) هنوز به سن بيست سال نرسيده بود كه علوم زمان خود را فرا گرفت و در علوم الهى و طبيعى و رياضى و دينى زمان خود سرآمد عصر شد. روزى به مجلس درس (ابو على بن مسكويه )، دانشمند معروف آن زمان ، حاضر شد. با كمال غرور گردويى را به جلو ابن مسكويه افكند و گفت مساحت سطح اين را تعيين كن . 🌾ابن مسكويه جزوهايى از يك كتاب كه در علم اخلاق و تربيت نوشته بود (كتاب طهارة الاعراق )، به جلو ابن سينا گذاشت و گفت :(تو نخست اخلاق خود را اصلاح كن تا من مساحت سطح گردو را تعيين كنم ، تو به اصلاح اخلاق خود محتاجترى از من به تعيين مساحت سطح اين گردو). بوعلى از اين گفتار شرمسار شد و اين جمله راهنماى اخلاقى او در همه عمر قرار گرفت (1). 📚داستان راستان جلد 1 و 2 1- تاريخ علوم عقلى در اسلام ، ص 211. @tafakornab 👆
🔻شیطانی که در کمین توست 🌳پیرمردی به نام «مشهدی غفار» حدود 120 سال پیش، در بالای مناره مسجد ملاحسن خان، سال‌ها اذان می‌گفت. پسر جوانی داشت که به پدرش می‌گفت: ای پدر! صدای من از تو سوزناک‌تر و دلنشین‌تر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره بروم و اذان بگویم. 🌳پدر پیر می‌گفت: فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست. من می‌ترسم از آن بالا سقوط کنی، می‌خواهم همیشه زنده بمانی و اذان بگویی. تو جوان هستی، بگذار عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو. 🌳از پسر اصرار بود و از پدر انکار! روزی نزدیک ظهر، پدر پسر خود را بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد. مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را کنترل می‌کرد. دید پسرش هنگام اذان گاهی چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر می‌کند. 🌳وقتی پایین آمد، به پسر جوانش گفت: فرزندم من می‌دانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست. می‌دانم صدای تو دلنشین‌تر از صدای من است. هیچ پدری نیست بر کمالات و هنر فرزندش فخر نکند. 🌳من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانی چون تو نیست و برای تو خیلی زود است. 🌳آن بالا فقط صدای خوش جواب نمی‌دهد، نفسی کشته و پیر می‌خواهد که رام مؤذن باشد. تو جوانی و نفست هنوز سرکش است و طغیان‌گر، برای تو زود است این بالارفتن. به پایین مناره کفایت کن! 🌳بدان همیشه همهٔ بالارفتن‌ها به‌سوی خدا نیست. چه‌بسا شیطان در بالاها کمین تو کرده است که در پایین اگر باشی، کاری با تو ندارد. @tafakornab 👆
🔻علت بهشتى شدن شاه و دوزخى شدن پارسا يكى از فرزانگان شايسته در عالم خواب پادشاهى را ديد كه در بهشت است و پارسايى را ديد كه در دوزخ است ، پرسيد: علت بهشتى شدن شاه و دوزخى شدن پارسا چيست ؟ با اينكه مردم بر خلاف اين اعتقاد داشتند؟! ندايى (غيبى )به گوش او رسيد كه :اين پادشاه به خاطر دوستى با پارسايان به بهشت رفت و آن پارسا به خاطر تقرب به شاه ، به دوزخ رفت . دلقت به چكار آيد و مسحى و مرقع خود را ز عملهاى نكوهيده برى دار حاجت به كلاه بركى داشتنت نيست درويش صفت باش و كلاه تترى دار 📚 حکایت پارسایان،رضا بابایی @tafakornab 👆
*حکایتی زیبا درباره حق الناس حتما بخونید* ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ . ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ . ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ، که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد ! ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود. ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ . ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ ‏(ﺧﺮ ‏) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و.... ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید . ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ . ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ ! ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ... ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست... *ای کاش این حکایت به گوش همگان برسد* @tafakornab 👆
ازپیرمرددانایےپرسیدند: تابهشت چقدر راه است؟ گفت یک قدم. گفتند: چطور؟ گفت: یک پایتان را که روےنفس شیطانی بگذارید پای دیگرتان دربهشت است @tafakornab 👆
🔻برای بازی‌کردن خلق نشده‌ایم! در بین استادانم جوانی بود که «شیخ محمدتقی بهجت» نام داشت. نزد او بخشی از کتاب رسائل شیخ انصاری را خواندم. یادم نمی‌رود روزی را که به‌دلیل خستگی، در جمع دوستان در حرم مطهر نشسته بودم؛ شیخ محمدتقی را دیدم که به سویم می‌آید. اشاره‌ای کرد تا نزدش بروم. از جا برخاستم و به سویش رفتم. به‌آرامی سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت: «ما لِلَّعْبِ خُلِقْنا.» (برای بازی‌کردن خلق نشده‌ایم). این کلام چنان دلم را آتش زد که از آن به بعد متحیر و سرگردان شدم و بر اثر آن، انقلابی مضاعف در وجودم به‌پا شد. 📚 کهکشان نیستی، داستانی بر اساس زندگی آیت الله قاضی طباطبایی ص ۴۵۵ و ۴۵۶ @tafakornab 👆
🔻عدم امکان جلب رضایت مردم ✨لقمان حکیم برای اینکه فرزند خود را از توقع مدح و تمجید مردم رهایی بخشد و ضمیر او را از این اندیشه ناشدنی خالی کند، در وصیت خود به وی فرمود: ✨لا تعلق قلبک برضا الناس و مدحهم و ذمهم فان ذلک لا یحصل و لو بالغ بالانسان فی تحصیله بغایة قدرته؛(295) دلبسته به رضای مردم و مدح و ذم آنان مباش که این نتیجه حاصل نمی شود، هر قدر هم آدمی در تحصیل آن بکوشد و نهایت درجه قدرت خویش را در تحقق بخشیدن به آن اعمال نماید. فرزند به لقمان گفت: معنای کلام شما چیست؟ دوست دارم برای آن مثال یا عملی را به من ارائه نمایی. ✨پدر و پسر از منزل خارج شدند و درازگوشی را با خود آوردند. لقمان سوار شد و پسر پیاده پشت سرش حرکت می کرد. چند نفر در رهگذر به لقمان و فرزندش برخورد نمودند. گفتند: این مرد قسی القلب و کم عاطفه را ببین که خود سوار شده و بچه خویش را پیاده از پی خود می برد. لقمان به فرزند گفت: سخن اینان را شنیدی که سوار بودن من و پیاده بودن تو را بد، تلقی نمودند؟ به فرزند خود گفت: تو سوار شو و من پیاده می آیم. ✨پسر سوار شد و لقمان پیاده به راه افتاد. طولی نکشید که عده ای در رهگذر رسیدند. گفتند: این چه پدر بدی است و این چه پسر بدی! اما بدی پدر از این جهت است که فرزند را خوب تربیت نکرده، او سوار است و پدر پیاده از پی اش می رود با آنکه پدر به احترام و سوار شدن شایسته تر است. پدر این پسر را عاق نموده و هر دو در کار خود بد کرده اند. لقمان گفت: سخن اینان را شنیدی؟ گفت: بلی! ✨فرمود: اینک هر دو نفر سوار می شویم. سوار شدند. گروه دیگری رسیدند، گفتند: در دل این دو، رحمت و مودت نیست. این هر دو سوار شده اند، پشت حیوان را قطع می کنند و فوق طاقتش بر حیوان تحمیل نموده اند. لقمان به فرزند خود فرمود: شنیدی؟ عرض کرد: بلی! ✨فرمود: اینک مرکب را خالی می بریم و خودمان پیاده راه را طی می کنیم. عده ای گذر کردند و گفتند: این عجیب است که خودشان پیاده می روند و مرکب را خالی رها کرده اند و هر دو را در این کار مذمت نمودند. فقال لولده تری فی تحصیل رضاهم حیلة لمحتال؛(1) ✨در این موقع لقمان به فرزندش فرمود: آیا برای انسان با تدبیر به منظور جلب رضای مردم، محلی برای اعمال حیله و تدبیر باقی است؟ پس توجه خود را از آنان قطع نما و در اندیشه رضای خداوند باش! ✨لقمان حکیم با یک عمل ساده به فرزند خود فهماند که نمی توان با رفتار خویش، رضایت خاطر مردم را جلب نمود، هر طور که قدم برداری، سخنی می گویند. بنابراین برای مدح و ذمّ این و آن میندیش و تنها متوجه رضای حضرت باری تعالی باش که معیار رستگاری و سعادت، خشنودی خداوند است.(2) 📚1) شرح و تفسیر دعای مکارم الاخلاق، ج 2، ص 120. 2) تحف العقول، ص 275. @tafakornab 👆
🔻سرکه هفت ساله رنجوری را سرکه هفت سال فرمودند، از دوستی بخواست گفت: من دارم اما نمی‌دهم گفت: چرا؟ گفت: اگر من سرکه به کسی دادمی سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی😅 @tafakornab 👆
زمان احمد شاه در روستاهای زنجان بسیار سرقت و راه زنی می‌شد،مردم هر چه به امنیه ها و کدخدا و غیره رجوع میکردن جوابی نمیگرفتن، حتی حرامی ها به قدری گستاخ شده بودند که شبانه دیوارهای پشتی طویله ها رو میشکافتند و احشام را به یغما میبردند و به دلیل مسلح بودن کسی هم یارای مقابله با آنها را نداشت لذا اهالی روستا پس از ناامیدی از امنیه ها و کدخدا تصمیم گرفتند که پیکی را به سمت تهران گسیل کنند تا مستقیم با احمد شاه ملاقات کرده و از او کمک بگیرند پیک سوار بر اسب شده و پس از دو روز به تهران میرسد در جلوی کاخ شاه بعد از دیدن و رشوه دادن به این و آن برای اجازه ملاقات با شاه،به او رخصت داده می‌شود تا با شاه ملاقات کند در حیات کاخ بعد از کلی معطلی شاه را میببند و پیغام روستاییان را یکی ترکی و یکی فارسی!به او میرساند شاه در جواب پیک به او میگوید: که پدر سوخته ها !دیوارتان را بلند درست کنید!سگ نگهدارید تا دزدان نتوانند به خانه تان رخنه کنند!حالا هم وقت گرانبهای ما را نگیر پیک با ناامیدی به روستای خود برگشت و در سر راه هم اسبش را راهزنان از او گرفتند! عجب حکایت آشنایی!!! @tafakornab 👆
🔻سرکه هفت ساله رنجوری را سرکه هفت سال فرمودند، از دوستی بخواست گفت: من دارم اما نمی‌دهم گفت: چرا؟ گفت: اگر من سرکه به کسی دادمی سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی😅 @tafakornab 👆
🔻من آنم که خود میدانم يكى از بزرگان را در مجلسى ، بسيار ستودند و در وصف نيكيهاى او زياده روى كردند. او سر برداشت و گفت : ((من آنم كه خود مى دانم . )) (خودم را مى شناسم ، ديگران از عيوب من بى خبرند.) شخصم به چشم عالميان خوب منظر است وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پيش طاووس را به نقش و نگارى كه هست خلق تحسين كنند و او خجل از پاى زشت خويش حکایتهای @tafakornab 👆
🔻حکایت خوبان سید مهدی قوام روضه خوانی که پاکت روضه خوانی اش را به زنان بینوا میبخشید. روضه خوان مشهور شهر بود ، یکی از شبهای محرم الحرام ، تهران قدیم ، بعد از آخرین مجلس به راننده گفت: فلانی! امشب مستقیم مرا به منزل نبر ، اول به لاله زار میرویم ، تا اسم لاله زار را آورد برق راننده را گرفت، آخر آن زمان در تهران هرکس میخواست به معصیت و عیش حرامی مرتکب شود میرفت آنجا، راننده روضه خوان میگفت: با تعجب و حیرت به سمت لاله زار رفتیم ، مدام بین راه باخود می‌گفتم سید مهدی را چه به لاله زار! وارد خیابان شدیم، چند کاباره اینجا بود که با وجود فرا رسیدن ماه عزا همچنان فعالیت داشت، جلوتر کنار خیابان زن نابکار منتظر ایستاده بود تا بقول معروف مشتری پیدا کند و خودش را به او بفروشد، همین که از مقابل آن زن نابکار گذشتیم ، حاجی زد بروی شانه ام و گفت: نگه دار! میگم نگه دار! تعجب من صد چندان شد، خدای من! نکند سید مهدی... خیلی بهم ریختم و نگران شدم. ترمز کردم ، حاجی پیاده شد، رفت بسمت زن ، سرش را پایین انداخت ، سلام کرد، دستش را زیر عبایش برد، پاکتی از جیب عبایش بیرون آورد، به آن زن با لحن پدرانه ای گفت: "این پاکت یک دهه روضه خوانی منه، تو رو به صاحب این عزا ، تا وقتی پول این پاکت تمام نشده از این راه پول درنیاور. یکسال گذشت ، سید مهدی عازم کربلا شده بود ، در حرم سیدالشهدا علیه السلام مردی جلویش را گرفت،حاج آقا ببخشید ، سلام علیکم جوان، بفرمایید، حاج آقا آنجا گوشه ی صحن خانمم ایستاده ، از وقتی شما را دیده گریه اش بند نمی آید ، بمن گفت با شما کار دارد، سید مهدی رفت به سمت خانم، سلام کرد، بفرمایید خواهرم ،صدای گریه زن از زیر پوشیه بگوش می‌رسید،حاج آقا میدونی من کی هستم، شب آخر محرم، خیابان لاله زار، از وقتی پول روضه خوانی ات در زندگی ام آمد دیگر از خانه بیرون نیامدم امام حسین علیه السلام مرا خرید، آن مرد شوهرم است ، دنیای نجابت و پاکیست ، خیلی مدیون شما هستم. @tafakornab 👆