🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_چهارم مردی میانسالی با موهای جوگندمی و ریشهای بلند ... انگار درد عمیقی در وجود
افراد زیادی به جمعیت اضافه شده بودند مرد آهی کشید و روی زمین نشست برای اینکه بتونیم با خلوص نیت برای فرج دعا کنیم ،باید احساس درد و نیاز داشته باشیم . با تضرع و چشمی گریان برای فرج مولا دعا کنیم ... شرط ایمان هم همینه ،هر کسی چشمانش برای امام عصر گریان بود مومنه ... از اوصاف مومنین در زمان غیبت هم یکیش گریان بودن برای امام عصر هست حالا به درونتون مراجعه کنین ببینین واقعا احساس درد و نیاز دارید؟؟ همانطور که نگاهم به تسبیح فیروزه ای رنگِ در دستش بود ،به حرفهایی که گفته بود فکر میکردم واقعا من احساس درد و نیاز دارم ؟؟ تا حالا چند قدم برای امامم برداشتم ؟؟ تا حالا چند نفر رو به آقا وصل کردم ؟ تا حالا چقدر از کارهای زندگیم رو به آقا اختصاص دادم؟ با صدای صلوات جمعیت متوجه شدم حرفای مرد به پایان رسیده بود ... جمعیت هم در حال پراکنده شدن بودند با صدای جواد برگشتم و نگاهش کردم از چشمان قرمزش مشخص بود که چقدر گریه کرده بود تو دلم قربون صدقه ای براش رفتم _جانم جواد :بریم ؟ روده بزرگه، روده کوچیکه رو خورد میدونستم میخواد حال و هوای خودش رو عوض کنه لبخندی زدمو گفتم :هر چی آقامون دستور بدن، بریم... سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم رسیدیم به فلافل فروشی که همیشه پاتوق منو جواد بود هر موقع میایم اینجا به یاد حرف معصومه میافتم که میگفت "همه نامزدا میرن کافی شاپ و رستوران ،شما دوتا میرین فلافلی" نمیدونم شاید به خاطرِ خاطره بچگی هامون باشه که اینقدر علاقه پیدا کردیم به فلافل.... یا شاید هم نمیخوایم هیچ وقت خاطره ها فراموش بشن ... خاطره روزهایی که عمو اینا هر سال وقتی به خونه عزیز اینا میاومدن منم برای دیدن و بازی کردن با بچه های عمو به خونه عزیز میرفتم عزیز هم برامون فلافل درست میکرد و کلی قربون صدقه امون میرفت .. ای کاش گذشته هیچ وقت تمام نمیشد ... مشغول خوردن فلافل بودیم که گوشی جواد زنگ خورد از طرز صحبت کردنش مشخص بود باید دوستش رضا باشه بعد از اینکه صحبتهاش تمام شد گفت : مریم جان رضا بود گفته برم داروخونه _میدونم از داداش گفتنت و چشم گفتنات مشخص بود جواد: اخ قربون هوش خانم دکترم بشم مابقی ساندویج رو داخل کیفم گذاشتم و از فلافلی بیرون اومدیم جواد منو به خونه رسوند و خودش به داروخونه رفت وقتی وارد خونه شدم و سکوت خونه رو دیدم تعجب کردم همینطور که به سمت اتاقم میرفتم گوشیمو از داخل کیفم برداشت خواستم شماره معصومه رو بگیرم که نگاهم به کاغذ روی در اتاقم افتاد 《آبجی خانم از اونجایی که رفتی با اقاتون خوش گذرونی ،ما هم رفتیم امام زاده صالح دلت بسوزه ...شام درست کن تا برگردیم ،ترجیحا ماکارونی باشه دستت طلا 》 از نوشته اش خنده ام گرفت وارد اتاقم شدم بعد تعویض لباس درحال خارج شدن از اتاق بودم که یاد نامه ای افتادم که اون خانم در جمکران بهم داده بود بعد یادم اومد که گل رو داخل ماشین جواد جا گذاشتم نامه رو برداشتم و بازش کردم با دیدن نوشته های داخل نامه شوکه شدم و روی زمین نشستم ... 🔰"مجموعه‌المنقذالعالمے،نجات‌بخش‌جهانے" ⇲• t.me/almonqezfr ‌‌ پارت اول👇 https://eitaa.com/taghvim_nikan/238 @taghvim_nikan @taghvim_nikan @taghvim_nikan