🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_بیست_ویکم _چیزی شده؟ جواد: فک کنم مسح پاتو اشتباه کشیدی،همیشه همینجوری میکشی؟
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_بیست_ودوم
جواد هم پشت سرم راه افتاده بود و صدام میکرد
اما من قدم هامو تند کرده بودم تا هر چه زودتر به خیابون اصلی برسم
یه دفعه بازومو گرفت و به عقب کشیده شدم
جواد: مریم این بچه بازیا چیه ؟تو اصلا خودت میدونی داری چیکار میکنی ؟
_اره میدونم ..میدونم که تا الان همیشه خواب بودم و از حقایق خبر نداشتم ..میدونم که فرستاده امام زمان عجل الله فرجه هم مثل آقا غریبه و تنهاست...جواد من نمیخوام مثل کوفیان باشم ..نمیخوام مولامو تنها بزارم ..تو هم نباش
جواد : باشه آروم باش .بیا برگردیم خونه بیشتر صحبت میکنیم
_من با تو هیچ جا نمیام .الانم میخوام برم خونه حوصله شنیدن هیچ کدوم از حرفاتو ندارم
جواد: باشه ،بیا لااقل خودم برسونمت
_نمیخواد،خودم میرم
با اولین تاکسی که ایستاد سوار شدم ..جواد هم سوار تاکسی شد تا تنها به خونه بر نگردم
بعد از رسیدن به خونه بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدمو وارد حیاط شدم
معصومه و مامان تو حیاط مشغول مرتب کردن گلهای تو گلدون بودن که با دیدنم تعجب کردن ،سلام کردم و به سمت اتاقم رفتم
کلافه گوشه اتاق نشستم به نامه هایی که به تکه های کوچیک تقسیم شده بودن نگاه میکردم
از داخل کِشو چسب و برداشتم و قطعه ها رو مثل پازل کنار هم قرار دادم
اصلا باورم نمیشد جواد همچین کاری انجام بده
در اتاق باز شد و معصومه وارد اتاق شد
معصومه: چرا زود اومدی خونه؟ تمیز کاری خونه تمام شد؟
_خسته شدم زود اومدم
معصومه: با جواد بحثت شده؟
_معصومه جان برو بیرون حالم خوب نیست
معصومه:چرا اخه؟ مامانم نگران شده.
_نگران نباشین خوبم
معصومه:باشه ،اصلا میرم از جواد میپرسم تو که هیچی نمیگی..
با رفتن معصومه گوشیمو از داخل کیفم برداشتم و وارد تلگرام شدم
اتفاقاتی که افتاد رو برای فدایی احمد نوشتم .خواستم کمکم کنه
بعد مدتی جواب داد : میخوای لینک گروه رو برای نامزدت بفرست تا براش توضیح بدیم یا اینکه آیدیش رو بده بریم باهاش صحبت کنیم
_نمیشه ..چون موبایلشو دزدیدن
فدایی احمد: خب پس باید خودت باهاش صحبت کنی .. اینکه باید براش توضیح بدی که یمانی حجت خداست و کسی که با حجت خدا دشمنی و مخالفت کنه ناصبی هست
کسی هم که ناصبی باشه تو نمیتونی باهاش زندگی کنی ،باید ازش جدا بشی
اول سعی کن با روایت هایی که درباره سید ع اومده قانعش کنی اگه نپذیرفت باهاش کمی سرد برخورد کن حتی بهش بگو که اگه به سید ع ایمان نیاره ازش جدا میشی
چون ناصبی و نجس هست
ان شاءالله که دعوت سید ع رو میپذیره ..
_یعنی چی باید جدا بشم ؟ من زندگیمو دوست دارم ،عاشق نامزدم هستم چه طور به راحتی زندگیمو از هم بپاشم ؟
فدایی احمد:ببین عزیزم سید ع حجت خداست تو حرف حجت خدا رو رد میکنی؟ حرف حجت خدا یعنی حرف خود خدا ... حالا همین سید به ما گفته دشمن هاش ناصبی هستن ، مگه تو نمیدونی ناصبی نجس هست؟ سید هم دشمنانش رو گفته ناصبی هستن و جز کافر ها حساب کرده....کافر ها هم نجس هستند...تو چطور میتونی زن یک ناصبی نجس و کافر بشی؟؟؟
باورم نمیشد این حرف ها را دارند در مورد جواد میزند اما جوابی نداشتم و فقط باید تایید میکردم ، گفتم :درسته ..حق باشماست دوباره باهاش صحبت میکنم
فدایی احمد: سعی کن با آرامش باهاش صحبت کنی ان شاءالله که نامزدت به حق رو بیاره ...شماره ام رو برات میفرستم هر موقع کمکی خواستی باهام تماس بگیر ..
_واقعا ممنونم ..باشه چشم
جواد چند باری به خونه ما اومد تا منو ببینه
ولی هر دفعه به بهانه ای حاضر به دیدنش نشدم ،با موبایل زن عمو شبها پیام میداد که باهم صحبت کنیم
ولی جواب پیامهاشو نمیدادم
تصمیم گرفتم چند روزی با جواد صحبت نکنم
هرچند خودم دلم برای دیدن و شنیدن صداش تنگ شده بود .ولی این کاری بود که باید انجام میدادم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
⇲• @taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_بیست_ودوم جواد هم پشت سرم راه افتاده بود و صدام میکرد اما من قدم هامو تند کرد
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_بیست_وسوم
ماه مبارک رمضان رسیده بود ..امتحانات هم شروع شده بود
توی این مدت فدایی احمد برای من مطالب و فایل صوتی ارسال میکرد
اینقدر روایتها و سخنرانی ها به نظرم درست بودند که حتی یه درصد هم نمیتونستم شک کنم که شاید اشتباه باشند
مشغول خوندن نمونه سوالات امتحانی بودم که در اتاق باز شد و با دیدن بابا که چهره جدی گرفته بود تعجب کردم
بابا: چرا جواب تماسهای جواد و نمیدی؟
_حالم خوب نبود .
بابا:یعنی هر روز حالت بده؟ چی شده که جواد نگرانته و میگه مواظب مریم باشین
_ایشون نگران اخرت خودش باشه ،نیازی نیست نگران من باشه
بابا نزدیک شد و روی تخت نشست :داری چیکار میکنی ؟ جواد چی میگه؟
_فکر کنم همه چی رو براتون توضیح داده نیازی نداره من توضیح بدم
بابا: وقتی دارم ازت سوال میپرسم ،میخوام درست جواب بدی.!
_چی بگم پدر من ؟ من کاری نمیکنم ،فقط راه درست و پیدا کردم ، اینکه اینهمه مدت چشمها و گوشهامونو روی حقایق بسته بودن ..اینکه شخصی ۲۰ ساله که منتظره ماست که حمایتش کنیم تا بتونه زمینه ظهور و فراهم کنه.. اینکه یه عده سوءقصد جانشو کردن و اجازه نمیدن بیاد و یار جمع کنه .. پدر من میدونی با اعتقاداتمون چه کردن این جماعت ؟ جماعتی که به خون فرستاده امام زمان عجل الله تشنه هستن ..
بابا: اینا چیه که داری میگی؟
_حقایق بابای من ...من راه حق و پیدا کردم ،راهی که منو به امام زمانم میرسونه ..
به جوادم این راه و نشون دادم ، ولی باور نکرد وگفت دروغه ،حتی توهین کرد به حجت خدا ،من نمیتونم با کسی که دشمن اهل بیت هست زندگی کنم
بابا: امام زمان عجل الله فرجه آخرین حجت خداست و در این زمان حجتی از جانب خدا غیر از ایشان نیست ، این همه روایت داریم که میگه آخرین حجت خدا بر روی زمین امام دوازدهم هست الان تو از کدوم حجت خدا صحبت میکنی؟ مگه ما ۱۲ امام نداریم؟
_از سید احمدالحسن که اسمش تو وصیت پیامبر اومده ..بله ۱۲ امام داریم و همچنین ۱۲ مهدیین
بابا: چه بلایی سر اعتقاداتت آوردن ؟چرا با این حرفهای مضحک زندگیتو داری خراب میکنی؟
_بابا جان ..من نمیتونم با آدم ناصبی زندگی کنم ..جواد یا باید به دعوت سید ع ایمان بیاره یا از هم جدا شیم ..
بابا: تو بیخود میکنی این تصمیمو میگیری ..یه نگاه به افکار خودت بنداز ،ببین ناصبی جواد میشه یا خودت؟
_من همه حرفامو زدم ،به جوادم حرفامو بگید
بابا بلند شد و با ابروهای درهم رفته نگاهم کرد و گفت: بعد امتحانات میریم برای خرید جهیزیه ،تا اون موقع میخوام این چرندیاتی که تو ذهنت بافتی و پاکش کنی وگرنه مجبور میشم خودم پاکشون کنم
نمیدونستم چرا حس بدی به همه داشتم..
صدای جر و بحثهای مامان و بابا رو میشنیدم
که درباره من بود .. مامان فکر میکرد کسی سحر وجادو کرده منو که اینطوری تغییر کرده بودم
دختری که تا یه ماه قبل دلسوز و نگران همه بوده الان تبدیل شده به دختر عصبی و پرخاشگر ..
حس عجیبی داشتم ...دائم در خلوت با خودم فکر میکردم که چرا اینقدر نفس کشیدن تو خونه ای که همه مخالف حجت خدا هستن سخته ...
همیشه میگفتم ای کاش میشد از خونه ای که آدمهاش دشمن اهل بیت هستن فرار کرد ..
اما به کجا ...
فدایی احمد تنها کسی بود که این مدت شِنوای حرفهای من بود ..
کسی که با حرفهایی که میزد آرومم میکرد تا بتونم این اوضاع آشفته زندگیمو تحمل کنم ..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_بیست_وسوم ماه مبارک رمضان رسیده بود ..امتحانات هم شروع شده بود توی این مدت فد
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_بیست_وچهارم
صبح زود از خونه خارج شدم و به سمت دانشگاه رفتم
تو مسیر راه صدای زنگ موبایلم رو شنیدم
از داخل کیفم موبایلم رو برداشتم
با دیدن عکس جواد روی صفحه موبایل خشکم زده بود
نمیدونستم موبایلش رو پیدا کرده بود یا دوباره برای خودش موبایل خریده بود
از طرفی دلم برای شنیدن صداش تنگ شده بود ..از طرفی نمیتونستم با کسی که احمد الحسن رو قبول نداره همکلام شم ..
گوشی رو سایلنت گذاشتم و به راهم ادامه دادم
بعد امتحان از ساختمون خارج شدم .
و خواستم با لیلا تماس بگیرم در مورد امتحان سوالی بپرسم دیدم
۱۰ تماس بی پاسخ و چند پیام از طرف جواد دارم
سلام مریم جان.. درب ورودی دانشگاه منتظرت هستم ،باید باهم حرف بزنیم
جواب دادم:من با توحرفی ندارم ،حرفامو دیشب به بابا گفتم برو از خودش بپرس ..
جواد: میخوام حرفهایی که به عمو گفتی رو از خودت بشنوم ..مریم تا چند دقیقه دیگه نیای بیرون ،خودم میام کل ساختمون دنبالت میگردم و صدات میزنم تا بیای باهم حرف بزنیم ..میدونی که اینکارو انجام میدم
میدونستم کاری رو که گفته حتما انجام میده
از دانشگاه بیرون اومدم نگاهی به اطراف
کردم
یه لحظه ماشینی جلوی پام ترمز کرد نگاه کردم جواد بود ..اشاره کرد که سوار ماشین بشم
چاره ای جز سوار شدن نداشتم
حس می کردم چند ساله ندیدمش..
دلتنگی تو نگاههای هر دویِ ما موج میزد...
سعی کردم نگاهم رو کنترل کنم. و به جلو خیره شده بودم خیلی سخت بود خیلی....
جواد:سلام مریم جان خوبی؟
_سلام
جواد: چقدر دلم برات تنگ شده بود..میدونی از اخرین ملاقاتمون چقدر گذشته ؟ چقدر دل سنگ شدی که به عمو اون حرفها رو زدی!
دلم لرزید بغض رو تو جمله آخرش حس کردم اما نمی تونستم با یه ناصبی زندگیم رو شروع کنم...
_من دل سنگم یا تو؟؟ تویی که حتی به حجت خدا نمی خوای کمک کنی ؟؟ تویی که دعوتش رو رد کردی
جواد:این چه مصیبتی بود که وارد زندگیمون شده
مریم جان من با حاج حیدر صحبت کردم
گفته این افراد از مدعیان دروغین هستن که دارن با کارهاشون شیعه ها رو به جون هم میندازن
عزیز دلم ما یه حجت خدا داریم اون هم امام زمان عجل الله فرجه هست ،تو خیلی از روایتها هم اومده چه طور میتونی برای امامی که عاشقانه منتظرش هستی جانشین بیاری؟
_پس برو روایت ها رو کامل بخون که اهل بیت هم گفتن کسی از خاندان خودشون میاد برای هدایت مردم .اون شخص هم جز یمانی موعود هیچ کس دیگه ای نمیتونه باشه چون پرچمش حق هست ،یمانی هم اسمش تو وصیت پیامبر صل الله علیه وآله هم اومده
شما دارید منکر وصیت پیامبر صل الله علیه وآله میشید این یعنی خودتون دارید مقابله میکنید با کسی که اطاعت از اون واجب هست و حجت خداست
تو جای من نیستی فکر می کنی این مصیبته تو نمی دونی من وقتی اون خواب رو دیدم چه حسی داشتم ..
وقتی حجت خدا بهم نگاه کرده و به خوابم اومده
اشکام با یاد اون خواب جاری شد
ــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
⇲• @taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_بیست_وچهارم صبح زود از خونه خارج شدم و به سمت دانشگاه رفتم تو مسیر راه صدای ز
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_بیست_وپنجم
جواد:الهی قربون اشکات برم
حیف نیست این اشکها برای کسی ریخته بشه که اصلا نسبتی با آقا نداره؟
حاج حیدر گفت اون وصیتی که دارن به همه مردم نشون میدن و بهش استناد میکنن فقط گزارش یک وصیت هست یعنی فقط یک روایت هست درحالی که وصیت معنای دیگه ای داره کلی هم روایت داریم در توضیح وصیت اما اینها صرفا الکی به تو فقط یک روایت نشون میدن....تازه میدونی همین روایت رو خود شیخ طوسی هم مضمونش رو نقد کرده و رد کرده ؟؟....در ضمن یمانی اصلا معصوم نیست تمام روایاتی که میگی براش جواب دارن...تو چرا نمیخوای حرف گوش بدی؟ چرا خودت رو زدی به خواب؟!
_من خوابم یا شما؟؟ شمایی که چند ساله فقط دروغ دارن بهتون میگن ..شیخ طوسی اگه میخواست ردش کنه نمیاوردش که این همه مردم به شک بیافتن
جواد: خب شیخ طوسی دلیل داشته که روایت کرده حاج حیدر به من کتاب شیخ طوسی رو نشون دادن ، ایشون اصلا این کتاب رو نوشته که جواب فرقه واقفیه که هفت امامی هستن رو بده و بگه از نظر شیعه و سنی امام ها بعد از پیامبر(ص) تنها و تنها ۱۲ نفر هستند نه ۷ امام...این روایت هم جز روایت های سنی هست که شیخ اورده صرفا برای استدلال به اون فقره که میگه بعد از پیامبر(ص) ۱۲ امام داریم و بس...این رو تا حالا بهت گفتن؟ یا صرفا بهت روایت رو گفتن؟؟ مریم عزیزم قربونت برم اینقدر روایتها رو بریده در اختیارت گذاشتن که حتی نمیخوای حرف راست رو قبول کنی بیا بریم پیش حاج حیدر،،خودت که حاج حیدرو میشناسی نزار زندگیمون از هم بپاشه ، مریم من تو رو دوست دارم.. .نمیخوام زندگی که هنوز باهم شروع نکردیم به خاطر یه اشتباه تموم شه. نزار زندگیمون از هم بپاشه.
_من پیش حاج حیدر نمیام اونم می خواد حرفای تورو به من بزنه ، قبلا همتون رو خیلی قبول داشتم اما الان با این اوصاف هیچ کس رو تو نزدیکانم قبول ندارم ..
حرفای تکراری تکراری تکراری خسته کنندست برام..
حرفامم همونایی که گفتم اگه واقعا دوستم داری باید دعوت یمانی موعود ع رو قبول کنی وگرنه من نمیتونم با آدمی که ناصبی هست زیر یک سقف برم
بسه جواد نگه دار همینجا می خوام پیاده شم..
جواد: آروم باش میرسونمت
_لازم نکرده خودم میرم ،گفتم نگه دار
بعد از توقف ماشین پیاده شدم و مسیرمو تغییر دادم حالم خراب بود از حرفهایی که به جواد زده بودم ،از حرفهایی که شنیدم
چه طور تونستم اینقدر راحت اسم جدایی رو بیارم ؟
ساعتها تو خیابون قدم زدم و به عشقی که بینمون بود فکر میکردم
گوشیمو برداشتم و با فدایی احمد تماس گرفتم
بعد از چند بوق جواب داد، اتفاقهایی که افتاده بود رو براش تعریف کردم
از خستگی هام گفتم...
از تنهایی هام گفتم...
گفتم که به کمک نیاز دارم
پیشنهادی داد که انگار دنیا بر سرم آوار شده بود ....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
⇲•@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_بیست_وپنجم جواد:الهی قربون اشکات برم حیف نیست این اشکها برای کسی ریخته بشه که
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_بیست_وششم
اینقدر حالم بد بود که نفهمیدم چه طوری خودم رو به خونه رسوندم .وقتی رسیدم خونه مامان روی مبل نشسته بود وگریه میکرد معصومه هم داشت آرومش میکرد
داشتم به سمت اتاقم میرفتم که معصومه گفت: تو دین جدید شما ،سلام یادتون ندادن؟
حوصله بحث با معصومه رو نداشتم
بدون اینکه پاسخش رو بدم وارد اتاقم شدم
کلافه روی تخت نشستم و به حرفی که فدایی احمد گفته بود فکر میکردم
معصومه وارد اتاق شد
_بهت یاد ندادن بدون اجازه وارد اتاق کسی نشی؟
معصومه: تو چِت شده؟ چرا مثل دیونه ها رفتار میکنی ؟ میدونی با کارهای احمقانه ات چه بلایی سر مامان آوردی؟ اصلا حال روزشو میبینی ؟
_ اولا درست صحبت کن ،دوما من کارِ اشتباهی نکردم که بخوام برای تک تکتون توضیح بدم الانم برو بیرون حالم خوب نیست
معصومه:تو خجالت نمیکشی ؟ مامان از دست کارهای تو مریض شده ، شب و روزش شده تو و آینده ای که معلوم نیست چی در انتظارته .
_مگه من میگم نگرانم باشین ،چرا تنهام نمیزارین؟خسته ام کردین با این حرفهای تکراری
معصومه: تو حتی زندگی خودت هم برات اهمیت نداره؟ به فکر جواد نیستی؟
_زندگی من دسته خودمه ،با جوادم دیگه کاری ندارم فردا هم میرم....
(عصبانی شدم و فریاد کشیدم)معصومه برو بیرون که تحمل دیدن هیچ کدومتونو ندارم
معصومه سرشو به نشونه تاسف تکون داد و از اتاق خارج شد. با رفتنش بغضم شکست ..چادرمو جلوی دهانم گذاشتم تا کسی صدای گریه هامو نشنوه.
بعد از اینکه کمی حالم بهتر شد گوشیمو برداشتم و به فدایی احمد پیام دادم
ازش خواستم که پیشنهاد دیگه ای بهم بده
چون واقعا توان همچین کاری رو نداشتم
فکر میکردم با تهدید میتونستم جواد و به سمت خودم بکشونم ولی نمیدونستم که باید تهدیدمو عملی کنم
فدای احمد هم گفت :تو چه بخوای چه نخوای نمیتونی با کسی که ناصبی هست زندگی کنی ،حالا اینکارو انجام بده شاید با دیدن احضاریه ای که براش فرستاده میشه نظرش تغییر کنه
_خیلی سخته ،فراموش کردن کسی که عاشقانه دوستت داره و دوستش داری ..من بدون جواد نمیتونم زندگی کنم
یه کاری کنید جواد هم این دعوت و قبول کنه ،برید پی ویش و باهاش صحبت کنید قانعش کنید که تا الان اشتباه زندگی کرده
فدایی احمد: باشه آیدیش رو بفرست شب میرم باهاش صحبت میکنم ،اگه قانع نشد برو حتما تقاضا بده.
_باشه
آیدی جواد رو براش ارسال کردم
امیدوار بودم لااقل جواد با حرفهای فدایی احمد کمی قانع بشه
نزدیکهای افطار به آشپز خونه رفتمو مقداری غذا برداشتم و به اتاق برگشتم خیلی وقت بود که با خانواده غذا نمیخوردم نمیتونستم همسفره کسانی باشم که از نظر احمد الحسن ناصبی و نجس هستن ..اوایل با مامان همیشه سر این موضوع بحث میکردم
ولی کم کم خسته شده بود از بحث کردن و چیزی نمیگفت
مشغول افطار کردن بودم که صدای زنگ موبایلم رو شنیدم ،نگاه کردم فدایی احمد بود .لحن صداش سرشار از عصبانیت بود
_اتفاقی افتاده؟
فدایی احمد : با نامزدت صحبت کردم ،فکر نمیکردم اینقدر جاهل باشه ..کلی براش سند و روایات ارسال کردم همه رو تکذیب کرد .
عزیزم کسی خوابه رو میشه بیدارش کرد ولی کسی که خودشو به خواب بزنه رو نه ..
تو هم نمیتونی با کسی که اینطوری به حجت خدا توهین میکنه زندگی کنی .. خداوند ان شاءالله هدایتش کنه
_یعنی هیچ راهی نیست که من همچین کاری رو نکنم؟ نمیشه دوباره باهاش صحبت کنین ؟
فدایی احمد: چرا یه راهی هست ولی الان بهت نمیگم اول برو تقاضاتو بده اگه باز هم قبول نکرد بهت میگم چیکار کنی.
آهی کشیدم و گفتم باشه
نميدونستم چرا هرچیزی داره بهم ميگه چشم بسته قبول ميكنم
انگار که فقط می تونستم حرف فدایی احمد رو قبول کنم
حتي وقت هايی كه ميخواستم به حرف ها و جواب های جواد كه از حاج حيدر شنيده بود فكر كنم كل وجودم رو ترس ور ميداشت...حتی با شنیدن اسم حاج حيدر هم حالم بدمیشد و احساس تنفر داشتم
حتی دوست نداشتم برم پيشش و حرفهاشو بشنوم
اینقدر خوابهای آشفته ای دیده بودم که نمیدونم چطور شب رو به صبح رسوندم
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
⇲• @taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_بیست_وششم اینقدر حالم بد بود که نفهمیدم چه طوری خودم رو به خونه رسوندم .وقتی
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_بیست_وهفتم
با روشن شدن هوا مدارک هایی که نیاز بود رو برداشتم و از خونه خارج شدم.
وقتی به دادگاه رسیدم پاهام توان رفتن به داخل رو نداشت
صدای تپشهای قلبم رو میشنیدم تو ذهنم با خودم درگیر بودم .میدونستم دلیل جداشدنم قانع کننده بود ولی یه چیزی این وسط مانع رفتنم میشد
ولی باید انجامش میدادم موبایلم رو خاموش کردم و به داخل رفتم
بعد از پرس وجو به سمت اتاقی رفتم
چند تقه به در زدمو وارد شدم ..چند دقیقه ای هاج و واج به قاضی نگاه میکردم که برای چی به اینجا اومدم ؟
بعد از مدتی قاضی دلیل تقاضای طلاق رو پرسید ،گفتم باهم تفاهم نداریم ..دوستش ندارم. در کنارش احساس آرامش نمیکنم.
چیزهایی میگفتم که همه اش دروغ بود.
اشک میریختم و جملاتمو تکرار میکردم
بعد گفتش هر چند دلایلتون قانع کننده برای طلاق نیست ولی اجازه بدید صحبتهای همسرتون رو هم بشنویم
تا چند روز دیگه براشون احضاریه ارسال میکنیم
آدرس خونه و شماره موبایلش رو نوشتم وقتی از دادگاه خارج شدم صدای اذان ظهر رو شنیدم
موبایلم رو روشن کردم چند تماس بی پاسخ از جواد و معصومه داشتم
معصومه پیام داد:چرا جواب نمیدی جون به لبمون کردی ، جواد دو ساعته خونه منتظرته.با دیدن پیامش از ناراحتی زیاد و عصبانیت گوشیم رو خاموش کردم .تاکسی گرفتم و به سمت امامزاده صالح رفتم
وقتی به امامزاده رسیدم با دیدن گنبدش اشکهام شروع به باریدن کردن
به سمت وضو خونه رفتم و وضو گرفتم
امامزاده همیشه شلوغ بود انگار شانس من بود که خلوت بود
همه چیز محیا شده بود برای دردو دل کردن من ..
نزدیک ضریح شدم ،روی زمین نشستم و سرم و به ضریح تکیه دادم
احساس میکردم به اندازه چند سال حرف برای گفتن دارم
مثل کسی که عزیزی از دست داده گریه میکردم
گریه هام به حدی بود که یکی از خادم های امامزاده نزدیک شد و دستش رو روی سرم کشید و گفت ان شاءالله حاجت روا باشی ..
بعد از داخل جیب مانتوش بسته ای رو به سمتم گرفت ،بسته ای که پر بود از نقل های رنگی ..
ازش تشکر کردم و بلند شدم و به قسمتی رفتم و نمازمو خوندم
اینقدر مشغول دعا خوندن و حرف زدن با خادم ها شدم که حساب زمان رو نداشتم
با شنیدن صدای ربنا و دیدن تاریکی هوا شوکه شدم
از امامزاده خارج شدم . دربست گرفتم و به سمت خونه رفتم
وقتی رسیدم در حیاط و باز کردم
مامان و معصومه و بابا و جواد تو حیاط نشسته بودن
زبونم با دیدن چهره عصبانی بابا بند اومده بود
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
⇲• @taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_بیست_وهفتم با روشن شدن هوا مدارک هایی که نیاز بود رو برداشتم و از خونه خارج شد
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_بیست_وهشتم
مامان نگاهش به من افتاد اشکهای صورتش رو پاک کرد و صداشو بالا برد و گفت: معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه ؟ نمیتونستی یه خبری از خودت بدی ؟
دستهای مشت شده جواد رو میدیدم که از عصبانیت به هم فشرده میشده
معصومه: این خانم اصلا به فکرش هم خطور نکرده که خانواده اش از نگرانی دارن دِق میکنن ،خوش گذشت ؟؟
_رفته بودم امام زاده صالح ،بچه ده ساله نیستم که مدام گزارش بدم دارم چیکار میکنم
نگرانی های شما هم به من ربطی نداره ،شما دلتون به حال خودتون بسوزه که تو آتیش گناه دارید دست و پا میزنین
بابا نزدیکم شد و روبه روم ایستاد
دست مردانه اش روی صورتم نشست
اولین بار بود این چشمهای پر خشم رو دیده بودم چشمهایی که از عصبانیت به رنگ خون شده بود..
گُر گرفتگی صورتم رو حس میکردم دستم رو روی صورتم گذاشتم
بابا: وقتی تو خونه پدرت هستی پس کارات به ما ربط داره ...وقتی تو خونه پدرت هستی رفت و آمدهات به ما ربط داره ...وقتی تو خونه پدرت هستی درست صحبت کردن با بزرگترت به ما ربط داره ..متوجه شدی؟؟
بغضمو در گلو خفه کردم و با صدای بلند گفتم :مگه من کجا رفتم که باید جواب پس بدم ؟
مگه رفتم کار خلافی کردم ؟
مگه رفتم عیش و نوش که مثل متهم ها باهام برخورد میکنید؟
مگه امام زاده رفتن نیاز به بازخواست کردن داره؟
بزن بابا جان اشکال نداره تو راهی که من قدم برداشتم پی همه چیز رو به تنم مالیدم
پس منو با این تهدیدات و زدن ها نترسونید
من برای سید ع حتی از جونمم میگذرم
از کنارشگذشتم و به داخل خونه رفتم
نگاهی به سفره افطار کردم که دست نخورده بود و این نشون میداد که از دلشوره و اضطراب حتی افطار هم نکرده بودن
وارد اتاقم شدم و در قفل کردم
رو به روی اینه ایستادم ،دستمو از روی صورتم برداشتم .رد انگشتهای بابا روی صورتم جا خوش کرده بود
نمیدونستم چی شد که صدامو برای بابا بالا بردم .تاحالا هیچ وقت اینطوری با بابا صحبت نکرده بودم
صدای جواد رو از پشت در شنیدم
جواد: مریم جان درو باز کن برات غذا آوردم
با شنیدن صداش عصبانی شدم و گفتم: اشتها ندارم
جواد: نمیشه که ..زن عمو گفت دیشب سحری هم نخوردی اینجوری فشارت میافته ،باید جون داشته باشی که فردا رو هم روزی بگیری یا نه!
_اینکه میخوام غذا بخورم یا نه به خودم مربوطه نیازی ندارم به دلسوزی کسی ،اصلا میخوام از گرسنگی بمیرم به شما ربطی داره؟
جواد: خیلی بیمعرفتی مریم به من ربط نداره؟ یه نگاه به حلقه تو دستت بنداز ببین به من ربطی نداره؟
یه نگاه به شناسنامه ات بنداز ببین به من ربطی نداره ؟
به من ربطی نداره که جونم به جونت بسته اس؟ اینکه حال خرابت و میبینم و دلم میخواد زمین دهن باز کنه و بلعیده بشم..خیلی بیمعرفتی مریم
باشه اشکالی نداره سینی غذا رو پشت در میزارم..
بعد از چند لحظه صدای خداحافظی جواد با بابا و مامان رو شنیدم
کنار پنجره رفتم و پرده رو کمی کنار زدم جواد از داخل حیاط به پنجره اتاقم نگاهی کرد و رفت
افطارم رو با نقل هایی که خادم امامزاده داده بود باز کردم
بعد از مدتی در اتاق و باز کردم نگاهی به سینی غذا انداختم.
مامان گوشه ای نشسته بود و در حال قرآن خوندن بود
به سمت آشپز خونه رفتم ، وضو گرفتم وبه اتاق برگشتم
نیمه های شب فدایی احمد آیدی شخصی رو فرستاد وگفت که این خانم یکی از انصار سید احمد ع هست و قم زندگی میکنه برای مدتی به تهران میاد حتما به ملاقاتش برو خیلی میتونه تو این شرایط کمکت کنه
از اینکه میتونستم با یکی از انصار حضوری صحبت کنم خوشحال شدم
از فدایی احمد تشکر کردم و به آیدیش که اسم کاربریش "خادم الیمانی" بود پیام دادم و خودمو معرفی کردم
بعد از مدتی جواب پیامم رو داد بعد از احوالپرسی گفت هفته بعد برای کاری به تهران میاد تو اون مدت میتونیم باهم در مورد خیلی از مسائل صحبت کنیم
اینقدر خوشحال بودم که مثل بچه ها روز شماری دیدارش رو میکردم
چند رو گذشت ...
خونه انگار بی روح شده بود هیچ کس تمایلی برای صحبت کردن نداشت .
انگار خوشی هم از خونه رفته بود.
صدای خنده ها مون گم شده بودن
به دانشگاه رفتم و آخرین امتحان رو دادم
تو حیاط دانشگاه منتظر لیلا بودم که باهم به خرید بریم که گوشیم زنگ خورد
معصومه بود گریه میکرد، حرفاش بریده بریده بود.
@taghvim_nikan
@taghvim_nikan
@taghvim_nikan
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_بیست_وهشتم مامان نگاهش به من افتاد اشکهای صورتش رو پاک کرد و صداشو بالا برد و
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_بیست_ونهم
مریم گریه میکرد و اسم مامان رو میاورد
اضطراب تمام وجودمو گرفته بود
فقط از حرفاش فهمیده بودم که مامان رو بردن بیمارستان رسول اکرم.
تماس رو قطع کردم و خواستم از دانشگاه خارج بشم که لیلا صدام کرد
لیلا : یه کم صبر هم خوب چیزیه! تنهایی میخواستی بری بازار؟
_معصومه زنگ زد مامان حالش بد شده الانم بیمارستانه
لیلا : اِی وای..چرا آخه ؟
_نمیدونم ببخشید نمیتونم همراهت بیام
لیلا : این چه حرفیه بیا میرسونمت بیمارستان
_واقعا ممنونم
بعد از رسیدن به همراه لیلا وارد بیمارستان شدیم
هر چقدر با معصومه تماس میگرفتم در دسترس نبود
لیلا به سمت پذیرش رفت و مشخصات مامان رو داد
گفتن که بردنش اورژانس اتاق بیماران
به سمت اورژانس رفتیم معصومه با دیدنم به سمتم حمله ور شد و با دستش به کتفم میزد
معصومه: همینو میخواستی؟ ببین چه بلایی سر مامان آوردی.
نبودی ببینی وقتی زن عمو زنگ زد و هر چی دلش خواست به مامان گفت چه حالی شد ..
نبودی ببینی وقتی برگه احضاریه ات اومد درخونمون با دیدنش چه حالی شد ..
تمام نشده این بدبختی هات ؟
میخوای تا کجا پیش بری؟ تا مرگ مامان؟
خودت خسته نشدی ؟
لیلا معصومه رو کنار کشید و سعی در آرام کردنش داشت
نزدیک اتاق شدم و از لای در به اطراف نگاه کردم چشمم به مامان افتاد که با دستگاه اکسیژن نفس میکشید
با صدای جیغ و داد معصومه برگشتم
نگاهم به بابا افتاد که سراسیمه به سمتمون میاومد
معصومه هم با صدای بلند کل ماجرا رو برای بابا تعریف کرد
بابا نزدیکم شد کمی مکث کرد بدون اینکه حرفی بزنه و نگاهی به من بندازه چند تقه به در زد و یا الله کنان وارد اتاق شد
حالم از رفتارش بد بود ،تحمل بیمارستان رو نداشتم
از بیمارستان خارج شدم و تاکسی گرفتم و به سمت خونه رفتم
تو مسیر راه زن عمو چند بار تماس گرفته بود میدونستم میخواد در مورد احضاریه صحبت کنه
حتی توان شنیدن تیکه های زن عمو رو نداشتم
بعد از رسیدن وارد خونه شدم
نگاهم به برگه ی روی زمین افتاد
برگه احضاریه بود
تاریخش برای ۴ روز دیگه بود فکر نمیکردم روزی همچین کاری رو انجام بدم
زندگی که روزی آرزوشو داشتم الان باید خودم نابودش میکردم
چند قدم به سمت اتاقم نرفتم که صدای زنگ آیفون رو شنیدم
آیفون رو برداشتم و جواب دادم با شنیدن صدای جواد ،گوشی ایفون از دستم افتاد
از لحن صداش مشخص بود که احضاریه رو دیده
صدای ضربه در حیاط که به شدت کوبیده میشد رو میشنیدم
جواد از پشت در صدام میکرد و میخواست درو بازکنم
اینقدر صداش بلند بود میترسیدم همسایه ها از خونه هاشون بیرون بیان
دکمه آیفون رو زدم و ورودی خونه ایستادم
حدسم درست بود برگه تو دستش بود
عرق از سرو صورتش میبارید ..
برگه رو جلو صورتم گرفت و با صدای بلند گفت : این مسخره بازی ها چیه؟ بچه شدی؟
کی این کارا رو بهت یاد داده؟
یه نگاهی به خودت کردی ببینی چه بلایی داری سر خودت میاری؟
گفتی عاشق امام زمانت هستی
گفتی ای کاش بتونی یارش باشی
گفتی تا زنده هستیم با هم برای امام زمانمون قدم بر میداریم
اینطوری؟ اینطوری میخوای همه کارها رو انجام بدی ؟ اینطوری میخوای برای امام زمانت قدم برداری؟ تو خودت رو با این کارات نفرین شده اهل بیت علیه السلام کردی
_درست صحبت کن ! سید احمد الحسن ع هم داره همه مردم رو به امام زمان عجل الله دعوت میکنه ..همه ما داریم برای ظهور اقا تلاش میکنیم چه طور میتونی رو حرف فرستاده اقا حرف بزنی ؟
جواد: این چه فرستاده ایه که داره همه رو به سمت خودش دعوت میکنه ..تو تمام فکر و ذهنت شده اون احمد ملعون اخرین باری که به یاد غریبی امام زمانت افتادی کی بوده؟
_تو حق توهین به سید ع رو نداری ،من نمیتونم با کسی زندگی کنم که جلوی چشمم با امامم توهین کنه برو از خونمون بیرون دیگه نمیخوام ببینمت
جواد : پس خوب گوش کن،جز مرگ هیچ چیزی نمیتونه تو رو از من جدا کنه ،پس به فکر جدایی با من نباش
جواد بعد از گفتن این حرفها از خونه بیرون رفت
به اتاقم رفتم و روی تخت نشستم و به این فکر میکردم که هیچ راه دیگه ای برام نمونده ...
صدای باز شدن در حیاط و شنیدم نزدیک پنجره شدم
معصومه بازوی مامان رو گرفته بود و با هم وارد خونه شدن
مدتی نگذشت که در اتاق باز شد و بابا تو چهارچوب در ایستاده بود
نزدیک شدو دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: برگه احضاریه...
به فندکی که در دستش بود نگاه میکردم
که دوباره باصدای بلند تر گفت : نشنیدی چی گفتم برگه احضاریه...
نگاهم رو به سمت میز دوختم. بابا رد نگاهم رو گرفت و به سمت میز رفت
فندک رو روشن کرد و زیر برگه گرفت
جلوی چشم هام برگه رو آتیش زد ....
اینقدر چهره اش عصبانی بود که حتی جرات اعتراض کردن رو نداشتم .
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_بیست_ونهم مریم گریه میکرد و اسم مامان رو میاورد اضطراب تمام وجودمو گرفته بود
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_سیام
خبرها به سرعت باد پیچید
از روز بعد تماس ها و رفت و آمد ها شروع شده بود
کسی باور نمیکرد مریم دختری که عاشق جواد بود تقاضای طلاق داده باشه
وقتی همه ماجرا رو فهمیدن کم کم فاصله گرفتن با من و خانواده ام
حتی دوستای نزدیکم ارتباطشون رو با من قطع کردن ..
مامان تلفن خونه رو قطع کرده بود و موبایلش رو خاموش کرده بود انگار دیگه توان توضیح دادن به کسی رو نداشت
حتی دیگه تحمل شنیدن حرفهای نیش دار زن عمو رو نداشت
حالش هر روز بدتر از روز قبل میشد
چند روز بعد صدای بابا رو از حیاط که معصومه و مامان رو صدا میزد شنیدم
نزدیک پنجره شدم .
کامیونی جلوی در حیاط توقف کرده بود
بابا هم کارتن هایی که مشخص بود جهیزیه من بودن رو به معصومه و مامان میداد تا به اتاقک گوشه حیاط ببرن
مامان اشک میریخت و کارتن ها رو از دست بابا میگرفت
هیچ وقت فکرش رو نمیکردم روزی با آوردن جهیزیه همه به جای خنده و شادی ،گریه کنن
نمیدونستم چه فکری تو ذهن بابا بود
ولی هر چی که بود شروع وحشتناکی بود...
شب بیست و سوم ماه رمضان بود .
معصومه به همراه مامان و بابا به مسجد رفته بود
رو به روی تلویزیون نشستم و مراسم شب قدر و نگاه میکردم
دلم پر از درد بود ...
احساس میکردم تنها ترین آدم روی زمین هستم ...
نمیدونستم چرا هیچ کس حرفهامو نمیفهمه ...
چرا اینقدر با این دعوتی که حتی اهل بیت هم در موردش صحبت کرده بودن مخالفت میکنند
از خدا خواستم کمکم کنه که بتونم جواد و راضی به این دعوت کنم
از این همه دلخوری بینمون اذیت میشدم
از اینکه دلم برای شنیدن صداش پر میکشید ولی چاره ای جز دوری نداشتم
از بی محلی هایی که بهش میکردم ولی باز با دیدنم لبخند به لبش داشت
صدای زنگ موبایلم رو شنیدم
به سمت اتاقم رفتم و موبایلم رو برداشتم با دیدن عکس جواد اشکام جاری شدن
تماسش رو قطع کردم که بلافاصله پیام داد که نگاهی به تلگرام بندازم
عکسهایی از شب قدر پارسال ارسال کرده بود
که تو حیاط امام زاده صالح کنار هم نشسته بودیم و قرآن به سر گرفته بودیم
چقدر دلم هوای گذشته رو کرده بود
یه دفعه پیام داد و گفت: سلام خوبی؟ این عکسو یادت هست؟ اون شب حالم خوب نبود به اصرار تو رفتیم شاه عبد العظیم ،گفتی بیا من کنارت هستم و مراقبت هستم..
یادته اون شب تا اذان صبح تو حیاط امامزاده چقدر دعا کردیم برای خودمون؟؟
مریم بیا باز هم با هم بریم که تنهایی توان رفتن رو ندارم ...
مریم تو زمانی قرار داریم که امام علی علیه السلام میگه به هم آمیخته و غربال میشوید تا صالح از فاسد جدا بشه...حتی شاید از لحاظ ایمان بالا ترین مقامو داشته باشه ولی مردود میشه
نزار اعتقاد و ایمانت تو این زمونه به خاطر یه نامه دعوت دروغین از بین بره..
گفتم : از کجا معلوم که منظور این روایت شامل حال شماها نباشه که دعوت فرزندش رو رد میکنید؟؟
جواد : مریم تو مطلبهایی رو خوندی که در اختیارت گذاشتن اصلا خودت به سراغ راست یا دروغ بودنش نرفتی
_همه مطلبها منبع دارن ،پس امکان نداره دروغ باشه
جواد : باشه به فرض تو درست میگی بیا یه کاری کنیم ،تو بیا فقط یه بار ،یه بار همراهم بیا بریم پیش حاج حیدر اگه اَدله ها و سندحرفات درست باشه قول میدم بهت به جان خودت که برام خیلی عزیزِ قسم میخورم منم این دعوت و قبول کنم ،فقط یه بار باهم بریم پیش حاج حیدر حرفهای حاج حیدر و بشنو ..
از قولی که داد خوشحال شدم ،چون میدونستم جواد هیچ وقت جون منو به دروغ قسم نمیخوره ،با اینکه نمیدونستم چرا تمایلی به دیدن حاج حیدر ندارم ولی برای آخرین بار باید تلاشمو برای بدست آوردن جواد میکردم،قبول کردم و گفتم همراهت میام
جواد خیلی خوشحال شد و گفت بعد از نماز ظهر حرکت میکنیم ،چون صبح اگه حرکت کنیم شاید قبل از اذان ظهر به تهران بر نگردیم و روزه مون باطل بشه
قبول کردم و خداحافظی کردم هرچند هنوز دلش هم صحبتی با من رو میخواست
ولی میترسیدم دلم بلرزه..احساس میکردم دارم به احمد الحسن خیانت میکنم
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
⇲•@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سیام خبرها به سرعت باد پیچید از روز بعد تماس ها و رفت و آمد ها شروع شده بود
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_سی_ویکم
بعد از نماز ظهر آماده شدم و داخل اتاقم منتظر جواد شدم
صدای زنگ موبایلم و شنیدم اولش فکر کردم جواد باشه...
اما وقتی نگاه کردم اسم فدایی احمد رو صفحه موبایل نمایان شده بود
نمیدونستم باید درمورد کاری که میخواستم انجام بدم باهاش مشورت کنم یا نه...
بعد از احوالپرسی بهم گفت شمارمو به خادم الیمانی داد که برای دو روز دیگه با هم ملاقات داشته باشیم
خیلی خوشحال شدم وازش تشکر کردم
خواستم در مورد رفتنم با جواد حرفی بزنم که صدای آیفون رو شنیدم
کنار پنجره ایستادم و بادیدن جواد که در حال صحبت کردن با مامان بود
حرفم نصفه موند که با صدای فدایی احمد به خودم اومدم وعذر خواهی کردم و گفتم کاری برام پیش اومده بعدا خودم باهات تماس میگیرم
فدایی احمد هم چیزی نگفت و خداحافظی کرد
کیفمو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم
نگاهم به مامان افتاد که دستش رو به سمت آسمان گرفته بود و خدا رو شکر میکرد
با دیدنم لبخندی به لبش نشست
خیلی وقت بود این لبخند رو ندیده بودم
آروم سلام کردم و از کنارشون گذشتم و به بیرون رفتم
مدتی نگذشت که جواد هم آمد و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم ...
تو مسیر راه جواد از آماده شدن خونه صحبت کرد ...حتی رنگ زدن خونه رو هم به اتمام رسونده بود ...جواد حرف میزد و من به جاده رو به رو خیره بودم و گوش میکردم
حتی انتظار پاسخ رو نداشت
وقتی رسیدیم نگاهم به پرچم مشکی بر روی دروازه افتاد ..
از ماشین پیاده شدیم ،درحیاط باز بود و حیاط شلوغ بود
با دیدن دیگهای نذری متوجه شدم مشغول تدارک افطاری شب هستن
با صدای جواد به سمت ورودی خونه رفتیم
مدتی نگذشت که حاج حیدر از اتاق خارج شد
نمیدونم چرا با دیدن حاج حیدر تمام خاطرات این خونه برام زنده شده بود ....
سلام کردم و مثل همیشه با لحن دلنشینی و آرومی پاسخ داد
به همراه جواد به داخل خونه رفتیم
به سمت اتاقی که مشخص بود اتاق کار حاج حیدر بود ..
دور اتاق پر بود از خطاطی های معنوی که چشم ها بی اختیار بهش خیره میشد
یه دفعه جواد گفت: من میرم کمک بچه ها اگه کارم داشتی صدام کن میام
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و به گوشه اتاق رفتم و نشستم
مدتی نگذشت که حاج حیدر وارد اتاق شد
حاج حیدر: خوبی دخترم؟ خیلی وقت بود که منتظرت بودم
_شکر خوبم ،ببخشید کمی درگیر کارو دانشگاه بودم قسمت نشد
حاج حیدر: ان شاءالله همیشه موفق باشی ... جواد در مورد اتفاقاتی که افتاده برام توضیح داده چی شد که فکر کردی احمد حق هست و باید ازش اطاعت کرد؟
_به خاطر کلام امام صادق علیه السلام که گفته پرچم یمانی درست ترین و هدایت گر ترین پرچم هاست .. و هر کسی ازش تبعیت نکنه و باهاش مخالفت کنه اهل جهنم هست
حاج حیدر:بله دخترم میدونم کدوم روایت رو میگی...اینها اشتباه برات معنی کردن...اما من ازت پرسیدم از کجا متوجه شدی احمد حق هست نگفتم یمانی رو بگو حق هست یا نه!!
_خب احمد همون یمانی هست...
حاج حیدر: منم سوالم همینه دخترم از کجا متوجه شدی که احمد همون یمانی هست؟
_به خاطر شهادت خدا در ملکوت...من چند روزی روزه گرفتم و توسل کردم به حضرت زهرا سلام الله علیها و بعدش هم خواب احمد رو دیدم...اگر دروغ بود چرا خدا به من همچین خوابی رو نشون داد؟
حاج حیدر: ببین دخترم تو قدم اول رو اشتباه برداشتی...برات توضیح میدم ولی قبل از اینکه اشکال کارت رو بهت بگم بذار اول اون روایت رو برات توضیح بدم بعد بهت بگم اشکال کارت کجا بود و چطور وارد نقشه ای که شیطان برات چیده شدی...
کم کم داشت بهم برمیخورد از حرف های حاج حیدر...آخه من همه اش گریه میکردم برای یاری امام زمان اما اون حرف از شیطان و نقشه اش میزد !!
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سیام خبرها به سرعت باد پیچید از روز بعد تماس ها و رفت و آمد ها شروع شده بود
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_سی_ودوم
حاج حیدر : دخترم قبل اینکه برات توضیح بدم یه سوالی ازت میپرسم...الان اگر یه پیام بیاد رو گوشیت بهت بگه حاج حیدر فلان مطلب رو گفته تو چی میگی؟
_خب بستگی داره کی این حرف رو از طرف شما نقل کرده! یا میام از خودتون میپرسم که همچین چیزی گفتید یا نه خب...چه سوال عجیبی..
حاج حیدر: نه سوالم عجیب نیست...ببینم دخترم وقتی تو الان حرف من رو که بهت رسوندن گفتی بستگی داره کی این حرف رو از جانب من به تو نقل میکنه!!! پس چطور تو به سراغ سخنان اهل بیت ع میری با اینکه 1400 سال از دوران اهل بیت گذشته است بدون اینکه توجهی کنی که چه کسی نقل کرده است که این کلام را امام معصوم گفته است؟؟....ما علم کاملی داریم به عنوان «علم الحدیث» که یکی از وظایف این علم همین بررسی سند حدیث هست ...سند حدیث همون سلسله راویانی هستند که اگفته اند امام معصوم همچین سخنی رو فرموده...پس چرا تو بدون اینکه به این توجه کنی مستقیم هر روایتی بهت دادن قبول کردی؟؟
با این حرف حاج حیدر سرم گیج رفت...میدونستم که راست میگه ولی ته دلم یه چیزی بود که میگفت نکنه احمد حق باشه...پس باید بیشتر مخالفت میکردم
_پس یعنی شیخ نعمانی که این روایت رو نقل کرده بی سواد بوده ندونسته روایت صحیح نیست؟
حاج حیدر:نه من همچین جسارتی نکردم ولی تو هم باید بدونی که وقتی یکی از علما کتاب روایی مینویسد هدفش این نیست تنها و تنها روایات صحیح السند را نقل کند...بلکه معمولا آنها روایات مربوط به یک موضوع را جمع آوری میکنند و در اختیار نسل های دیگر قرار میدن...حالا دیگه این وظیفه من و توست که اگر بخوایم از یکی از اون روایت ها عقیده بگیریم بریم بررسی کنیم...
پس حالا باید بهت بگم که این روایت از جانب افرادی مانند «الحسن بن علی بن ابی حمزه بطائنی» نقل شده که به صراحت تمام علمای رجال ما گفته اند این شخص دروغگو و ملعون هست...
_اگه دروغگو هست چرا شیخ نعمانی باید اسمش رو تو کتابش بیاره؟؟
حاج حیدر : گاهی صاحبان کتاب دلیل خاصی از نوشتن کتاب دارند.
برای مثال، شیخ طوسی همون حدیثی که این فرقه اسمش رو گذاشتن " حدیث وصیت" رو آورده تا فقط مسئله اعتقاد شیعه به دوازده امام رو ثابت کنه،برای همین شیخ نعمانی حدیث یمانی رو به خاطر موضوع یمانی مطرح کرده ،فقط خواسته به وجود یمانی اشاره کنه.
اینکه خواسته بگه شخصی به نام یمانی وجود داره و یکی از علائم ظهور هست و همچنین خواسته بگه این تنها روایتی هست که شرح پیرامون آن زیاده و کامل در مورد یمانی توضیح داده شده .
یمانی صرفا یک علامت هست نه معصوم هست و نه واجب الاطاعه..
حتی بین راویان این روایت فردی به نام علی بن حمزه بطائنی که پدر همون الحسن بن علی هست و مورد لعن امام رضا علیه السلام قرار گرفته است.
متعجبانه نگاهش کردم و گفتم:مورد لعن قرار گرفته؟ به چه علت؟؟
حاج حیدر: بله،به خاطر اینکه واقفی بوده و همین اعتقاداتش باعث شده تا تحریف واقعیت بکنه.
مثلا نصی از امام صادق علیه السلام درباره امام کاظم علیه السلام شنیده اما آن را نمیگه... یا درباره پیروان امام کاظم، چون خودش دشمن آن حضرت است احادیث دروغین نسبت میده..پسر الحسن که باز راوی این روایت هست از همین قشر هست و راه پدرش رو ادامه داد...
چه طوری شخصی به نام احمد بصری از ما میخواد دینمون رو از کسی بگیریم که خودش از جانب اهل بیت علیهم السلام لعن شده؟؟
به سختی نفس میکشیدم بدنم هر ازگاهی گُر میگرفت و آروم میشد
دستم را به دیوار تکیه دادم وبلند شدم
به سمت پنجره قدم برداشتم
پنجره رو باز کردم با تمام توانم نفس میکشیدم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_ودوم حاج حیدر : دخترم قبل اینکه برات توضیح بدم یه سوالی ازت میپرسم...الان ا
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_سی_وسوم
حاج حیدر با دیدن چهره پریشانم نگران شد و گفت: خوبی دخترم ؟ میخوای جواد و صدا کنم؟
روی لبه پنجره نشستم در حالی که نگاهم به جواد بود گفتم :
خوبم...این روایت یمانی میفرمائید دروغه و راویانش مورد لعن هستن
وصیت چی؟ اونجا که اسم احمد رو اورده ؟ نمیخواید بگید که وصیتم دروغ هست و پیامبر خدا وصیتی نداشتن؟
حاج حیدر: نه دخترم!ببین اتفاقا میخوام این رو بگم که چند روایت اشاره به وصیت پیامبر داره و وقتی ما آن روایت ها رو میخونیم، مبینیم که همه روایت ها رو میشه یه جورایی وصیت پیامبر دونست،اشاره مهم حضرت به دوازده امام بوده و فقط یه دونه روایت داره میگه دوازده مهدی هم هست!حالا تو به من بگو که چرا فقط باید همون یه دونه روایت رو قبول کنیم؟وقتی که صدها حدیث،برعکس اون وجود داره؟به نظرت کی داره درست و غلط رو باهم دیگه مخلوط میکنه؟خودت چی فکر میکنی؟آیا این کار درسته که عقیده به این مهمی رو از یک روایتی بگیریم که مخالف صدها روایته و حتی معلوم نیست که آدمای درستی اونو نقل کردن یا نه؟!
_یعنی بازم میخواید بگید سندش ضعیفه لابد،آره؟
حاج حیدر: ببین دخترم،شیعه یک روایت رو وقتی قبول میکنه که مطئمن باشه این روایت از معصوم به ما رسیده و یکی از راه هاش بررسی افرادی است که روایت رو به ما رسوندن،حدیث وصیت کتاب شیخ طوسی هم از طرف یک عده مخالف مکتب شیعه نقل شده و همینطور که قبلا هم گفتم مخالف صدها روایت شیعه هستش.
خودت باشی و عقل خودت چی میگی؟
_ببینید حرف های شما درست ولی اینکه میخواید بگید این حدیث تناقض داره رو اصلا نمیفهمم!!
حاج حیدر: توی این روایت وقتی که مطالعه اش میکنی میبینی اول روایت گفته شده که اسم مهدی جزو اسامی امام علی بوده و غیر از ایشون کسی صلاحیت این اسامی رو ندارد،اما آخر همین حدیث میبینیم که اسم مهدی برای امام زمان و دوازده فرزند ایشون مطرح شده!خب این خودش تناقضه و یا مثلا در حدیث گفته میشود که فرزند امام زمان 3 اسم داره اما 4 تا معرفی میکنن!اسمش مثل اسم من است «محمد» و اسم پدر من«عبدالله» و «احمد» و «مهدی»!خب این 2 تا از تناقض های فاحشی هستش که واقعا بعیده آدم عاقل اونو به معصوم ربطش بده،جالب اینه که امام علی خودشون این روایت رو نقل کردن اما توی روایت عنوان شده که پیامبر به علی فرمود!و متن جوری است که انگار سوم شخص در آن وجود دارد.
پس انسان عاقل با فکر چیزی رو قبول میکنه.
_خب فرضا قبول!اینکه میگید این تک روایته،پس تکلیف علمایی که نقلش کردن مثل شیخ حر عاملی و علامه مجلسی چی میشه؟اگه حدیث مهمی نبود که نقلش نمیکردن.
حاج حیدر: آفرین،میدونی یکی از اشتباهات اینه که نرفتیم خودمون ببینیم و فکر کردیم هرچی میگن راست میگن!وقتی میری و کتب همین عالمانی که حدیث رو نقل کردن میبنی،میفهمی که خودشون همین روایت رو نقد کردن و گفته اند که این روایت مخالف عقیده صریح شیعه بوده و صدها روایت بر
خلافش وجود داره.
پس منابعی که معرفی میکنن رو باید مستقیما رجوع کرد و خود آدم آن رو ببینه چون سعی میکنن باطل رو حق جلوه بدن.
حاج حیدر بلند شد و به سمت قفسه کتابها رفت و با دوکتاب به سمتم آمد .کتاب را بازکرد وصفحاتی را روبه رویم قرار داد
لرزش دستانم با گرفتن کتاب در دستم بیشتر نمایان شده بود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_وسوم حاج حیدر با دیدن چهره پریشانم نگران شد و گفت: خوبی دخترم ؟ میخوای جوا
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_سی_وچهارم
مانند کسی بودم که کلی دلیل برای روشن شدن حقایق بهش نشان میدادند ولی او همچنان چشم و گوش هایش را بسته بود و به دنبال یک دلیل محکم برای اثبات حق خودش بود تا ثابت کند که احمد حق هست.
کتاب رو بستم و روی زمین گذاشتم و با صدای که سرشار از عصبانیت بود گفتم :
شماها وقتی بخواهید چیزی را انکار کنید همین بهانه ها را میارید وصیت به طور واضح داره از فرزند داشتن امام زمان عجل الله و اهدای حکومتش صحبت میکنه و شما دارید انکارش میکنید نمیترسید از خدا و امامش؟؟ شما مهدیین رو هم انکار میکنید؟؟
حاج حیدر : نه این یه ادعایی هست که فقط جلوه داره و واقعیتش چیز دیگری هست!میدونی چرا؟به خاطر اینکه بحث فرزند داشتن امام زمان عجل الله یه بحثی است و امامت انها یه بحث دیگه،ما اگر فرضا قبول کنیم که امام زمان عجل الله فرزندی دارند،نمیتونیم امامتشون رو ثابت کنیم چون صدها روایت امامت رو در دوازده نفر منحصر کرده و هیچ روایتی هم برای فرزندان ایشون مقام امامت قائل نشده جز همین حدیث!پس باز میبینیم که یک حدیث اومده جلوی صدها روایت رو گرفته!
اما بحث مهدیین هم اینجوری است که تو روایات ما مهدیین به دو دسته تقسیم شده!برخی از روایات منظورش از مهدیین خود امامان دوازده گانه بوده که از باب تقیه خودشون رو مهدیین در عصر رجعت نامیدند!و یک دسته هم اشاره داره که مهدیین قومی از شیعیان بوده که در عصر امام زمان فرماندهی میکنند!پس بازم ما جز این روایت هیچ جای دیگر امامتی برای مهدیین مشاهده نمیکنیم!و جالب تر اینکه تو روایتی هم اومده که مهدیین امام نیستند بلکه قومی از شیعیان هستند و امام معصوم صریحا امامت اینهارا رد میکنند!با این اوصاف بازهم همون سؤال رو میپرسم ازت که چجوری یک دونه روایت میخواد جلوی صدها روایت ایستادگی کرده و عقیده سازی کند؟
جوابی برای سوالش نداشتم.
درونم جنگی بر پا بود.
نمیدانستم با چه میخواهم بجنگم ،با حرفهای که از حاج حیدر میشنیدم و نمیخواستم باورش کنم؟یا صداهایی که در گوشم دائما نام احمد را نجوا میکرد؟
تمام تیرهایم رها شده بودند و هیچ کدامشان به هدف نخورده بود ...
بغضی که این چند ساعت حبس شده بود حالا تبدیل شده بود به باریدن.
دیگر تحمل ماندن را نداشتم، احساس میکردم
اگر چند دقیقه بیشتر در این خانه بمانم ضربان قلبم میایستد و زندگیام به پایان میرسد ..
بلند شدم و به سمت در ورودی قدم برداشتم
در چهار چوب در ایستادم و به یاد خوابی که دیده بودم افتادم.
با صدایی که میلرزید و اشکهایی که جاری شده بودن برگشتم و گفتم : اگر همه حرفهاتون رو باور کنم و بگم حق با شماست.
خوابم رو چه کنم؟ خواب رو که خودم دیدم،
خوابی که به خاطرش دعای رویا خوندم و ۳ روز روزه گرفتم و به حضرت زهرا سلام الله علیها توسل کردم.
مگه میشه خوابم دروغ باشه؟مگه میشه اهل بیت کاری کنند که ما راه رو به اشتباه بریم؟
من که از خودشون کمک خواستم .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
⇲• @taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_وچهارم مانند کسی بودم که کلی دلیل برای روشن شدن حقایق بهش نشان میدادند ولی
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_سی_وپنجم
حاج حیدر بلند شد و به سمت کتابها رفت و انها را برداشت و مقابلم ایستاد : اصلا متوجه صحبت های من نشدی دخترم!
میدونی که ما دوازده امام داریم که چقدر تلاش کردن شیعیان به انحراف کشیده نشن و با نشر کلمات صحیح و علمی سعی داشتن تا شیعیان خالص به راه مستقیمی که دارند توش قدم میگذارند ادامه بدن؟
میدونی اگر میشد با خواب مطالب اعتقادی رو نشر داد خود امامان اینکار رو میکردند؟
میدونی چقدر شیعه فقط به خاطر نشر حدیث و کلمات معصومین شهید شدند؟
پس یه سؤال دارم ازت چجوری اگر میشد همه اینارو با خواب حل کرد خود امامان از این راه استفاده نکردند و اینهمه کشته دادند؟
اما جوابش رو خودم بهت میدم!خواب هیچ اهمیت شرعی تو دین نداره و همینطور که امام صادق فرمودند:دین خدا خیلی عزیز تر از اونی هست که در خواب دیده بشه!و مثلا چجوری وقتی پیامبر رو ندیدی فکر میکنی ایشون رو دیدی؟به نظرت شیطان نمیتونه بهت دروغ بگه؟
از همه مهمتر دخترم؛شمایی که میگی خواب دیدی باشه قبول اما من هم خواب دیدم که دقیقا در اون به من گفته شد احمدالحسن دروغگو است،به نظرت چجوری تناقض ایندوتا خواب رو حل کنیم؟
کمی به اینها توجه کن و بعدش بگو که خواب دیدم چون ما خواب های دروغین هم داریم،خواب های پریشان هم داریم و خواب های صادقه هم داریم!اما میخوام اینو بگم که بدونی حتی خواب صادقه هم نمیتونه به ما بگه امام کیه؟چجوری میشه ما صدها روایت رو کنار بذاریم و با یک خواب امام تعیین کنیم.
بذار برات یه داستان تعریف کنم!
علامه حلی شبی خواب میبینه که در خواب بهش دستور میدهند فردا فلان دیوانه را از مسجد بیرون نکن!اما علامه فردا بیرونش میکند چون دیوانه نزدیک بود مسجد را نجس کند!و این خواب را چند بار میبیند و باز به کار خودش ادامه میدهد و آخر سر وقتی که خواب میبیند میگوید که در اعتقاد ما باید مسجد پاک نگه داشته شود و من با خواب این حکم شرعی را زیر پا نمیذارم!!
ببین دخترم میدونی چقدر افرادی بودن که خواب دیدن و مرید شده اند؟میدونی مثلا توی فرقه اکنکار همه اش درباره خواب بحث میشه و میدونی چندین سال قبل در مکه وقتی شخصی ادعای مهدویت کرد چندصد نفر در یک شب خوابشو دیدن؟پس مطمئن باش خواب وجهه شرعی نداره و نمیتونه دست تورو توی شناخت امامت بگیره
کتابها رو به سمتم گرفت و ادامه داد : خودت بخون ،خودت تحقیق کن تا به حقیقت برسی.
دیوار هایی که فدایی احمد دورم چیده بود
در حال ریزش کردن بود .
حرفهایش زمین تا آسمان با حاج حیدر متفاوت بود .
با اینکه حاج حیدر رو چندین سال هست که میشناختم اما دلم میخواست تمام حرفهایش دروغ باشد.
چون نمیدانستم باید با بلاهایی که بر سر خودم و خانواده ام آوردم چه کنم ..
حتی نمیدانستم باید جواب امام غریبم رو چه دهم که شیعه خوبی برایش نبودم هیچ، دشمنش هم شده بودم...
اشکهایم را با گوشه چادرم پاک کردم .کتابها رو گرفتم و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم.
جواد با دیدنم به سمتم آمد و روبه رویم ایستاد هرچقدر خواستم اشکهایم را کنترل کنم نشد.انگار اختیار اشکهایم در دستان خودم نبود ..
درحالی که نگرانی در چهره اش موج میزد گفت : چی شده مریم حالت خوبه؟
التماسش کردم منو برگردونه خونه.
جواد میدونست علت حال خرابم حرفهایی بود که از حاج حیدر شنیده بودم.
سویچ ماشین رو از جیب کتش بیرون آورد و به سمتم گرفت و گفت: برو سوار ماشین شو تا برم از حاج حیدر خدا حافظی کنم و برگردم.
سویچ رو از دستش گرفتم و از خونه خارج شدم.
داخل ماشین نشستم و منتظر جواد شدم
وقتی جواد برگشت هیچ سوالی از گفتگوهای منو حاجحیدر نپرسید.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_وپنجم حاج حیدر بلند شد و به سمت کتابها رفت و انها را برداشت و مقابلم ایستاد
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_سی_وششم
ذهنم پر بود از سوال هایی که باید از فدایی احمد میپرسیدم.
حرفهای حاج حیدر مانند حرفهای فدایی احمد آدم رو به دوراهی میکشوند.
مانده بودم وسط جاده ای که یک سمت آن باتلاق بود و سمت دیگری آبادی ...
و اینکه حق و باطل رو چطور باید تشخیص میدادم داشت دیونه ام میکرد ...
تو مسیر برگشت جواد صحبت میکرد و من فقط غرق شده بودم در دنیای پر از سوال و شک و تردیدم ..
کلامی از حرفهای جواد رو نمیشنیدم .
صداهای فدایی احمد و حاج حیدر در ذهنم غوغایی به پا کرده بودن.
بعد از اینکه رسیدیم تشکر کردم و خواستم از ماشین پیاده بشم که جواد گفت: بعد افطار بیام دنبالت بریم بیرون؟؟
_اصلا حالم خوب نیست بزار برای بعد ..
جواد لبخندی زد و گفت: همین جمله بعد یعنی آینده ای هست،عشقی هست ،امیدی هست. باشه ،هر موقع امر کنی میام دنبالت.
لبخند بی جانی زدم و تشکر کردم.
جواد: هر موقع فک کردی باید دوباره با حاج حیدر صحبت کنی خبرم کن.
_باشه ،فعلا خدانگهدار.
جواد: به سلامت،مراقب خودت باش.
از ماشین پیاده شدم، کلید و از داخل کیفم برداشتم و در حیاط و باز کردم
وقتی وارد خونه شدم
مامان هنوز نگاهش به در بود که گفت: پس جواد کجاست؟
_رفت..
مامان: خب میگفتی میاومد داخل دوساعت دیگه اذانه ..
_نمیدونم ،حتما کار داشته.
به سمت اتاقم رفتم چادرمو برداشتم و روی تخت نشستم
گوشیمو از داخل کیف بیرون آوردم و شماره فدایی احمد رو گرفتم ،جوابی نداد ..
وارد تلگرام شدم و پیام دادم که باید باهات صحبت کنم ...
یه ربعی منتظر شدم ولی آنلاین نشد ..
سوالاتمو داخل گروه مطرح کردم
پاسخگوی گروه شروع کرد به توضیح دادن
ولی هیچ کدام از حرفاش قانع کننده نبود
هر پاسخی که میداد باز دوباره برام شبهه ایجاد میشد
یه دفعه متوجه پیامی شدم
شخصی وارد پی ویم شده بود و از گروهی که عضوش بودم حرف میزد
میگفت که این گروه از مدعیان دروغین هستن .
گفته بود احمد اصلا یمانی نیست.
گفته بود این فرقه مخالف مراجع و رهبری هستن .
گفته بود این فرقه قصد داره بین شیعه ها تفرقه بندازه.
بعد لینک گروهی رو برام فرستاد و گفت اگه سوال و شبهه ای داری میتونی از اساتید گروه هم بپرسی
گفت یک طرفه تحقیق نکن و حرفهای هر دو گروه رو بخون ..
وقتی وارد گروه شدم با خوندن مطالب و مناظره هایی که در گروه بود شوکه شدم
تمام بدنم شروع به لرزیدن کرده بود.
پتو رو برداشتم و دور خودم پیچیدم .
بالاخره فدایی احمد جواب داد.
خواستم باهاش تماس بگیرم ولی گفت جایی هست که نمیتونه صحبت کنه .
حرفهایی که از حاجحیدر شنیده بودم رو به فدایی احمد گفتم
چند دقیقه ای سکوت کرد و چیزی نگفت ..
بعد کلی روایت و pdf برام ارسال کرد و گفت:
بخون ،جواب سوالاتت رو پیدا میکنی.
از داخل کیفم کتاب رو برداشتم و روایت ها رو از داخل کتاب پیدا میکردم
خیلی هاشون کامل نبودن یا ترجمه اشون چیزی دیگه ای بود
یا اصلا سندش وجود نداشت ..
شَکَم بیشتر شده بود ..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
⇲•@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_وششم ذهنم پر بود از سوال هایی که باید از فدایی احمد میپرسیدم. حرفهای حاج ح
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_سی_وهفتم
ولی همچنان ته دلم روزنه امیدی برای حقانیت احمد بود ... اما این روزنه رو پیدا نمیکردم.
حالم بد بود .حتی دیگه توان نگه داشتن موبایل رو نداشتم،از دستم رها شد و روی زمین افتاد.
صدای ضربه هایی که به در اتاق میخورد رو میشنیدم.معصومه بود که میگفت: اذان شده و برای افطار برم بیرون.
وقتی صدایی از من نشنید در اتاق و باز کرد،
با دیدنم سراسیمه به سمتم دوید و دستش رو روی پیشونیم گذاشت
معصومه: وایی خداا تب داری..
_سردمه ،لطفا یه پتو بیار برام .
معصومه: دیونه داری تو تب میسوزی میگی پتو بیار ؟ الان به بابا میگم بریم بیمارستان .
_نمیخواد ..حالم خوبه.
معصومه بدون توجه بر حرفم به سرعت از اتاق خارج شد.
اتفاقهای اطرافم رو متوجه نمیشدم
چشمهام توانی برای باز شدن نداشتن
فقط صدای گریه و التماس مامان رو میشنیدم.
نمیدونم چه مدت گذشت که چشمهامو باز کردم و خودمو روی تخت بیمارستان دیدم .
نگاهی به سِرُم بالای سرم انداختم .
از باقیمانده سِرُم متوجه شدم که باید چند ساعتی گذشته باشه ...
مامان کنار تخت روی صندلی نشسته بود و در دستش تسبیح بود و ذکر میگفت.
احساس تشنگی میکردم ..
با صدایی از ته چاه بیرون میاومد مامان رو صدا زدم .
مامان بلند شد و دستش رو روی سرم گذاشت و خدا رو شکر کرد.
بعدهم ازاتاق خارج شد و مدتی بعد به همراه بابا وارد اتاق شد .
نگاهم به چشمهای پر مهر بابا افتاد ..
چقدر دلتنگ این نگاهها بودم ..
نگاهم رو ازش برداشتم و به گوشه اتاق خیره شدم
بعد از تمام شدن سِرُم به خونه برگشتیم
معصومه تو حیاط نشسته بود و منتظر ما بود ..
به سمتم اومد و بازومو گرفت و باهم به سمت اتاقم رفتیم
به دنبال گوشیم میگشتم که معصومه به سمت میز رفت و گوشی رو برداشت و گفت: زیر تخت افتاده بود.
گوشی رو ازش گرفتم و تشکر کردم .
معصومه: برم یه چیزی بیارم بخوری.
_گرسنه ام نیست ..
معصومه: یعنی چی گرسنه ات نیست...غذاتو نخوری مامان فردا نمیزاره روزه بگیری ..یه نگاه به خودت انداختی این مدت؟ اصلا غذا خوردنات مشخص نیست ،خودکشی راههای دیگه هم داره!
بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
وارد تلگرام شدم نگاهم افتاد به اسم خادم الیمانی که پیام داده بود فردا به تهران میاد.
برای بعدظهر قرار گذاشت .
اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم ...
از طرفی دلم میخواست این حقایق برایم هر چه زودتر روشن بشه و با این ملاقات میتونستم واقعیت رو بفهمم.
از طرفی میترسیدم که اگه حرف حاج حیدر درست باشه ..
جماعتی که جسارت کردند و برای امام زمان عجل الله جانشین قرار دادند.
مطمئنا هر کاری از دستشون بر میاد ....
حال بدمو بهانه کردم و گفتم نمیتونم فردا برای دیدنش برم ..
گوشیمو خاموش کردم و کنار تخت گذاشتم ..
تصمیم گرفتم فردا از بچه های دانشگاه شماره چند تا از اساتید مهدویت رو بگیرم
تا بیشتر در مورد این دعوت تحقیق کنم ..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_وهفتم ولی همچنان ته دلم روزنه امیدی برای حقانیت احمد بود ... اما این روزنه
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_سی_وهشتم
با گذاشتن دستی روی پیشانیام، چشمهام رو باز کردم . نگاهم به معصومه افتاد که از طرفی داشت کتاب میخوند از طرفی هم نگران حال من بود .
دستش رو از پیشانیام برداشتم که نگاهش به سمتم برگشت.
لبخندی زدم و گفتم: خوبم خانمدکتر برو به درس خوندنت برس .
معصومه : برم که باز بری بیرون و بلایی سر خودت بیاری؟؟
_اتفاقا تا یه مدت نمیخوام برم بیرون خیالت راحت باشه.
معصومه با تعجب نگاهم کرد و گفت: یعنی برای ترم تابستونه هم نمیخوای بری انتخاب واحد کنی؟
_فعلا نه، کارهای واجبتری دارم، نمیتونم به درس و دانشگاه فکر کنم.
معصومه: مربوط میشه به رفتن خونه حاج حیدر؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم: برو درست و بخون چیزی تا کنکور نمونده .
معصومه: باشه، اگه کاری داشتی خبرم کن.
_چشم خانمدکتر.
با رفتن معصومه بلند شدم و تخت و مرتب کردم و از اتاق خارج شدم
صدای مامان رو از حیاط میشنیدم که درحال صحبت کردن با کسی بود،نزدیک پنجره شدم و پرده رو کنار زدم .
با دیدن زنعمو به یاد رفتارهایی که انجام دادم افتادم، آهی کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم دست و صورتمو شستم وبه اتاق برگشتم .
موبایلم رو از روی میز برداشتم و روشن کردم
چندین تماس و پیام از جواد و فدایی احمد داشتم .
با چند نفر از بچه های دانشگاه تماس گرفتم ولی هیچ کدامشون استادی رو که در حوزه مهدویت تدریس کنه رو نمیشناختند یا شماره ای نداشتن.
به یاد یکی از اساتید دانشگاه که مدرس اندیشه و اخلاق اسلامی بود افتادم .
شماره اش رو از لیست مخاطبین پیدا کردم و تماس گرفتم .
چند باری تماس گرفتم ولی پاسخی نداد.
کلافه روی زمین نشستم. چشمم به کتاب روی میز افتاد.
کتاب رو برداشتم و شروع کردم به خوندن .
مدتی نگذشت که صدای زنگ موبایلم رو شنیدم، با دیدن اسم استاد لبخندی بر لبم نشست.
بعداز احوالپرسی خودم رو معرفی کردم . ازش خواستم اگه اطلاعاتی در زمینه مهدویت و مدعیان داره کمکم کنه تا به حقیقت برسم .
استاد وقتی فهمید چه اتفاقی برام افتاده خیلی ناراحت شد و گفت اطلاعاتش در حدی نیست که بتونه منو قانع کنه ولی شماره یکی از اساتید حوزه مهدویت آقایهاشمی رو بهم داد تا بتونم سوالاتمو ازش بپرسم.
شماره رو روی برگه ای یادداشت کردم و از استاد تشکر کردم.
بعد از اینکه تماس رو قطع کردم ، فدایی احمد تماس گرفت. دوست نداشتم تا قبل از صحبت با اقای هاشمی ،جواب فدایی احمد رو بدم.میدونستم با جواب دادنش باید دوباره با کلی شبهه مواجه بشم .رد تماس دادم و شماره اقای هاشمی رو گرفتم .
بعد از چند بوق جواب داد. خودم رو معرفی کردم و گفتم که از طرف استاد حاتمی هستم و سوالاتی در مورد مهدویت دارم .
اولش گفت باید جایی بره و نمیتونه زیاد صحبت کنه ولی وقتی اتفاقی که برام افتاده بود رو براش تعریف کردم ،قرارش رو کنسل کرد و گفت حضوری باید برم باهاش صحبت کنم .اما متاسفانه اقای هاشمی مشهد تشریف داشتن و گفتن فردا برمیگردن قم.
دوساعتی در مورد این فرقه باهام صحبت کرد . با حرفهایی که در مورد این فرقه میگفت، احساس میکردم مردمک چشمهام از تعجب در حال بیرون آمدن بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
@taghvim_nikan
⇲•@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_وهشتم با گذاشتن دستی روی پیشانیام، چشمهام رو باز کردم . نگاهم به معصومه اف
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_سی_ونهم
حرفهای حاجحیدر قابل تحملتر از حرفهای آقایهاشمی بود.اصلا نمیخواستم باور کنم که خیلیها مثل من زندگیشون از هم پاشیده شده . مخصوصا که در پشت صحنه این دعوت، فسادی بزرگی برپا بود.
اقایهاشمی گفت چندین نفر رو میشناسه از طریق همین دعوت شوم از هم جدا شدن و اون اقا یا خانم بعد از مدتی به عقد همون اتباع در اومدن.
حتی درباره کسی گفته بود که تمام دارییش رو برای احمد فروخته بود و پول رو برای مکتب ارسال میکنه .
بعد از مدتی که متوجه دروغ این دعوت میشه افسرده و تنها میشه ،حتی خانواده اش هم رهاش میکنن .
گفت این فرقه اوایل با نرمی، شخصی رو جذب میکنن و بعدش کاری میکنن که حتی طرف قصد کشتن خانواده اشو هم میکنه. چون از نظر اونا ماها ناصبی هستیم و خونمون هم حلاله براشون حتی ثواب هم داره ..
با شنیدن این حرف یاد خودم افتادم که چقدر بذر تنفر و کینه کاشته بودم در دل خودم که حتی دلم نمیخواست خانواده ام رو نگاه کنم . حتی شنیدن صداشون عذاب آور بود برام .
اشک میریختم و از جهنمی که برای خودم درست کرده بودم مینالیدم.
آقایهاشمی سعی میکرد با حرفهاش آرومم کنه .
اما... این گناه اینقدر بزرگ بود که حتی جرات خودکشی کردن رو هم نداشتم .چون باید یه کافر از دنیا میرفتم.
آقایهاشمی گفت:
امام زمان عجل الله خیلی دوستتون داشته که زودتر فهمیدید و بیشتر وارد بازیِ کثیفشون نشدید.
با شنیدن نام امام زمان عجل الله موبایل از دستم افتاد و خودمو روی زمین انداختم و مثل یه بچه کوچیک شروع کردم به ضجه زدن..
در اتاق باز شد و معصومه داخل اتاق شد با دیدن حالم ترسید و با صدای بلند مامان و صدا میزد.
سرمو تو بغلش گرفت و میخواست آرومم کنه ولی این درد مگه آروم میشد ؟
مامان و زنعمو سراسیمه وارد اتاق شدن .
مامان کنارم نشست ،منو از معصومه جدا کرد و به خودش چسبوند.آغوش مادرونه اش حرارت عجیبی داشت..
خیلی وقت بود از این گرما و شعله محبت مادرانه دور افتاده بودم .. صدای تپش های قلبش رو میشنیدم که چقدر تند و نامنظم میزد .
اخ که چه کردم با این قلب مهربونش...
مامان با صدای بلند فریاد کشید و به معصومه گفت :برو یه آب قند بیار.
صدای زنعمو رو میشنیدم که میخواست آرومم کنه اینقدر خجالت زده بودم که شرم داشتم تو چشمهاش نگاه کنم .
فقط خدا رو صدا میزدم وطلب بخشش میکردم....
معصومه با لیوان آب قند برگشت و لیوان رو روی لبم گذاشت .اما من روزه بودم و نمیخواستم روزه ام باطل بشه ..
معصومه هر چقدر اصرار کرد گفتم روزه ام نمیخورم ،هر چند نماز و روزههایی که من گرفته بودم همهاش باطل بود..لیوان و کنار زدمو سرمو روی پاهای مامان گذاشتم .دلم برای این سرگذاشتنها تنگ شده بود ..
صدای زنگ موبایلم رو شنیدم ،اشکهام رو پاک کردم و نشستم. معصومه موبایل رو، که زیر میز افتاده بود برداشت و خودش جواب داد .
از صحبتهاش متوجه شدم که داره با اقایهاشمی صحبت میکنه .بعد از اتمام تماسش گفت : اقای هاشمی بود. نگرانت شده ،گفت یه دفعه صدای گریهاتو شنید و بعدش تماس قطع شد،فکر کرد اتفاقی برات افتاده .
موبایل و به سمتم گرفت: گفت حالت بهتر شد باهاش تماس بگیری.
موبایل وگرفتم، از مامان و زنعمو عذرخواهی کردم .
بعد از نیمساعت همه رفتن و من مانده بودم و این همه گناه ..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
⇲• @taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_ونهم حرفهای حاجحیدر قابل تحملتر از حرفهای آقایهاشمی بود.اصلا نمیخواستم ب
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_چهلم
فدایی احمد چندین بار تماس گرفته بود.
هر بار تماسش رو رد میکردم ، نمیدونستم که خودش هم قربانی این دعوت شوم هست یا مهرههای اصلی این دعوت ...
نگاهم به صفحه موبایل بود که پیامی از طرف فدایی احمد دریافت کردم نوشته بود: کجایی دختر ،تو رو خدا جواب بده خیلی نگرانتم ،دیشب خواب سید ع رو دیدم .
با شنیدن نام سید ،اشکهام سرازیر شدن .. چقدر راحت دروغهاشو باور کرده بودم .
وقتی پاسخی ندادم دوباره پیام داد:
چرا جواب نمیدی ؟ چرا سر قرار نرفتی؟ مریم، سید خیلی نگرانته .
دلم پُر بود از حماقتهایی که این مدت مرتکب شده بودم ،باید تمامش میکردم
شماره اش رو گرفتم که جواب داد ، نگرانی رو از صداش حس میکردم
که با صدای بلند گفتم : چی میخوای از جون من؟باز دروغی مونده که نگفته باشی؟ من از همه چی باخبرم .
فدایی احمد : چی شده مریم؟ دروغ چیه؟ کسی چیزی گفته؟
_دروغ همون چیزاییه که تو به من گفتی ،حرفهایی که باعث شد دینمو ،خانوادهامو رها کنم . میدونی با من چه کردی؟ چه طور اینقدر راحت مقابل
امام زمانتون میایستید؟
فدایی احمد در حالی که صداش میلرزید گفت: نمیدونم چه حرفهایی شنیدی ،ولی بدون تمام افرادی که اطراف هستن سید ع رو نشناختن .تو انتخاب شده از طرف خود سید هستی. مگه خوابش رو ندیدی؟
_من اینقدر خام بودم که نمیدونستم دارم چه حماقتی میکنم ، امامی که بخواد از طریق خواب ، حجیتش رو اثبات کنه که امام نیست .
فدایی احمد: مریم جان ،من نمیدونم چیا بهت گفتن که اینطوری در مورد سید صحبت میکنی ولی اینو بدون ما الان تو آخرالزمان هستیم داریم غربال میشیم
حواست باشه که به اشتباه وارد بازی دشمن نشی . به سید توسل کن ازش کمک بخواه ،باهاش صحبت کن ،مطمئن باش کمکت میکنه ، من دیشب خواب سید و دیدم ،گفت که بیام به سراغ تو ،نگرانت بود. مریم آخرتت رو به خاطر حرفهای معاندین تباه نکن .نزار شرمنده امامت بشی که راه رو بهت نشون داده و خودت به بیراهه رفتی .
_اتفاقا به خاطر بدعت هایی که مرتکب شدم شرمنده امامم هستم ،شرمنده هستم که اینقدر شیعه خوبی نیستم که با خوندن چند پیام، دین و اعتقادات چند سالهام رو یکشبه نابود کردم.
فدایی احمد: مریم جان ،تو برو سر قرار خادم الیمانی کامل برات توضیح میده ،هر شبهه ای داشته باشی برات رفع میکنه ،فقط تا اون موقع ،از همه افرادی که به سید توهین میکنن دوری کن مخصوصا خانواده ات .
حالم از شنیدن حرفهاش بد شده بود .تماس رو قطع کردم .موبایل رو خاموش کردم و روی تخت انداختم.
با شنیدن صدای اذان به یاد نمازهایی که این مدت به اشتباه خونده بودم افتادم .ای کاش اینهمه اتفاق فقط یک کابوس بود و بعد بیدار میشدم و نفس راحتی میکشیدم.
اما افسوس حقیقتی بود که در آن دست و پا میزدم.
از اتاق خارج شدم و وضو گرفتم و به اتاق برگشتم .
با دیدن سجاده به یاد شبهایی افتادم که از حضرت زهرا سلام الله علیها میخواستم خواب احمد رو ببینم . چقدر نزد اهل بیت روسیاه شده بودم.
سجده کردم و از خدا طلب بخشش کردم .
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_وششم ذهنم پر بود از سوال هایی که باید از فدایی احمد میپرسیدم. حرفهای حاج ح
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_سی_وهفتم
ولی همچنان ته دلم روزنه امیدی برای حقانیت احمد بود ... اما این روزنه رو پیدا نمیکردم.
حالم بد بود .حتی دیگه توان نگه داشتن موبایل رو نداشتم،از دستم رها شد و روی زمین افتاد.
صدای ضربه هایی که به در اتاق میخورد رو میشنیدم.معصومه بود که میگفت: اذان شده و برای افطار برم بیرون.
وقتی صدایی از من نشنید در اتاق و باز کرد،
با دیدنم سراسیمه به سمتم دوید و دستش رو روی پیشونیم گذاشت
معصومه: وایی خداا تب داری..
_سردمه ،لطفا یه پتو بیار برام .
معصومه: دیونه داری تو تب میسوزی میگی پتو بیار ؟ الان به بابا میگم بریم بیمارستان .
_نمیخواد ..حالم خوبه.
معصومه بدون توجه بر حرفم به سرعت از اتاق خارج شد.
اتفاقهای اطرافم رو متوجه نمیشدم
چشمهام توانی برای باز شدن نداشتن
فقط صدای گریه و التماس مامان رو میشنیدم.
نمیدونم چه مدت گذشت که چشمهامو باز کردم و خودمو روی تخت بیمارستان دیدم .
نگاهی به سِرُم بالای سرم انداختم .
از باقیمانده سِرُم متوجه شدم که باید چند ساعتی گذشته باشه ...
مامان کنار تخت روی صندلی نشسته بود و در دستش تسبیح بود و ذکر میگفت.
احساس تشنگی میکردم ..
با صدایی از ته چاه بیرون میاومد مامان رو صدا زدم .
مامان بلند شد و دستش رو روی سرم گذاشت و خدا رو شکر کرد.
بعدهم ازاتاق خارج شد و مدتی بعد به همراه بابا وارد اتاق شد .
نگاهم به چشمهای پر مهر بابا افتاد ..
چقدر دلتنگ این نگاهها بودم ..
نگاهم رو ازش برداشتم و به گوشه اتاق خیره شدم
بعد از تمام شدن سِرُم به خونه برگشتیم
معصومه تو حیاط نشسته بود و منتظر ما بود ..
به سمتم اومد و بازومو گرفت و باهم به سمت اتاقم رفتیم
به دنبال گوشیم میگشتم که معصومه به سمت میز رفت و گوشی رو برداشت و گفت: زیر تخت افتاده بود.
گوشی رو ازش گرفتم و تشکر کردم .
معصومه: برم یه چیزی بیارم بخوری.
_گرسنه ام نیست ..
معصومه: یعنی چی گرسنه ات نیست...غذاتو نخوری مامان فردا نمیزاره روزه بگیری ..یه نگاه به خودت انداختی این مدت؟ اصلا غذا خوردنات مشخص نیست ،خودکشی راههای دیگه هم داره!
بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
وارد تلگرام شدم نگاهم افتاد به اسم خادم الیمانی که پیام داده بود فردا به تهران میاد.
برای بعدظهر قرار گذاشت .
اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم ...
از طرفی دلم میخواست این حقایق برایم هر چه زودتر روشن بشه و با این ملاقات میتونستم واقعیت رو بفهمم.
از طرفی میترسیدم که اگه حرف حاج حیدر درست باشه ..
جماعتی که جسارت کردند و برای امام زمان عجل الله جانشین قرار دادند.
مطمئنا هر کاری از دستشون بر میاد ....
حال بدمو بهانه کردم و گفتم نمیتونم فردا برای دیدنش برم ..
گوشیمو خاموش کردم و کنار تخت گذاشتم ..
تصمیم گرفتم فردا از بچه های دانشگاه شماره چند تا از اساتید مهدویت رو بگیرم
تا بیشتر در مورد این دعوت تحقیق کنم ..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
🔰"تقویم عطر انتظار
@taghvim_nikan
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_سی_وهشتم
با گذاشتن دستی روی پیشانیام، چشمهام رو باز کردم . نگاهم به معصومه افتاد که از طرفی داشت کتاب میخوند از طرفی هم نگران حال من بود .
دستش رو از پیشانیام برداشتم که نگاهش به سمتم برگشت.
لبخندی زدم و گفتم: خوبم خانمدکتر برو به درس خوندنت برس .
معصومه : برم که باز بری بیرون و بلایی سر خودت بیاری؟؟
_اتفاقا تا یه مدت نمیخوام برم بیرون خیالت راحت باشه.
معصومه با تعجب نگاهم کرد و گفت: یعنی برای ترم تابستونه هم نمیخوای بری انتخاب واحد کنی؟
_فعلا نه، کارهای واجبتری دارم، نمیتونم به درس و دانشگاه فکر کنم.
معصومه: مربوط میشه به رفتن خونه حاج حیدر؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم: برو درست و بخون چیزی تا کنکور نمونده .
معصومه: باشه، اگه کاری داشتی خبرم کن.
_چشم خانمدکتر.
با رفتن معصومه بلند شدم و تخت و مرتب کردم و از اتاق خارج شدم
صدای مامان رو از حیاط میشنیدم که درحال صحبت کردن با کسی بود،نزدیک پنجره شدم و پرده رو کنار زدم .
با دیدن زنعمو به یاد رفتارهایی که انجام دادم افتادم، آهی کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم دست و صورتمو شستم وبه اتاق برگشتم .
موبایلم رو از روی میز برداشتم و روشن کردم
چندین تماس و پیام از جواد و فدایی احمد داشتم .
با چند نفر از بچه های دانشگاه تماس گرفتم ولی هیچ کدامشون استادی رو که در حوزه مهدویت تدریس کنه رو نمیشناختند یا شماره ای نداشتن.
به یاد یکی از اساتید دانشگاه که مدرس اندیشه و اخلاق اسلامی بود افتادم .
شماره اش رو از لیست مخاطبین پیدا کردم و تماس گرفتم .
چند باری تماس گرفتم ولی پاسخی نداد.
کلافه روی زمین نشستم. چشمم به کتاب روی میز افتاد.
کتاب رو برداشتم و شروع کردم به خوندن .
مدتی نگذشت که صدای زنگ موبایلم رو شنیدم، با دیدن اسم استاد لبخندی بر لبم نشست.
بعداز احوالپرسی خودم رو معرفی کردم . ازش خواستم اگه اطلاعاتی در زمینه مهدویت و مدعیان داره کمکم کنه تا به حقیقت برسم .
استاد وقتی فهمید چه اتفاقی برام افتاده خیلی ناراحت شد و گفت اطلاعاتش در حدی نیست که بتونه منو قانع کنه ولی شماره یکی از اساتید حوزه مهدویت آقایهاشمی رو بهم داد تا بتونم سوالاتمو ازش بپرسم.
شماره رو روی برگه ای یادداشت کردم و از استاد تشکر کردم.
بعد از اینکه تماس رو قطع کردم ، فدایی احمد تماس گرفت. دوست نداشتم تا قبل از صحبت با اقای هاشمی ،جواب فدایی احمد رو بدم.میدونستم با جواب دادنش باید دوباره با کلی شبهه مواجه بشم .رد تماس دادم و شماره اقای هاشمی رو گرفتم .
بعد از چند بوق جواب داد. خودم رو معرفی کردم و گفتم که از طرف استاد حاتمی هستم و سوالاتی در مورد مهدویت دارم .
اولش گفت باید جایی بره و نمیتونه زیاد صحبت کنه ولی وقتی اتفاقی که برام افتاده بود رو براش تعریف کردم ،قرارش رو کنسل کرد و گفت حضوری باید برم باهاش صحبت کنم .اما متاسفانه اقای هاشمی مشهد تشریف داشتن و گفتن فردا برمیگردن قم.
دوساعتی در مورد این فرقه باهام صحبت کرد . با حرفهایی که در مورد این فرقه میگفت، احساس میکردم مردمک چشمهام از تعجب در حال بیرون آمدن بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_وهشتم با گذاشتن دستی روی پیشانیام، چشمهام رو باز کردم . نگاهم به معصومه اف
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_سی_ونهم
حرفهای حاجحیدر قابل تحملتر از حرفهای آقایهاشمی بود.اصلا نمیخواستم باور کنم که خیلیها مثل من زندگیشون از هم پاشیده شده . مخصوصا که در پشت صحنه این دعوت، فسادی بزرگی برپا بود.
اقایهاشمی گفت چندین نفر رو میشناسه از طریق همین دعوت شوم از هم جدا شدن و اون اقا یا خانم بعد از مدتی به عقد همون اتباع در اومدن.
حتی درباره کسی گفته بود که تمام دارییش رو برای احمد فروخته بود و پول رو برای مکتب ارسال میکنه .
بعد از مدتی که متوجه دروغ این دعوت میشه افسرده و تنها میشه ،حتی خانواده اش هم رهاش میکنن .
گفت این فرقه اوایل با نرمی، شخصی رو جذب میکنن و بعدش کاری میکنن که حتی طرف قصد کشتن خانواده اشو هم میکنه. چون از نظر اونا ماها ناصبی هستیم و خونمون هم حلاله براشون حتی ثواب هم داره ..
با شنیدن این حرف یاد خودم افتادم که چقدر بذر تنفر و کینه کاشته بودم در دل خودم که حتی دلم نمیخواست خانواده ام رو نگاه کنم . حتی شنیدن صداشون عذاب آور بود برام .
اشک میریختم و از جهنمی که برای خودم درست کرده بودم مینالیدم.
آقایهاشمی سعی میکرد با حرفهاش آرومم کنه .
اما... این گناه اینقدر بزرگ بود که حتی جرات خودکشی کردن رو هم نداشتم .چون باید یه کافر از دنیا میرفتم.
آقایهاشمی گفت:
امام زمان عجل الله خیلی دوستتون داشته که زودتر فهمیدید و بیشتر وارد بازیِ کثیفشون نشدید.
با شنیدن نام امام زمان عجل الله موبایل از دستم افتاد و خودمو روی زمین انداختم و مثل یه بچه کوچیک شروع کردم به ضجه زدن..
در اتاق باز شد و معصومه داخل اتاق شد با دیدن حالم ترسید و با صدای بلند مامان و صدا میزد.
سرمو تو بغلش گرفت و میخواست آرومم کنه ولی این درد مگه آروم میشد ؟
مامان و زنعمو سراسیمه وارد اتاق شدن .
مامان کنارم نشست ،منو از معصومه جدا کرد و به خودش چسبوند.آغوش مادرونه اش حرارت عجیبی داشت..
خیلی وقت بود از این گرما و شعله محبت مادرانه دور افتاده بودم .. صدای تپش های قلبش رو میشنیدم که چقدر تند و نامنظم میزد .
اخ که چه کردم با این قلب مهربونش...
مامان با صدای بلند فریاد کشید و به معصومه گفت :برو یه آب قند بیار.
صدای زنعمو رو میشنیدم که میخواست آرومم کنه اینقدر خجالت زده بودم که شرم داشتم تو چشمهاش نگاه کنم .
فقط خدا رو صدا میزدم وطلب بخشش میکردم....
معصومه با لیوان آب قند برگشت و لیوان رو روی لبم گذاشت .اما من روزه بودم و نمیخواستم روزه ام باطل بشه ..
معصومه هر چقدر اصرار کرد گفتم روزه ام نمیخورم ،هر چند نماز و روزههایی که من گرفته بودم همهاش باطل بود..لیوان و کنار زدمو سرمو روی پاهای مامان گذاشتم .دلم برای این سرگذاشتنها تنگ شده بود ..
صدای زنگ موبایلم رو شنیدم ،اشکهام رو پاک کردم و نشستم. معصومه موبایل رو، که زیر میز افتاده بود برداشت و خودش جواب داد .
از صحبتهاش متوجه شدم که داره با اقایهاشمی صحبت میکنه .بعد از اتمام تماسش گفت : اقای هاشمی بود. نگرانت شده ،گفت یه دفعه صدای گریهاتو شنید و بعدش تماس قطع شد،فکر کرد اتفاقی برات افتاده .
موبایل و به سمتم گرفت: گفت حالت بهتر شد باهاش تماس بگیری.
موبایل وگرفتم، از مامان و زنعمو عذرخواهی کردم .
بعد از نیمساعت همه رفتن و من مانده بودم و این همه گناه ..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_وهشتم با گذاشتن دستی روی پیشانیام، چشمهام رو باز کردم . نگاهم به معصومه اف
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_سی_ونهم
حرفهای حاجحیدر قابل تحملتر از حرفهای آقایهاشمی بود.اصلا نمیخواستم باور کنم که خیلیها مثل من زندگیشون از هم پاشیده شده . مخصوصا که در پشت صحنه این دعوت، فسادی بزرگی برپا بود.
اقایهاشمی گفت چندین نفر رو میشناسه از طریق همین دعوت شوم از هم جدا شدن و اون اقا یا خانم بعد از مدتی به عقد همون اتباع در اومدن.
حتی درباره کسی گفته بود که تمام دارییش رو برای احمد فروخته بود و پول رو برای مکتب ارسال میکنه .
بعد از مدتی که متوجه دروغ این دعوت میشه افسرده و تنها میشه ،حتی خانواده اش هم رهاش میکنن .
گفت این فرقه اوایل با نرمی، شخصی رو جذب میکنن و بعدش کاری میکنن که حتی طرف قصد کشتن خانواده اشو هم میکنه. چون از نظر اونا ماها ناصبی هستیم و خونمون هم حلاله براشون حتی ثواب هم داره ..
با شنیدن این حرف یاد خودم افتادم که چقدر بذر تنفر و کینه کاشته بودم در دل خودم که حتی دلم نمیخواست خانواده ام رو نگاه کنم . حتی شنیدن صداشون عذاب آور بود برام .
اشک میریختم و از جهنمی که برای خودم درست کرده بودم مینالیدم.
آقایهاشمی سعی میکرد با حرفهاش آرومم کنه .
اما... این گناه اینقدر بزرگ بود که حتی جرات خودکشی کردن رو هم نداشتم .چون باید یه کافر از دنیا میرفتم.
آقایهاشمی گفت:
امام زمان عجل الله خیلی دوستتون داشته که زودتر فهمیدید و بیشتر وارد بازیِ کثیفشون نشدید.
با شنیدن نام امام زمان عجل الله موبایل از دستم افتاد و خودمو روی زمین انداختم و مثل یه بچه کوچیک شروع کردم به ضجه زدن..
در اتاق باز شد و معصومه داخل اتاق شد با دیدن حالم ترسید و با صدای بلند مامان و صدا میزد.
سرمو تو بغلش گرفت و میخواست آرومم کنه ولی این درد مگه آروم میشد ؟
مامان و زنعمو سراسیمه وارد اتاق شدن .
مامان کنارم نشست ،منو از معصومه جدا کرد و به خودش چسبوند.آغوش مادرونه اش حرارت عجیبی داشت..
خیلی وقت بود از این گرما و شعله محبت مادرانه دور افتاده بودم .. صدای تپش های قلبش رو میشنیدم که چقدر تند و نامنظم میزد .
اخ که چه کردم با این قلب مهربونش...
مامان با صدای بلند فریاد کشید و به معصومه گفت :برو یه آب قند بیار.
صدای زنعمو رو میشنیدم که میخواست آرومم کنه اینقدر خجالت زده بودم که شرم داشتم تو چشمهاش نگاه کنم .
فقط خدا رو صدا میزدم وطلب بخشش میکردم....
معصومه با لیوان آب قند برگشت و لیوان رو روی لبم گذاشت .اما من روزه بودم و نمیخواستم روزه ام باطل بشه ..
معصومه هر چقدر اصرار کرد گفتم روزه ام نمیخورم ،هر چند نماز و روزههایی که من گرفته بودم همهاش باطل بود..لیوان و کنار زدمو سرمو روی پاهای مامان گذاشتم .دلم برای این سرگذاشتنها تنگ شده بود ..
صدای زنگ موبایلم رو شنیدم ،اشکهام رو پاک کردم و نشستم. معصومه موبایل رو، که زیر میز افتاده بود برداشت و خودش جواب داد .
از صحبتهاش متوجه شدم که داره با اقایهاشمی صحبت میکنه .بعد از اتمام تماسش گفت : اقای هاشمی بود. نگرانت شده ،گفت یه دفعه صدای گریهاتو شنید و بعدش تماس قطع شد،فکر کرد اتفاقی برات افتاده .
موبایل و به سمتم گرفت: گفت حالت بهتر شد باهاش تماس بگیری.
موبایل وگرفتم، از مامان و زنعمو عذرخواهی کردم .
بعد از نیمساعت همه رفتن و من مانده بودم و این همه گناه ..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
⇲• t.me/almonqezfr
#الّلهُــــمَّ_عَجِّـــــلْ_لِوَلِیِّکَـــــ_الْفَــــــرَجْ
___________
🌱 تـقـویـم عـطـڔ عاشقۍ 🌱
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_ونهم حرفهای حاجحیدر قابل تحملتر از حرفهای آقایهاشمی بود.اصلا نمیخواستم ب
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_چهلم
فدایی احمد چندین بار تماس گرفته بود.
هر بار تماسش رو رد میکردم ، نمیدونستم که خودش هم قربانی این دعوت شوم هست یا مهرههای اصلی این دعوت ...
نگاهم به صفحه موبایل بود که پیامی از طرف فدایی احمد دریافت کردم نوشته بود: کجایی دختر ،تو رو خدا جواب بده خیلی نگرانتم ،دیشب خواب سید ع رو دیدم .
با شنیدن نام سید ،اشکهام سرازیر شدن .. چقدر راحت دروغهاشو باور کرده بودم .
وقتی پاسخی ندادم دوباره پیام داد:
چرا جواب نمیدی ؟ چرا سر قرار نرفتی؟ مریم، سید خیلی نگرانته .
دلم پُر بود از حماقتهایی که این مدت مرتکب شده بودم ،باید تمامش میکردم
شماره اش رو گرفتم که جواب داد ، نگرانی رو از صداش حس میکردم
که با صدای بلند گفتم : چی میخوای از جون من؟باز دروغی مونده که نگفته باشی؟ من از همه چی باخبرم .
فدایی احمد : چی شده مریم؟ دروغ چیه؟ کسی چیزی گفته؟
_دروغ همون چیزاییه که تو به من گفتی ،حرفهایی که باعث شد دینمو ،خانوادهامو رها کنم . میدونی با من چه کردی؟ چه طور اینقدر راحت مقابل
امام زمانتون میایستید؟
فدایی احمد در حالی که صداش میلرزید گفت: نمیدونم چه حرفهایی شنیدی ،ولی بدون تمام افرادی که اطراف هستن سید ع رو نشناختن .تو انتخاب شده از طرف خود سید هستی. مگه خوابش رو ندیدی؟
_من اینقدر خام بودم که نمیدونستم دارم چه حماقتی میکنم ، امامی که بخواد از طریق خواب ، حجیتش رو اثبات کنه که امام نیست .
فدایی احمد: مریم جان ،من نمیدونم چیا بهت گفتن که اینطوری در مورد سید صحبت میکنی ولی اینو بدون ما الان تو آخرالزمان هستیم داریم غربال میشیم
حواست باشه که به اشتباه وارد بازی دشمن نشی . به سید توسل کن ازش کمک بخواه ،باهاش صحبت کن ،مطمئن باش کمکت میکنه ، من دیشب خواب سید و دیدم ،گفت که بیام به سراغ تو ،نگرانت بود. مریم آخرتت رو به خاطر حرفهای معاندین تباه نکن .نزار شرمنده امامت بشی که راه رو بهت نشون داده و خودت به بیراهه رفتی .
_اتفاقا به خاطر بدعت هایی که مرتکب شدم شرمنده امامم هستم ،شرمنده هستم که اینقدر شیعه خوبی نیستم که با خوندن چند پیام، دین و اعتقادات چند سالهام رو یکشبه نابود کردم.
فدایی احمد: مریم جان ،تو برو سر قرار خادم الیمانی کامل برات توضیح میده ،هر شبهه ای داشته باشی برات رفع میکنه ،فقط تا اون موقع ،از همه افرادی که به سید توهین میکنن دوری کن مخصوصا خانواده ات .
حالم از شنیدن حرفهاش بد شده بود .تماس رو قطع کردم .موبایل رو خاموش کردم و روی تخت انداختم.
با شنیدن صدای اذان به یاد نمازهایی که این مدت به اشتباه خونده بودم افتادم .ای کاش اینهمه اتفاق فقط یک کابوس بود و بعد بیدار میشدم و نفس راحتی میکشیدم.
اما افسوس حقیقتی بود که در آن دست و پا میزدم.
از اتاق خارج شدم و وضو گرفتم و به اتاق برگشتم .
با دیدن سجاده به یاد شبهایی افتادم که از حضرت زهرا سلام الله علیها میخواستم خواب احمد رو ببینم . چقدر نزد اهل بیت روسیاه شده بودم.
سجده کردم و از خدا طلب بخشش کردم .
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
#الّلهُــــمَّ_عَجِّـــــلْ_لِوَلِیِّکَـــــ_الْفَــــــرَجْ
___________
🌱 تـقـویـم عـطـڔ عاشقۍ 🌱
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_چهلم فدایی احمد چندین بار تماس گرفته بود. هر بار تماسش رو رد میکردم ، نمیدونست
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_چهل_ویکم
یه ساعت بعد معصومه وارد اتاق شد و با ابروهای در هم رفتهاش نگاهم کرد و گفت: باز چرا گوشیت خاموشه؟ جواد صدبار زنگ زده ،بنده خدا نصف جون شده از دست تو ..
در حالی که نگاهی به اطرافم میکردم تا موبایلم رو پیدا کنم گفتم: چیزی بهش گفتی؟
معصومه دستپاچه شد و گفت: من؟ چی باید بگم بهش؟
موبایل رو از زیر بالش برداشتم و روشن کردم و با دیدن پیامهای جواد متوجه شدم که معصومه همه اتفاقها رو موبهمو به جواد گزارش داده.
برگشتم تا دعواش کنم اما معصومه رفته بود.
کلافه ،شماره جواد رو گرفتم انگار درحال صحبت با کسی بود که باید پشت خط منتظر میشدم . تماس رو قطع کردم به ۵ ثانیه نکشید که تماس گرفت .
با شنیدن صداش جان تازه گرفتم ، اولین بار بود صدای بلندش رو میشنیدم که مواخذهام میکرد و من سکوت کرده بودم .
ای کاش همان موقع که فهمیده بود قراره چه بلایی به سر زندگیمون بیارم، فریاد میکشید تا بیدار میشدم.
اما این خواب غفلت اینقدر سنگین و عمیق بود که حتی حرفهای بابا و اشکهای مامان هم بیدارم نکرده بود .
با صدای جواد که پشت خط چندین بار اسمم را صدا کرده بود به خودم اومدم وبا صدای لرزان گفتم : جانم
جواد: فکر کردم قطع کردی، حالت خوبه؟
_نه.
جواد: میخوای بیام دنبالت باهم بریم بیرون؟
_نه.
جواد: هاشمی کیه که بعد از صحبت باهاش حالت بد شد؟؟
_استاد نقدومهدویت، یکی از اساتید دانشگاه معرفیش کرده.
جواد: خب چی گفته که حالت بد شد؟
مانندکسی که پشتو پناهی پیدا کرده باشه، اشک میریختم و از دردهای دلم براش گفتم :
حقایق ...
اینکه این مدت داشتم خنجر به قلب مولام میزدم .
اینکه با خوندن شهادتین به جای اینکه به امام زمانم ملحق بشم وارد بازی شیطان شدم .
جواد دارم میمیرم ...هر چی بیشتر میشنوم از این فرقه و دعوتش بیشتر دارم جون میدم .
چی شد که اینطوری شد؟ تو که میدونی چه قدر امام زمان عجل الله رو دوست دارم. اما حالا به دوست داشتنمم شک دارم .این کاری که من کردم هیچ عاشقی نمیکنه ..
جواد من با دستهای خودم تقاضای طلاق دادم، من میخواستم زندگی که با عشق شروع کرده بودیم رو نابود کنم .من با لجبازیهام ،مادرم رو روانه بیمارستان کردم .
چهکار کردم با دین و ایمانم ؟
اینبار جواد سکوت کرده بود و فقط گوش میداد. حرفهای ناگفتهای که این مدت مغز استخوانم را میسوزاند ،در دلم تلنبار شده بود.
و حالا جواد بهانهای شده بود تا کمی از دردهایم تسکین پیدا کنند .
جواد نفس عمیقی کشید و گفت: خدا رو شکر که الان متوجه کذب بودن این فرقه شدی. مطمئنا لطف و نگاه خود آقا بوده که نمیخواسته تو بیشتر از این تو گروههاشون باشی . ان شاءالله عید فطر باهم میریم جمکران ،همونجا تجدید پیمان میکنیم
خدا رو شکر کردم به خاطر وجود جواد .نمیدونستم اگه جواد نبود باید چیکار میکردم کسی که علاوه بر همسر بودن مثل یک رفیق بود. تو این مدت اینقدر به خاطر رفتارهای تندم اذیت شده بود که حتی زبانش به شکوه نچرخید.
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
⇲• t.me/almonqezfr
#الّلهُــــمَّ_عَجِّـــــلْ_لِوَلِیِّکَـــــ_الْفَــــــرَجْ
___________
🌱 تـقـویـم عـطـڔ عاشقۍ 🌱
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_چهل_ویکم یه ساعت بعد معصومه وارد اتاق شد و با ابروهای در هم رفتهاش نگاهم کرد و
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_چهل_ودوم
نزدیکهای افطار فشارم افت کرده بود.تمام بدنم سرد شد و شروع کردم به لرزیدن.
پتو رو دور خودم پیچیدم و گوشه پذیرایی نشستم. مامان و معصومه هر چقدر اصرار کردن روزهام رو باز کنم ،قبول نکردم .
با شنیدن صدای اذان دوباره گریه ام گرفته بود.
بعد از افطار وضو گرفتم و به اتاق برگشتم.
در حین نماز خوندن موبایلم چندین بار زنگ خورده بود.
بعد نماز نگاهی به گوشی انداختم با دیدن نام فدایی احمد عصبی شدم و شمارهاش رو مسدود کردم .
وارد تلگرام شدم که دوباره چندین پیام فرستاده بود که قانع بشم تصمیمم اشتباه بوده ، بلاکش کردم و از گروهها و کانالهایی که عضوم کرده بود لفت دادم.
مدتی نگذشت که پیامی از جانب اقای هاشمی دریافت کردم که گفته بود فردا برای گفتگوی حضوری به قم ،حرم حضرت معصومه سلام الله علیها برم . تنها چیزی که این مدت میتونست کمی آرومم کنه شنیدن واقعیتهایی از این فرقه بود .
آقای هاشمی تنها کسی بود که انگار حالم رو میفهمید و میدونست که اوضاع روحی مناسبی ندارم.
قرار ملاقات رو برای بعدظهر گذاشتیم .
به جواد پیام دادم و ازش خواستم همراهم به قم بیاد. هرچند که اولش تمایل به رفتنم نداشت ولی وقتی به یاد اتفاقهای تلخ این مدت افتاد قبول کرد .چون میدونست این ملاقات کمکی به حال زندگیمون میکنه.
فکر و خیال امانم را بریده بود،برای رهایی از شر این فکرهای پلید، پناه بردم به کتابهایی که حاج حیدر برای مدتی در اختیارم قرار داده بود.با خوندن کتاب دوباره باران اشک از چشمانم سرازیر شدند .
بعد از گریههای زیاد خوابم برد .
نصفههای شب با دیدن خواب وحشتناکی بیدار شدم .نفسنفس میزدم و به دنبال لیوان آب میگشتم تا گلوی خشک شدهام را تَر کنم. نفسم از ترس بنده آمده بود.
شروع کردم به ذکر گفتن ولی آروم نمیشدم .بلند شدم و چراغ اتاق رو روشن کردم .نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم دوساعت مانده بود به اذان..
در اتاق را کمی باز کردم با دیدن چراغ روشن پذیرایی وشنیدن صدای قرآن خواندن بابا، نفس راحتی کشیدم ..
از روی میز لیوان رو برداشتم و چند جرعه آب نوشیدم.
از ترس اینکه دوباره اون خواب وحشتناک به سراغم بیاد از اتاق خارج شدم و به سمت پذیرایی رفتم .
مامان مشغول آماده کردن سحری بود .
روبهروی بابا نشستم و دل سپردم به آیههای قرآنی که از زبان بابا تلاوت میشد.
شرمسار بودم از رفتارهایی که این مدت داشتم . رفتارهایی که باعث شد خیلی حرفها از دوست و اقوام بشنوه.
حتی هیچ کدام از حرفهایی که درموردم شنیده بود رو به روم نیاورده بود .چون نمیخواست باور کنه دختری که با خون جگر بزرگش کرده بود و نقشههایی که برای آیندهاش داشت.
اینطوری نابودش کنه .
با صدای معصومه ،نگاهش را صفحه قرآن برداشت و خیره به من شد.
چشمهایش حرفها برای گفتن داشت.
اما من فراری و خجالتزده از این چشمها بودم .
جز شرمندگی حرفی برای گفتن نداشتم .
سر سفره معصومه سعی داشت با حرفهاش دوباره شوق و اشتیاق را به خانواده برگردونه، اما موفق نشد.
بعد از خوردن سحری وضو گرفتم و به اتاق برگشتم.
بعد از خوندن نماز ،سعی کردم بخوابم اما با هربار بستن چشم ها دوباره کابوس به سراغم میآمد .
قید خواب رو زدم و روی تخت نشستم .
تا روشن شدن هوا ،داخل اتاق رژه میرفتم و به ساعت روی دیوار نگاه میکردم.
چشمهام سنگین بودن و ترس، مانع خوابیدنم میشد.
و این تازه شروع مجازاتم بود...
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
⇲• @taghvim_nikan
#الّلهُــــمَّ_عَجِّـــــلْ_لِوَلِیِّکَـــــ_الْفَــــــرَجْ
___________
🌱 تـقـویـم عـطـڔ عاشقۍ 🌱
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_چهل_ودوم نزدیکهای افطار فشارم افت کرده بود.تمام بدنم سرد شد و شروع کردم به لر
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_چهل_وسوم
احساس میکردم در و دیوارهای اتاق به حرکت در اومدن و شکلهای عجیبی به خودشون گرفته بودن. از اتاق خارج شدم و به اتاق معصومه پناه بردم .
در اتاق رو به آرومی باز کردم و نگاهی به معصومه انداختم .
اینقدر چشمهام خسته بود که در کنارش روی تخت، دراز کشیدم و مثل بچه ای که ترس از گمشدن داشته باشد، خودم را به معصومه چسباندم.
دوباره آن کابوس لعنتی به سراغم آمده بود
در کوچه باریکی بودم که دیوارهایش بلندی درخت چنار و از جنس از گل ، که هر آن امکان آوار شدن داشت .
کوچه غرق در سکوت بود.انگار راه گم کرده بودم و هر چه به جلوتر میرفتم این کوچه به انتهایی نمیرسید احساس میکردم کسی نگاهم میکند ،زمزمه هایی را میشنیدم ، قدمهایم را تند کردم صدا نزدیک و نزدیکتر میشد اما خبری از صاحب صدا نبود.. میدانستم این کابوس است اما هر چقدر تقلا کردم که بیدار شوم نمیتوانستم ...
با صدا و تکانهای معصومه چشمهامو باز کردم ،تمام بدنم خیس عرق شده بود .
روی تخت نشستم و سعی در کنترل نفسهای نامنظمی که از ترس به تپش افتاده بودن کردم .
معصوم : خواب بد دیدی؟ چرا جیغ میکشیدی تو خواب؟ از کی کمک میخواستی؟
انگار زبانم از دیدن این کابوس قفل شده بود.
این دومین بار بود که یک خواب رو اینقدر شبیه به هم میدیدم .
دراز کشیدم و پتو رو روی صورتم گذاشتم و آرام گریه میکردم .
معصومه سعی کرد آرومم کنه ولی خبری از درون پرآشوبم نداشت .
با شنیدن صدای آیفون از تخت پایین رفت و از اتاق خارج شد .
مدتی نگذشت که صدای مردانهای قلبم را به لرزش درآورد.صدایی که خودم را محروم از شنیدنش کرده بودم.
نگاهش کردم ،در چهارچوب در دست به سینه زُل زده بود به من .
نگاهی به ساعت مچی که روز تولدش براش خریده بودم کرد و با انگشت اشاره چند ضربهای به ساعتش زدو گفت : ماشاءالله به این خوش خوابی، الان نزدیک اذانههاا!
نشستم روی تخت و زانوهایم را در بغل گرفتم و گفتم: تو چه میدونی دیشب تا صبح چه کشیدم؟
جواد لبخندش محو شد و به سمتم قدم برداشت و روی تخت نشست :اگه من ندونم حال این روزاتو پس لایق بودن در کنارت نیستم .
مریمم!کمی صبر کن همه این اتفاقها روزی خاطره میشن برامون .
_اره خاطرههای تلخی که با یاد آوردنش میفهمم چقدر آدم بدبختی بودم .
جواد: اتفاقا همین خاطرهها باعث میشه که بفهمی چه چیز باارزشی بدست آوردی.
_چی بدست اوردم جواد؟ من که همه چیز رو از دست دادم . اعتقاداتم ،ابروی خانواده ام، تو رو .... یادت نمیاد چیکار کردم با تو؟
جواد لبخندی زد و گفت : عزیز دلم ،خدا باب توبه رو برای همین موقع ها باز گذاشته ،هر چند من خودم یادم نمیاد با من چیکار کردی.
الانم پاشو که دارن اذان میگن ،نمازمونو بخونیم و حرکت کنیم .
بلند شدم و از اتاق خارج شدم معصومه در حال صحبت کردن با تلفن بود که گفت : حالت خوبه؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم وبه سمت آشپز خونه رفتم
معصومه با صدای بلند گفت : امشب عمو اینا میان افطاری، مامان رفته خرید.
وضو گرفتم و به اتاق برگشتم
چقدر دلم برای نمازهای دونفرهامون تنگ شده بود.
#الّلهُــــمَّ_عَجِّـــــلْ_لِوَلِیِّکَـــــ_الْفَــــــرَجْ
___________
🌱 تـقـویـم عـطـڔ عاشقۍ 🌱
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_چهل_وسوم احساس میکردم در و دیوارهای اتاق به حرکت در اومدن و شکلهای عجیبی به خ
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_چهل_وچهارم
بعد از خوندن نماز ، آماده شدم و به سمت قم حرکت کردیم.
با دیدن گنبد طلایی رنگ ،نگاهم را به دستانی که در گرمای تابستان در حال منجمد شدن بودن انداختم .
شرمندگی اجازه نگاه کردن به گنبد بی بی رو نمیداد .اشکهام بیاختیار در حال باریدن بودند . اصلا نمیدونستم با چه رویی وارد حرم بشم . نزدیکی حرم ماشین توقف کرد اما پاهای من قفل کرده بودند و توان تکان دادن نداشتم .جواد پیاده شد و در و برام باز کرد
دستان بی روح شدهام را گرفت و با حس سرمایی که به بدنش منتقل شد با حیرت نگاهم کرد و گفت: حال خوبه؟ میخوای بریم بیمارستان؟ فکر کنم فشارت اومده پایین؟ سرگیجه نداری؟
امامن جز شرمندگی هیچ چیزی نداشتم.
با صدایی که از ته چاه در میاومد گفتم که حالم خوبه .
اما جواد اصرار داشت که بیمارستان بریم تا مطمئن بشه که حالم خوبه اما من یادآوری کردم که آقای هاشمی منتظرمون هست و این کار درستی نیست .
به کمک جواد از ماشین پیاده شدم.
چند قدمی به سمت حرم بر میداشتم و توقف میکردم. انگار منتظر اذن ورود حرم بودم .
دم ورودی خواهران ایستادم.
جواد به یکی از خادمها گفت که کمکم کنه از ورودی عبور کنم .بعد هم نگاهی به من انداخت و گفت بازرسی برادران شلوغه اون طرف منتظرم باش.
به کمک خادم از بازرسی عبور کردم، پرده رو کنار زدم جواد هنوز نیامده بود به سمت ستونی رفتم و تن بی جانم را به ستون تکیه دادم.
با صدای صوت قرآن بی اختیارسرم رو بالا گرفتم . گنبد بی بی جلوی چشمام میدرخشید .
اینبار زبانم قفل شده بود .جواد کنارم ایستاد و دستش را به نشانه ادب روی سینهاش قرار دادو سلام کردم، انگار تازه یادم آمده بود که باید عرض ادب کنم .
جواد مثل عادت همیشگی سلامهایش را بلند میخواند تا همراهش زمزمه کنم .
السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَةَ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ.
قلبم کمی آرام گرفت انگار اذن ورودم به همین سلام بود .
موبایلم رو از داخل کیفم برداشتم و به سمت جواد گرفتم و گفتم با آقای هاشمی تماس بگیره.
بعد از صحبت کردن با آقای هاشمی ،جواد گفت باید به صحن صاحب الزمان عجل الله بریم ،با شنیدن این اسم انگار بر روی زخم ترک خورده قلبم نمک پاشیده بودن، بعد از کمی پرسوجو از خادمین روبهروی اتاقکی ایستادیم .
جوادچند تقه ای به در زد ، مردی با لباس روحانی در را باز کرد.
جواد وقتی اسم آقای هاشمی رو آورد،مرد روحانی گفت که خودم هستم .
بعد به همراه جواد وارد حجره شدیم .
بعد از مدتی حرفهایی شنیدم که از شنیدنش خشکم زده بود . باورم نمیشد که آقای هاشمی هم روزی به دام این فرقه افتاده بود.
گفت که حال این روزهامو میفهمه و کاملا درک میکنه،حتی گفت حال و روزش بدتر از روزهای الان من بوده .
گفت که خدا رو شکر شما چند ماهه درگیر این فرقه شدید و به لطف نگاههای حجت بن الحسن رهایی پیدا کردید و واقعیت رو پذیرفتید .اما من ۳ سال وقتم را ،زندگیام را،آبرویم را،خانوادهام را صرف این دعوت شیطانی کردم .
با صدایی که میلرزید گفتم : مگه میشه کسی طلبه باشه و این خطا رو انجام بده؟ شماکه درس خوندید باید اطلاعاتتون در این زمینه زیاد بوده باشه.
نگاهش را به تسبیح در دستش انداخت وآهی کشید : هر انسانی ممکنه خطا کنه ،ما که معصوم نیستیم .هر چند نمیخواهم کارم را توجیه کنم .۱۰ سال قبل یکی از دوستان بنده در مورد این دعوت توضیحاتی دادن و گفتن که شخصی به نام احمد الحسن وصی امام زمان عجل الله ظهور کرده که نامش در روایتها آمده ،اولش نپذیرفتم، اما هر روز برای بنده روایتهایی میخواند یا نشانم میداد که این دعوت حق هست .
این پافشاری فقط دوماه دوام آورد و بعد شکسته شد .
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
#الّلهُــــمَّ_عَجِّـــــلْ_لِوَلِیِّکَـــــ_الْفَــــــرَجْ
___________
🌱 تـقـویـم عـطـڔ عاشقۍ 🌱
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_چهل_وچهارم بعد از خوندن نماز ، آماده شدم و به سمت قم حرکت کردیم. با دیدن گنبد
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_چهل_وپنجم
وارد گروهشون شدم و شهادتین را دادم.چند ماهِ اول فقط مطالب گروهشون رو مطالعه میکردم ،هر چه بیشتر میخوندم بیشتر تشنه دیدار احمد الحسن میشدم ، مخصوصاً خوابهایی که انصار از احمد میدیدن تا اینکه خودم هم خوابشرا دیدم . با دیدن خواب مصمم شدم که این دعوت واقعا حق هست . به کمک دوستم شروع کردیم به تبلیغ کردن این دعوت . به همه جا میرفتیم ،درمجالس اهل بیت ،در محوطه دانشگاهها و حوزهها در مهمانیهای دوستانه و خانوادگی.
حتی در مجازی هم کارمون رو شروع کردیم .
بعد از مدتی کتابهای احمد رو برای من فرستادن تا سطح پاسخگوییام را بالا ببرم .
در عرض یکسال شده بودم یکی از پاسخگوهای گروهشون .در کنار شروع این دعوت ،مخالفینی هم وجود داشت که بر ضد احمد فعالیت میکردند.
آنها سعی در اثبات بطلان احمد داشتند و ما سعی در اثبات حقانیت احمد ..
شب و روزمون شده بود خوندن کتاب و پیدا کردن راهی برای پاسخ دادن به مخالفین دعوت ..
اینقدر ما را غرق در کتاب و مقاله ها کردند که جای هیچ شبهه ای برای ما نگذاشته بودند .
اقوام و آشناییان کمکم از من و خانواده ام فاصله گرفته بودند ،بعد هم نوبت به خانواده و زن و بچه ها رسید .
این دعوت اینقدر چشمهایم را بسته بود که هیچ حرفی رو نمیپذیرفتم و از خانواده جدا شدم.دو سال گذشته بود تصمیم گرفتم خودم به مکتب برم و حضوری با نماینده های احمد الحسن صحبت کنم ، اربعین همان سال عزم رفتن کردم ،در مسیر راه پیاده روی ذکر لبم فقط فرج مولا بود ،و دیدار احمد الحسن ...
وقتی به مکتب رسیدم ، خودم رو معرفی کردم ،انصار پذیرای حضورم شدند .
با آقای صادق المحمدی چندین بار گفتگوی تلفنی داشتم وقتی جویای احوالش شدم گفتن که در اتاق مهمان، درحال مناظره کردن با مخالفین دعوت هست .
با شنیدن این حرف خوشحال شدم و درخواست کردم که اگر میشود من هم در بین آنها حضور داشته باشم .
اولش مخالفت کردند اما وقتی با آقای صادق المحمدی صحبت کردن ،شخصا خودشون اجازه دادن در کنارشون باشم .وارد اتاق شدم چند نفر از مخالفین دعوت و چند نفر از موافقین دعوت روبه روی هم نشسته بودند.
سلام کردم و گوشهی اتاق نشستم و محو مناظرهاشون شدم.
بحث درمورد حدیث وصیت و ضعف سندیش بود .اوایل بحث، پاسخ های انصار قابل قبول تر بود اما هر چه بیشتر بحث میکردند سکوت و به شاخه پریدنها بیشتر میشد و من هیچ جواب قانعی از آنها دریافت نمیکردم .
خونسردی را در چهره مخالفین میدیدم .
این رنگپریدگی و دستپاچگی انصار منو به شک وادار کرد.
درآخر هم آقای صادق المحمدی بدون جواب قانع کنندهای به بهانه فرا رسیدن وقت نماز ادامه گفتگو را به بعد از نماز، موکول کرد.
با رفتنش مخالفین هم بلند شدند و از اتاق خارج شدند.
نماز را به جماعت خوندم
بعد از نماز هرچه منتظر شدم که ادامه مناظره شکل بگیره اما به بهانه اینکه شیخ جلسه مهمتری دارد، مناظره ادامه نیافت ،و مخالفان دعوت را به بیرون مکتب راهنمایی کردند.
من هم بلند شدم تا برم ،دیدم سینی غذا آوردند و به اتاقی بردند در باز شد و با دیدن صادق المحمدی و تعدادی انصار که دور سفره نشسته بودند مَشغول خوردن بودند.
با خودم گفتم جلسهمهم این بود؟ خوردن نهار مهمتر از پاسخ به سوالات و اقناع مخالفان بود؟
آنجا شروع شک و تردیدم به این دعوت بود ،اما نمیخواستم تا وقتی که خودم به این اثبات نرسیدم عنوان کنم .
وقتی از پیاده روی اربعین برگشتم در کنار کتاب احمد به کتابهای شیعه و کتابهایی که در موردش نقد کرده بودند پرداختم .
اما همچنان فعالیت هام رو داشتم . هر چقدر ادله ها و تناقضات رو مطالعه میکردم فعالیتم رو کمتر وکمتر میکردم .
اما در کنار این مطالعات به فسادهایی برخوردم که اصلا قابل توجیه نبود . فسادهایی که با چشم خودم میدیدم و باور کردنش برایم دشوار بود که واقعا این افراد از یاران امام هستند؟؟
خانمی که خواب دیده بود به عقد احمد درآمده و به مکتب نجف میرودو آنجا مورد سوءاستفاده اتباع قرار میگیرد.
افراد متاهلی که به دنبال دخترهایی هستند تا به نکاح خودشون در بیاورند .
کاری میکنند که زندگی ها رو از هم بپاشونند تا خودشون با اون شخص ازدواج کنند . چتهای کثیفی که در گروههای مختلطشون انجام میشد .
خانوادههایی که پول و طلاهاشون رو برای مکتب ارسال میکردند و این پولها صرف خرید ماشینهای لوکس و کارهای کثیفشون میشد. هر شخصی هم که برائتش را درباره این فرقه ضاله اعلام میکرد مورد تهدیدات انصار قرار میگرفت .
حتی یک نفر را هم به طرز فجیهی کشتند،این کارها برای آنها مثل آب خوردن بود .چون برای آنها امثال ما جان و مالمون براشون حلاله .مثل داعش در لباس شیعه که چقدر لذت میبرن با کشتن شیعه ها...
#الّلهُــــمَّ_عَجِّـــــلْ_لِوَلِیِّکَـــــ_الْفَــــــرَجْ
___________
🌱 تـقـویـم عـطـڔ عاشقۍ 🌱
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_چهل_وپنجم وارد گروهشون شدم و شهادتین را دادم.چند ماهِ اول فقط مطالب گروهشون ر
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_چهل_وششم
با حرفهایی که شنیده بودم وحشت کردم و به لباس جواد چنگ زدم .
احساس میکردم تمام این اتفاقات برای من هم برنامه ریزی شده بود . جدایی از جواد ،ازدواج با شخصی که هم دین خودم باشه ..داشت دیوانه ام میکرد.
با لبانی که از شدت ترس میلرزید گفتم : اگه ...اگه میرفتم سر قرار معلوم نبود چه اتفاقی برام میافتاد .
آقای هاشمی: کار خوبی کردید نرفتید از این جماعت هر کاری برمیاد .این فرقه که مشخص هست اصلا هدفش یمانی نیست،خودشون هم میدونن که احمدی وجود نداره و به خاطر پولهای کلانی که مردم ساده به حسابهاشون واریز میکنند نمیتونن واقعیت رو برملا کنند ، این تنها فرقه ای نیست که وجود داره .
به خاطر همین فساد مالی، بزرگان این فرقه با هم به اختلاف افتادند . از مکتب جدا شدن و خودشون یه فرقه جدیدی تاسیس کردند.خیلی ها هم به خاطر نداشتن اطلاعات کافی به دام این فرقهها افتادن.
حتی یکی از خانمهای پیرو این فرقه ،وقتی خودش قربانی سو استفادههای افراد مکتب میشه، خیلی از واقعیتهای مکتب را برملا و رسواشون میکنه.بعد هم از مکتب جدا میشه و به همراه برادرش یه فرقه جدیدی تاسیس میکنند .
حتی در این کلاسهای مهدویت که برای افراد برگزار میکنیم ،هستند از این قبیل قربانیها که به خاطر سواستفادههایی که ازشون شده دچار مشکلات روحی شده بودند. حالا سعی دارن اشتباهات گذشتهاشون رو با کمک به افرادی که به دام این فرقهها میافتند جبران کنند.
باورم نمیشد که وارد جهنمی شده بودم که هر روز هیزمی به هیزمهایش اضافهتر میشد .
اینبار درد معده هم به حال ویران شدهام اضافه شده بود ،از درد گوشه چادر را مچاله میکردم و چشمهام را به هم میفشردم .
جواد با دیدن چهرهای رنگپریده و عرقی که روی پیشانیام نقش بسته بود ،بلند شدو گفت : مابقی صحبت ها رو بزاریم برای بعد ،چون هم تو حالت خوب نیست هم حاج آقا احتمالاً کار دارن.
اقای هاشمی بلند شد و گفت: من هفتهای دوبار برای خادمی به حرم میام ،اگر باز سوالی داشتید بنده درخدمتم .
به کمک جواد بلند شدم و از آقا هاشمی به خاطر این لطفی که در حقم کرده بود تشکر کردم.نمیدونم اگه آقا هاشمی نبود
شاید هنوز هم در شک پذیرفتن اینکه این فرقه، دروغین دست و پا میزدم .
از اتاق خارج شدیم و برای زیارت به صحن اصلی رفتیم ، هر موقع به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها میآمدم حرفها برای گفتن داشتم ، حتی بیشتر اوقات در صحن مینشستم و کاغذ و قلم بر میداشتم و شروع میکردم به نوشتن خواستههام ،بعد کنار ضریح میایستادم و سرمو به ضریح تکیه میدادمو دونه دونه دعا و آرزوهامو برای خانم میخوندم .
اما هیچ چیزی به ذهنم نمیرسید. این دفعه نیاز داشتم به یه دفتر بزرگ هزار برگ که فقط بنویسم که شرمنده و روسیاهم .
از جواد جدا شدم و به سمت ورودی حرم رفتم .
با هر قدمی که بر میداشتم درد امانم را میبرید .
پاهایم میلرزید. قدم هایم را به آرامی برمیداشتم .
روبهروی ضریح که ایستادم زانوهایم بیحس شدن و روی زمین افتادم .مانند عزیزی که از دست داده باشم گریه و زاری میکردم و زیر لب طلب بخشش میکردم .
نمیدونستم چند ساعت در حرم ماندم تا این قلب ناآرامم، آرام گرفت .
از حرم که خارج شدم جواد رو دیدم که در حال صحبت کردن با یکی از خادمان حرم بود با دیدنم به سمتم آمد،نگرانی رو تو چهره اش میدیدم که گفتم: حالم خیلی خوبه فقط کمی معده ام درد میکنه .
سوار ماشین شدیم و به سمت تهران حرکت کردیم ،اول به داروخونه رفتیم و جواد پیاده شد و بعد از مدتی با شربت و قرص برگشت. بعد به سمت خونه حرکت کردیم .
وقتی رسیدیم عمو و زن عمو هم آمده بودند و مشغول صحبت کردن با مامان و بابا بودن .
زنعمو وقتی نگاهش به من و جواد افتاد ،بلند شد و به سمتم آمد و درآغوشم گرفت .انگار تمام اتفاقات رو از یاد برده بود .
شب خوبی بود رفتارها به صورتی بود که انگار هیچ آشوبی در این خانه به پا نشده بود .
با رفتن مهمانها از درد و خستگی به اتاقم پناه بردم ،به لطف قرص خواب مامان ، چشمهام بسته شدو تمام درد و غمهایم فراموش شد.
اما این فراموشی فقط چند ساعت دوام آورد و دوباره کابوس تکراری به سراغم آمد .
حالا مامان بالای سرم ایستاده بود و تکانم میداد تا از وحشت خواب دچار حمله قلبی نشم .
پلکهایم آنقدر سنگین شده بودند که حتی توان باز نگه داشتنشان را نداشتم .
مامان سرم را در آغوشش گرفت تا شاید کمی از این ترسم بکاهد اما فایده ای نداشت .
آن شب همه بدون خوردن سحری ،در اتاقم تا صبح بیدار ماندن و سعی در آرام کردنم داشتن .
#الّلهُــــمَّ_عَجِّـــــلْ_لِوَلِیِّکَـــــ_الْفَــــــرَجْ
___________
🌱 تـقـویـم عـطـڔ عاشقۍ 🌱
@taghvim_nikan