🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_بیست_وپنجم جواد:الهی قربون اشکات برم حیف نیست این اشکها برای کسی ریخته بشه که
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_بیست_وششم
اینقدر حالم بد بود که نفهمیدم چه طوری خودم رو به خونه رسوندم .وقتی رسیدم خونه مامان روی مبل نشسته بود وگریه میکرد معصومه هم داشت آرومش میکرد
داشتم به سمت اتاقم میرفتم که معصومه گفت: تو دین جدید شما ،سلام یادتون ندادن؟
حوصله بحث با معصومه رو نداشتم
بدون اینکه پاسخش رو بدم وارد اتاقم شدم
کلافه روی تخت نشستم و به حرفی که فدایی احمد گفته بود فکر میکردم
معصومه وارد اتاق شد
_بهت یاد ندادن بدون اجازه وارد اتاق کسی نشی؟
معصومه: تو چِت شده؟ چرا مثل دیونه ها رفتار میکنی ؟ میدونی با کارهای احمقانه ات چه بلایی سر مامان آوردی؟ اصلا حال روزشو میبینی ؟
_ اولا درست صحبت کن ،دوما من کارِ اشتباهی نکردم که بخوام برای تک تکتون توضیح بدم الانم برو بیرون حالم خوب نیست
معصومه:تو خجالت نمیکشی ؟ مامان از دست کارهای تو مریض شده ، شب و روزش شده تو و آینده ای که معلوم نیست چی در انتظارته .
_مگه من میگم نگرانم باشین ،چرا تنهام نمیزارین؟خسته ام کردین با این حرفهای تکراری
معصومه: تو حتی زندگی خودت هم برات اهمیت نداره؟ به فکر جواد نیستی؟
_زندگی من دسته خودمه ،با جوادم دیگه کاری ندارم فردا هم میرم....
(عصبانی شدم و فریاد کشیدم)معصومه برو بیرون که تحمل دیدن هیچ کدومتونو ندارم
معصومه سرشو به نشونه تاسف تکون داد و از اتاق خارج شد. با رفتنش بغضم شکست ..چادرمو جلوی دهانم گذاشتم تا کسی صدای گریه هامو نشنوه.
بعد از اینکه کمی حالم بهتر شد گوشیمو برداشتم و به فدایی احمد پیام دادم
ازش خواستم که پیشنهاد دیگه ای بهم بده
چون واقعا توان همچین کاری رو نداشتم
فکر میکردم با تهدید میتونستم جواد و به سمت خودم بکشونم ولی نمیدونستم که باید تهدیدمو عملی کنم
فدای احمد هم گفت :تو چه بخوای چه نخوای نمیتونی با کسی که ناصبی هست زندگی کنی ،حالا اینکارو انجام بده شاید با دیدن احضاریه ای که براش فرستاده میشه نظرش تغییر کنه
_خیلی سخته ،فراموش کردن کسی که عاشقانه دوستت داره و دوستش داری ..من بدون جواد نمیتونم زندگی کنم
یه کاری کنید جواد هم این دعوت و قبول کنه ،برید پی ویش و باهاش صحبت کنید قانعش کنید که تا الان اشتباه زندگی کرده
فدایی احمد: باشه آیدیش رو بفرست شب میرم باهاش صحبت میکنم ،اگه قانع نشد برو حتما تقاضا بده.
_باشه
آیدی جواد رو براش ارسال کردم
امیدوار بودم لااقل جواد با حرفهای فدایی احمد کمی قانع بشه
نزدیکهای افطار به آشپز خونه رفتمو مقداری غذا برداشتم و به اتاق برگشتم خیلی وقت بود که با خانواده غذا نمیخوردم نمیتونستم همسفره کسانی باشم که از نظر احمد الحسن ناصبی و نجس هستن ..اوایل با مامان همیشه سر این موضوع بحث میکردم
ولی کم کم خسته شده بود از بحث کردن و چیزی نمیگفت
مشغول افطار کردن بودم که صدای زنگ موبایلم رو شنیدم ،نگاه کردم فدایی احمد بود .لحن صداش سرشار از عصبانیت بود
_اتفاقی افتاده؟
فدایی احمد : با نامزدت صحبت کردم ،فکر نمیکردم اینقدر جاهل باشه ..کلی براش سند و روایات ارسال کردم همه رو تکذیب کرد .
عزیزم کسی خوابه رو میشه بیدارش کرد ولی کسی که خودشو به خواب بزنه رو نه ..
تو هم نمیتونی با کسی که اینطوری به حجت خدا توهین میکنه زندگی کنی .. خداوند ان شاءالله هدایتش کنه
_یعنی هیچ راهی نیست که من همچین کاری رو نکنم؟ نمیشه دوباره باهاش صحبت کنین ؟
فدایی احمد: چرا یه راهی هست ولی الان بهت نمیگم اول برو تقاضاتو بده اگه باز هم قبول نکرد بهت میگم چیکار کنی.
آهی کشیدم و گفتم باشه
نميدونستم چرا هرچیزی داره بهم ميگه چشم بسته قبول ميكنم
انگار که فقط می تونستم حرف فدایی احمد رو قبول کنم
حتي وقت هايی كه ميخواستم به حرف ها و جواب های جواد كه از حاج حيدر شنيده بود فكر كنم كل وجودم رو ترس ور ميداشت...حتی با شنیدن اسم حاج حيدر هم حالم بدمیشد و احساس تنفر داشتم
حتی دوست نداشتم برم پيشش و حرفهاشو بشنوم
اینقدر خوابهای آشفته ای دیده بودم که نمیدونم چطور شب رو به صبح رسوندم
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
⇲• @taghvim_nikan