eitaa logo
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
3.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
652 ویدیو
36 فایل
https://eitaa.com/joinchat/2499739767C31bfd20c87 شماهم دعوتید به مهمانی باآقا😍 همراهان گرامی مطالب تقویم نجومی حاصل استنباط شخصی ما از احادیث و روایات وارد شده در این باره هستند😊
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_بیست_وششم اینقدر حالم بد بود که نفهمیدم چه طوری خودم رو به خونه رسوندم .وقتی
با روشن شدن هوا مدارک هایی که نیاز بود رو برداشتم و از خونه خارج شدم. وقتی به دادگاه رسیدم پاهام توان رفتن به داخل رو نداشت صدای تپشهای قلبم رو میشنیدم تو ذهنم با خودم درگیر بودم .میدونستم دلیل جداشدنم قانع کننده بود ولی یه چیزی این وسط مانع رفتنم میشد ولی باید انجامش میدادم موبایلم رو خاموش کردم و به داخل رفتم بعد از پرس وجو به سمت اتاقی رفتم چند تقه به در زدمو وارد شدم ..چند دقیقه ای هاج و واج به قاضی نگاه میکردم که برای چی به اینجا اومدم ؟ بعد از مدتی قاضی دلیل تقاضای طلاق رو پرسید ،گفتم باهم تفاهم نداریم ..دوستش ندارم. در کنارش احساس آرامش نمیکنم. چیزهایی میگفتم که همه اش دروغ بود. اشک میریختم و جملاتمو تکرار میکردم بعد گفتش هر چند دلایلتون قانع کننده برای طلاق نیست ولی اجازه بدید صحبتهای همسرتون رو هم بشنویم تا چند روز دیگه براشون احضاریه ارسال میکنیم آدرس خونه و شماره موبایلش رو نوشتم وقتی از دادگاه خارج شدم صدای اذان ظهر رو شنیدم موبایلم رو روشن کردم چند تماس بی پاسخ از جواد و معصومه داشتم معصومه پیام داد:چرا جواب نمیدی جون به لبمون کردی ، جواد دو ساعته خونه منتظرته.با دیدن پیامش از ناراحتی زیاد و عصبانیت گوشیم رو خاموش کردم .تاکسی گرفتم و به سمت امامزاده صالح رفتم وقتی به امامزاده رسیدم با دیدن گنبدش اشکهام شروع به باریدن کردن به سمت وضو خونه رفتم و وضو گرفتم امامزاده همیشه شلوغ بود انگار شانس من بود که خلوت بود همه چیز محیا شده بود برای دردو دل کردن من .. نزدیک ضریح شدم ،روی زمین نشستم و سرم و به ضریح تکیه دادم احساس میکردم به اندازه چند سال حرف برای گفتن دارم مثل کسی که عزیزی از دست داده گریه میکردم گریه هام به حدی بود که یکی از خادم های امامزاده نزدیک شد و دستش رو روی سرم کشید و گفت ان شاءالله حاجت روا باشی .. بعد از داخل جیب مانتوش بسته ای رو به سمتم گرفت ،بسته ای که پر بود از نقل های رنگی .. ازش تشکر کردم و بلند شدم و به قسمتی رفتم و نمازمو خوندم اینقدر مشغول دعا خوندن و حرف زدن با خادم ها شدم که حساب زمان رو نداشتم با شنیدن صدای ربنا و دیدن تاریکی هوا شوکه شدم از امامزاده خارج شدم . دربست گرفتم و به سمت خونه رفتم وقتی رسیدم در حیاط و باز کردم مامان و معصومه و بابا و جواد تو حیاط نشسته بودن زبونم با دیدن چهره عصبانی بابا بند اومده بود 🔰"مجموعه‌المنقذالعالمے،نجات‌بخش‌جهانے" ⇲• @taghvim_nikan