eitaa logo
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
3.1هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
773 ویدیو
44 فایل
https://eitaa.com/joinchat/2499739767C31bfd20c87 شماهم دعوتید به مهمانی باآقا😍 همراهان گرامی مطالب تقویم نجومی حاصل استنباط شخصی ما از احادیث و روایات وارد شده در این باره هستند😊
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_چهل_ودوم نزدیک‌های افطار فشارم افت کرده بود.تمام بدنم سرد شد و شروع کردم به لر
احساس میکردم در و دیوار‌های اتاق به حرکت در اومدن و شکلهای عجیبی به خودشون گرفته بودن. از اتاق خارج شدم و به اتاق معصومه پناه بردم . در اتاق رو به آرومی باز کردم و نگاهی به معصومه انداختم . اینقدر چشم‌هام خسته بود که در کنارش روی تخت، دراز کشیدم و مثل بچه ای که ترس از گم‌شدن داشته باشد، خودم را به معصومه چسباندم. دوباره آن کابوس لعنتی به سراغم آمده بود در کوچه باریکی بودم که دیوارهایش بلندی درخت چنار و از جنس از گل ، که هر آن امکان آوار شدن داشت . کوچه غرق در سکوت بود.انگار راه گم کرده بودم و هر چه به جلوتر میرفتم این کوچه به انتهایی نمیرسید احساس میکردم کسی نگاهم میکند ،زمزمه هایی را میشنیدم ، قدمهایم را تند کردم صدا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد اما خبری از صاحب صدا نبود.. میدانستم این کابوس است اما هر چقدر تقلا کردم که بیدار شوم نمیتوانستم ... با صدا و تکانهای معصومه چشم‌هامو باز کردم ،تمام بدنم خیس عرق شده بود . روی تخت نشستم و سعی در کنترل نفس‌های نامنظمی که از ترس به تپش افتاده بودن کردم . معصوم : خواب بد دیدی؟ چرا جیغ میکشیدی تو خواب؟ از کی کمک میخواستی؟ انگار زبانم از دیدن این کابوس قفل شده بود. این دومین بار بود که یک خواب رو اینقدر شبیه به هم میدیدم . دراز کشیدم و پتو رو روی صورتم گذاشتم و آرام گریه میکردم . معصومه سعی کرد آرومم کنه ولی خبری از درون پرآشوبم نداشت . با شنیدن صدای آیفون از تخت پایین رفت و از اتاق خارج شد . مدتی نگذشت که صدای مردانه‌ای قلبم را به لرزش درآورد.صدایی که خودم را محروم از شنیدنش کرده بودم. نگاهش کردم ،در چهارچوب در دست به سینه زُل زده بود به من . نگاهی به ساعت مچی که روز تولدش براش خریده بودم کرد و با انگشت اشاره چند ضربه‌ای به ساعتش زدو گفت : ماشاءالله به این خوش خوابی، الان نزدیک اذانه‌هاا! نشستم روی تخت و زانوهایم را در بغل گرفتم و گفتم: تو چه میدونی دیشب تا صبح چه‌ کشیدم؟ جواد لبخندش محو شد و به سمتم قدم برداشت و روی تخت نشست :اگه من ندونم حال این روزاتو پس لایق بودن در کنارت نیستم . مریمم!کمی صبر کن همه این اتفاقها روزی خاطره میشن برامون . _اره خاطره‌های تلخی که با یاد آوردنش میفهمم چقدر آدم بدبختی بودم . جواد: اتفاقا همین خاطره‌ها باعث میشه که بفهمی چه چیز باارزشی بدست آوردی. _چی بدست اوردم جواد؟ من که همه چیز رو از دست دادم . اعتقاداتم ،ابروی خانواده ام، تو رو .... یادت نمیاد چیکار کردم با تو؟ جواد لبخندی زد و گفت : عزیز دلم ،خدا باب توبه رو برای همین موقع ها باز گذاشته ،هر چند من خودم یادم نمیاد با من چیکار کردی. الانم پاشو که دارن اذان میگن ،نمازمونو بخونیم و حرکت کنیم . بلند شدم و از اتاق خارج شدم معصومه در حال صحبت کردن با تلفن بود که گفت : حالت خوبه؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم وبه سمت آشپز خونه رفتم معصومه با صدای بلند گفت : امشب عمو اینا میان افطاری، مامان رفته خرید. وضو گرفتم و به اتاق برگشتم چقدر دلم برای نمازهای دونفره‌امون تنگ شده بود. _‌__________ 🌱 تـقـویـم عـطـڔ عاشقۍ 🌱 @taghvim_nikan