🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_چهل_وسوم احساس میکردم در و دیوارهای اتاق به حرکت در اومدن و شکلهای عجیبی به خ
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_چهل_وچهارم
بعد از خوندن نماز ، آماده شدم و به سمت قم حرکت کردیم.
با دیدن گنبد طلایی رنگ ،نگاهم را به دستانی که در گرمای تابستان در حال منجمد شدن بودن انداختم .
شرمندگی اجازه نگاه کردن به گنبد بی بی رو نمیداد .اشکهام بیاختیار در حال باریدن بودند . اصلا نمیدونستم با چه رویی وارد حرم بشم . نزدیکی حرم ماشین توقف کرد اما پاهای من قفل کرده بودند و توان تکان دادن نداشتم .جواد پیاده شد و در و برام باز کرد
دستان بی روح شدهام را گرفت و با حس سرمایی که به بدنش منتقل شد با حیرت نگاهم کرد و گفت: حال خوبه؟ میخوای بریم بیمارستان؟ فکر کنم فشارت اومده پایین؟ سرگیجه نداری؟
امامن جز شرمندگی هیچ چیزی نداشتم.
با صدایی که از ته چاه در میاومد گفتم که حالم خوبه .
اما جواد اصرار داشت که بیمارستان بریم تا مطمئن بشه که حالم خوبه اما من یادآوری کردم که آقای هاشمی منتظرمون هست و این کار درستی نیست .
به کمک جواد از ماشین پیاده شدم.
چند قدمی به سمت حرم بر میداشتم و توقف میکردم. انگار منتظر اذن ورود حرم بودم .
دم ورودی خواهران ایستادم.
جواد به یکی از خادمها گفت که کمکم کنه از ورودی عبور کنم .بعد هم نگاهی به من انداخت و گفت بازرسی برادران شلوغه اون طرف منتظرم باش.
به کمک خادم از بازرسی عبور کردم، پرده رو کنار زدم جواد هنوز نیامده بود به سمت ستونی رفتم و تن بی جانم را به ستون تکیه دادم.
با صدای صوت قرآن بی اختیارسرم رو بالا گرفتم . گنبد بی بی جلوی چشمام میدرخشید .
اینبار زبانم قفل شده بود .جواد کنارم ایستاد و دستش را به نشانه ادب روی سینهاش قرار دادو سلام کردم، انگار تازه یادم آمده بود که باید عرض ادب کنم .
جواد مثل عادت همیشگی سلامهایش را بلند میخواند تا همراهش زمزمه کنم .
السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَةَ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ.
قلبم کمی آرام گرفت انگار اذن ورودم به همین سلام بود .
موبایلم رو از داخل کیفم برداشتم و به سمت جواد گرفتم و گفتم با آقای هاشمی تماس بگیره.
بعد از صحبت کردن با آقای هاشمی ،جواد گفت باید به صحن صاحب الزمان عجل الله بریم ،با شنیدن این اسم انگار بر روی زخم ترک خورده قلبم نمک پاشیده بودن، بعد از کمی پرسوجو از خادمین روبهروی اتاقکی ایستادیم .
جوادچند تقه ای به در زد ، مردی با لباس روحانی در را باز کرد.
جواد وقتی اسم آقای هاشمی رو آورد،مرد روحانی گفت که خودم هستم .
بعد به همراه جواد وارد حجره شدیم .
بعد از مدتی حرفهایی شنیدم که از شنیدنش خشکم زده بود . باورم نمیشد که آقای هاشمی هم روزی به دام این فرقه افتاده بود.
گفت که حال این روزهامو میفهمه و کاملا درک میکنه،حتی گفت حال و روزش بدتر از روزهای الان من بوده .
گفت که خدا رو شکر شما چند ماهه درگیر این فرقه شدید و به لطف نگاههای حجت بن الحسن رهایی پیدا کردید و واقعیت رو پذیرفتید .اما من ۳ سال وقتم را ،زندگیام را،آبرویم را،خانوادهام را صرف این دعوت شیطانی کردم .
با صدایی که میلرزید گفتم : مگه میشه کسی طلبه باشه و این خطا رو انجام بده؟ شماکه درس خوندید باید اطلاعاتتون در این زمینه زیاد بوده باشه.
نگاهش را به تسبیح در دستش انداخت وآهی کشید : هر انسانی ممکنه خطا کنه ،ما که معصوم نیستیم .هر چند نمیخواهم کارم را توجیه کنم .۱۰ سال قبل یکی از دوستان بنده در مورد این دعوت توضیحاتی دادن و گفتن که شخصی به نام احمد الحسن وصی امام زمان عجل الله ظهور کرده که نامش در روایتها آمده ،اولش نپذیرفتم، اما هر روز برای بنده روایتهایی میخواند یا نشانم میداد که این دعوت حق هست .
این پافشاری فقط دوماه دوام آورد و بعد شکسته شد .
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
#الّلهُــــمَّ_عَجِّـــــلْ_لِوَلِیِّکَـــــ_الْفَــــــرَجْ
___________
🌱 تـقـویـم عـطـڔ عاشقۍ 🌱
@taghvim_nikan