eitaa logo
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
3.1هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
773 ویدیو
44 فایل
https://eitaa.com/joinchat/2499739767C31bfd20c87 شماهم دعوتید به مهمانی باآقا😍 همراهان گرامی مطالب تقویم نجومی حاصل استنباط شخصی ما از احادیث و روایات وارد شده در این باره هستند😊
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_وهشتم با گذاشتن دستی روی پیشانی‌ام، چشمهام رو باز کردم . نگاهم به معصومه اف
حرفهای حاج‌حیدر قابل تحمل‌تر از حرفهای آقای‌هاشمی بود.اصلا نمیخواستم باور کنم که خیلی‌ها مثل من زندگیشون از هم پاشیده شده . مخصوصا که در پشت صحنه این دعوت، فسادی بزرگی برپا بود. اقای‌هاشمی گفت چندین نفر رو میشناسه از طریق همین دعوت شوم از هم جدا شدن و اون اقا یا خانم بعد از مدتی به عقد همون اتباع در اومدن. حتی درباره کسی گفته بود که تمام دارییش رو برای احمد فروخته بود و پول رو برای مکتب ارسال میکنه . بعد از مدتی که متوجه دروغ این دعوت میشه افسرده و تنها میشه ،حتی خانواده اش هم رهاش میکنن . گفت این فرقه اوایل با نرمی، شخصی رو جذب میکنن و بعدش کاری میکنن که حتی طرف قصد کشتن خانواده اش‌و هم میکنه. چون از نظر اونا ماها ناصبی هستیم و خونمون هم حلاله براشون حتی ثواب هم داره .. با شنیدن این حرف یاد خودم افتادم که چقدر بذر تنفر و کینه کاشته بودم در دل خودم که حتی دلم نمیخواست خانواده ام رو نگاه کنم . حتی شنیدن صداشون عذاب آور بود برام . اشک میریختم و از جهنمی که برای خودم درست کرده بودم می‌نالیدم. آقای‌هاشمی سعی میکرد با حرفهاش آرومم کنه . اما... این گناه اینقدر بزرگ بود که حتی جرات خودکشی کردن رو هم نداشتم .چون باید یه کافر از دنیا میرفتم. آقای‌‌‌هاشمی گفت: امام زمان عجل الله خیلی دوستتون داشته که زودتر فهمیدید و بیشتر وارد بازیِ کثیفشون نشدید. با شنیدن نام امام زمان عجل الله موبایل از دستم افتاد و خودمو روی زمین انداختم و مثل یه بچه کوچیک شروع کردم به ضجه زدن.. در اتاق باز شد و معصومه داخل اتاق شد با دیدن حالم ترسید و با صدای بلند مامان و صدا میزد. سرمو تو بغلش گرفت و میخواست آرومم کنه ولی این درد مگه آروم میشد ؟ مامان و زن‌عمو سراسیمه وارد اتاق شدن . مامان کنارم نشست ،منو از معصومه جدا کرد و به خودش چسبوند.آغوش مادرونه اش حرارت عجیبی داشت.. خیلی وقت بود از این گرما و شعله محبت مادرانه دور افتاده بودم .. صدای تپش های قلبش رو میشنیدم که چقدر تند و نامنظم میزد . اخ که چه کردم با این قلب مهربونش... مامان با صدای بلند فریاد کشید و به معصومه گفت :برو یه آب قند بیار. صدای زن‌عمو رو میشنیدم که میخواست آرومم کنه اینقدر خجالت زده بودم که شرم داشتم تو چشمهاش نگاه کنم . فقط خدا رو صدا میزدم وطلب بخشش میکردم.... معصومه با لیوان آب قند برگشت و لیوان رو روی لبم گذاشت .اما من روزه بودم و نمیخواستم روزه ام باطل بشه .. معصومه هر چقدر اصرار کرد گفتم روزه ام نمیخورم ،هر چند نماز و روزه‌هایی که من گرفته بودم همه‌اش باطل بود..لیوان و کنار زدمو سرمو روی پاهای مامان گذاشتم .دلم برای این سرگذاشتن‌ها تنگ شده بود .. صدای زنگ موبایلم رو شنیدم ،اشکهام رو پاک کردم و نشستم. معصومه موبایل رو، که زیر میز افتاده بود برداشت و خودش جواب داد . از صحبتهاش متوجه شدم که داره با اقای‌هاشمی صحبت میکنه .بعد از اتمام تماسش گفت : اقای هاشمی بود. نگرانت شده ،گفت یه دفعه صدای گریه‌اتو شنید و بعدش تماس قطع شد،فکر کرد اتفاقی برات افتاده . موبایل و به سمتم گرفت: گفت حالت بهتر شد باهاش تماس بگیری. موبایل وگرفتم، از مامان و زن‌عمو عذرخواهی کردم . بعد از نیم‌ساعت همه رفتن و من مانده بودم و این همه گناه .. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود. 🔰"مجموعه‌المنقذالعالمے،نجات‌بخش‌جهانے" ⇲• @taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_وهشتم با گذاشتن دستی روی پیشانی‌ام، چشمهام رو باز کردم . نگاهم به معصومه اف
حرفهای حاج‌حیدر قابل تحمل‌تر از حرفهای آقای‌هاشمی بود.اصلا نمیخواستم باور کنم که خیلی‌ها مثل من زندگیشون از هم پاشیده شده . مخصوصا که در پشت صحنه این دعوت، فسادی بزرگی برپا بود. اقای‌هاشمی گفت چندین نفر رو میشناسه از طریق همین دعوت شوم از هم جدا شدن و اون اقا یا خانم بعد از مدتی به عقد همون اتباع در اومدن. حتی درباره کسی گفته بود که تمام دارییش رو برای احمد فروخته بود و پول رو برای مکتب ارسال میکنه . بعد از مدتی که متوجه دروغ این دعوت میشه افسرده و تنها میشه ،حتی خانواده اش هم رهاش میکنن . گفت این فرقه اوایل با نرمی، شخصی رو جذب میکنن و بعدش کاری میکنن که حتی طرف قصد کشتن خانواده اش‌و هم میکنه. چون از نظر اونا ماها ناصبی هستیم و خونمون هم حلاله براشون حتی ثواب هم داره .. با شنیدن این حرف یاد خودم افتادم که چقدر بذر تنفر و کینه کاشته بودم در دل خودم که حتی دلم نمیخواست خانواده ام رو نگاه کنم . حتی شنیدن صداشون عذاب آور بود برام . اشک میریختم و از جهنمی که برای خودم درست کرده بودم می‌نالیدم. آقای‌هاشمی سعی میکرد با حرفهاش آرومم کنه . اما... این گناه اینقدر بزرگ بود که حتی جرات خودکشی کردن رو هم نداشتم .چون باید یه کافر از دنیا میرفتم. آقای‌‌‌هاشمی گفت: امام زمان عجل الله خیلی دوستتون داشته که زودتر فهمیدید و بیشتر وارد بازیِ کثیفشون نشدید. با شنیدن نام امام زمان عجل الله موبایل از دستم افتاد و خودمو روی زمین انداختم و مثل یه بچه کوچیک شروع کردم به ضجه زدن.. در اتاق باز شد و معصومه داخل اتاق شد با دیدن حالم ترسید و با صدای بلند مامان و صدا میزد. سرمو تو بغلش گرفت و میخواست آرومم کنه ولی این درد مگه آروم میشد ؟ مامان و زن‌عمو سراسیمه وارد اتاق شدن . مامان کنارم نشست ،منو از معصومه جدا کرد و به خودش چسبوند.آغوش مادرونه اش حرارت عجیبی داشت.. خیلی وقت بود از این گرما و شعله محبت مادرانه دور افتاده بودم .. صدای تپش های قلبش رو میشنیدم که چقدر تند و نامنظم میزد . اخ که چه کردم با این قلب مهربونش... مامان با صدای بلند فریاد کشید و به معصومه گفت :برو یه آب قند بیار. صدای زن‌عمو رو میشنیدم که میخواست آرومم کنه اینقدر خجالت زده بودم که شرم داشتم تو چشمهاش نگاه کنم . فقط خدا رو صدا میزدم وطلب بخشش میکردم.... معصومه با لیوان آب قند برگشت و لیوان رو روی لبم گذاشت .اما من روزه بودم و نمیخواستم روزه ام باطل بشه .. معصومه هر چقدر اصرار کرد گفتم روزه ام نمیخورم ،هر چند نماز و روزه‌هایی که من گرفته بودم همه‌اش باطل بود..لیوان و کنار زدمو سرمو روی پاهای مامان گذاشتم .دلم برای این سرگذاشتن‌ها تنگ شده بود .. صدای زنگ موبایلم رو شنیدم ،اشکهام رو پاک کردم و نشستم. معصومه موبایل رو، که زیر میز افتاده بود برداشت و خودش جواب داد . از صحبتهاش متوجه شدم که داره با اقای‌هاشمی صحبت میکنه .بعد از اتمام تماسش گفت : اقای هاشمی بود. نگرانت شده ،گفت یه دفعه صدای گریه‌اتو شنید و بعدش تماس قطع شد،فکر کرد اتفاقی برات افتاده . موبایل و به سمتم گرفت: گفت حالت بهتر شد باهاش تماس بگیری. موبایل وگرفتم، از مامان و زن‌عمو عذرخواهی کردم . بعد از نیم‌ساعت همه رفتن و من مانده بودم و این همه گناه .. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود. @taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_وهشتم با گذاشتن دستی روی پیشانی‌ام، چشمهام رو باز کردم . نگاهم به معصومه اف
حرفهای حاج‌حیدر قابل تحمل‌تر از حرفهای آقای‌هاشمی بود.اصلا نمیخواستم باور کنم که خیلی‌ها مثل من زندگیشون از هم پاشیده شده . مخصوصا که در پشت صحنه این دعوت، فسادی بزرگی برپا بود. اقای‌هاشمی گفت چندین نفر رو میشناسه از طریق همین دعوت شوم از هم جدا شدن و اون اقا یا خانم بعد از مدتی به عقد همون اتباع در اومدن. حتی درباره کسی گفته بود که تمام دارییش رو برای احمد فروخته بود و پول رو برای مکتب ارسال میکنه . بعد از مدتی که متوجه دروغ این دعوت میشه افسرده و تنها میشه ،حتی خانواده اش هم رهاش میکنن . گفت این فرقه اوایل با نرمی، شخصی رو جذب میکنن و بعدش کاری میکنن که حتی طرف قصد کشتن خانواده اش‌و هم میکنه. چون از نظر اونا ماها ناصبی هستیم و خونمون هم حلاله براشون حتی ثواب هم داره .. با شنیدن این حرف یاد خودم افتادم که چقدر بذر تنفر و کینه کاشته بودم در دل خودم که حتی دلم نمیخواست خانواده ام رو نگاه کنم . حتی شنیدن صداشون عذاب آور بود برام . اشک میریختم و از جهنمی که برای خودم درست کرده بودم می‌نالیدم. آقای‌هاشمی سعی میکرد با حرفهاش آرومم کنه . اما... این گناه اینقدر بزرگ بود که حتی جرات خودکشی کردن رو هم نداشتم .چون باید یه کافر از دنیا میرفتم. آقای‌‌‌هاشمی گفت: امام زمان عجل الله خیلی دوستتون داشته که زودتر فهمیدید و بیشتر وارد بازیِ کثیفشون نشدید. با شنیدن نام امام زمان عجل الله موبایل از دستم افتاد و خودمو روی زمین انداختم و مثل یه بچه کوچیک شروع کردم به ضجه زدن.. در اتاق باز شد و معصومه داخل اتاق شد با دیدن حالم ترسید و با صدای بلند مامان و صدا میزد. سرمو تو بغلش گرفت و میخواست آرومم کنه ولی این درد مگه آروم میشد ؟ مامان و زن‌عمو سراسیمه وارد اتاق شدن . مامان کنارم نشست ،منو از معصومه جدا کرد و به خودش چسبوند.آغوش مادرونه اش حرارت عجیبی داشت.. خیلی وقت بود از این گرما و شعله محبت مادرانه دور افتاده بودم .. صدای تپش های قلبش رو میشنیدم که چقدر تند و نامنظم میزد . اخ که چه کردم با این قلب مهربونش... مامان با صدای بلند فریاد کشید و به معصومه گفت :برو یه آب قند بیار. صدای زن‌عمو رو میشنیدم که میخواست آرومم کنه اینقدر خجالت زده بودم که شرم داشتم تو چشمهاش نگاه کنم . فقط خدا رو صدا میزدم وطلب بخشش میکردم.... معصومه با لیوان آب قند برگشت و لیوان رو روی لبم گذاشت .اما من روزه بودم و نمیخواستم روزه ام باطل بشه .. معصومه هر چقدر اصرار کرد گفتم روزه ام نمیخورم ،هر چند نماز و روزه‌هایی که من گرفته بودم همه‌اش باطل بود..لیوان و کنار زدمو سرمو روی پاهای مامان گذاشتم .دلم برای این سرگذاشتن‌ها تنگ شده بود .. صدای زنگ موبایلم رو شنیدم ،اشکهام رو پاک کردم و نشستم. معصومه موبایل رو، که زیر میز افتاده بود برداشت و خودش جواب داد . از صحبتهاش متوجه شدم که داره با اقای‌هاشمی صحبت میکنه .بعد از اتمام تماسش گفت : اقای هاشمی بود. نگرانت شده ،گفت یه دفعه صدای گریه‌اتو شنید و بعدش تماس قطع شد،فکر کرد اتفاقی برات افتاده . موبایل و به سمتم گرفت: گفت حالت بهتر شد باهاش تماس بگیری. موبایل وگرفتم، از مامان و زن‌عمو عذرخواهی کردم . بعد از نیم‌ساعت همه رفتن و من مانده بودم و این همه گناه .. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود. 🔰"مجموعه‌المنقذالعالمے،نجات‌بخش‌جهانے" ⇲• t.me/almonqezfr ‌‌ _‌__________ 🌱 تـقـویـم عـطـڔ عاشقۍ 🌱 @taghvim_nikan