🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_وهشتم با گذاشتن دستی روی پیشانیام، چشمهام رو باز کردم . نگاهم به معصومه اف
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_سی_ونهم
حرفهای حاجحیدر قابل تحملتر از حرفهای آقایهاشمی بود.اصلا نمیخواستم باور کنم که خیلیها مثل من زندگیشون از هم پاشیده شده . مخصوصا که در پشت صحنه این دعوت، فسادی بزرگی برپا بود.
اقایهاشمی گفت چندین نفر رو میشناسه از طریق همین دعوت شوم از هم جدا شدن و اون اقا یا خانم بعد از مدتی به عقد همون اتباع در اومدن.
حتی درباره کسی گفته بود که تمام دارییش رو برای احمد فروخته بود و پول رو برای مکتب ارسال میکنه .
بعد از مدتی که متوجه دروغ این دعوت میشه افسرده و تنها میشه ،حتی خانواده اش هم رهاش میکنن .
گفت این فرقه اوایل با نرمی، شخصی رو جذب میکنن و بعدش کاری میکنن که حتی طرف قصد کشتن خانواده اشو هم میکنه. چون از نظر اونا ماها ناصبی هستیم و خونمون هم حلاله براشون حتی ثواب هم داره ..
با شنیدن این حرف یاد خودم افتادم که چقدر بذر تنفر و کینه کاشته بودم در دل خودم که حتی دلم نمیخواست خانواده ام رو نگاه کنم . حتی شنیدن صداشون عذاب آور بود برام .
اشک میریختم و از جهنمی که برای خودم درست کرده بودم مینالیدم.
آقایهاشمی سعی میکرد با حرفهاش آرومم کنه .
اما... این گناه اینقدر بزرگ بود که حتی جرات خودکشی کردن رو هم نداشتم .چون باید یه کافر از دنیا میرفتم.
آقایهاشمی گفت:
امام زمان عجل الله خیلی دوستتون داشته که زودتر فهمیدید و بیشتر وارد بازیِ کثیفشون نشدید.
با شنیدن نام امام زمان عجل الله موبایل از دستم افتاد و خودمو روی زمین انداختم و مثل یه بچه کوچیک شروع کردم به ضجه زدن..
در اتاق باز شد و معصومه داخل اتاق شد با دیدن حالم ترسید و با صدای بلند مامان و صدا میزد.
سرمو تو بغلش گرفت و میخواست آرومم کنه ولی این درد مگه آروم میشد ؟
مامان و زنعمو سراسیمه وارد اتاق شدن .
مامان کنارم نشست ،منو از معصومه جدا کرد و به خودش چسبوند.آغوش مادرونه اش حرارت عجیبی داشت..
خیلی وقت بود از این گرما و شعله محبت مادرانه دور افتاده بودم .. صدای تپش های قلبش رو میشنیدم که چقدر تند و نامنظم میزد .
اخ که چه کردم با این قلب مهربونش...
مامان با صدای بلند فریاد کشید و به معصومه گفت :برو یه آب قند بیار.
صدای زنعمو رو میشنیدم که میخواست آرومم کنه اینقدر خجالت زده بودم که شرم داشتم تو چشمهاش نگاه کنم .
فقط خدا رو صدا میزدم وطلب بخشش میکردم....
معصومه با لیوان آب قند برگشت و لیوان رو روی لبم گذاشت .اما من روزه بودم و نمیخواستم روزه ام باطل بشه ..
معصومه هر چقدر اصرار کرد گفتم روزه ام نمیخورم ،هر چند نماز و روزههایی که من گرفته بودم همهاش باطل بود..لیوان و کنار زدمو سرمو روی پاهای مامان گذاشتم .دلم برای این سرگذاشتنها تنگ شده بود ..
صدای زنگ موبایلم رو شنیدم ،اشکهام رو پاک کردم و نشستم. معصومه موبایل رو، که زیر میز افتاده بود برداشت و خودش جواب داد .
از صحبتهاش متوجه شدم که داره با اقایهاشمی صحبت میکنه .بعد از اتمام تماسش گفت : اقای هاشمی بود. نگرانت شده ،گفت یه دفعه صدای گریهاتو شنید و بعدش تماس قطع شد،فکر کرد اتفاقی برات افتاده .
موبایل و به سمتم گرفت: گفت حالت بهتر شد باهاش تماس بگیری.
موبایل وگرفتم، از مامان و زنعمو عذرخواهی کردم .
بعد از نیمساعت همه رفتن و من مانده بودم و این همه گناه ..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
⇲• @taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_وهشتم با گذاشتن دستی روی پیشانیام، چشمهام رو باز کردم . نگاهم به معصومه اف
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_سی_ونهم
حرفهای حاجحیدر قابل تحملتر از حرفهای آقایهاشمی بود.اصلا نمیخواستم باور کنم که خیلیها مثل من زندگیشون از هم پاشیده شده . مخصوصا که در پشت صحنه این دعوت، فسادی بزرگی برپا بود.
اقایهاشمی گفت چندین نفر رو میشناسه از طریق همین دعوت شوم از هم جدا شدن و اون اقا یا خانم بعد از مدتی به عقد همون اتباع در اومدن.
حتی درباره کسی گفته بود که تمام دارییش رو برای احمد فروخته بود و پول رو برای مکتب ارسال میکنه .
بعد از مدتی که متوجه دروغ این دعوت میشه افسرده و تنها میشه ،حتی خانواده اش هم رهاش میکنن .
گفت این فرقه اوایل با نرمی، شخصی رو جذب میکنن و بعدش کاری میکنن که حتی طرف قصد کشتن خانواده اشو هم میکنه. چون از نظر اونا ماها ناصبی هستیم و خونمون هم حلاله براشون حتی ثواب هم داره ..
با شنیدن این حرف یاد خودم افتادم که چقدر بذر تنفر و کینه کاشته بودم در دل خودم که حتی دلم نمیخواست خانواده ام رو نگاه کنم . حتی شنیدن صداشون عذاب آور بود برام .
اشک میریختم و از جهنمی که برای خودم درست کرده بودم مینالیدم.
آقایهاشمی سعی میکرد با حرفهاش آرومم کنه .
اما... این گناه اینقدر بزرگ بود که حتی جرات خودکشی کردن رو هم نداشتم .چون باید یه کافر از دنیا میرفتم.
آقایهاشمی گفت:
امام زمان عجل الله خیلی دوستتون داشته که زودتر فهمیدید و بیشتر وارد بازیِ کثیفشون نشدید.
با شنیدن نام امام زمان عجل الله موبایل از دستم افتاد و خودمو روی زمین انداختم و مثل یه بچه کوچیک شروع کردم به ضجه زدن..
در اتاق باز شد و معصومه داخل اتاق شد با دیدن حالم ترسید و با صدای بلند مامان و صدا میزد.
سرمو تو بغلش گرفت و میخواست آرومم کنه ولی این درد مگه آروم میشد ؟
مامان و زنعمو سراسیمه وارد اتاق شدن .
مامان کنارم نشست ،منو از معصومه جدا کرد و به خودش چسبوند.آغوش مادرونه اش حرارت عجیبی داشت..
خیلی وقت بود از این گرما و شعله محبت مادرانه دور افتاده بودم .. صدای تپش های قلبش رو میشنیدم که چقدر تند و نامنظم میزد .
اخ که چه کردم با این قلب مهربونش...
مامان با صدای بلند فریاد کشید و به معصومه گفت :برو یه آب قند بیار.
صدای زنعمو رو میشنیدم که میخواست آرومم کنه اینقدر خجالت زده بودم که شرم داشتم تو چشمهاش نگاه کنم .
فقط خدا رو صدا میزدم وطلب بخشش میکردم....
معصومه با لیوان آب قند برگشت و لیوان رو روی لبم گذاشت .اما من روزه بودم و نمیخواستم روزه ام باطل بشه ..
معصومه هر چقدر اصرار کرد گفتم روزه ام نمیخورم ،هر چند نماز و روزههایی که من گرفته بودم همهاش باطل بود..لیوان و کنار زدمو سرمو روی پاهای مامان گذاشتم .دلم برای این سرگذاشتنها تنگ شده بود ..
صدای زنگ موبایلم رو شنیدم ،اشکهام رو پاک کردم و نشستم. معصومه موبایل رو، که زیر میز افتاده بود برداشت و خودش جواب داد .
از صحبتهاش متوجه شدم که داره با اقایهاشمی صحبت میکنه .بعد از اتمام تماسش گفت : اقای هاشمی بود. نگرانت شده ،گفت یه دفعه صدای گریهاتو شنید و بعدش تماس قطع شد،فکر کرد اتفاقی برات افتاده .
موبایل و به سمتم گرفت: گفت حالت بهتر شد باهاش تماس بگیری.
موبایل وگرفتم، از مامان و زنعمو عذرخواهی کردم .
بعد از نیمساعت همه رفتن و من مانده بودم و این همه گناه ..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_وهشتم با گذاشتن دستی روی پیشانیام، چشمهام رو باز کردم . نگاهم به معصومه اف
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_سی_ونهم
حرفهای حاجحیدر قابل تحملتر از حرفهای آقایهاشمی بود.اصلا نمیخواستم باور کنم که خیلیها مثل من زندگیشون از هم پاشیده شده . مخصوصا که در پشت صحنه این دعوت، فسادی بزرگی برپا بود.
اقایهاشمی گفت چندین نفر رو میشناسه از طریق همین دعوت شوم از هم جدا شدن و اون اقا یا خانم بعد از مدتی به عقد همون اتباع در اومدن.
حتی درباره کسی گفته بود که تمام دارییش رو برای احمد فروخته بود و پول رو برای مکتب ارسال میکنه .
بعد از مدتی که متوجه دروغ این دعوت میشه افسرده و تنها میشه ،حتی خانواده اش هم رهاش میکنن .
گفت این فرقه اوایل با نرمی، شخصی رو جذب میکنن و بعدش کاری میکنن که حتی طرف قصد کشتن خانواده اشو هم میکنه. چون از نظر اونا ماها ناصبی هستیم و خونمون هم حلاله براشون حتی ثواب هم داره ..
با شنیدن این حرف یاد خودم افتادم که چقدر بذر تنفر و کینه کاشته بودم در دل خودم که حتی دلم نمیخواست خانواده ام رو نگاه کنم . حتی شنیدن صداشون عذاب آور بود برام .
اشک میریختم و از جهنمی که برای خودم درست کرده بودم مینالیدم.
آقایهاشمی سعی میکرد با حرفهاش آرومم کنه .
اما... این گناه اینقدر بزرگ بود که حتی جرات خودکشی کردن رو هم نداشتم .چون باید یه کافر از دنیا میرفتم.
آقایهاشمی گفت:
امام زمان عجل الله خیلی دوستتون داشته که زودتر فهمیدید و بیشتر وارد بازیِ کثیفشون نشدید.
با شنیدن نام امام زمان عجل الله موبایل از دستم افتاد و خودمو روی زمین انداختم و مثل یه بچه کوچیک شروع کردم به ضجه زدن..
در اتاق باز شد و معصومه داخل اتاق شد با دیدن حالم ترسید و با صدای بلند مامان و صدا میزد.
سرمو تو بغلش گرفت و میخواست آرومم کنه ولی این درد مگه آروم میشد ؟
مامان و زنعمو سراسیمه وارد اتاق شدن .
مامان کنارم نشست ،منو از معصومه جدا کرد و به خودش چسبوند.آغوش مادرونه اش حرارت عجیبی داشت..
خیلی وقت بود از این گرما و شعله محبت مادرانه دور افتاده بودم .. صدای تپش های قلبش رو میشنیدم که چقدر تند و نامنظم میزد .
اخ که چه کردم با این قلب مهربونش...
مامان با صدای بلند فریاد کشید و به معصومه گفت :برو یه آب قند بیار.
صدای زنعمو رو میشنیدم که میخواست آرومم کنه اینقدر خجالت زده بودم که شرم داشتم تو چشمهاش نگاه کنم .
فقط خدا رو صدا میزدم وطلب بخشش میکردم....
معصومه با لیوان آب قند برگشت و لیوان رو روی لبم گذاشت .اما من روزه بودم و نمیخواستم روزه ام باطل بشه ..
معصومه هر چقدر اصرار کرد گفتم روزه ام نمیخورم ،هر چند نماز و روزههایی که من گرفته بودم همهاش باطل بود..لیوان و کنار زدمو سرمو روی پاهای مامان گذاشتم .دلم برای این سرگذاشتنها تنگ شده بود ..
صدای زنگ موبایلم رو شنیدم ،اشکهام رو پاک کردم و نشستم. معصومه موبایل رو، که زیر میز افتاده بود برداشت و خودش جواب داد .
از صحبتهاش متوجه شدم که داره با اقایهاشمی صحبت میکنه .بعد از اتمام تماسش گفت : اقای هاشمی بود. نگرانت شده ،گفت یه دفعه صدای گریهاتو شنید و بعدش تماس قطع شد،فکر کرد اتفاقی برات افتاده .
موبایل و به سمتم گرفت: گفت حالت بهتر شد باهاش تماس بگیری.
موبایل وگرفتم، از مامان و زنعمو عذرخواهی کردم .
بعد از نیمساعت همه رفتن و من مانده بودم و این همه گناه ..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
⇲• t.me/almonqezfr
#الّلهُــــمَّ_عَجِّـــــلْ_لِوَلِیِّکَـــــ_الْفَــــــرَجْ
___________
🌱 تـقـویـم عـطـڔ عاشقۍ 🌱
@taghvim_nikan