🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_وهفتم ولی همچنان ته دلم روزنه امیدی برای حقانیت احمد بود ... اما این روزنه
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_سی_وهشتم
با گذاشتن دستی روی پیشانیام، چشمهام رو باز کردم . نگاهم به معصومه افتاد که از طرفی داشت کتاب میخوند از طرفی هم نگران حال من بود .
دستش رو از پیشانیام برداشتم که نگاهش به سمتم برگشت.
لبخندی زدم و گفتم: خوبم خانمدکتر برو به درس خوندنت برس .
معصومه : برم که باز بری بیرون و بلایی سر خودت بیاری؟؟
_اتفاقا تا یه مدت نمیخوام برم بیرون خیالت راحت باشه.
معصومه با تعجب نگاهم کرد و گفت: یعنی برای ترم تابستونه هم نمیخوای بری انتخاب واحد کنی؟
_فعلا نه، کارهای واجبتری دارم، نمیتونم به درس و دانشگاه فکر کنم.
معصومه: مربوط میشه به رفتن خونه حاج حیدر؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم: برو درست و بخون چیزی تا کنکور نمونده .
معصومه: باشه، اگه کاری داشتی خبرم کن.
_چشم خانمدکتر.
با رفتن معصومه بلند شدم و تخت و مرتب کردم و از اتاق خارج شدم
صدای مامان رو از حیاط میشنیدم که درحال صحبت کردن با کسی بود،نزدیک پنجره شدم و پرده رو کنار زدم .
با دیدن زنعمو به یاد رفتارهایی که انجام دادم افتادم، آهی کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم دست و صورتمو شستم وبه اتاق برگشتم .
موبایلم رو از روی میز برداشتم و روشن کردم
چندین تماس و پیام از جواد و فدایی احمد داشتم .
با چند نفر از بچه های دانشگاه تماس گرفتم ولی هیچ کدامشون استادی رو که در حوزه مهدویت تدریس کنه رو نمیشناختند یا شماره ای نداشتن.
به یاد یکی از اساتید دانشگاه که مدرس اندیشه و اخلاق اسلامی بود افتادم .
شماره اش رو از لیست مخاطبین پیدا کردم و تماس گرفتم .
چند باری تماس گرفتم ولی پاسخی نداد.
کلافه روی زمین نشستم. چشمم به کتاب روی میز افتاد.
کتاب رو برداشتم و شروع کردم به خوندن .
مدتی نگذشت که صدای زنگ موبایلم رو شنیدم، با دیدن اسم استاد لبخندی بر لبم نشست.
بعداز احوالپرسی خودم رو معرفی کردم . ازش خواستم اگه اطلاعاتی در زمینه مهدویت و مدعیان داره کمکم کنه تا به حقیقت برسم .
استاد وقتی فهمید چه اتفاقی برام افتاده خیلی ناراحت شد و گفت اطلاعاتش در حدی نیست که بتونه منو قانع کنه ولی شماره یکی از اساتید حوزه مهدویت آقایهاشمی رو بهم داد تا بتونم سوالاتمو ازش بپرسم.
شماره رو روی برگه ای یادداشت کردم و از استاد تشکر کردم.
بعد از اینکه تماس رو قطع کردم ، فدایی احمد تماس گرفت. دوست نداشتم تا قبل از صحبت با اقای هاشمی ،جواب فدایی احمد رو بدم.میدونستم با جواب دادنش باید دوباره با کلی شبهه مواجه بشم .رد تماس دادم و شماره اقای هاشمی رو گرفتم .
بعد از چند بوق جواب داد. خودم رو معرفی کردم و گفتم که از طرف استاد حاتمی هستم و سوالاتی در مورد مهدویت دارم .
اولش گفت باید جایی بره و نمیتونه زیاد صحبت کنه ولی وقتی اتفاقی که برام افتاده بود رو براش تعریف کردم ،قرارش رو کنسل کرد و گفت حضوری باید برم باهاش صحبت کنم .اما متاسفانه اقای هاشمی مشهد تشریف داشتن و گفتن فردا برمیگردن قم.
دوساعتی در مورد این فرقه باهام صحبت کرد . با حرفهایی که در مورد این فرقه میگفت، احساس میکردم مردمک چشمهام از تعجب در حال بیرون آمدن بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
@taghvim_nikan
⇲•@taghvim_nikan
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_سی_وهشتم
با گذاشتن دستی روی پیشانیام، چشمهام رو باز کردم . نگاهم به معصومه افتاد که از طرفی داشت کتاب میخوند از طرفی هم نگران حال من بود .
دستش رو از پیشانیام برداشتم که نگاهش به سمتم برگشت.
لبخندی زدم و گفتم: خوبم خانمدکتر برو به درس خوندنت برس .
معصومه : برم که باز بری بیرون و بلایی سر خودت بیاری؟؟
_اتفاقا تا یه مدت نمیخوام برم بیرون خیالت راحت باشه.
معصومه با تعجب نگاهم کرد و گفت: یعنی برای ترم تابستونه هم نمیخوای بری انتخاب واحد کنی؟
_فعلا نه، کارهای واجبتری دارم، نمیتونم به درس و دانشگاه فکر کنم.
معصومه: مربوط میشه به رفتن خونه حاج حیدر؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم: برو درست و بخون چیزی تا کنکور نمونده .
معصومه: باشه، اگه کاری داشتی خبرم کن.
_چشم خانمدکتر.
با رفتن معصومه بلند شدم و تخت و مرتب کردم و از اتاق خارج شدم
صدای مامان رو از حیاط میشنیدم که درحال صحبت کردن با کسی بود،نزدیک پنجره شدم و پرده رو کنار زدم .
با دیدن زنعمو به یاد رفتارهایی که انجام دادم افتادم، آهی کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم دست و صورتمو شستم وبه اتاق برگشتم .
موبایلم رو از روی میز برداشتم و روشن کردم
چندین تماس و پیام از جواد و فدایی احمد داشتم .
با چند نفر از بچه های دانشگاه تماس گرفتم ولی هیچ کدامشون استادی رو که در حوزه مهدویت تدریس کنه رو نمیشناختند یا شماره ای نداشتن.
به یاد یکی از اساتید دانشگاه که مدرس اندیشه و اخلاق اسلامی بود افتادم .
شماره اش رو از لیست مخاطبین پیدا کردم و تماس گرفتم .
چند باری تماس گرفتم ولی پاسخی نداد.
کلافه روی زمین نشستم. چشمم به کتاب روی میز افتاد.
کتاب رو برداشتم و شروع کردم به خوندن .
مدتی نگذشت که صدای زنگ موبایلم رو شنیدم، با دیدن اسم استاد لبخندی بر لبم نشست.
بعداز احوالپرسی خودم رو معرفی کردم . ازش خواستم اگه اطلاعاتی در زمینه مهدویت و مدعیان داره کمکم کنه تا به حقیقت برسم .
استاد وقتی فهمید چه اتفاقی برام افتاده خیلی ناراحت شد و گفت اطلاعاتش در حدی نیست که بتونه منو قانع کنه ولی شماره یکی از اساتید حوزه مهدویت آقایهاشمی رو بهم داد تا بتونم سوالاتمو ازش بپرسم.
شماره رو روی برگه ای یادداشت کردم و از استاد تشکر کردم.
بعد از اینکه تماس رو قطع کردم ، فدایی احمد تماس گرفت. دوست نداشتم تا قبل از صحبت با اقای هاشمی ،جواب فدایی احمد رو بدم.میدونستم با جواب دادنش باید دوباره با کلی شبهه مواجه بشم .رد تماس دادم و شماره اقای هاشمی رو گرفتم .
بعد از چند بوق جواب داد. خودم رو معرفی کردم و گفتم که از طرف استاد حاتمی هستم و سوالاتی در مورد مهدویت دارم .
اولش گفت باید جایی بره و نمیتونه زیاد صحبت کنه ولی وقتی اتفاقی که برام افتاده بود رو براش تعریف کردم ،قرارش رو کنسل کرد و گفت حضوری باید برم باهاش صحبت کنم .اما متاسفانه اقای هاشمی مشهد تشریف داشتن و گفتن فردا برمیگردن قم.
دوساعتی در مورد این فرقه باهام صحبت کرد . با حرفهایی که در مورد این فرقه میگفت، احساس میکردم مردمک چشمهام از تعجب در حال بیرون آمدن بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
@taghvim_nikan