🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_چهل_ویکم یه ساعت بعد معصومه وارد اتاق شد و با ابروهای در هم رفتهاش نگاهم کرد و
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_چهل_ودوم
نزدیکهای افطار فشارم افت کرده بود.تمام بدنم سرد شد و شروع کردم به لرزیدن.
پتو رو دور خودم پیچیدم و گوشه پذیرایی نشستم. مامان و معصومه هر چقدر اصرار کردن روزهام رو باز کنم ،قبول نکردم .
با شنیدن صدای اذان دوباره گریه ام گرفته بود.
بعد از افطار وضو گرفتم و به اتاق برگشتم.
در حین نماز خوندن موبایلم چندین بار زنگ خورده بود.
بعد نماز نگاهی به گوشی انداختم با دیدن نام فدایی احمد عصبی شدم و شمارهاش رو مسدود کردم .
وارد تلگرام شدم که دوباره چندین پیام فرستاده بود که قانع بشم تصمیمم اشتباه بوده ، بلاکش کردم و از گروهها و کانالهایی که عضوم کرده بود لفت دادم.
مدتی نگذشت که پیامی از جانب اقای هاشمی دریافت کردم که گفته بود فردا برای گفتگوی حضوری به قم ،حرم حضرت معصومه سلام الله علیها برم . تنها چیزی که این مدت میتونست کمی آرومم کنه شنیدن واقعیتهایی از این فرقه بود .
آقای هاشمی تنها کسی بود که انگار حالم رو میفهمید و میدونست که اوضاع روحی مناسبی ندارم.
قرار ملاقات رو برای بعدظهر گذاشتیم .
به جواد پیام دادم و ازش خواستم همراهم به قم بیاد. هرچند که اولش تمایل به رفتنم نداشت ولی وقتی به یاد اتفاقهای تلخ این مدت افتاد قبول کرد .چون میدونست این ملاقات کمکی به حال زندگیمون میکنه.
فکر و خیال امانم را بریده بود،برای رهایی از شر این فکرهای پلید، پناه بردم به کتابهایی که حاج حیدر برای مدتی در اختیارم قرار داده بود.با خوندن کتاب دوباره باران اشک از چشمانم سرازیر شدند .
بعد از گریههای زیاد خوابم برد .
نصفههای شب با دیدن خواب وحشتناکی بیدار شدم .نفسنفس میزدم و به دنبال لیوان آب میگشتم تا گلوی خشک شدهام را تَر کنم. نفسم از ترس بنده آمده بود.
شروع کردم به ذکر گفتن ولی آروم نمیشدم .بلند شدم و چراغ اتاق رو روشن کردم .نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم دوساعت مانده بود به اذان..
در اتاق را کمی باز کردم با دیدن چراغ روشن پذیرایی وشنیدن صدای قرآن خواندن بابا، نفس راحتی کشیدم ..
از روی میز لیوان رو برداشتم و چند جرعه آب نوشیدم.
از ترس اینکه دوباره اون خواب وحشتناک به سراغم بیاد از اتاق خارج شدم و به سمت پذیرایی رفتم .
مامان مشغول آماده کردن سحری بود .
روبهروی بابا نشستم و دل سپردم به آیههای قرآنی که از زبان بابا تلاوت میشد.
شرمسار بودم از رفتارهایی که این مدت داشتم . رفتارهایی که باعث شد خیلی حرفها از دوست و اقوام بشنوه.
حتی هیچ کدام از حرفهایی که درموردم شنیده بود رو به روم نیاورده بود .چون نمیخواست باور کنه دختری که با خون جگر بزرگش کرده بود و نقشههایی که برای آیندهاش داشت.
اینطوری نابودش کنه .
با صدای معصومه ،نگاهش را صفحه قرآن برداشت و خیره به من شد.
چشمهایش حرفها برای گفتن داشت.
اما من فراری و خجالتزده از این چشمها بودم .
جز شرمندگی حرفی برای گفتن نداشتم .
سر سفره معصومه سعی داشت با حرفهاش دوباره شوق و اشتیاق را به خانواده برگردونه، اما موفق نشد.
بعد از خوردن سحری وضو گرفتم و به اتاق برگشتم.
بعد از خوندن نماز ،سعی کردم بخوابم اما با هربار بستن چشم ها دوباره کابوس به سراغم میآمد .
قید خواب رو زدم و روی تخت نشستم .
تا روشن شدن هوا ،داخل اتاق رژه میرفتم و به ساعت روی دیوار نگاه میکردم.
چشمهام سنگین بودن و ترس، مانع خوابیدنم میشد.
و این تازه شروع مجازاتم بود...
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
⇲• @taghvim_nikan
#الّلهُــــمَّ_عَجِّـــــلْ_لِوَلِیِّکَـــــ_الْفَــــــرَجْ
___________
🌱 تـقـویـم عـطـڔ عاشقۍ 🌱
@taghvim_nikan