🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_نوزدهم شب جمعه بود .. مامان و بابا به مراسم ولیمه کربلای دوست بابا رفته بودن
بعد از خوندن نماز گوشیمو برداشتم و از اتاق خارج شدم به سمت آشپز خونه رفتم و سماور و روشن کردم. گوشه آشپز خونه نشستم و به دیوار تکیه دادم جریان خواب رو برای فدایی احمد تعریف کردم .با هر کلمه ای که مینوشتم اشک میریختم ..ایمانم از روز قبل هم قوی تر شده بود مخصوصا که خود احمد الحسن رو در خواب دیده بودم .. باید این خبر را به همه خانواده ام میدادم ،،دلم نمیخواست خانواده ام جزء دشمنان احمد الحسن باشند همه باید با هم در این راه قدم برداریم و زمینه ساز ظهور باشیم .. چقدر دلم برای جواد تنگ شده بود ،چقدر دلم کمی هم صحبتی و حرفهای آرام کننده میخواست ...نگاهی به ساعت گوشی انداختم ساعت ۵:۳۰ دقیقه بود با وارد شدن مامان داخل آشپز خونه اشکهای صورتم رو پاک کردم و سلام کردم مامان ترسید و دستش رو روی قلبش گذاشت : وای خداا ...اینجا چیکار میکنی؟ _خب اومدم براتون صبحانه آماده کنم مامان: نگاهی به سماور کردی داره خودشو میکُشه؟ بیا برو بیرون خودم صبحانه آماده میکنم. چشم گفتم و بلند شدم مامان: خواب بد دیده بودی؟ _نه ... مامان:پس چرا اینقدر گریه میکردی؟ _به خاطر اینکه فکر نمیکردم لایق دیدن اون خواب باشم! مامان: یعنی چی؟ چه خوابی دیدی؟ _بعدا بهتون میگم. فعلا خیلی گشنمه دیشبم چیزی نخوردم. مامان: باشه . بعد از خوردن صبحانه به اتاقم برگشتم معصومه همچنان روی تختم خوابیده بود حوصله ام سر رفته بود.. مدتی نگذشت که صدای پیام تلگرام رو شنیدم .نگاه کردم فدایی احمد بود نوشته بود :دیدی گفتم سید ع نگرانته ؟ دیدی تو خواب منم میگفت کمکش کنید ؟ ببین خود سید ع اومده تو خوابت تا کمکت کنه؟ مطمئن بودم اون شخص تو بودی که سید ع ازش حرف میزد خیلی خوشحالم برای تو .. _اره خودمم اولش باورم نشد ،انگار هنوز تو گوشم داره نجوا میکنه با اینکه به زبان عربی صحبت میکرد ولی همان صدایی بود که تو صداشو برام فرستادی ،،شک ندارم که خود سید ع بوده ... فدایی احمد: : با نامزدت صحبت کردی؟ _نه ،امروز قراره صحبت کنم .مطمئنم نامزدم وقتی این همه اتفاقات رو براش تعریف کنم قبول میکنه ،اصلا مگه میشه کسی دعوت به این مهمی رو قبول نکنه صدای زنگ ایفون خونه رو شنیدم به سمت پنجره رفتم پرده رو کنار زدم با دیدن جواد مثل بچه ها ذوق کرده بودم .. با فدایی احمد خداحافظی کردم و به سمت کمد رفتم لباسمو پوشیدمو نامه ی دعوت رو داخل کیفم گذاشتم و از اتاق خارج شدم از مامان خداحافظی کردم به سمت حیاط رفتم خستگی از چهره اش میبارید ..میدونست که چشم به راهشم برای همین حتی به خونه نرفت تا لباس خاکیش رو عوض کنه .. لبخندی زدمو سلام کردم بعد از احوالپرسی، از بابا خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم ...تو مسیر راه جواد از کارهایی که انجام داده بودن گفت ... منم چشم دوختم به چهره خسته اش و گوش میدادم به حرفهایی که سرشار از عشق و محبت و دلسوزی در حق دیگران بود.. وقتی رسیدیم، اول به خونه عمو رفتیم .جواد لباساشو عوض کرد و مشغول خوردن صبحانه شد منم با زن عمو در حال صحبت کردن بودیم بالاخره جواد دست از خوردن کشید و با هم به سمت طبقه بالا رفتیم وقتی در خونه باز شد حیرت زده شده بودم خونه ای که شبیه ویرانه بود الان شده بود تمیز و مرتب .. به جواد گفتم: این خونه همون خونه ای بود که عکسشو فرستادی؟؟ جواد: اره .گفته بودم که تو عکس خرابه افتاده از نزدیک بهتره _ واا این مشخصه که تمیز شده ،خودت انجام دادی؟ جواد: پ ن پ با چوب جادویی خونه رو مرتبش کردم _دستت درد نکنه.. خب میزاشتی باهم تمیزش میکردیم جواد: الانم رنگ زدن اتاق ها مونده که با هم انجام میدیم با دیدن رنگ و غلطک خنده ام گرفت چادر و کیفمو روی اُپِن آشپزخونه گذاشتم و مشغول رنگ زدن شدیم .نزدیکهای ظهر رنگ زدن یکی از اتاقها تمام شد قرار شد کمی استراحت کنیم بعد از نماز و خورن ناهار دوباره شروع کنیم به رنگ زدن ... جواد یه موکت کوچیکی آورد و وسط پذیرایی گذاشت دو تا سجاده هم آورد تا باهم نماز بخونیم به سمت آشپز خونه رفتم و مشغول وضو گرفتن شدم برگشتم دیدم جواد داره با تعجب نگاهم میکنه 🔰"مجموعه‌المنقذالعالمے،نجات‌بخش‌جهانے" @taghvim_nikan