هی دنیا! یک روزی که مجازیجات نبود و من عمرم را بین کانال‌ها و چت‌تا تمام نمی‌کردم، برای خودم قلم به دست بودم. حالا این لوتی دارد از استعداد من می‌پرسد. سرم را روی متکا می‌گذارم و می‌گویم: - انشاهام همیشه اول بوده! پوزخند می‌زند به جوابم و می‌گوید: - خوبه. به از هیچ. می‌دونی می‌خوام اونو توی رودربایستی بندازیم. کارو انجام بدیم بعد مجبور بشه به خاطر تشکر از کاری که براش کردیم، مشکل جفتمون رو رفع و رجوع کنه. این حرفش آنقدر عجیب هسـت که روی دسـتم نیم‌خیز بشوم و از بالا به صورتش نگاه کنم. یک معامله را دارد راه می‌اندازد که یک طرفش بی‌خبر است و شاید نپذیرد. من با آدم‌های ناشناس نمی‌توانم کار کنم. زیاد اذیت شده‌ام از کسانی که قول هم داده‌اند و سر عهدشان نمانده‌اند. آن‌وقت بروم کاری انجام بدهم برای ناشناسی که نمی‌دانم منش و روشش چیست. می‌خواهم مخالفت کنم که نمی‌گذارد: - آخه خیلی طرفدار داره. مادر منم از مشتریای پرتوقعش بوده و هست! شاید اگر کمک تو کنم، هم مشکل تو رو حل کنه، هم مشکل منـو... ننه‌م بیاد خونه، اینطوری سوت و کور نمی‌مونه! الان که با مادرت حرف زدی دلم خواست دوباره صدای مادر منم توی خونه بپیچه. دوست ندارم در تنگنا بیندازمش تا برایم تعریف کند چه کرده با مادرش. دراز می‌کشم و سعی می‌کنم حواسم را پرت کنم. پرت کنم از سروش که همبازی کودکیم بود و سر یک شرط مسخره شدیم دشمن جوانی! دور کنم از سلما که حالا حتما در خانه‌شان غوغاست و نمی‌دانم می‌تواند حرف نزند و خودش را مشغول درس‌هایش کند. دور کنم از قصهٔ سربازی و... قرار بود فکر نکنم به هیچ... 〖💙°•✿•°🦋〗 قاضی جوان، از وقتی که حکم را برای فرهاد صادر کرد منتظر بود. دوست داشت ببیند نتیجۀ کار چه می‌شود. شب سوم، فکر به فرهاد بی‌خوابش کرده بود و ترجیح داد برای سرگرم شدن سری به ایمیلش بزند. به محض باز کردن صفحه، ایمیلی ناشناس توجهش را جلب کرد: سلام. من طبق حکم شما سه روز فرصت داشتم تا موردم را پیدا کنم و بعد تا دو هفته تحقیق را ادامه بدهم. امروز روز سوم است. غیر از مواقعی که دانشگاه بودم، بقیۀ زمان‌ها دنبال انجام حکمی بودم که شما بریده بودید. فعلا نمی‌توانم اسمی برای پژوهشم بگذارم. اما حتماً بعد از اتمام کار به صورت کتبی همراه با اسم و رسم ارائه می‌دهم. طبق گفتۀ خودتان هرشب باید مقداری از آنچه یافته‌ام را برایتان بنویسم. از فردا شب همین‌جا ارسال می‌کنم. تشکر... فرهاد محبوبی قاضـی تا به حال هیچ‌وقت ایمیلش را به کسی نداده بـود و این اولین و آخرین باری بود که خطا می‌کرد. قوانین خودش را زیر پا گذاشته بود و این کلافه‌اش می‌کرد. نمی‌خواست آن اعتمادی که برای شروع تغییر روند حکم‌ها داشته در ذهنش خدشه‌دار شود. از منش فرهاد به روحیاتش پی برده بود و به عنوان اولین انتخابش کرده بود. قاضی سعی کرد قضاوت نکند و صبر کند تا فردا شب. ✍️به قلم نرجس شکوریان فرد 🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃