#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_اول
🦋| شروعی بیپایان
وقتی نشست روی صندلی، آنقدر ذهنش آشفته بود که جنس صندلی را نفهمید.
حتی متوجه نشد روی صندلی چندم نشسته است، فقط میدانست به عنوان مجرم وارد این اتاق شده و قرار است مقابلش یک قاضی بنشیند.
بدتر از همه هم آمدن مادرش بود. همینکه مقابل دادگاه چهرۀ مادرش را دید، ناخوداگاه سر جایش ایستاد و از چند نفر تنه خورد. قدمی هم عقب گذاشت و نگاهش خیره ماند و تا مادرش وارد دادسرا نشد، به خودش نیامد.
امیدوار بود که مادر برگردد اما وقتی در مقابل نگاهش داخل رفت، به زحمت قدم برداشت تا مقابل پلهها رسید. نه میتوانست مادرش را بگذارد و بگذرد و نه شجاعت این را در خودش میدید که وارد ساختمان دادسرا بشود.
خیالش دنبال مادر رفته بود و او را تصور میکرد که پرسانپرسان رسیده پشت در اتاق قاضی و منتظر است.
امروز روز آخر دادگاه بود؛ دیشب را با فکر به امروز نخوابیده و فقط غلت زده بود، صبح را هم کسل و تلخ برخاسته و بیرون آمده بود. دو دل بود که اصلا در دادگاه حاضر بشود یا نه؛ خودش حکمش را میدانست، آنهم با سماجتی که در نیاوردن شاهد نشان داده بود.
قاضی برای ادعای فرهاد شاهد خواسته بود و او با فکر کردن به فضای دادگاه نخوانسته بـود که مادرش را به چنین جایی بیاورد. حتی نتوانسته بود قصۀ این دادگاه و شکایت کذایی سروش را برای مادر بگوید. آن هم خانوادۀ سروش که سالها با هم دوست بودند و چشم در چشم!
با این افکار دیگر نایستاد؛ روبرگرداند، راه افتاد و ساختمان دادگاه را رد کرد. هر قدم که برمیداشت ذهن و دلش بیشتر به هم پیچید. هنوز وارد خیابان کناری نشده بود که دیگر تاب نیاورد. انگار کسی یقهاش را کشید؛ ایستاد و چشمانش را بست تا بتواند برای چند لحظه ذهن و دلش را به سکوت بکشاند و تصمیم درست را بگیرد.
فرار کرده بود از مقابل دادگاه اما نمیتوانست خیالش را از مادر خالی کند؛ حتماً داشت نگران میان راهرو های ساختمان قدم میزد. اصلا میخواست تنهایی آنجا چه کند؟
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_سوم
درماندهترین لحظهٔ عمرش را داشت درد میکشید و کاری از دستش برنمیآمد.
مستاصل شده و ناتوان از نداشتن راه حل سر بالا گرفت و چشم باز کرد. سـرباز با نگاه و دست اشاره کرد به سمت اتاق.
- مادرتون میتونن بیان، به شرطی که ساکت باشن!
مادر تا این حرف را شنید معطل نکرد. با پاهای لرزانش قدم برداشت سمت در
اتاق. فرهاد ناچار نفس عمیقی کشید و همراهش شد.
ً با اشارۀ سرباز روی صندلی ردیف اول خودش را رها کرد. اصلا دلش نمیخواست کارش بـه اینجا برسد، اما انگار بحث دل نبود، بازی دنیا بود و بیوجدانی آدمهایـش! یک تجربهٔ تلخی را داشت از سر میگذراند که در تمام طول زندگی خیالش را هم نکرده بود.
با صدای قاضی سرش را بلند کرد و تازه یادش افتاد که نه سالم کرده و نه او را دیده است. ناچار سالم کرد و کمی حواس جمعتر نشست. قاضی آرامش کلافه کنندهای داشت یا حداقل که فرهاد این روزها اینقدر کم حوصله بود که بیخیالی قاضی بدترش میکرد.
سرش را انداخت پایین. جلسات قبلی خیلی سخت گذشته بود.
دار و دستۀ سروش دلایل زیادی داشتند برای اینکه اثبات کنند او در درگیری حضور داشته و مقصر اصلی بوده است و فرهاد جز مادرش شاهد دیگری نداشت که اثبات کند در میان آن درگیری نبوده و خانه بوده اسـت. اما هرکاری کرد دلش راضی نشـد که مادر را بکشد میان این هیاهو! خیال خودش را راحت کرد که محکوم میشود.
- حواست اینجاست آقای فرهاد محبوبی!
سرش را به سختی بالا آورد و نگاه به صورت قاضی نه، به میز قهوهای مقابلش دوخت.
- چرا حالا مادر را آوردی؟
قبل از آنکه فرهاد بخواهد کلامش را پیدا کند، صدای مادر در اتاق پیچید:
- نه آقا من خودم اومدم، بچهم اصلا به من چیزی نگفت.
چشمان قاضی جوان تنگ شد و ابرو در هـم کشید. این دو سه جلسه همهاش
از فرهاد شاهد خواسته بـپود و او در مقابل این سئوال سکوت کرده بود. قاضی از مادر پرسید:
- شما نمیدونید چرا اومدید؟
مادر از جایش برخاست و با صدای لرزان گفت:
- فرهاد من پسر بدی نیست. بذارید من ازش دفاع کنم.
قاضی تکیۀ دستانش را از میز گرفت و کمر به صندلی چسباند. در بررسی پروندهها برایش سختترین کار این بود که مادر مجرم بیاید و بخواهد حرف بزند. آنهم اینطور حرف بزند. صدای پرغصۀ مادرها حال خوب روزش را، انرژی مورد نیاز ثابتش را از بین میبرد. نفسی کشید و سعی کرد، خیلی سعی کرد تـا حالش در کلامش اثر نگذارد:
- مگر شما جرم کردید که دفاع کنید؟ آقا فرهاد چند جلسه است اومده، از
خودش هم دفاع کرده.
اشک مادر چکید:
- آره برادرم. من اگر مادر خوبی بودم، فرهادم اینجا نبود. من باید دفاع کنم.
این جملۀ مادر تیر خلاص بود به غیرت فرهاد. بلند شد و رو کرد به مادر. بدون
آنکه بخواهد صدایش بلندتر از حد معمول شد.
- مامان! اینجا بودن من ربطی به شما نداره. چرا به خودت چیز میگی!
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_چهارم
قاضی جوان از این جدل ها زیاد دیدهبود. اما خرج غیرت را نمیتوانست ندید بگیرد. آرام دستش را گذاشت روی میز و گفت:
- آقای محبوبی، الان وقت این حرفا نیست. مادر، شما هم باید زودتر میومدید.
مادر ایستاد و صدای لرزانش تمام فضای سرد اتاق بیست متری را پر کرد.
- نه، هنوز دیر نشده. خدا با خدائیش تا لحظۀ بردن جهنم میذاره مخلوقش دفاع کنه. شما فرهاد من رو نمیشناسید. شاید غرور داشته باشه، گاهی زور بگه؛ اما بیغیرت نیست. آقا، به آقائیت قسم براش حکم زندان نبرید. جوونه، دانشجوئه، این میمونه روش. یه عمر آبروئه، یه عمر عزته.
فرهاد نشست روی صندلی و سرش را میان دستانش فشرد. قاضی این دو سه جلسه دیده بود که او با تیپ و قیافۀ خاص خودش میآید، محکم مینشیند و
مقابل تمام حرف و حدیثها تنها یک جمله را تکرار میکند:
- من اینکار را نکردم.
اما امـروز بـا آمدن مادر بههم ریخته بود. اختیار پرونده دست قاضی بود که هنوز
هم به نتیجه نرسیده بود؛ سروش و شاهدینی که آورده بود یک هماهنگی شک برانگیزی داشتند که باعث میشد برای دادن حکم کمی تامل کند.
مادر از سکوت قاضی استفاده کرد و گفت:
- شما، شما فقط یه فرصت بدید. من میرم به دست و پای مادر آقا سروش میافتم. مادرا حرف همو میفهمنـد. فرهاد من حیفه آقا. خیلی حیفه. خیلی توان داره. حیفه آقا. از فرهاد من برمیاد کوه بکنه. نه بره کنج زندون خراب بشه.
بقیۀ حرفهای مادر با صدای هقهق گریهاش همراه بود.
- آقـا محبت مادر، کار امروز و دیروز نیست. خدا داده، حوا هم بین هابیل و قابیلش فرق نذاشت، چون مادر بود. من هم یه مادرم و شما باید گوش بدی. شمام یـه قاضی هستین و باید مثل امیرالمومنین حکم کنی... من شاهدی هستم که میگم اون ساعت بچه من خونه بوده.
با این حرفها انگار توانش تمام شد، آرام روی صندلی نشست و گفت:
- هر چند که شهادت من تنها کافی نیست. ولی شـما به این جوون من یه حکمی بده که هم قضاوت کرده باشی، هم زنده کرده باشی... زنده.
قاضی آدم صبوری بـود. آنقدر صبور که یکی دو روز فرصت بدهد. مادر هم، مادر بود؛ آنقدری که اول برود پابوس امامزاده و بعد هم خود سروش را گوشهای تنها گیر بیاورد.
قاضی جوان آن روز تـا شب بشود، به سختی کار کرد. بعضی روزها همینطور سنگین است؛ ساعتهایش لنگی میزند در راه رفتن و همین هم است که یک ساعت، اندازۀ سه ساعت طول میکشد و یک روز با حجم سـه روز پیش میرود. کوتـاه و بلنـدی زمسـتان و تابسـتان هـم اثر ندارد. روح انسانهاست که اثر دارد.
حرفها و عملها، نیتها و افکار و... هر کدام بار انرژی خودش را دارد.
مادر و فرهاد آدمهایی نبودند که بتوانند او را آزار دهند اما... حرف مادر خرابش
کرد. تمام شب را بیدار ماند و به روند پرونده فکر کرد. حرفها و حرفها. قاضیها با حرفهاست که حرفهای میشوند. برای حل معماها، خیلی از نشانهها را در همین حرفها پیدا میکنند، عکسها و فیلمها هم حرف دارند که میشوند مدرک...
اما بالاتر از همۀ آنها حرف مادر بود که قاضی را واداشت تـا تصمیم مهمی برای حکمش بگیرد. دوباره سروش و شاهدانش را خواست تا تعیین تکلیف نهایی کند.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_دوازدهم
از فکر داشتن اتاقی در قبرستان لرز در جانم مینشیند. بیخیال آشنایی لحظهای و قضاوت من میگوید:
- زدی بیرون؟
جوابش را نمیدهم. دوباره دست میگذارد روی پایم و میگوید:
- پاشو بریم یه چیزی به این دخمه بریزیم تا نمردیم از گرسنگی.
جوابش را نمیدهم. بلند میشود و کش و قوسی به بدنش میدهد.
- آخ که یه چایی میچسبه!
جوابش را نمیدهم.
- تلخی مثل قهوه! بیخیال همه عالم که همه عالم از اوست.
دست میاندازد پشت شانهام و کتفم را میکشد. بیاراده همراهش بلند میشوم!
- جوونیه و این در به دریاش.
جوان در به در بودن هم هیچ حس و حالی ندارد. میان جواب ندادن های من میرود داخل یک ساندویچی و به میل خودش سفارش میدهد. در میان همان بیجوابیها برمیگردیم سمت قبرستانی که حالا خنکی هوایش لرز مینشاند بر تن و بدنم. همان موقع رفتن هم که سوار موتورش شدم از شدت باد سردم شد.
موقع برگشت کمی لرز کردم و وقتی دوباره نشستیم میان سبزهها واضح لرزیدم. با چشم اشاره میکند به ساندویچ مانده در دستم و میگوید:
- اوه اوه گاز بزرگ بزن نمیری!
نگاهم بیاختیار روی خالکوبی دستش مات میشود. دستش را تکان میدهد و میگوید:
ُ- قشنگه! یه وقتی باهاش حال میکردم! دیگه نه اما! مد نی!
به لحن لاتیش لبخند میزنم. نوشابه را بالا میدهد یک ضرب و میگوید:
- به جاش اگر چایی بود بیشتر حال میداد.
خسته از یک طرفه حرف زدنش ساندویچ را میخورد و میپرسد:
- این زبونت رو تکون بده خب! یک کلمه بگو چه خطایی کردی؟
بقیۀ ساندویچم را میخورم و فکر میکنم که چه قدر دلم میخواست با کسی حرف بزنم. یک نفری که بعدا بشود ندیدش تا مدام چشم در چشمش، خطاهایت مرور نشود. یکی که آشنا نباشد. اما الان فقط دلم میخواهد آرام بشوم:
- حکم دادگاهم اومده.
چشم درشت نمیکند که هیچ، نگاهم هم نمیکند:
- خلاف بودن بهت نمیاد.
لبخند میزنم بـه قضاوتش. به ظاهر حتماً به او میآمد اهل خلاف باشد. پس به این رئیس رؤسا که میلیارد میلیارد اختلاس میکنند اصلا نمیآید. ادامه میدهد:
- چشمات میگه ته خلافت هارت و پورته. و الا آدم این بساطا نیستی.
با خیال راحت نگاهش میکنم و او هم زل میزند توی چشمانم. خندهام میگیرد از حرفهایش. لبهایم را اما کنترل میکنم. میگوید:
- عیب نداره. تو به من بخند. اما من بهت میگم که آدمای خلاف چشماشون خره.
ابروهایم که بالا میپرد، با جدیت ادامه میدهد:
- با چشمای آدما زندگی کن! آدمای خوب یه رنگ دیگه نیست چشماشون، اما نگاهشون خرابت نمیکنه. فضول نیسـت، فوارۀ آبه که میریزه توی روح و روانت! مثل بنزین، موتورت رو روشن میکنه... حالا حکمت چیه؟
دستانم را دور زانوان جمع شدهام حلقه میکنم:
- برای دعوای نکرده، فحش نداده، توهین نکرده... برای دختری که میخوامش.
دستی به لبهایش میکشد:
- اوه اوه عشقی شد قصه. حال نمیکنم باهاش! چی بریدن برات؟
فضاحتبار است حکم قاضی. با تمسخر میگویم:
- مقالهای راجع به ویژگیهای یک قهرمان ملی!
اول چشمانش درشت میشود. بعد ریز و بعد چنان صدای خندهاش در قبرستان ساکت میپیچد که مردهها هم وحشت میکنند.
- عکس قاضی رو بده جنازه بهت تحویل بدم.
ادامه میدهم:
- باید از سه روز دیگه تا دو هفته بعد، هر روز هم گزارش کار ارائه بدم!
دیگر کسی جلودارش نیست و چنان میخندد که روی چمن های سرد ولو میشود. دلم میخواهد دو تا بزنم توی دهان باز شدهاش. اما از خندهاش، خندهام میگیرد. نمیدانم چرا همراهش میخندم. میخندیم و مردهها را هم وادار میکنیم به حال و روزمان بخندند.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_چهاردهم
نگاهش نمیکنم. رختخواب را میاندازد، متکا میآورد، پتو را پرت میکند توی صورتم.
- آقازادهها هم قهرمانند به ارواح خاک عمم. یه جوری چپو میکنند که هیچ جَوونی جرأت نداره مقدارش رو به زبون بیاره. اینا میخورن. خوبه دیگه.
از خندهها و لهجەی لاتیاش نمیتوانم جدیتم را ادامه بدهم. همراهش میخندم.
- خوبه دیگه. اینا معاصرن. ته چاه تاریخ هم نیستن. یا اینکه ترجیح میدی از سبیل ستارخان بنویسی!
خودم را میکشم روی تشک قدیمی که رنگ ملحفهاش رفته است. سرم را روی متکا تنظیم میکنم و میگویم:
- یه سبیل ستارخان! یه سبیل!
چراغ را که خاموش میکند و دراز میشود روی رختخوابش. سکوت خانه و حالش برایم سوال میشود:
- تو تنها زندگی میکنی؟
با مکث طولانی جواب میدهد:
- با مادرم... فقط... الان بیمارستان بستریه!
اسم مادر که میآید بیاختیار نیمخیز میشوم و دست میکشم روی زمین دنبال موبایلم.
- چی شدی؟
یه امتی الان دارن از دست من گریه میکنن.
به حرفش توجه نمیکنم اما میشنوم:
- این امت همون پدر و مادرن دیگه... خاک بر سر من و تو که کارمون گریه انداختنه.
تماس میگیرم و به زحمت مادر را آرام میکنم. گوشی را دوباره خاموش میکنم تا صدایی نشنوم.
هنوز چند دقیقهای از سکوت اتاق نگذشته که شاهرخ میگوید:
- قاضی نگفت قهرمان ملی یعنی چی؟ یا کی؟ یعنی برات حد و مرز نذاشته؟
یک حس لجاجت از اسم قاضی در ذهنم غلیان میکند. جواب شاهرخ را نمیدهم به تلافی قاضی. فقط میگویم:
- نه!
و برای اینکه جو را عوض کنم میپرسم:
- تک بچهای؟ مریضی مادرت چیه؟
محلی به من و سئوالم نمیدهد و در دنیای خودش میگوید:
- من یه پیشنهاد دارم؛ بخوای میتونم رو کنم. خدا رو چه دیدی، شاید شاخ قهرمانای ملی باشه.
میچرخم رو به شاهرخ که مات سقف قوسی خانهشان است. همیشه از طرح خانههای قدیمی خوشم میآمده. چینش آجرها و قوس سقف برایم یک تداعی دارد از قوس آسمان. کوچک که بودم یکی از سرگرمیهای قبل از خوابم، بعد از اینکه مادر چراغها را خاموش میکرد و دیگر نمیتوانستم کتاب بخوانم؛ خیره شدن به سقف گنبدی بود و بو کشیدن نم کاهگلی که با آبپاشی مادر در خانه پیچیده بود. من برخلاف جوانهای امروزی نتوانسته بودم نسبت و تناسبی با آپارتماننشینی برقرار کنم و هنوز هم آرامشم از خانهها قدیمی و کاهگلی بود.
به هوس همان بو نفس عمیقی میکشم که شاهرخ از رویا بیرونم میکشد و میگوید:
- مهم نیست که شناس همه باشه. هان، نظر تو چیه؟ یکی هست، خیلی مشتیه! من خیلی باهاش حال میکنم. این دل لامصب فقط پیش اون آروم میشه. خیلی کاره دیگه. حالا همه نشناسنش! تو اینو بنویسی ملی میشه دیگه! هان!
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_پانزدهم
سکوت میکند. ریز و درشت کلماتش را دارم سر هم میکنم بلکه بفهمم دارد با چه کسی به آرامش میرسد. فایده ندارد، صبر میکنم تا خودش ادامه بدهد:
ً - من خیلی نمیشناسمش. اصلا غیر از یه اسم و فامیل بیشتر ازش نمیدونم. اندازهای که از ستارخان خوندم تو کتاب تاریخ، از این نخوندم. اما همین جوری زیاد ازش شنیدم. مخصوصا الانا...
ساکت میشود دوباره و من دلم میخواهد محکم بکوبم تخت سینهاش که مثل آدم حرف بزند. اما از هیکل درشت و بازوهای ورزشکاریاش حساب میبرم.
زمزمه میکند:
- خواستی با هم بیفتیم دنبالش. شاید یه قهرمان ملی ازش دراومد.
سکوتم را که میبیند میچرخد رو به من:
- هان چطوره؟ یه قهرمان جدید! جوون هم هست. سن خودم یکم بیشتر! بعدم وقتی دادیم به قاضی دو حالت باهات برخورد میکنه:
یا تشکر بلند بالا میکنه!
یا تشکر با تعظیم بلند بالا!
غیر از این بود خودم پرتش میکنم یک بلندی که بالاتر از اون توی شهر نباشه.
شاهرخ آدم نمیشود. بعد از چند ساعت لودگی، تـازه داشت دو کلمه جدی صحبت میکرد. چشم میبندم و دوباره میشنوم:
- بگذرون با این پیشنهاد من! بعد اگه نخواستی هم رئیسعلی در خدمتته هم ستارخان و باقرخان!
با شنیدن اسم های آنها نمیتوانم نخندم!
یاد کتاب تاریخمان میافتم و شهید مدرسی که فقط یک درس است و سئوال امتحانی. و الا که مردم کلا فراموش کردهاند و دم انتخابات گیر میافتند در ریز و درشت حزبها و راست و دروغشان با تبلیغات آنچنانی.
میگویم:
- مدرس هم هست!
ّ- اوه من با سادات در نمیافتم. شوخی شوخی با ملاها هم شوخی. نیستم من!
- پس میشه امید داشت که ساکت میشی تا بخوابم.
امیدم نا امید میشود و خوابم زهر...
انگار او تشنهتر بوده برای حرف زدن با کسی تا من. آه عمیقی میکشد و میگوید:
- ننهام از دست من یه ماهه بیمارستانه! کسی نمیدونه. فقط خودم و مادرم میدونیم. من به هر دری زدم فایده نداشته. خودم دارم دنبال این حال خوب کن میرم بلکه اون یه کاری کنه؛ ازش خواستم مادرم رو بهم برگردونه. گفتم شاید تو هم بخوای بیای با هم بریم دنبالش.
آدمی که کار بقیه رو راه میندازه قهرمانه دیگه. قهرمان که شـاخ و دم نداره. از کل کشور هم میان سراغش. فقط چون خودش اهل تابلو بلند کردن نبوده خیلی کسی سر در نمیاره. خوب تو تابلوشو بلند کن. قاضی هم حرف اضافه زد من پاک میکنم افاضاتش رو!
از اینکه قاضی را زیر مشت و لگد شاهرخ ببینم لذت نمیبرم اما بدم نمیآید سروش را از هستی غایب کند.
شاهرخ پتو را میکشد روی خودش و من امیدم از اینکه سکوت کند نا امید میشود با این حرفش:
ً - حالا اصلا بلدی بنویسی. گیرم رفتی گشتی یافتی. بلدی کتابش کنی!
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_شانزدهم
هی دنیا! یک روزی که مجازیجات نبود و من عمرم را بین کانالها و چتتا تمام نمیکردم، برای خودم قلم به دست بودم. حالا این لوتی دارد از استعداد من میپرسد. سرم را روی متکا میگذارم و میگویم:
- انشاهام همیشه اول بوده!
پوزخند میزند به جوابم و میگوید:
- خوبه. به از هیچ. میدونی میخوام اونو توی رودربایستی بندازیم. کارو انجام بدیم بعد مجبور بشه به خاطر تشکر از کاری که براش کردیم، مشکل جفتمون رو رفع و رجوع کنه.
این حرفش آنقدر عجیب هسـت که روی دسـتم نیمخیز بشوم و از بالا به صورتش نگاه کنم. یک معامله را دارد راه میاندازد که یک طرفش بیخبر است و شاید نپذیرد.
من با آدمهای ناشناس نمیتوانم کار کنم. زیاد اذیت شدهام از کسانی که قول هم دادهاند و سر عهدشان نماندهاند. آنوقت بروم کاری انجام بدهم برای ناشناسی که نمیدانم منش و روشش چیست. میخواهم مخالفت کنم که نمیگذارد:
- آخه خیلی طرفدار داره. مادر منم از مشتریای پرتوقعش بوده و هست!
شاید اگر کمک تو کنم، هم مشکل تو رو حل کنه، هم مشکل منـو... ننهم بیاد خونه، اینطوری سوت و کور نمیمونه! الان که با مادرت حرف زدی دلم خواست دوباره صدای مادر منم توی خونه بپیچه.
دوست ندارم در تنگنا بیندازمش تا برایم تعریف کند چه کرده با مادرش. دراز میکشم و سعی میکنم حواسم را پرت کنم. پرت کنم از سروش که همبازی کودکیم بود و سر یک شرط مسخره شدیم دشمن جوانی!
دور کنم از سلما که حالا حتما در خانهشان غوغاست و نمیدانم میتواند حرف نزند و خودش را مشغول درسهایش کند. دور کنم از قصهٔ سربازی و... قرار بود فکر نکنم به هیچ...
〖💙°•✿•°🦋〗
قاضی جوان، از وقتی که حکم را برای فرهاد صادر کرد منتظر بود. دوست داشت ببیند نتیجۀ کار چه میشود.
شب سوم، فکر به فرهاد بیخوابش کرده بود و ترجیح داد برای سرگرم شدن سری به ایمیلش بزند. به محض باز کردن صفحه، ایمیلی ناشناس توجهش را جلب کرد:
سلام. من طبق حکم شما سه روز فرصت داشتم تا موردم را پیدا کنم و بعد تا دو هفته تحقیق را ادامه بدهم. امروز روز سوم است. غیر از مواقعی که دانشگاه بودم، بقیۀ زمانها دنبال انجام حکمی بودم که شما بریده بودید. فعلا نمیتوانم اسمی برای پژوهشم بگذارم.
اما حتماً بعد از اتمام کار به صورت کتبی همراه با اسم و رسم ارائه میدهم. طبق گفتۀ خودتان هرشب باید مقداری از آنچه یافتهام را برایتان بنویسم. از فردا شب همینجا ارسال میکنم.
تشکر... فرهاد محبوبی
قاضـی تا به حال هیچوقت ایمیلش را به کسی نداده بـود و این اولین و آخرین باری بود که خطا میکرد. قوانین خودش را زیر پا گذاشته بود و این کلافهاش میکرد. نمیخواست آن اعتمادی که برای شروع تغییر روند حکمها داشته در ذهنش خدشهدار شود. از منش فرهاد به روحیاتش پی برده بود و به عنوان اولین انتخابش کرده بود.
قاضی سعی کرد قضاوت نکند و صبر کند تا فردا شب.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_هفدهم
🦋| نسیم اول
جوانی آرزوهای خودش را دارد. برای دخترها یک جور، برای ما پسرها طور دیگر.
مهم این است که امیدها و آرزوها هستند. من قهرمان ملی را، یک جوان انتخاب کردم. خود جوان این پژوهش آمد سراغ من گردن شکسته.
شاهرخ معترض میشود به این جملۀ من و میگوید:
- چرا مثل بدبختا مینویسی؟ بگو سیمرغ بلورین نصیبم شد و خود قهرمان اومد دست گذاشت روی شونۀ من و با نگاهش گفت: تو بنویس! خود تو.
انتخاب شدهام، اما خوردهام به یک مشکل بزرگ؛ جوانی من پر بود از سودای موتور تریل، از رنگ آبی و سرخ، اصلا دعوای من و سروش از شهرآورد تهران شروع شد که من آبی بودم و سروش قرمز و یکبار شرط را باخت و بد سوخت.
شوخیشوخی دعوا شد و کتککاری و شد آنچه نباید و تا حالا هم طول کشید.
ُمن برای خودم عده و عّده جمع کردم، سروش هم. مثل احزاب سیاسی افتادیم به جان هم که آتشش مملکتی را بر باد میدهد... این شهرآورد برای ما شری آورد که تا حالا هم برایمان مانده است. دو تیم با بازی پول پارو میکنند و دک و پز پولداری میگیرند، ما از اول هیچ نداشتیم، بعد هم هیچ بهمان نمیرسـد؛ جز طرفداری بدبختگونه! لعنت به کسی که میدمد به آتش این سرگرمیها و دودش را همه میخورند و من و سروش هم!
حالا سر همین دعواها در به در یک جوان شدهام که اگر بخواهد و بگذارد با نوشتۀ من به شما ثابت میشود که قهرمان ملی است.
🌤| روز اول
صبح، اول میروم خانه. چشمان قرمز مادر میدرخشد. کلاس اولم فنا میشود چون مینشینم کنارش صبحانه میخورم اما از شاهرخ حرف نمیزنم. فقط گوش میشوم برای نصیحتهای بیپایانش. یک دوش و تعویض لباس. ساعت سه که کلاسم تمام میشود شاهرخ مقابل در ایستاده است با موتور کذایی. نیش میزنم:
- پیک موتوری شدی؟
میخندد و راه میافتد:
- تو دعا کن ننهم خوب بشه من پیک موتوری تو هم میشم!
- نه وجدانا شاهرخ بالاخره میخوای چهکار کنی؟
- من کنار ننهم وردست اوستام خیاطی یاد گرفتم، اگر مثل بچۀ آدم کار میکردم الآن خودم صاحب مغازه بودم. زن و بچه هم داشتم. اما حالا هم مغازه رو بر باد دادم. هم خونۀ ننهم، هم تازه شدم پیک موتوری یه آدم حیرونتر از خودم!
میکوبم روی شانهاش و میگویم:
- آقایی! آقا!
راه میافتد به سمت کوچه پس کوچههایی که خودش میداند و میگوید:
- این دو هفته رو بیخیال نامزدبازی باش. بریم ببینم حاجتروا میشی یا نه!
محکم میکوبم روی شانهاش و میگویم:
- روتو کم کن! فقط برو.
میگوید:
- آقایی! آقا!
آقایی، یک بار معنایی دارد که خیلی هم به مردها نمیچسبد. حداقل که نه اما حداکثر به خیلی از مردها نمیچسبد. حتی برای بعضی از مردها، مرد بودن یک کلمۀ اضافه است مگر آنکه حرف پیش «نا» همراهش کنی... نامرد!
اما در کوچه پس کوچهها میشود مردانی را پیدا کرد هم سن و سال خودت.
همقد و همدرس خودت. شاید راحتتر بشود گفت: هم آرزوی خودت...
من فکر نمیکردم یک روز، مثل امروز بنشینم پای شنیدن قصه یکی دوتا از میانسالهایی که کنار خندۀ لبهایشان، حرفهای نگفتهشان را دوستتر داشته باشم.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_هجدهم
🌿| مقدمه
این پژوهش نه دلخواه من بود و نه در حق من بود. جریمهای ناحق بود بهخاطر کار نکرده و تنها به دلیل نداشتن شاهد و شهادت دروغ عدهای، محکوم به انجامش هستم.
اما بعد؛
این پژوهش را با ذوق و علاقهام دارم انجام میدهم. دفعۀ اول هم نیست که مقاله مینویسم ولی اولین بار است که دارم متفاوت مینویسم.
قطعا نمیخواهم تکراری بنویسم و نمیخواهم پژوهشم مثل بقیۀ مقالهها و پایاننامهها چند سالی خاک بخورد و ظرف چند روز هم بشود برگۀ یک رویۀ دستگاه های کپی و پرینتر. پس همانطور مینویسم که میخواهمش!
البته
میخواهم موقع خواندنش لذت ببرید. پس هر روز سر ساعت مشخصی برایتان نمینویسم. بلکه اینقدر مینویسم و برای خودم و خودش و دوستم میخوانم و پاره میکنم تا بشود آنچه که باید بشود، برایتان ارسال میکنم تا شما هم بعد از خواندن هر شبهتان لذت ببرید!
📖| تعاریف
قهرمان ملی را خودم و شاهرخ تعریف کردیم. به کتاب لغت هـم مراجعه نکردیم. همینطور که چای میخوردیم و پشت موتور در به در کوچهها بودیم، دو کلمه را با عقل خودمان تشریح و تنظیم کردیم.
قهرمان:
نه آن است که کوه بکند، نه آنکه شعبدهبازی کند، نه آن است که همه را به رقص درآورد، نه آنکه با دریای پولش یک مکان عمومی بسازد و اسمش را بالای آن بزند و نه آن است که از زور بیکاری و با داشتن زیبایی و چندتا ویژگی، مردم را مچَل خودش کند به نام سلبریتی...
وقتی همۀ اینها نباشد،
طبیعتا باشدها مشخص میشود!
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_نوزدهم
قهرمان کسی است که خودش را نمیبیند، پس خودش در اولویت زندگیش نیست و نمیخواهد به خاطر کاری که انجام میدهد، خودش را در صدر اخبار قرار بدهد.
ملی:
باز هم یعنی نه صدر اخبار و فضای مجازی. یعنی آن که مردم کشورش از او بهره میبرند، نه اینکه خودش از همۀ ملت بدوشد و فربه شود. ملی یعنی وطنی که باشکوه ماندن و عزیز بودن و سرافرازی مردم و سرزمین حرف اول را میزند.
قهرمان ملّی...
کسـی که ملتش را میبیند و خودی که فدای وطن میشود! پس ملت و میهن است!
قهرمان ملی یک انسان خودخواه وطنخواه است.
خودش را چون دوست دارد، پس علاقه هایش را درست انتخاب میکند.
بر اساس نیاز ملت و کشورش کار میکند، حتی اگر به ضرر ظاهری خودش باشد.
اصلا چون خودش را فدا میکند میشود قهرمان، چـون خودش را فـدای ملت و کشورش میکند، ملی!
حالا این وسط اگر چک سفید امضا بدهند، زیرمیزی و رشوه بدهند، تابعیت کشورهای اروپایی بدهند. پُسـت و مقـام بدهند، چون با فکر ملیاش نمیخواند، پس نمیخواهد.
ًپیر و جوان هم ندارد. دارا و فقیر هم که اصلا ندارد. شاید پولدارها و آقازادهها بدتر باشند تا فقرا!
و من دارم برای شما حقیقت زندهای را در میان کاغذها، مخفیانه به تصویر میکشم که حقش این است در زبانها باشد و آشکار!
اما حقیقت همیشه برای علنی شدن مظلوم است و غول های رسانهای تصمیم
میگیرند که چه زشتی را زیبا و چه خوبی را بد نشان دهند؛
و البته عوام مردم هم وابستۀ رسانۀ خائن هستند و گوش به فرمان او.
°•|♡📖♡|•°
قاضی پوشهای جدید ایجاد کرد و ایمیل را ذخیره کرد. دو بار نوشته را خواند و ماند در فکر؛ سرانجام این حکمی که بریده به خیر میشود یا نه؟
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_بیستم
☔️| روز دوم
وسط بلواری که منتهی به قبرستان است، دقیقا نزدیک زیرگذر بنزین موتور شاهرخ تمام شد.
یکهو تپتپ کرد و ایستاد. هردوی ما که سواره بودیم به لحظهای پیاده و درمانده شدیم. شاهرخ غر میزند:
- به مولا اگر بنویسی که حواسپرتی من آوارهت کرده!
مطمئن نگاهش میکنم.
- شک نکن!
با تردید نگاهم میکند و سری به تأسف تکان میدهد.
- تا من باشم روی دیوار یه آدم یادگاری بنویسم.
آدم تعریفش در ذهن شاهرخ متفاوت است با تعریف خیلیها. این چند روز که باهم دنبال قهرمانمان رفتهایم، شاهرخ تعریفهایش همانقدر عوض شده است که دامنۀ ذهن من!
روزها که من سردرس هستم، او بیمارستان است و شبهای تنهایی را هم که کنار هم بودهایم. بلد نیستیم غذا درست کنیم اما تازه بلد شدهایم با هم حرف بزنیم.
وقتی خواستم برای شب سوم، خانه نخوابم و بیایم پیش شاهرخ، مادر اول کمی نگاهم کرد و وقتی دید لباس راحتی برداشتهام سوال کرد و در آخر دعایم کرد!
مادر همین طوری خوب است. آخر کارش دعا باشد. خیلی هم به کار ما جوانها کار نداشته باشد. عقلمان کمی سنگین است شاید حرفی بزنیم که نباید.
به اصرار شاهرخ دارم بلند مینویسم؛ چون نمیگذارد اول بنویسم و بعد بخوانم و مجبورم همراه نوشتنم بلند هم بخوانم، پس دارم بلند مینویسم.
اول بگویم که از کمبود امکانات رفاهی داریم رنج میبریم. خانۀ بی مادر مثل کشور بیصاحب است. یتیمی که بیپدری نیست، بیمادری است دراصل. نه غذای درستی داریم نه تنقلات جانبی! نه خانۀ مرتبی نه تکلیف مشخصی.
همیشه در فرار از وضعیت موجود به سمت وضعیت دلخواه؛
«دو روز اول خوب است که کسی کار به کارت ندارد اما بعدش میخواهد یکی باشد که از جا بلندت کند تا یک فعالیت مشخصی انجام بدهی؛ یک کاری، یک باری، یک برنامهای، یک دعوایی، اصلا یک توپ و تشری!»
اینها حرفهای شاهرخ است که ادامه دارد:
«یک محبتی! مردها بدون زنها وجود خارجیشان تردیدی است یا شاید هم امواتی است. هرچه زن مقاوم است مرد زود مهر باطل میخورد به روح و روانش! آدم نیست هرکس زن را ندید بگیرد و مرد را آدم حساب کند. آدمیت مرد با زن است.»
شاهرخ یک نفس جملات بالا را میگوید و سکوت میکند. معلوم است که زندگی به او خیلی سخت گذشته است یا شاید چون من سایۀ سرم را دارم این را خیلی نمیفهمم. شاهرخ میگوید:
- پشیمون شدم. آدم نباید دنبال قهرمان مهربون بره.
- هوم!
- این هوم یعنی تو هم همینو میگی؟ یا اینکه نفهمیدی.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_بیست_و_یکم
#عشق_و_دیگر_هیچ
- هوم!
- متوجه شدم نفهمیدی! خودم این مدت دوتا کار برات میکنم. یکی زبونت رو باز میکنم، یکی حالیت میکنم.
- هوم!
ُ- آدم کنار این آدمای ملی راه میره، کل حیثیت و آبروش پودر میشه.
اعتماد به نفسش له میشه. قبول داری؟
- هوم!
سیگاری که دستم بود را گرفت و در جاسیگاری خاموش کرد:
- حیف پول این سیگار که خرج تو کردم.
حیف پول سیگار نیست، حیف زندگی من است که تا به حالش مثل سیگار تفریحی دود شده و معلوم نیست کجا رفته است. حیف خرجی است که انسان از عمر و استعدادش میکند و بعد هم حاضر نیست هیچ نصیحت و راهنمایی را بپذیرد و آدم شود.
- یعنی مثل من و شاهرخ که با زور و کتک و تلخی دنیا داریم به سمت دیگری کشیده میشویم و دل هر دو تایمان هم قبول دارد که خیلی فرصتها بوده که میشـده با اختیار خودمان برویم یک کار درسـتتر را انجام بدهیم تا الان به غلط کردن نیفتیم.
دلم میخواهد یکی دو ساعت برای یکی حرف بزنم. این خانۀ خالی از مادر و این حال ودهوای خودم و شاهر پخ و این دعوا و دادگاه و حکم زبانم را باز میکند:
- میدونی شاهرخ، آدما خودشون قهرمان خودشونند. به خاطر همین هم کل زندگیشون رو یه باره میترکونند! ما هم از بچگی خوشمون میاومده که برای خودمون یه کسی باشیم... کس بودن رو هم، همینی که میبینی هستیم، تعریف کردیم. اما الان میبینیم عجب آدمای مزخرفی هستیم.
- هی... فقط یه آرزو دارم!
- هوم!
- برگردم، بچه بشم. یه بیست سال بچه بمونم. بعد هر وقت خواستم بزرگ بشم که فکر نکنم زیر بارش برم، تجدید میکنم کودکی رو. چه طوره؟
- هوم!
سر از دیوار برمیدارم و نگاهش میکنم. در حال خودش است. سیگار را از دستش میکشم و خاموش میکنم. میگوید:
- من دلم خیلی با این حرف تو نی. جون کندم تو بچه گیم. دوباره برگردم؟
َ- نوجوونیت؟
- افتضاح!
- الان؟
میخنـدد طولانی و دو سه بار میکوبد روی پایش. دستش را دراز میکند و قوری چای سرد شده را خم میکند روی استکان.
- به یاد ننهم این استکانا رو آوردم و الا که من چایی داغ توی لیوان میخورم.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_بیست_و_دوم
#عشق_و_دیگر_هیچ
استکان را برمیدارم و خالی میکنم توی قوری و میروم سمت آشپزخانه. تا چای گرم بشود همانجا میمانم. آشپزخانه کوچک است، شاید ۶ متر. همه ظرفهایش قدیمی است.
یاد تبلیغات تلویزیون میافتم؛ همه لوکس و مدرن.
چند درصد مردم توان دارند که از آن آشپزخانهها و وسایل داشته باشند؟ اصلا باید داشته باشند یا نباید؟ یعنی هرکس داشته باشد خوشبخت است و هرکس ندارد بینوا؟ آدم هایی که ندارند و تبلیغات به رخشان میکشد، میتوانند با عشق و علاقه در همین ساختمان و همین آشپزخانه دوام بیاورند؟
در که محکم میخورد به دیوار یعنی شاهرخ آمده است. تکیه داده به در و میگوید:
- نمیشه دیگه از این حرفا نزنیم. فقط بریم دنبال قهرمان تو. مقاله و لغو حکم و تمام.
تکیه میدهم به کابینت و دست به سینه میگویم:
- چیه؟ خرابت میکنه؟
تکیه از در میگیرد و از کنارم میگذرد:
- نه! داره آبادم میکنه. من میترسم از آبادی!
مقابل چشمان درشت شدۀ من زیر کتری را خاموش میکند. دوتا لیوان چای و سر ریز شکر و...
✦••┈❁❀❁┈••✦
جناب قاضی، آمدهام بالای کوه و دارم پژوهشی که شما مجبورم کردید را، مشتاقانه مینویسم. دیدم تنها جایی که میتوانم از قهرمانم بنویسم، ارتفاع است. یعنی امروز حس میکردم نمیشود نشست روی زمین، دور از آسمان و از او نوشت.
دنبال نزدیکی به آسمان میگشتم پا گذاشتم روی زمین و خودم را کشیدم این بالا. فکر میکنم اینجا میتوانم برای شما بگویم که هر روز دارم چه میشنوم و چه میبینم و چه حالی دارد بر من میرود.
البته که او هم از اینجا قابل دیدن است.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_بیست_و_سوم
#عشق_و_دیگر_هیچ
اما بعد؛
خدا گاهی کارهایی میکند که از عقل آدمیزاد دور است. شما شاید ندانید که نمیدانید؛ مهدی را خدا بعد از چهارتا بچهای که میمیرند میدهد به خانواده.
(یادم رفت بگویم اسم قهرمان ملی که من انتخاب کردم مهدی است.)
یعنی با نذر و نیاز میشود اولین فرزند خانه و باز هم خدا کاری عجیب میکند که البته در ادبیات شما می شود، امتحان؛ مهدی ۶ ماهه بوده که مریض میشود، مرضی که می بردش تا دم مرگ. برای اینکه بهتر تصور کنید؛ یک خانۀ کاهگلی و کوچک، با عروس و دامادی که به زحمت و با کمک هم خرجی زندگی در می آوردند و البته این زندگی نوپا دلش صدای یک بچه را کم دارد.
بچۀ اول به دنیا میآید و بعد از چند ماه با بیماری می میرد، بچۀ دوم هم، سومی هم، تا مهدی شش ماهه که شده بود رونق خانه و دل پدر و مادر. اما او هم حالا افتاده به حال مرگ، داشت جان میداد...
امتحان خدا سخت نبوده برایشان، یا اینکه باید فکر کنم خدا هرکس را اندازۀ ظرفیتش بـالا و پایین میکند. به هر حال برای هر پدر و مادری مرگ چند فرزند جگرسوز است. پشت سر هم، بعد هم مریضی لاعلاج نوزاد شش ماهه.
من از این پدر و مادر خیلی خوشم آمد، به جای آنکه بزنند زیر کاسه کوزۀ خودشان و خدا، رفتند سراغ خود خدا تا آرامش بگیرند و گشایش در گره زندگیشان!
زندگی مهدی شش ماهه را، نذر آقایی اباالفضل کردند. اندک پولشان را دادند یک گوسفند خریدند و در راه خدا قربانی کردند. گوشت ها قسمت شد بین نیازمندان و حتما هم دعاها در حقشان زمزمه شد. همان ساعات بود که مادر مهدی یک حالی پیدا کرد. خودش تعریف میکند که:
- متوجه نشدم بیدار بودم یا کمی خوابم برد... کسی کنار گوشم زمزمه کرد: مهدی برایتان میماند. تا ۲۸دسالگی. اگر آن موقع نرفت، بیشتر هم می ماند.
بچه ای که داشت جان می داد، جان گرفت و این خانه بعد از چند تا داغ، دوباره زنده شد.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#عشق_و_دیگر_هیچ
من اعتقاد پدر و مادر را بیشتر از هر چیزی دخیل میدانم در ماندنش. خودم الان که میخواهم زن بگیرم دارم خودکشی میکنم و یک روز کافرم، یک روز مسلمان.
با دلار، خدا کمرنگ و پررنگ می شود در زندگیم. با بود و نبود شغل هم دیگر میشود فتیلۀ اخلاقم را بالا و پایین کرد.
اما این زن و مرد با هم قالی می بافتند، یک نان می خوردند و هزار لبخند تحویل خدا میدادند. خب شما بگو مهدی چه مدلی بزرگ میشود؟ هرچه بزرگتر، شیرینتر.
دیدهاید آدم هایی که مودب و مهربانند، توی دل می نشینند. من به این آدمها میگویم: دلبر. مخصوصا حالا که دنیا ضعف کرده از کمبود آدم خوب، بودن این آدمها تمام ضعف فکری و روحی را از بین می برد.
میدانم که با این نوشتۀ من، خود شما عذاب وجدان میگیری. قاضی هستی و باید به مجرم ها یک جور نگاه کنی، به بچه هایت هم.
این روزها کوچه گرد کسی شدهام که شما مجبورم کردید و خودم نمیخواستم و حالا شب ها ایمیلگرد کسی میشوید که خودش میخواهد و ما مشتاقیم.
گفتم کوچه، یاد این افتادم که کنار خانهشان که بودیم نگاهم افتاد به زمین خالی کنارش. یعنی بین خانۀ آنها و خانۀ همسایه یک زمین خالی بود... صاحب داشت، اما ساخته نشده بود، مهدی برای راحتی خودش میانبر نمیزده و قدم داخل زمین مردم نمی گذاشته است؛ چون نمیدانسته صاحب این زمین راضی هست که...
من حدود ده دقیقه ای زل زده بودم به خاک آن زمین و به هیچ چیز فکر نمیکردم حتی به اینکه یکی هست که به حق و حقوق تو بی احترامی نکند.
بعد هم سعی کردم که به حق خودم و حقوق خودم هم فکر نکنم؛ چون اصلا آدمی نیستم که حق را بشناسم، چه برسد به اینکه حقوق را بشناسم. اما خب...
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_بیست_و_پنجم
#عشق_و_دیگر_هیچ
البته تصمیم گرفتهام این روزهایی که میآیم و مینویسم، به کسی کار نداشته باشم و کنار او خوش باشم. باز هم اگر بشود؛ چون در ذهنم مدام خودم را با او مقایسه میکنم!
یعنی یک ورق هایی رو میکند این مهدی، که تمام ورق های زندگی من را باطل میکند.
مثلا دیروز خودکارم را همراهم نبرده بودم یا گم کرده بودم یا کلاً نبود خب... خودکار خواستم که دوست مهدی گفت:
- مهدی داشت مطلبی را یادداشت میکرد. همان موقع پسرداییش آمد و به مهدی گفت: خودکارتو بده، میخوام بنویسم.
مهدی خودکارش را نداد و کمی دنبال خودکار دیگر گشت، وقتی پیدا نکرد، جلوی چشمای متحیر و منتظر پسردایی بلند شد رفت تا سر خیابان، خودکاری برایش خرید و آورد و در مقابل چشمان گشاد و پرسشگرش گفت:
- خودکار دستم برای بیت الماله...
این را که تعریف کرد دوست مهدی، من کیش و مات شدم و شاهرخ زد زیر خنده.
هیچ ملاحظه هم نکرد، با صدای بلند خندید و گفت:
- خزانۀ بیت المال کاش دست مهدی داده میشد.
الان خیلی از دولتیها را به حساب و کتاب مهدی باید دزد دید و دار زد آقای قاضی.
مهدی در کودکی یک میوه از باغ اقوام خورده بود، ناراحت بود از اینکه چرا قبلش اجازه نگرفته است!
این بـا خُلق من سازگار نیسـت. خلـق مـن بَد است یا مهدی بچهٔ درستی بوده؟
گزینۀ سوم درست است؛ هردو.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_بیست_و_ششم
#عشق_و_دیگر_هیچ
من روزهای بچگیام را فراموش نکردهام اما قابل خاطرهگویی هم نیست. هم بازی کردم هم حتما پدرِ مادرِ مظلومم را درآوردهام. هم کتک زدم و هم خوب تلافی سرم درآوردند اما مهدی «قید خاص این جملات من است و من این قید خاص را دارم کم کم لمسش میکنم.
اثلا نوشتن دربارهاش دارد میشود یکی از علایق من.
بالاخره بچهای که بلد باشد دیگران را ببیند و با محبت هم نگاهشان کند، خیال همه را راحت میکند که حسادت وجود این بچه، یک معنی دارد؛ محبت.
در همان عوالم بچگی حاضر باشد دوچرخه جدیدش را دو دستی بدهد به برادر کوچکترش که بغض نکند و بعد از دادن، خودش هم بغض نکند.
من اگر با اصرار پدرم پاککنم را میدادم به کودک گریانی، خودم بعدش گریه
میکردم!
اما در همان بچگی میشود مهدی را سرپرست بچه های دیگر هم کرد. امانتدار مهربانی میشود. حتی میشود از او خواست برای بچه های اطرافش و برای بزرگترها هم چند کلمهای صحبت کند، مطمئن باشید کـه عاقلانه تر از بزرگترها کارها را پیش میبرد.
وقتی فکر میکنم که میایستاده وسط برنامه، همخوانی میکرده و جمعیت با اشتیاق با او همراه میشدند، فکر میکنم من جلوی شما، چهار کلمۀ حق را با زبان باز و محکم نتوانستم بگویم. بعد مهدی در ایام بچگی میایستاده در مسجد، اذان میگفته. میایستاده وسط کوچه، بین همبازی های فوتبالیش، میایستاده بالای پشتبام... اذان میگفته.
این ایستادن و صدا بلند کردن دوتا مولفه است که من ندارم. نه بلدم بایستم محکم، نه بلدم صدا بلند کنم برای بیان حرف حق. نه بلدم اذان بگویم.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_بیست_و_هفتم
#عشق_و_دیگر_هیچ
و تیر خلاصی که به جان و تن من نشاند از خاطرات کودکیاش؛
پول هایش را جمع میکرد و برای بچهها هدیه میخرید.
آقای قاضی من از کودکی گذشتهام. یعنی کودکیام گذشت و الآن جوانم... اما عقلم اندازۀ یک سال کودکی مهدی نیست. پولهای تو جیبم را نگه داشتهام برای خودم، اینها مهم نیستها. مهم این است که مهدی یک خصلتی نداشته و یک خصلتی داشته. نداشتهاش، خودخواهیاش بود. همه چیز را نخواسته برای خودش.
اما من یک خود، گذاشتهام وسط و مدام دور زدهام، دور زدهام، دور زدهام دور خودم، خفه شدهام از بس که دور خودم چرخیدم.
یک چیزی هم داشته؛ آن هم ذهن خالی از گیر و گرفت دنیا. من یک بسته آدامس
میخرم، دانه دانهاش را حساب میکنم که به چه کسی میدهم و تمام که میشود بلند اعلام میکنم چند هزارتومان پرید!
آقای قاضی شما عضو کدام دستهاید:
مالتان را دو دستی چسبیدهاید؟ یا دلتان
دریای محبت است و دلتان را چسبیدهاید که رد مال و منال و مقام نرود؟
✨🌖| روز سوم
پایم روی سنگی لغزید و دردناک پیچید. کوهگیر شدهام. دلم میخواست بروم بالاتر از مکان دیروز اما کمی صعب العبور بود و من با خیال دیروز، راحت گام برمیداشتم.
دلخوش کردنم به دیروز، شد بیتوجهی امروز و کار دستم داد. میخواستم در هر وعده نوشتن دوگام بالاتر بروم تا هم پای قهرمانم رفته باشم؛ اما انگار دنبالش رفتن کمی سخت است. فعلا که انقدر درد دارم نمیتوانم درست فکر کنم. فقط میماند قسمت خوشِ حالم که موبایل آنتن داد و شاهرخ را خبر کردهام.
با این پا دیگر نمیشد نه بالا و نه پایین رفت. گیر افتادهام. مجبورم خودم را مشغول کنم تا هم درد کمتر اذیتم کند، هم کلافه نشوم؛ پس از حال و روزم مینویسم : ...
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_بیست_و_هشتم
#عشق_و_دیگر_هیچ
کودکی راحت میگذرد و بیدغدغه، همه چیز را بازی میبینی و ساده و خوب.
یک قهرمان و تکیهگاه داری به نام پدر و مادر و یک مشت اسباببازی!
اما در نوجوانی یک لحظه حواست پرت بشود، یک پیچ میافتد وسط راهت و میروی...
البته درست این است که دیگر متوقف میشوی.
نوجوانی فصل زنده شدن حسهاییست که نه میتوانی بگویی مزخرف است و نه میتوانی سرت را بیندازی پایین و دنبالش بروی. فصل سردرگمی بین غرایز است و یک پدر و مادر باحال میخواهد تا حالت را بفهمند و همراه خودشان تو را بکشانند و دنبالت راه بیفتند تا یک وقت گم نشوی.
شاید هم نوجوانی فصل شناخت است و انتخاب. چون خیلی دلت میخواهد یک کنجی داشتهباشی و ساعتها در این کنج تنهایی کز کنی و به هر چه هست و نیست و باید و نباید فکر کنی. غرق خیالاتی بشوی که قهرمان تمامش خودت هستی و شکستناپذیری خودت یک اعتماد به نفس خوبی هم، راهی زندگیت میکند. همین هم باعث میشود که قدرت ریسک کردن را پیدا کنی؛ بالاخره تو قهرمان خیالت کج و کولهات هستی و در عالم واقع میخواهی آن خیالت را به حقیقت پیوند بزنی.
اما کسی نمیداند که نوجوانی خودش یک درد است. مرز بین بچگیها و ریش و سبیل است. من این مرز را هدر دادم؛ نه بچه ماندم، نه به ریش و سبیلم رسیدم همهاش شد دعوا و درگیری بین دو تیم پایتختنشینی که پول پارو کردند و من را بین هیچ و پوچ تنها گذاشتند.
من محصول برنامۀ نود و مجریی هستم که شور میانداخت در دل من بدون یک اندیشه و هدفی.
با صدا و سیما قرارداد میلیونی داشت، من اما ساعتها پا دراز خودش که حتما کردم مقابل تلویزیون و عربده کشیدم بابت هر گل و خطا و پنالتی و... نفهمیدم که هیچ است و بدون مایه زندگیم فطیر شد.
همین هم شد که نه خودم را شناختم، نه استعدادم و نه قدرت ریسکی درونم جوانه زد. کل شب تا صبحم و برعکسش، صفحات مجازی بود و کانالها و کل کلهای هیچش.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_سی_ام
حالا که شاهرخ رفته است و تنها شدهام دوباره میتوانم از تو بنویسم.
آقای قاضی چرا آن مقدمه را نوشتم. خواستم بگویم به راحتی پیش نرفتم، شاید اگر زندان میبریدی آسایش بیشتری داشتم اما الان به سمت آرامش پیش میروم. یک آرامشی دارد این گنجیابی که تا به حال نداشتهام.
اما بعد؛
مهدی برای نوجوانیاش همانقدر برنامه داشت که من هنوز برای یک روز عمرم نتوانستهام بنویسم و اجرا کنم. تنها زمانی که برنامه داشتم ماه های متصل به کنکور بود، آن هم چون فکر میکردم دنیا یک تعریف دارد؛ کنکور! که خوب الان واجب است اعتراف کنم به تفکر اشتباهم.
اما مهدی وقتی میرود سرکار، منظورم موتورسازی است که هم درس میخوانده، هم برای کمک به خانواده کار میکرده است.
حالا بیایید حساب کنیم چند درصد از نوجوانیاش یعنی غرورش، تنبلیاش، خودبینیاش، راحتطلبیاش باقی است و بقیهاش یکپارچه عقل است.
در اوج خیالات خشن نوجوانی و زور بازو و قدرتنمایی پسرانه، سر خم کنی مقابل اوستایی که موتورسازی دارد، خودش یک حرکت بزرگی است. دستانت سیاه شود، زیر ناخن هایت هم، بعد دست سیاهت را بکشی روی صورتت تا عرقها را پاک کنی و رد سیاهی بماند روی پیشانیت هم، خودش حرف دیگر.
اینکه بدو بدو از مدرسه بیایی، یک نهاری بخوری، بدون آنکه سرت را بگذاری روی متکا، بلند شوی بروی شاگردی، آخر برج هم که صاحبکار مزدت را میدهد، تو یکراست بیایی، بگذاری سرطاقچه، که پدر بردارد و خرج خانه کند...
آنقدر آدم شدهباشی که در تربیت خواهرها و برادرهایت هم سهیم باشی؛ بایستی مقابل خواهرت، گوشۀ روسریش را صاف کنی، موهایش را با نوازش بپوشانی و بخواهی که غیر از حرف خدا دربارهٔ حجاب را نه بشنود و نه بخواهد حرف دیگر!
بنشینی سرسفره و تا پدر و مادرت ننشستهاند دست به غذا نبری. تا نخوردهاند، نخوری، تا نخوابیدهاند، نخوابی، تا نیامدهاند...
اصلا من دارم یک چیزهایی مینویسـم که هنوز خودم مبهوت این هستم میشـود، بشود یا شده است و این من هستم که نشدنی کردهام.
من اینها را نه خیلی میفهمم، نه انجام دادهام. اما این را درک میکنم که کارها روح دارد. ظاهر خیلی از کارها آباد است اما بیسرانجام است و کسل کننده. چون روحِ کار افتضاح است!
این کارهای مهدی ساده است اما یک روحی دارد که هرکس انجام بدهد نوش جانش شـیرینیاش. هرکس هم مثل من اهلش نباشد، خب خودش کاسهٔ خالی برداشته و برده. یک عمر کاسۀ خالی دستم بوده است.
شاهرخ دارد میآید. دفتر و دستکم را میگذارم زمین، هر چند دلم میخواهد بنویسم. هیچ وقت مثل این روزها عطش نوشتن نداشتم اما الان حسم موج برداشته انگار که مدام خودش را به قلم و کاغذ میکوبد و میشود این سیاهمشق هایی که دوستشان دارم.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_سی_و_یکم
#عشق_و_دیگر_هیچ
تا غروب میمانیم میان سنگ و سرمای کوه. شب شاهرخ مجبورم میکند تا بیایم خانهشان و خودش هم به مادرم میگوید که برای حکم دادگاه کار داریم.
البته میگوید:
- مادرت غصه نخورد، نفهمد پسر گیجی دارد. دستمزد کارش هم مجبورم کرده که هر آنچه مینویسم همان شب بخواند. حالا هم منتظرم بخواند و با خاک یکسانم کند.
- این زرچوبه و روغن و خرما رو میذارم روی پات و میبندم. پولشم حساب میکنم. حالا هم ساکت باش میخوام بخونم.
خوابم میآید. امروز روز سختی داشتهام، چه از نظر فشار روحی که مهدی به من آورد و چه این کوهنشینی زیاد. چشمانم را میبندم که شاهرخ میگوید:
- چقدر سخته!
با من نبوده است. نگاهش میکنم. نگاهم نمیکند. اصلا یا حضرت عباس. من آدمش نیستم.
چشم میدوزم توی صورتش. در دنیای خودش دارد سیر میکند و من سیرم از دنیایی که برای خودم ساختهام.
- فرهاد اینا راسته دیگه!
چانه بالا میدهم و بیغرض میگویم:
- کاراش خیلی مهم نبوده!
برمیگردد توی صورتم و تند میشود:
- شما قهرمان ملی! پاشو برو یه دور کار کن، حق و حقوقی که میگیری رو دو دستی بذار لب طاقچه.
شانه بالا میاندازم. بدم میآید از خودم شخصیتی نشان بدهم که نیستم. ادا در آوردن در مرام من کار میمون است و من انسانم و باید بلد باشم حداقل اعتراف کنم. نه مسخره میکنم دارایی خوب دیگران را و نه رد میکنم اما با جرأت میگویم که احساس خاک بر سری میکنم از خطاهایی که کوچک و خوارم میکند و ارادهام را رو به ضعف میبرد.
نگاه از شاهرخ میگیرم و میگویم:
- من هیچوقت این کارو نمیکنم.
خوبه حداقل جرأت گفتنش رو داری.
این حماقتمه. حماقته چون پیداست و همه میبینند، دیگه جرأت نمیخواد. دل و جرأتو مهدی داشته که میذاشته. مرام میذاشته وسط!
شاهرخ لبخند تلخی میزند و میگوید:
- کدوم لذتبخشتره؟
هردو فکر میکنیم کدام لذتبخشتر است؟ من و شاهرخ کیف کردهایم یا مهدی؟
بعد از چند دقیقهای شاهرخ است که سکوت خانۀ بیمادرش را پاره میکند:
- ترازو داره؟ راستش وقتی میخواهم بدون لجبازی حرفی بزنم یا حرفی را گوش کنم حق را بهتر میفهمم و خیلی وقتها هم بر علیه خودم میشود. الان هم نه حالم حال تعصب است و نه روزهایم، روزهای لجاجت. الان با درون سالمم دارم فکر میکنم؛ بیقضاوت. کسی هم نیست تا بخواهم مقابلش قیافه بگیرم. مقابل خودم هم که قیافه گرفته بودم، با دیدن مهدی بادم خالی شده است...
میگویم:
- فعلا که مهدی خواهان داره، مهدی روی لبهاست، مهدی حلال مشکلاته و فعلا هم که من و تو قوز درآوردیم از بس که از مشکلات زندگی گردن خم کردیم. نه حل مشکل خودمون رو بلدیم، نه کسی و کسانی ذکر ما رو میگن. نه جز مادرمون خواهون داریم.
شاهرخ برگههای نوشتهام را میگذارد روی زمین و خودش هم دراز میشود کنارش و میگوید:
- این شبای بودن با مهدی رو دوست دارم. فقط اگر ننهم برگرده...
وسط نفس عمیق و پر حسرت شاهرخ میگویم: فردا منم میام دیدن مادرت.
میچرخد به سمتم. ورقههایم را دستش گرفته و میگذارد زیر سرش. موهایش را میکشم و سرش را بلند میکنم. برگهها را که برمیدارم مینالد:
- بابا بذار آرومم کنه. این مغز معیوب رو دخیلش کردم.
برگهها را منظم داخل پوشه میگذارم و میپرسم:
- دکتر نگفته مادرت کی مرخص میشه.
- دکتر نه. اما ننهم گفته تا من هستم، بیهوشی بیمارستان بهتر از باهوشی خونه است.
این حرف شاهرخ هیچ خوب نیست.
دست و پایش را بعد از زدن این حرف جمع میکند و تمام هیبتش میشود مثل کودکی خطا کرده و پشیمان.
اشکی از گوشۀ چشمش میچکد و میگوید:
- مهدی باید برام یه کاری کنه. حداقل ننم چشم باز کنه بگه بخشیدمت بعد بره. اینطوری تا آخر عمر مدیونش میمونم. میدونی فرهاد هیچوقت بابا نشو. چون اگه بچهت اذیتت کنه هم خودت میسوزی هم اون میسوزه.
در ذهنم میرود این حرف:
- اگر هم خوب باشی مثل مهدی میشوی...
《 ماجرا ادامه دارد 》
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃