eitaa logo
تک رنگ
9.8هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
86 فایل
یه وقتایی می‌شه به درو دیوار می‌زنی که یه آدم☺️ باشه تا حرفاتو براش بگی من رفیقتم، رفیق🥰 به تک‌رنگ خوش اومدی😉 #حال_خوب_من #کانال_نوجوونی ادمین: @yaranesamimi
مشاهده در ایتا
دانلود
دوسه روز است که کتابخانه نرفته ام و همه اش دنبال میترا بوده ام ببینم چه غلطی می کند. قسم خورده ام که کوتاه نیایم. آخر هفته مان هم به خاطر مریضی مادر مهدوی مالیده شد. با جواد چرخی در شهر می زنیم و می رویم خانه شان. اهالی نیستند؛ رفته اند شمال. پهن می شوم آنجا! جواد که دراز می شود، کنارش سر می گذارم روی متکا. چراغ روشن سالن، یعنی هنوز مرگ فرید، اثراتش هست. - عادت نکردی هنوز؟ - بعضـی وقت ها از سیاهی و تاریکی بدم میاد، ترجیح می دم یه چیزی روشن باشه، یه صدایی بیاد. سکوت خانه وهم آور است. فندک را برمی دارم و سیگاری آتش می زنم، جواد سرش را که بلند می کند متوجه می شوم که می خواهد مطمئن شود ماریجوانا نمی کشم و سیگار است. می گیرم مقابل دماغش تا خیالش راحت شود. چیزی نمی گوید و دوباره دراز می کشد. - میترا چه مرگش بود؟ اسم میترا در سرم تکرار می شود. دستش را دراز می کند و پاکت سیگار را برمی دارد. روشن می کنم برایش: - اگه مطمئن بشم چه مرگشه، بیچارهش می کنم. - حل نمی شه؟ - چی؟ - مشکل میترا! - احمقا هیـچ وقـت مشکلشـون حل نمی شه، چون همیشه احمقنـد. انقـدر هـم احمقنـد کـه همـه ش فکر می کننـد دفعه ی دیگه اوضاع بهتر می شه. نیم خیز می شود و سیگاری را که نکشیده توی جاسیگاری خاموش می کند: - تو چی؟ - چی؟ - تو احمق نیستی؟ حماقت که شاخ و دم ندارد. من هم احمقم که دنبال میترا دارم یورتمه می روم و می دانم که قلاده ی کس دیگر را به گردن دارد. از فکر کردن به میترا حالم بد می شود. حرف را عوض می کنم. سؤالی که ذهنم را به هم ریخته بود می پرسم: - داداش مهدوی مریض بود؟ - فکر کنم... هنوز نتونستم بپرسم ازش! - ولی لامصب آرامش داشت ها... سیگارم را از دستم می گیرد و توی جاسیگاری خاموش می کند. نمی دانم به چه فکر می کند اما حال و روز من از فکر کردن گذشته است و به زرد آبش رسیده است. شاید هم به خاطر کنکور بی پدر است که این طور بی خوب نمان به هم مالیده شده است. جواد انگار دارد برای خودش زمزمه می کند: - چیز کوفتیه! چشم از سیاهی دور و اطرافم برنمی دارم و زمزمه وار می پرسم: - چی؟ - زندگی! این مهدوی حرفهاش خیلی راسته... درسته! - کدومش؟ - بهـم می گفـت: تـو فکـر می کنـی اومدی دنیا کـه همش کیف کنی، بچرخی، حالشو ببـری، اینـه کـه تـا یـه خـورده کم و زیاد می شه و اذیت می شی، دادت میره هوا! این مهدوی را باید تاکسیدرمی کرد تا دیگر نتواند حرف های ته خیاری بزند، دهن را تلخ می کند: - پس زندگی چیه؟ همینه دیگه؟ نفس عمیقی می کشد و می گوید: - همیـن اگه باشه کـه میتـرا امـروزت رو بـه گند کشـید، حس یه عمرت رو هـم نامطمئـن کـرد، فریـد و تـو و سیروس هـم اونـو نابـود کردید. میترا امروز من را به گند نکشید، خودم و خودش را نابود کرد. - جواد؟ - هوم! - یادتـه اولین بـار کـه سر به سـر یـه دختـر گذاشـتیم و تیـپ زدیـم رفتیم سر قرار؟ - احمق بود فکر کرد ما آدمیم! احمق بودیم فکر کردیم آزادیم! - آزاد... اما خداییش الآن دلم یه کسی رو می خواد که یه حالی بهم بده... 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
جواب بله یا خیر، یعنی آینده‌ای که رقم می‌خورد. دوباره سروکله سهیل پیدا شده و از پدر اجازه می‌خواهد که برویم بیرون و صحبت کنیم. پدر به خودم واگذار می‌کند. می‌افتم به جان موهایم. چند بار می‌بافمشان، بازشان می‌کنم، شانه می‌کشم. تل می‌زنم، دوباره می‌بندمشان. اصلاً نمی‌روم! نمی‌خواهم تا نخواستمش، حسی را در درونش تثبیت کنم. توی آشپزخانه دارم برایش چای می‌ریزم که می‌آید. صندلی را عقب می‌کشد و می‌نشیند. خودم را مشغول نشان می‌دهم. آرام می‌گوید: – بهتری لیلا! جلوی روسری‌ام را صاف می‌کنم. حس این‌که با ذهنیت دیگری به من نگاه می‌کند باعث می‌شود بیشتر در خودم فرو بروم. – کاش قبول می‌کردی یه دور می‌زدیم. برای حال و هوات خوب بود. چیزی که الآن برایم مهم نیست حال و هوایم است. دوست دارم آخر این قصه زودتر معلوم شود. می‌گویم: – خوبم. تشکر. دست راستش را روی میز می‌گذارد و با دستمال کاغذی که از جعبه بیرون زده بازی می‌کند: – لیلا! من حس می‌کنم پدر و مادرت راضی هستن به ازدواج ما؛ اما انگار خودت خیلی تردید داری. استکان چای را جلو می‌کشد. نگاهم را به دستان مردانه‌اش که دور لیوان چای گره شده ثابت می‌کنم تا بالا نیاید و به صورتش نرسد: – پسر دایی! – راحت باش، من همون سهیل قدیمم. من لیلای قدیم نیستم. دستان یخ کرده‌ام را دور استکان می‌گیرم تا گرم شود:  – قدیم یعنی کودکی، الآن بزرگ شدیم. من دختر عمه‌ام، شما پسردایی. لبخند می‌زند. انگشتانش محکم‌تر لیوان را می‌چسبد: – باشه هرطور راحتی! اصلاً همیشه هرطور تو بخوای؛ مثل بازی‌های بچگی‌مون. – نه این الآن درست نیست. بچه که بودیم شاید می‌شد بگی هرطور که می‌خوای. چون بنا بود بچه آروم بشه؛ اما اگر الآن که این حرف رو می‌زنی، من خراب می‌شم پسردایی. خراب‌تر از اینی که هستم. زندگی به آبادی نمی‌رسه. لیوان چایی‌اش را عقب می‌زند و انگشتانش را درهم قفل می‌کند! – من آرامش تو رو می‌خوام. این‌که بتونم همه شرایط رو باب میل تو جلو ببرم تا لذت ببری. توی دلم شک می‌افتد که یعنی اگر همه چیز باب میل من باشد به آرامش می‌رسم؟ یعنی سهیل غول چراغ جادوی زندگی من می‌شود و کافی است آرزو کنم، درخواستم را بگویم و او دست به سینه مقابلم خم شود و برایم فراهم کند؟ مثل بچه لوسی که هر چه می‌خواهد می‌یابد و اگر ندادنش قهر می‌کند و پا به زمین می‌کوبد. حتی خدا هم این کار را برایم نمی‌کند. قبول نمی‌کند تمام دعاهای من را اجابت کند. گاهی حس می‌کنم فقط نگاهم می‌کند. گاهی تنها در آغوش می‌گیردم. گاهی اشک می‌دهد تا بریزم و آرام شوم. گاهی گوش می‌شود تا حرف‌هایم را بشنود و در تمام این گاهی‌ها، دعاهایم در کاسه دست‌هایم و بر لب‌هایم می‌ماند و اجابت نمی‌شود. بارها شده که ممنونش شده‌ام که دعایم ماند و جواب مثبت نگرفت. بس که اشتباه بود و خلاف نیاز اصلی‌ام. نه، من سهیل را این‌طور نمی‌خواهم. اگر به دنیایم وعده آسایش بدهد قطعاً پا در گِل می‌شوم و به قول مسعود، مثل خر فقط می‌خورم و باربری می‌کنم و به وقت مستی می‌سَرَم. یک «من» درونم راه می‌افتد. شاید این به نظر خیلی‌ها خوب باشد، اما من نمی‌خواهم مثل عقده‌ای‌ها همه‌اش خودم را اثبات کنم. می‌خواهم خوش‌بخت باشم. چه من باشم، چه نیم من. غرور زمینم می‌زند. ـ لیلا! خواهش می‌کنم با من به از این باش که با خلق جهانی. ظرف میوه را هل می‌دهم طرفش و تعارف می‌کنم. 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
در عین ناباوری آرشام ماشین گرفت و آمد. در خانه باغمان این بار فقط خودمان بودیم که آرشام هم سرمان اضافه شد. مامان پایۀ این کارهای یهویی من است. وقتی می گویم لبخند می زند که: - من که دلم می خواست چند تا پسر داشته باشم. فعلا که شدید دوتا! شام که خوردیم نخوابیدیم. زدیم به دل کوچه های تاریک دهات. یک وهم قشنگی دارد. جای جواد خالی. جای علیرضا هم... وای علیرضا! رفتیم نشستیم روی تپۀ نزدیک باغ. هوا نسیم خوبی داشت و آسمان، ماه و ستاره. آرشام اینقدر توی خودش بود که اهل خانۀ ما هم فهمیدند. سکوت را شکستم: - مهدوی جواب پیاماتو میده؟ دراز می کشد و دست زیر سرش می گذارد و می گوید: - نه خیلی. یه کم آره. یعنی خب رفتم سراغش. چند روزه باهاش حرف می زنم. چنان می چرخم سمت آرشام که دو تا استخوان گردنم جا به جا می شوند و تق صدا می دهند. می گوید: - چته بابا؟! نکشی خودتو. خب از بعد از کوه و باغ نتونستم توی این برزخ بمونم. گفتم هرچه بادا باد. یا می تونه جواب سؤالامو بده یا کیش و ماتش می کنم. ساکت می شود و مجبور می شوم برای ادامۀ حرفش من هم ساکت بمانم. آرشام را اگر گیر بدهی پیچش می برد. باید مدارا کنی. چند وقت قبل با اصرار جواد، مهدوی یک شب با ما آمد باغ. کنار بساط چای ذغالی و سیب زمینی آتشی و جوج. بساط بازی جرأت و حقیقتمان خوب گرفت و شد سؤال های ریز و درشت از همه جای مهدوی. زندگی، درس، دانشگاه، روابط، ضوابط، بود و نبود. شبی بود که بعد از صدها شب برایم با آرامش تمام شد. آرشام لب باز می کند و صحبت هایش با مهدوی را می گوید؛ - بهش می گم من دلم می خواد بدون قانون زندگی کنم. خدا همش قانون گذاشته می گه خب بدون قانون زندگی کن. زور که نیست. می گم نه زور نیست اما زورکیه. می خنده بی وجدان. کنارش دراز می کشم. ستاره ها چقدر زیادن. می گویم : - راسته خب. زور که نیست. از اول هم زور نبود. شیطون پررو پررو تو روی خدا وایساد. زور نبود که. الانم هرکی هرکیه. کی هشت میلیارد آدم و زور کرده؟ نه زور نماز داریم، نه حجاب، نه ترسی از رابطه. دهکدۀ جهانیه دیگه. اصلا انگار حرف های مرا نمی شنود آرشام و توی حال خودش می گوید: - میگم من اصلا نمی خوام دیندار باشم. حوصلۀ بهشت و جهنم کردن رو ندارم. همین دو روز زندگی کنم و تموم. همین جا حالش و ببرم و تموم شه بره. اون دنیا و حالت و حالش و نمی فهمم. بهم میگه خب هر دینی می خوای برو همون جا. میگم اصلا دین نمی خوام داشته باشم. میگه خب اینم خودش یه دینه دیگه "بی دینی". میگم اصلا دین چیه؟ میگه : هیچی راه و روش زندگیه؛ عربیش میشه دین. میگم از عرب و عرب جماعت بدم میاد. انگلیسی شو برام میگه و می خنده. بعدش میگه بازم میشه راه و روش زندگی. نمیشه که بچه از ننه بابا نباشه. نمیشه که بگی می خوام زندگی کنم اما بی راه و روش. اینم خودش یه روشه. روش هردمبیلی. هرج و مرجی. هنجار شکنی. برو هرچقدر می خوای حالشو ببر. گفتم: همین کارم می کنم. فقط نگام کرد. از چشماش بدم میاد. حرف داره وحید. دفعۀ دوم که رفتم پیشش از دست خیانت سیروس و دخترۀ نکبت نالیدم؛ میگه راه و روش هردمبیلی همینه دیگه. دختره تا دیروز مال تو، از فردا مال سیروس. پولت تا دیروز دست تو، از فردا دست دزد. میگم مگه قانون نداریم، شهر هرته. سرتکون میده لا مذهب میگه همینیه که خودت خواستی. زندگی بدون مرز و حد! میگم نه دیگه اینقدر ورمالیده. میگه خب تو بگو چقدر مالیده چقدر نمالیده. میگم قانون که باشه. میگه خب کی قانون گذار باشه؟ میگم مَن. می خنده وحید. می خنده بی وجدان. مسخره نمی کنه ها. یه طوری می خنده که می فهمی حرف مفت زدی. بعدم میگه: من قانون تو رو قبول ندارم، تو قانون منو. چون تو روی منافع شخصیت قانون میذاری من هم همینطور. میشه بازم هرکی به هرکی زورش برسه. هرچی میگم جواب داره. میگه مثل اسرائیلیا فکر نکن. خودشون بمب هسته ای دارن هِی این رئیس جمهور میمونشون تو سازمان ملل سیدی و ورق و فیلم بالا می گیره که ایران هسته ای داره. اروپا و آمریکا هم دنبالش دست می زنن. زور زدن، زور زدن، هسته ای ما رو جمع کردن. میگم خدا هم زور میگه. میگه چی گفته خدا. میگم گفته نخور، نبین، نگو، گوش نده. زندان هارون الرشید از روی دست خدا ساخته شده دیگه. میگه: تو که هم خوردی، هم دیدی، هم گفتی، هر کاری هم کردی الان که در ظاهر مشکلی تو دنیا نیست. هفت هشت میلیارد آدم هست. هرکاری دلشون می خواد می کنن. گاو می پرستن. بت می پرستن. دیگه بقیه اش خیلی مهم نیست. ریشه مشکل داره، توقع میوه نداریم دیگه. تو هم برو همون مسیر رو. میگم: میرم. پس فکر کردی می مونم. میگه: دست حق به همرات. الآنم وقتت و تلف نکن. حیفه. 🌼 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌼
البته تصمیم گرفته‌ام این روزهایی که می‌آیم و می‌نویسم، به کسی کار نداشته باشم و کنار او خوش باشم. باز هم اگر بشود؛ چون در ذهنم مدام خودم را با او مقایسه می‌کنم! یعنی یک ورق‌ هایی رو می‌کند این مهدی، که تمام ورق‌ های زندگی من را باطل می‌کند. مثلا دیروز خودکارم را همراهم نبرده بودم یا گم کرده بودم یا کلاً نبود خب... خودکار خواستم که دوست مهدی گفت: - مهدی داشت مطلبی را یادداشت می‌کرد. همان موقع پسرداییش آمد و به مهدی گفت: خودکارتو بده، می‌خوام بنویسم. مهدی خودکارش را نداد و کمی دنبال خودکار دیگر گشت، وقتی پیدا نکرد، جلوی چشمای متحیر و منتظر پسردایی بلند شد رفت تا سر خیابان، خودکاری برایش خرید و آورد و در مقابل چشمان گشاد و پرسشگرش گفت: - خودکار دستم برای بیت الماله... این را که تعریف کرد دوست مهدی، من کیش و مات شدم و شاهرخ زد زیر خنده. هیچ ملاحظه هم نکرد، با صدای بلند خندید و گفت: - خزانۀ بیت المال کاش دست مهدی داده میشد. الان خیلی از دولتی‌ها را به حساب و کتاب مهدی باید دزد دید و دار زد آقای قاضی. مهدی در کودکی یک میوه از باغ اقوام خورده بود، ناراحت بود از اینکه چرا قبلش اجازه نگرفته است! این بـا خُلق من سازگار نیسـت. خلـق مـن بَد است یا مهدی بچهٔ درستی بوده؟ گزینۀ سوم درست است؛ هردو. ✍️به قلم نرجس شکوریان فرد 🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃