#هوای_من
#قسمت_بیستم
پیام میدهم:«چرا برادرتان اینطور مریض احوال بود؟ معلوم است جوانی خوبی داشته؟ هیکلی و خوش بر و رو. چرا اینطور شده بود؟ مریض بودند یا از حرف های من ناراحت شدند؟ امروز اصلا چرا اینطور...»
************************************************************************
«روز خوبی بود، مسعود هم خوب بود، معذرت خواهی کرد که با حالش ناراحتتان کرد!»
************************************************************************
«این جواب سوالهای من نبود؟»
************************************************************************
داریم با بچه ها والیبال بازی می کنیم، تیم منتخب مدرسه، مقابل تیم معلمان است. یک لحظه حواسم می رود سمت جواد که دست به جیب کنار دکه ایستاده و نگاهمان می کند. کلاس ندارند ًو طبیعتا باید کتابخانه باشد اما اینجاست. توپ که می خورد توی صورتم، حواسم جمع بازی می شود. لبم پاره می شود و از بازی کنار می کشم. می روم سمت دفتر.
می آید و می نشیند پشت میزم و بی حرفی خودکاری برمی دارد و ورقه ی مقابلش را خط خطی می کند، تا بروم و لبم را بشویم، برگه ی دوم هم سیاه شده است:
- از قبرستون بدم می آد، وحشت دارم ازش، اما بالای کوه کنار اون پنج تا قبر وحشت نداشتم... دلم نمی خواد توجیه کنم که چون شهید بودند یا چون هوا خوب بود یا چون همه باهم بودیم. ولی دلم می خواد فکر کنم چرا کنار اون پنج تا قبر حالم بد نشد! اونم بالای کوه سوت و کور.
لبم را با دستمال خشک می کنم، خونش بند آمده است:
- لامپ داشت که!
طوری نگاهم می کند که ترجیح می دهم کلافه ترش نکنم. از روی صندلی ام بلندش می کنم و هلش می دهم آن طرف میز. می نشیند روی میز و می چرخد سمت من، خم می شوم از توی کشو قندان پر از نقل را درمی آورم.
- بخور، از تلخی در بیای بشه نگاهت کرد، از روی میز هم پاشو!
- شنیدم مدیر گیر داده بابت بچه ها!
مدیر چند بار تذکر داده است که اینقدر با بچه ها راحت نباش. کنترلشان سخت می شود. تفکرش سلطنتی است و دیکتاتوری. جوابی نداده بودم اما از مصطفی خواسته بودم کمتر بیایند تا راحت تر بتوانم کنار بچه های دیگر باشم.
- آقا مهدی!
جواد جواب می خواهد. هر وقت هم جواب می خواهد تمام رفتار و گفتارش عوض می شود و تا جواب ندهم نمی رود.
- اونا یه جورایی هم سن شماها بـودن، یکی دو سه سال بالا و پایین، به جای اینکه بگـن اتاق خودم، رختخواب خودم، درس و مدرک خودم، راحتی خودم، می گفتن امنیت کشـورم، آرامش مردم، اندیشه و عقیده م!
ابرو بالا می دهد، چشم از روی ورقه های خط خطی برمی دارد و می دوزد به صورت من:
- آرمانی حرف می زنی!
- آرمانی عمل کردند که میشـه ازشـون حرف زد، خیال نیسـت کـه بترکـه و تمـوم بشـه. بـوده، هسـت. والا ایـن همـه مـرده کـه تـو قبرستونند. نه حال خوب میکنند و نه اثر خاصی دارند.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#رنج_مقدس
#قسمت_بیستم
لجم میگیرد از قضاوت علی. مرا گرسنه چه میداند؟ از اتاقش بیرون میروم و در را به هم میکوبم. پدر کنار در اتاقم ایستاده است. جا میخورم. یعنی از کی این جا بوده؟ حرف هایمان را شنیده؟ لبم را بههم فشار میدهم. سرم را پایین میاندازم و میخواهم زمان را عقب بکشم یا پدر را تا جایی که صدایم را نشنود عقب برانم. بستهای دستش است. میگیرد طرفم و میگوید:
– لیلی! این سوغاتی اینباره.
بعد میخندد.
– فکر کنم تا حالا ده تا روسری و شال برات آوردم. باید اسمم رو عوض کنم بزارم ابوالشال!
بسته را میگیرم، اما نمیتوانم تشکر کنم. سرم را میبوسد و میرود. مطمئنم که حرفهایم را شنیده اما حرفی نزد. بغض میآید؛ مثل مهمان ناخوانده. داخل اتاقم بسته را باز نمیکنم. مینشینم روی صندلی و با ناراحتی تمام ذهنم را خالی میکنم روی ورقههای دفترم. سهیل را نقاشی میکنم، زیبا درمیآید، پر ادعا، اتو کشیده و خندان. مچالهاش میکنم. دوباره میکشم؛ با کت و شلوار و عینک دودی، کنار ماشین خاصش خیلی دلربا میشود. مچالهاش میکنم. سهباره میکشمش، چشمانش رنگ سبزههای جنگل است. موهایش ژل خورده و حالتدار، کنار ویلایشان.
قلم را میاندازم روی میز و بلند میشوم. اتاق دوازده متری برایم قفس یک متری شده است؛ تنگ و بی هوا. پتویم را برمیدارم، کلاه سر میکنم و میروم سمت حیاط. قبل از اینکه در حیاط را باز کنم، پتو را دور خودم میپیچم که نگاهم از شیشه به آنها میافتد. پتو پیچیدهاند دورشان و گوشه ایوان زیر طاقی ایستادهاند. مات میمانم به این دیوانگی. اینموقع شب، توی حیاط، زمستان سرد و باران. اِ… باران. تازه بوی باران را حس میکنم. از کی آسمان میباریده و من متوجه نشدم. آن هم من که باران پر کننده تمام چالهچولههای زندگیام است. برمیگردم سمت اتاقم. پد و مادر، حرفهای چند ماه فراق را زیر آسمان میگویند تا باران غم و غصههایشان را بشوید. به پنجره اتاقم پناه میبرم. تا جایی که سرما در و دیوار اتاقم را به صدا درمیآورد و بدنم به لرزه میافتد. حال بستن پنجره را ندارم. عطر باران را نیاز دارم و هیچ چیز دیگری برایم مهم نیست؛ حتی فردا که سرما خوردهام.
***
سهیل شب میآید. چرا باید به این زودی بفهمد که مریض شدهام؟! چادر سر میکنم و میروم پیش مهمان ناخوانده. حالم را نمیپرسد، اما حالش گرفته میشود وقتی صدایم را میشنود. برایم آناناس آورده است. چقدر حواسش جمع است. میداند کمپوتش را نمیخورم، اما خودش را دوست دارم. مادر شام نگهش میدارد؛ عمه است دیگر. بوی غذا به پسر برادرش بخورد و او را گرسنه بیرون کند؟ سر سفره نمیشینم؛ نه به خاطر سهیل، به خاطر بیاشتهایی و دردهای همهجانبهام. فقط میخواهم این شب تمام شود. سهیل برایم پیامک میزند. پیامهایش را فقط میخوانم:
– «حال امشبت، حالم را خراب کرد دختر عمه!»
– «دوست داشتم که بقیه حرفهامون رو بزنیم. دیشب با خودت چه کردی؟»
– «حس کردم که از قسمتی از حرفهام ناراحت شدی خواستم برات توضیح بدم.»
– «پدرت برای من مرد شریف و قابل احترامیه. فقط من اینطور زندگی رو نمیپسندم.»
– «چرا شما باید اینقدر تو زحمت زندگی کنید، در حالیکه برای خیلیها امثال پدر شما چندان مهم نیستند.»
– «تو هم حق داری که از زندگیت لذت ببری. من قول میدهم که تمام وسایل آسایشت را فراهم کنم.»
– «هر چند که تو قابل هستی و تمام اینها قابل تو رو نداره.»
– «میدونم که میخونی!»
– «دختر عمه نازنین! محبت من به تو، برای این یکی دو روزه نیست. از همان بازیهای کودکانهمان شکل گرفت؛ من همیشه محبت و ناز دخترانه، حیا و عقل بزرگانه تو را دوست داشتم. دخترهای زیادی هستند که به وضعیت زندگی من حسرت میخورند؛ اما در ذهن من، فقط تو نقش میبندی و بس!»
– «تمام هستیمو به پات میریزم و از تمام رنجها نجاتت میدم.»
گوشیام را پرت میکنم گوشه اتاق. چهقدر دردسر آفرین است. دوست دارم بروم پیش پدر و بگویم همین الآن باید جواب تمام ترحمها و متلکهای سهیل را بدهی، و الا چشم بسته بله میگویم و همراهش میروم.
هنوز نیمخیز نشدهام که درِ اتاقم آهسته باز میشود و قامت پدر تمام در را پر میکند. وقتی میبیند بیدارم، داخل میشود. نور لامپ آشپزخانه اتاق را از تاریکی درمیآورد.
– بیداری بابا! میتونی بشینی؟ برات آبِ لیمو پرتقال گرفتم.
لیوان را مقابلم میگیرد. دستش را معطل میگذارم و گوشیام را برمیدارم. پیامکهای سهیل را از اولش میآورم و گوشی را میدهم دستش و لیوان را میگیرم. تا من آرامآرام بخورم، او هم میخواند.
نگاهم به چهرهاش است که هیچ تغییری نمیکند. پیامهایی را هم که من نخواندهام میخواند. تلفن را خاموش میکند و میگذارد روی میز. لیوان را بر میدارد و دستش را میگذارد روی پیشانیام و میگوید:
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_بیستم
☔️| روز دوم
وسط بلواری که منتهی به قبرستان است، دقیقا نزدیک زیرگذر بنزین موتور شاهرخ تمام شد.
یکهو تپتپ کرد و ایستاد. هردوی ما که سواره بودیم به لحظهای پیاده و درمانده شدیم. شاهرخ غر میزند:
- به مولا اگر بنویسی که حواسپرتی من آوارهت کرده!
مطمئن نگاهش میکنم.
- شک نکن!
با تردید نگاهم میکند و سری به تأسف تکان میدهد.
- تا من باشم روی دیوار یه آدم یادگاری بنویسم.
آدم تعریفش در ذهن شاهرخ متفاوت است با تعریف خیلیها. این چند روز که باهم دنبال قهرمانمان رفتهایم، شاهرخ تعریفهایش همانقدر عوض شده است که دامنۀ ذهن من!
روزها که من سردرس هستم، او بیمارستان است و شبهای تنهایی را هم که کنار هم بودهایم. بلد نیستیم غذا درست کنیم اما تازه بلد شدهایم با هم حرف بزنیم.
وقتی خواستم برای شب سوم، خانه نخوابم و بیایم پیش شاهرخ، مادر اول کمی نگاهم کرد و وقتی دید لباس راحتی برداشتهام سوال کرد و در آخر دعایم کرد!
مادر همین طوری خوب است. آخر کارش دعا باشد. خیلی هم به کار ما جوانها کار نداشته باشد. عقلمان کمی سنگین است شاید حرفی بزنیم که نباید.
به اصرار شاهرخ دارم بلند مینویسم؛ چون نمیگذارد اول بنویسم و بعد بخوانم و مجبورم همراه نوشتنم بلند هم بخوانم، پس دارم بلند مینویسم.
اول بگویم که از کمبود امکانات رفاهی داریم رنج میبریم. خانۀ بی مادر مثل کشور بیصاحب است. یتیمی که بیپدری نیست، بیمادری است دراصل. نه غذای درستی داریم نه تنقلات جانبی! نه خانۀ مرتبی نه تکلیف مشخصی.
همیشه در فرار از وضعیت موجود به سمت وضعیت دلخواه؛
«دو روز اول خوب است که کسی کار به کارت ندارد اما بعدش میخواهد یکی باشد که از جا بلندت کند تا یک فعالیت مشخصی انجام بدهی؛ یک کاری، یک باری، یک برنامهای، یک دعوایی، اصلا یک توپ و تشری!»
اینها حرفهای شاهرخ است که ادامه دارد:
«یک محبتی! مردها بدون زنها وجود خارجیشان تردیدی است یا شاید هم امواتی است. هرچه زن مقاوم است مرد زود مهر باطل میخورد به روح و روانش! آدم نیست هرکس زن را ندید بگیرد و مرد را آدم حساب کند. آدمیت مرد با زن است.»
شاهرخ یک نفس جملات بالا را میگوید و سکوت میکند. معلوم است که زندگی به او خیلی سخت گذشته است یا شاید چون من سایۀ سرم را دارم این را خیلی نمیفهمم. شاهرخ میگوید:
- پشیمون شدم. آدم نباید دنبال قهرمان مهربون بره.
- هوم!
- این هوم یعنی تو هم همینو میگی؟ یا اینکه نفهمیدی.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃