eitaa logo
تک رنگ
9.8هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
86 فایل
یه وقتایی می‌شه به درو دیوار می‌زنی که یه آدم☺️ باشه تا حرفاتو براش بگی من رفیقتم، رفیق🥰 به تک‌رنگ خوش اومدی😉 #حال_خوب_من #کانال_نوجوونی ادمین: @yaranesamimi
مشاهده در ایتا
دانلود
مصطفی که به جواد زنگ زد کنارش بودم، برای هر دویمان عجیب بود. جواد قبول کرد، ماشین بابا را برداشتم و رفتیم خانه ی مهدوی. ایستاده بودیم کنار ماشین تا مصطفی بیاید. دائم میترا را چک می کردم، از چند روز پیش گوشی اش را خاموش کرده بود و خاموش مانده بود. ستاره زنگ می زند، نمی دانم جواب بدهم یا نه، جواد سرش را روی موبایلش خم کرده و مشغول است. - ستاره است! سر بلند می کند و به صفحه ی گوشی ام نگاه می کند، حرفی نمی زند، دوسه بار زنگ می زند تا جواب می دهم. - وای آرشی چرا دیر جواب دادی؟ - بگو! - اه بداخلاق نشو، میای اینجا؟ - اونجا کجاست؟ - با بچه ها اومدیم پارک، گفتم تو هم بیایی! دلم یک شادی حسابی می خواهد. - چه خبره؟ - وا! همیشـه چـه خبـره، بچه هـا بسـاط کردنـد دیگـه، بیـا خـوش می گذره، میای؟ آره... جون ستاره! بساط کرده اند... قلیون دو سیب و چیپس و پفک و عکس سلفی.... نه این ها الآن حالم را خوب نمی کند... دخترها هم هستند دیگر و... نه، یک شادی حسابی تر... - نمی آم. و قطع می کنم. جواد می پرسد: - نرفتی چرا؟ - گل بگیرن به همه شون! حال این روزهایم را نمی دانم، جایی می خواهم بروم که وقتی تمام شد و رفتم خانه نگویم تف به هرچه ولگردی است. عکس هایی را که گرفته ام زیر و رو می کنم؛ سلفی و غیرسلفی. صدبار پارک رفته ایم. حتی فکر کردن به بازی های هیجانی اش دیگر برایم لبخندی نمی آورد... یک بازی جدید هم... با بچه ها قرار می گذاشتیم جیغ بزنیم. پسرها و دخترها، صدای جیغ هر گروه بلندتر بود باید بستنی میداد. ما عمدا بلندتر جیغ می زدیم... اما دخترها از ترس جیغشان وحشتناک تر میشد. هر بار هم بستنی می دادند. بعد چه می شد؟ الان که نمی روم چه می شود؟ یک جای زندگی می لنگد. این حالم به خاطر میترا است یعنی؟ نکند میترا آنجا بوده و خودش نخواسته زنگ بزند و ستاره را جلو انداخته، یک لحظه ته دلم شاد می شود. قفل موبایل را باز می کنم و شماره ی ستاره را می گیرم: - وای آرشی جونم! میای، بگم کجاییم؟ - میترا اونجاست؟ صدایش تابلو عوض می شود: - وا... نه، سراغ میترا رو از من می گیری! - سیروس چی؟ - سـیروس امشـب پارتی گرفته بود، بی شـعور ما رو دعوت نکرده بود. ما هم اومدیم اینجا عشق و حال، تو هم بیا دیگه! قطع می کنم. سیروس پارتی گرفته است. کجا؟ پس چرا من را خبر نکرده؟ میترا چرا گوشی اش خاموش است. ستاره را هم که دعوت نکرده، چه پارتی ای گرفته که بچه ها را نصفه دعوت کرده است! - جواد، کی با سیروس خیلی مچه؟ - بیا بیرون از فکر میترا و سیروس! - فقط بگو کی؟ نگاهم می کند و وقتی که دیگر می خواهم فریاد بزنم، می گوید: - مهران... میترا پارتی سیروس بود... باید بروم. ا گر میترا آنجا باشد... راه می افتم تا سوار ماشین بشوم که دستم را کسی می کشد. نگاهم را برمی گردانم. دست جواد به بازویم قفل شده است. - بذار کارمون تموم بشه، هر قبرستونی بگی باهات میام! از هر چی پارتی است بدم می آید، پارتی یک مهمانی است پر از دخترهای لجنی که دنبال پسرهای لجن می افتند، می خورند، می رقصند، ناز می کنند، ناز می خرند، مست می کنند و هر غلط دیگری. میترا و سیروس را با هم آتش می زنم که دارم آتش می گیرم. نه نمی توانم صبر کنم! - احمق! جلوی مصطفی زشته! - مصطفی خر کیه؟ - هـر کـی! همین جوری هم زندگی مـا تابلو. حداقل الآن اثباتش نکن! مصطفی با دست پر از کتاب می آید. جواد دستم را فشار می دهد و مجبورم می کند تا سوار شوم. نمی فهمم که کی بسته ها را جا می دهند و ناچارم همراهشان بروم تا ته ته شهر، تا حالا اینجا نیامده بودم... مصطفی و جواد از ماشین پیاده می شوند و من حتی شیشه را پایین نمی کشم، تا پنجاه بسته را در کوچه پس کوچه ها بدهند پنجاه ساعت می کشد. برای من که می خواهم دنیا را خواب ببرد خوب است. 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
سهیل صبر نمی کند تا حرفم را بشنود. با عصبانیت بلند می شود. خم می شود روی میز و صورتش را نزدیک صورتم می آورد و آرام می گوید: _ لیلا! بس کن تو رو خدا! این همه پدرت با حقیقت زندگی کرد، آتیش کجای دنیا رو تونست خاموش کنه؟ غیر از اینه که مدام خودش در سختی رفت و آمد و دوری از شما و جنگ توی این کشور و اون کشور بود. آره اینا حقیقته، اما این قدر تلخ هست که من هیچ وقت نخوام برم طرفش. می خوام راحت باشم. تو رو هم دوست دارم. می خوام آروم زندگی کنی. اگر پدرت می موند سر زندگی مجبور نبود این همه سال تو رو از خونه دور کنه، این که با پدرت سر ناسازگاری گذاشتی و تحویلش نمی گیری رو هم می بینم و هم می دونم. علتش هم تقصیر اونه. این همه حق گرایی پدرت چه نتیجه ای داشته لیلا؟ من دیگه نمی خوام تو رو غصه دار ببینم. می فهمی؟ نمی فهمم. نمی خواهم منش و بینش پدرم را اینطور ساطورکشی شده بفهمم. بستنی می آورد. سهیل لبخند می زند. بستنی را می گیرد و مقابلم می گذارد. گریه ام را قورت می دهم. چه کار سختی! باید زودتر از این یاد می گرفتم اشکم از چشمم روی صورتم نریزد. باید اشکم از قلبم بچکد. هر چند رنگ خون باشد و در رگ هایم جریان پیدا کند. این طور دیگر هر کسی جرئت نمی کرد دایه مهربان تر از مادر بشود برایم. _ لیلا! ببخش عصبی شدم. اصلا نفهمیدم چی گفتم. ببین لیلا! بیا بی خیال بشیم. من تو رو می پرستم. دیگه حرف فلسفی منطقی نزنیم. محبت مون رو باهم بگیم. راست می گوید. بین عاشق و معشوق فلسفه و منطق مزخرف ترین علم کلامی است؛ اما درست نمی گوید. با منطق عشق، فلسفه کلامی معشوقین شکل گرفته است. ولی الآن نه او عاشق است و نه من معشوق. آرام بلند می شوم. چرا عصبی نیستم؟ چون تازه دارم می فهمم دنیا چه رنگی است بر چه ایده هایی دارد جلو می رود که این قدر خشن و خونین و زشت است. صندلی را سر جایش می گذارم. نگاه به چشمانش نمی کنم تا دلم نسوزد. به آرم طلایی سر آستینش خیره می شوم و می گویم: _ راست می گی پسر دایی! اگه الآن این جا نشستیم و ادای عاشقی در می آریم و اگر موفقیم و طبل برداشتیم و می کوبیم تا عالم و آدم حسرت زده نگاهمون کنند، اگه می تونیم موسیقی لایت گوش بدیم و کافی میکس رو در عالم واقع کنار تمام این پسرها و دوستای خوشگل شون بخوریم، چون خیالمون راحته چند نفری هستند که پای همه حقایق عالم هستی وایسادند. من شاید مثل تو فکر می کردم، اما الآن ازت ممنونم که برام گفتی. هرچند که من نمی خوام افکارم مثل افکار شما خودخواهانه و پست باشه. رنگ چهره اش سفیدی را رد کرده و به سرخی رسیده. می ترسم و چشم می گیرم. بلند می شود و مقابلم می ایستد. به ثانیه ای دستش با شدت به صورتم می خورد. زمان لحظه ای می رود و بر می گردد. در گوشم زنگ بلندی به صدا در می آید، چشمانم را می بندم تا بتوانم صدای زنگ را کنترل کنم. تازه سوزش صورتم را حس می کنم. چشم باز می کنم. دستش روی هوا مانده است. تقصیری ندارد. دردش آمده، شنیدن حق تلخ است. لبخند می زنم، اما تمام تنم می لرزد. دستم را مشت می کنم. لبم را به دندان می گیرم. کاش می توانستم برای چند دقیقه ای بغض نکنم، به زحمت چشمانم را باز می کنم و نگاهش می کنم. فقط می گویم: _ حق، اون کودکیه که زیر آوار می مونه، چون جامعه جهانی سرزمینش رو می خواد. فرقی هم نمی کنه، سرخ پوست آمریکایی باشه که زنده زنده سوزوندنش، یا اون بچه کشور همسایه که گریه می کنه و می گه من نمی خوام بمیرم. حق گرسنه سومالیایی که بچه اش داره جلوش جون می ده و آمریکا گندم اضافه ش رو توی دریا می ریزه. این هم حقه، هم واقعیت. من حالا فهمیدم که باید به پدرم افتخار کنم. تا می آیم بروم دستش را مقابلم می گیرد. _ لیلا، من غلط کردم. ببین... دستم بشکنه. خواهش می کنم صبر کن. اگر لحظه ای دیگر در این فضای مستانه بمانم بالا می آورم. دستش را پس می زنم و تند پله ها را پایین می روم. از در که بیرون می روم، کسی صدایم می کند. بر می گردم. پدر و علی هستند. صورتم را می پوشانم و همراهشان سوار ماشین می شوم. جواب سوال های پی در پی علی را می دهم. هنوز گنگ و منگم. هم از سیلی ای که خورده ام، هم از سهیل. چقدر تغییر کرده است! 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
کودکی راحت می‌گذرد و بی‌دغدغه، همه چیز را بازی می‌بینی و ساده و خوب. یک قهرمان و تکیه‌گاه داری به نام پدر و مادر و یک مشت اسباب‌بازی! اما در نوجوانی یک لحظه حواست پرت بشود، یک پیچ می‌افتد وسط راهت و می‌روی... البته درست این است که دیگر متوقف می‌شوی. نوجوانی فصل زنده شدن حس‌هاییست که نه می‌توانی بگویی مزخرف است و نه می‌توانی سرت را بیندازی پایین و دنبالش بروی. فصل سردرگمی بین غرایز است و یک پدر و مادر باحال می‌خواهد تا حالت را بفهمند و همراه خودشان تو را بکشانند و دنبالت راه بیفتند تا یک وقت گم نشوی. شاید هم نوجوانی فصل شناخت است و انتخاب. چون خیلی دلت می‌خواهد یک کنجی داشته‌باشی و ساعت‌ها در این کنج تنهایی کز کنی و به هر چه هست و نیست و باید و نباید فکر کنی. غرق خیالاتی بشوی که قهرمان تمامش خودت هستی و شکست‌ناپذیری خودت یک اعتماد به نفس خوبی هم، راهی زندگیت می‌کند. همین هم باعث می‌شود که قدرت ریسک کردن را پیدا کنی؛ بالاخره تو قهرمان خیالت کج و کول‌هات هستی و در عالم واقع می‌خواهی آن خیالت را به حقیقت پیوند بزنی. اما کسی نمی‌داند که نوجوانی خودش یک درد است. مرز بین بچگی‌ها و ریش و سبیل است. من این مرز را هدر دادم؛ نه بچه ماندم، نه به ریش و سبیلم رسیدم همه‌اش شد دعوا و درگیری بین دو تیم پایتخت‌نشینی که پول پارو کردند و من را بین هیچ و پوچ تنها گذاشتند. من محصول برنامۀ نود و مجریی هستم که شور می‌انداخت در دل من بدون یک اندیشه و هدفی. با صدا و سیما قرارداد میلیونی داشت، من اما ساعت‌ها پا دراز خودش که حتما کردم مقابل تلویزیون و عربده کشیدم بابت هر گل و خطا و پنالتی و... نفهمیدم که هیچ است و بدون مایه زندگیم فطیر شد. همین هم شد که نه خودم را شناختم، نه استعدادم و نه قدرت ریسکی درونم جوانه زد. کل شب تا صبحم و برعکسش، صفحات مجازی بود و کانال‌ها و کل کل‌های هیچش. ✍️به قلم نرجس شکوریان فرد 🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃