#هوای_من
#قسمت_بیست_و_هفتم
دست مادر را آن قدر نوازش می کنم تا چشم باز می کند ، صورتش را می بوسم و کنار گوشش می گویم :
_این جا ، جای شما نیست ، زود بلند شید بریم ، پنج روزه به پای شما وایستادم عشقم !
چشم می گرداند روی صورتم و لب می زند :
_مسعود!
_نگو مسعود ، بگو هووی من ! اون که خوبه ، امروزم رفته دانشگاه که من در خدمت شما هستم ، جان من این طور نباش !
_آب داریم !
_ آب ، آب میوه ، کمپوت ، گل ، مهدی ........هر چی خوردنی بخوای هست ، ولی خودمو توصیه می کنم بخوری .
لبخند می زند و می گوید :
_زن گرفتی ، بچه داری ، هنوز لوسی ، تقصیر خودمه !
_ بازم دلتون نمیاد بگید تقصیر مسعوده می گید خودم ، حالا چی می خواهید بانوی من !
لب های سفید شده اش را بی رمق تکان می دهد و می گوید:
_آب !
صورتم را جلو می برم ، پیشانی اش را می بوسم ، چشمانش را می بوسم، صورتش را می بوسم.
_عوارضش بود !
_کی می ریم ؟
_ دکتر ازم تضمین گرفته دیگه غصه نخوری تا مرخصتون کرده .
_ بسته ها رو چکار کردی ؟
امشب حداقل پنجاه خانواده منتظر بسته ها هستند و من نرسیدم انجامشان بدهم . فقط محبوبه بسته ها را آماده کرده آن هم ناقص.
تماس می گیرم با مصطفی :
_ سلام آقا !
_ سلام بر مصطفی، کتابخونه ای ؟
_ آره........اگه خدا قبول کنه ، شیطون بذاره ، بچه ها اذیت نکنند !
_ خوبه ...... ده تا عامل برای فرار داری ، یکی هم من اضافه کنم ؟
_ جون بخواید !
_ لوس نشو ، من نمی رسم بسته ها رو ببرم ، خودت جواد رو خبر کن ، یکی تون هم بده کتاب ها رو تحویل بگیره بگذارید توی بسته ها و ببرید !
_ جواد و خبر کنم ؟ با دوستاش؟
_ نه فعلا به خودش بگو !
مادر خیره خیره نگاهم می کند ، تلفن را قطع می کنم و گزارش می دهم :
_ این دفعه عسل و بادوم می بریم با یه کتاب ، کتاب سلام بر ابراهیم رو نذر کردم از جا بلند شید ، از مسعود پولشو گرفتم . خوبه ؟
می خندد ، چقدر خوب است که می خندد ، انگار تمام ذرات عالم همراهش می خندند.
_ تو نذر کردی ، پولشو از مسعود گرفتی !
_ عقلی کردما .... مگه نه ؟
_ بله ، تعریف جدید از عقل رو هم فهمیدیم !
عقل تعریف خاصی ندارد ، چیزی است که خدا زندگی همه ی انسان ها را به آن سپرده است که متاسفانه اغلب هم غیر قابل استفاده و نو می ماند . تشخیص خوب و بد و انتخاب خوبی هاست ؛ انسان ها ذاتا خوبی را می فهمند . هر چند طی یک روند بی عقلی می روند سراغ بدی ها ؛ چون فکر می کنند حیف است لذتی را که در بدی هاست نچشند . لذتی که اگر گیرشان هم بیاید زود تمام می شود و حتی کوفتشان بشود . عقلی داریم ما انسان ها ! مادر من عاقل ترین است.
🌺 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_و_هفتم
می پرسم:
_ پسردایی! ته تعلق شما به من، یا شاید من به شما چی می شه؟
دلخور می پرسد:
_ مسخره ام می کنی؟ ته همه ازدواج ها چی میشه؟
دلخور می شوم:
_من مسخره نمی کنم. این واقعا سوال منه.
دلخور تر می شود، اما کوتاه می آید:
_ چه می دونم؟ مثل همه زندگی های عاشقانه دیگر. همه چه کار کردند ما هم همون کار رو می کنیم.
نا امید می شوم:
_ برام می گی همه چه کار کردند؟
دستش که روی میز است مشت می شود. کاش با علی آمده بودم. انگار نگاهم را دیده است. مشت هایش را باز می کند و می گوید:
_ لیلا خانم. من فلسفه زندگی کردن را این طور می فهمم که مدتی فرصت داری توی دنیا زندگی کنی. توی این مدت، جوانی از همه دوران هاش طلایی تره. باید بار یک عمر رو توی همین جوونی ببندی. من هم دارم همین کارو می کنم. بالاخره بیه سری فرصت ها و لذت ها مخصوص همین روزاست. تو که این حرف من رو رد نمی کنی. اما داری بهانه گیری می کنی.
چرا خوب شروع می کند و این قدر بد نتیجه می گیرد. الآن من برای سهیل یک فرصتم، شاید هم یک لذت و سهیل فرصت طلبانه می خواهد این لذت را از دست ندهد. آن هم در دوران طلایی عمرش.
_ نه رد نمی کنم. درست می گی. فرصت خاصی که خیلی هم بلند نیست. تکرار هم نمیشه. فقط چطور توی این فرصت، چینش می کنی و جلو می بری؟
جوانی می آید تا روی میز را جمع کند. سهیل سفارش بستنی می دهد. بستنی مورد علاقه مرا می شناسد.
_ همین طور که تا الآن چیدم. همین رو جلو می برم. چون موفق بودم.
راست می گوید که موفق بوده است. یادم افتاد که استادمان می گفت موفقیت با خوش بختی فرق دارد. بعضی ها آدم موفق هستند با مدرکشان یا شهرتشان یا بعضی در کسب و کارشان؛ اما خوش بخت نیستند. خوش بختی را طلب کنید.
_ لیلا جان! تو این همه پیشرفتی که تا حالا داشتم رو تایید نمی کنی؟ من همه چیز دارم. فقط تو رو کم دارم. متوجهی لیلا؟
این جمله ها را وقتی می گوید صدایش کمی رنگ خواهش دارد. دلم می لرزد. اگر من نخواهمش سهیل چه می شود؟ دلم نمی خواهد سهیل ناراحت شود.
_ خواهش می کنم کمی واقع گرا باش.
با این حرفش حس می کنم کمی فاصله بینمان را فهمیده است. من شاید از نبودن های پدر ناراحت و به خیلی از سختی ها معترضم، اما هیچ وقت هدف پدر را نفی نمی کنم. هیچ وقت اندیشه جهانی اش را در حد یک روستا کوچک و کم نمی خواهم.
_ پسر دایی، من دوست ندارم حقیقت های موجود دنیا رو فدای واقعیت های سرد و بی روح و القایی بکنم.
_ چرا؟ چون عادت کردی تو سختی زندگی کنی.
دلم می خواهد این حرفش را با فریاد جواب بدهم. پس او هم مرا مسخره می کند و فقط چون مرا می خواهد، این طور می خواندم. لذتی هستم که در دوره نوجوانی به دلش نشسته و حالا اگر به دستش بیاورد می تواند عشق بازی های آرزویی اش را با این عروسک داشته باشد. وگرنه آرمان ها و افکار و خواسته های من را نه می داند و نه می خواهد که بشنود، مهم نیست برایش.
با خنده تلخی نگاهش می کنم و می گویم:
_ آقا سهیل. پسر دایی خوب من. هم بازی کودکی.
و بغض می کنم. نگاهم را بر می دارم از چشمان مشتاقش که فکر می کند می خواهد حرف های باب میلش را بشنود و ذوق کرده است.
_ من و تو خیلی شبیه به هم نیستیم. راستش من توی این دنیا زندگی می کنم، نه توی رویا. همین جایی که همه آدم ها زندگی می کنند. منظورم آدم هایی که با خیالاتشون زندگی می کنند نیست. چون این افراد برای رها شدن از سختی و رنج زندگی حقیقی به خیالات و آرزو هاشون پناه می برند. طبق واقعیتی که می سازند و یا ساخته شده براشون زندگی می کنند و وقتی که به سختی های دنیا می افتند بیمار و بی تاب می شن.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#سو_من_سه
#قسمت_بیست_و_هفتم
به چند روز پیش فکر می کنم که آرشام داشت صدر و ذیل مملکت را به باد می داد، جواد بازوی آرشام را گرفته بود و محکم گفته بود:
- حواست هست؛ این مدت همش داری مهدوی رو متهم می کنی. از پیامک ها تا چند باری که همو دیدیم تا این چند روز. مثل پیام های فضای مجازی حرف می زنی. همش توهین و تکفیر می کنی. ایراد می گیری. حواست هست که جواب های مهدوی درسته اما بازم قبول نمی کنی. حواسم هست که دنبال جواب نیستی، می خوای سر یکی خالی کنی. یکی رو مقصر همۀ مشکالت بدونی. یکی رو سیبل کنی و شلیک کنی طرفش. اگه آزاد نیستی تو ایران پس چه طور همۀ حرفاتو می زنی، ایراد می گیری، هرجور می خوای رفتار می کنی، قانون شکنی می کنی، بازم میگی آزاد نیستی. مثل
روزنامه ها شدی بر علیه صدر تا ذیل مملکت حرف می زنن بعد می گن آزادی نیست. آرشام لطفا خودت باش. چته تو.
آرشام سر مهدوی داد زده بود:
- من آزادی می خوام.
- باشه آزادی شعار همه. من اگه بیام خونۀ شما اجازه میدی آزادانه به همه جای خونتون سرک بکشم یا فقط سالن پذیرایی. ما الان تو ایران زرتشتی و مسیحی و یهودی و سنی داریم. اینا دارن با عقیدۀ خودشون تو امنیت زندگی می کنن. اما تو اروپا برو ببین تا حالا چقدر به مسلمونا حمله کردن. آزادی چیه آرشام که تو فکر می کنی تو زندونی.
آرشام زل زده بود توی صورت مهدوی و داد زده بود:
- اصلا خدا کیه؟
من خودم خنده م گرفت از این حرف آرشام. وسط آن بحث این سؤال؟
مهدوی گفت:
- همونی که توی قدبلند، قشنگ و مو صاف و فرق وسط رو خلق کرده.
- کی گفته؟
- راسل و کانت و فروید و انیشتین و موسی و عیسی، باباآدم، خدا رو قبول داشتن دیگه. همشون از اینکه از زیر بته در بیان بیزار بودن. تو و اجدادت رو یکی باید آورده باشه.
- نه. طبیعت.
مهدوی بیپرده می پرد وسط حرف آرشام و می گوید:
تو رو به اجدادت تو دیگه حرف آتئیست ها رو نزن. طبیعت شعور داره که یکی رو عاقل کرده شانسی، یکی رو درخت کرده شانسی، یکی رو بز کرده شانسی، یکی رو خر کرده! جالب اینه که طبیعت زیر دست انسان قرار گرفته؛ خالق، زیر دست مخلوق!!! طبیعت کم شعور خالق انسان فوق تصور با شعور، خالق، فهمیده؟؟ خود این آتئیست ها چنان بین خودشون قانون دیکتاتوری دارن که یکیشون خلاف بره از دم تیغ می گذرونن. چطور بزرگ خودشون عاقل تر از همه است و اون وقت خالق انسان طبیعت کم شعوره؟
ببین آرشام اگه می خوای بری دنبال لذت هات نیازی نیست که زیرآب همه چی رو بزنی. با خیال راحت برو. شجاعت هم داشته باش. بگو من می خوام کیف کنم، خدا رو ندیده می گیرم. جرات داشته باش. بگو اگه بگم خدا؛ همه لذت هایی که می خوام تعطیل میشه. و...
آرشام تمام صحبت هایش با مهدوی را یواشکی ضبط کرده بود.
من و جواد و آرشام و بقیه، عضو یک گروه تلگرامی هستیم. گروه آتئیست ها. چند هزار نفر عضوند و آنها همه چیز شبهه را مسخره می کنند و زیر سؤال می برند. طوفانی از انیمیشن راه انداخته اند که خدا و همه داروندار را بکند پوچ.
کلا دار و ندارمان بر باد است.
مهدوی به آرشام گفته بود:
- تو بدون مطالعه فقط شبهه شنیدی، مثل کسی که از زبان سر درنمی آورد بعد تو، یک کتاب انگلیسی دستش بدهی. نمی فهمد. نمی تواند بخواند و مدام توی سرش بزنی که انگلیسی نمی فهمی. تو که اصلا راجع به خدا و دین هیچ مطالعه و حتی دو ساعت تفکر نداشتی. 17 سال هم بیشتر عمر نکردی. چه طور اینقدر راحت همه چیزت را زیر سؤال می برند و می پذیری. چون جاهلی نسبت به همه چیز!!
کسی که نیست؛ خودم هستم. راست می گوید مهدوی. ما تا همین دیروز هم بستنی قیفیمان آب می شد گریه می کردیم. حالا یک کم قد کشیدیم و استخوان ترکانده ایم می گوییم:
- هان خدا کو؟ من هستم تمام.
دماغمان را بگیرند جانمان در می رود.
این روزها هیچ چیز خوشحالم نمی کند. یعنی هیچکس خوشحال نیست. آمده ام خانۀ آرشام! صورت مادرش را دقیقا وارسی می کنم. اگر دومَن آرایش را پاک کنی، اصلا زیبایی خاصی ندارد، اگر رنگ موهایش را برداری، گرد پیری را می بینی. اگر لباس های بدن نما و رنگارنگش را عوض کنی. هیچی... می میرد. به تمام معنا زن های امروز دق می کنند.
رنگ ها هستند که زنده نشانشان می دهند. آرشام قرص خوردن های آخرشب مامان و مثل گنجشک به در و دیوار زدن های خواهرش را می بیند. پدر هم که ظاهرا مجیز مادر را می گوید و در خفا آن کار دیگر می کند.
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_بیست_و_هفتم
#عشق_و_دیگر_هیچ
و تیر خلاصی که به جان و تن من نشاند از خاطرات کودکیاش؛
پول هایش را جمع میکرد و برای بچهها هدیه میخرید.
آقای قاضی من از کودکی گذشتهام. یعنی کودکیام گذشت و الآن جوانم... اما عقلم اندازۀ یک سال کودکی مهدی نیست. پولهای تو جیبم را نگه داشتهام برای خودم، اینها مهم نیستها. مهم این است که مهدی یک خصلتی نداشته و یک خصلتی داشته. نداشتهاش، خودخواهیاش بود. همه چیز را نخواسته برای خودش.
اما من یک خود، گذاشتهام وسط و مدام دور زدهام، دور زدهام، دور زدهام دور خودم، خفه شدهام از بس که دور خودم چرخیدم.
یک چیزی هم داشته؛ آن هم ذهن خالی از گیر و گرفت دنیا. من یک بسته آدامس
میخرم، دانه دانهاش را حساب میکنم که به چه کسی میدهم و تمام که میشود بلند اعلام میکنم چند هزارتومان پرید!
آقای قاضی شما عضو کدام دستهاید:
مالتان را دو دستی چسبیدهاید؟ یا دلتان
دریای محبت است و دلتان را چسبیدهاید که رد مال و منال و مقام نرود؟
✨🌖| روز سوم
پایم روی سنگی لغزید و دردناک پیچید. کوهگیر شدهام. دلم میخواست بروم بالاتر از مکان دیروز اما کمی صعب العبور بود و من با خیال دیروز، راحت گام برمیداشتم.
دلخوش کردنم به دیروز، شد بیتوجهی امروز و کار دستم داد. میخواستم در هر وعده نوشتن دوگام بالاتر بروم تا هم پای قهرمانم رفته باشم؛ اما انگار دنبالش رفتن کمی سخت است. فعلا که انقدر درد دارم نمیتوانم درست فکر کنم. فقط میماند قسمت خوشِ حالم که موبایل آنتن داد و شاهرخ را خبر کردهام.
با این پا دیگر نمیشد نه بالا و نه پایین رفت. گیر افتادهام. مجبورم خودم را مشغول کنم تا هم درد کمتر اذیتم کند، هم کلافه نشوم؛ پس از حال و روزم مینویسم : ...
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃