#هوای_من
#قسمت_پانزدهم
آتوسا و مامان مقابل چشمانم از خانه بیرون می روند. یک ساعت است از اتاقم بیرون زده ام و اینجا مقابل شبکه ی ماهواره زل زده ام به فیلمی که اصلا نفهمیدم چه بود. دلم می خواست با مامان صحبت کنم. اولش که فیلم می دیدند خفه ماندم، آخرش که به رقص رسید آتوسا با جیغ و سر و صدا انقدر رقصید که... بعد هم قرار داشتند... زبان و فکم ماسید و فقط نگاهشان کردم تا رفتند. جای بوسه ی مادر را از روی صورتم پا ک می کنم. دستم بنفش می شود. به مبل می کشم تا پاک شود، قرمز می شود... رویه ی مبل را می گویم...
***************************************************
در را که باز می کنم بچه ها هستند بدون مژده. فقط اجازه می دهند که ببوسمشان و پر می گیرند سمت اتاق مسعود. می دانند که نباید به آغوشش بروند. اما مسعود خودش بی طاقت بغلشان می کند، بشری کنار می کشد و کنار می کشدشان، صدای خنده ی بلند مسعود تا آشپزخانه هم می آید و مادر آرام آرام اشک می ریزد و تند تند بساط میوه و شیرینی و شام را می چیند. طناب را برمی دارم و یک سرش را به پایه ی میز می بندم و یک سرش را به لوله ی گاز. برای اینکه به بچه ها خوش بگذرد هر کاری حاضرم انجام بدهم. وقتی که توپ را دستم می بینند فریادشان خانه را پر می کند. مسعود اصرار دارد همراه ما والیبال نشسته بازی کند. هربار که دستش به توپ می خورد لب می گزد و چشم می بندد اما کنار نمی کشد. نمی توانم اینطور ادامه بدهم، بازی را می برم سمت گل یا پوچ، اسم فامیل، دزد و پادشاه... سمت هر بازی که در آن مسعود باشد و اذیت هم نشود. محبوبه و بچه ها هم می آیند. خوشی مادر دیدنی شده است. محبوبه کنارم می کشد:
- یه خواهش!
- خانم شدی! خواهش می کنی دیگه!
وقتی می بیند نگاهش می کنم خودش متوجه می شود که احتمال قبولی بستگی به نوع درخواست دارد، نا امیدانه می گوید:
- با مژده حرف زدم قراره امشب بیاد. نه تو و نه اون نمی گید که اون روز چی بهش گفتی ولی امشب...
نمی ایستم تا بشنوم، حق را به مژده نمی دهم که بخواهم مثل این یک سال مدارا کنم. هربار که مدارا کردیم انگار که یک گناهی انجام داده ایم و رفتار او مجازات حاکم قادر بر مسعود مظلوم است.
اشتباه برخورد کردیم و او را خراب کردیم. موقع شام می آید، مادر سنگ تمام می گذارد. انقدر همه ی بچه ها را خسته کرده ام که بدون تعارف یکی یکی گوشه و کنار ولو شده و تا رختخواب می اندازیم سینه خیز به سمتش بروند. مادر نگران نگاهم می کند و به نگاه های التماس محبوبه اصلا جواب نمی دهم. مسعود را می برم حمام. امروز نتوانسته بودم عصر ببرمش.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#رنج_مقدس
#قسمت_پانزدهم
روحم نیازمند شفاست. باید تلخیهایی را که دارد خرابم میکند بجوشانم تا زهرش برود. چشمانم را میبندم و با خود زمزمه میکنم: باید مربا شوم. زیتون پرورده شوم. باید تلخی را از بین ببرم. باید باید باید… مقابل آینه میایستم و به خودم خیره میشوم. این خودم هستم یا قسمتی از یک خود. چشمانم وقتیکه خیره آیینه میشود یعنی که هیچ نمیبینند و تنها فکرم است که میبیند. پلک بر هم میگذارم و دوباره باز میکنم؛ خودم را میبینم، چشمان درشت و ابروهای کشیدهام، بینی قلمی و لبهای ساکتم را… دست میبرم و موهایم را باز میکنم. سرم انگار سبک میشود. خون در رگهایم به جریان میافتد.
شانه را روی موهایم میکشم، انگار دستی دارد سرم را نوازش میکند. با هر بار کشیدن، موهای خرماییام به بازی گرفته میشوند. منظم و صاف میشوند و دوباره مجعد میشوند. حس شیرینی میدهد دستان مهربانی که موهایم را با انگشتانش شانه میزند و آرامش وجودش را در طول موهایم امتداد میدهد. شانه را میگذارم، موهایم را سه دسته میکنم و میبافمشان.
بین گلسرهایم چشم میچرخانم. بیشترشان را پدر خریده است. چهقدر با هدیههایش به دنیای دخترانهام سرک میکشید! گلسرها را یکییکی بر میدارم و نگاهشان میکنم. چرا هر بار کنار هر هدیهای که میخرید حتماً یک گلسر هم بود؟!
خندهام میگیرد از جوابهایی که دارد به ذهنم میرسد. بیخیالش میشوم و با آخرین گلسری که آورده بود موهایم را میبندم.
بلوز دامن یاسی حریرم را که تازه دوختهام میپوشم. جعبه گردنبند مرواریدم را درمیآورم. پدرِ همیشه غایبم خریده است. نمیدانم چرا دیگران دلشان میخواهد که من اندازه خودشان باشم، اما من دلم میخواهد که بزرگتر بشوم. بزرگتر فکر کنم، بزرگتر بفهمم، بهتر زندگی کنم. گوشواره مروارید را هم میاندازم.
در اتاق را باز میکنم. صدای سوت سه برادرِ متفاوتم، خانه را برمیدارد. دست روی گوشهایم میگذارم و با چشمانم صورتهای پر از شیطنتشان را میکاوم. سعید و مسعود دو طرف علی نشسته اند و سرهایشان را به سر او چسبانده اند و همانطور که فشار میدهند، شعر میخوانند و سوت میزنند. سعید چشمانش را ریز کرده و صدای سوت بلبلیاش کمی از صدای سوت مسعود با آن چشمان گشادش را تلطیف میکند.
حالا نوبت تکههایی است که اگر به من نگویند انگار قسمتی از ویژگی مردانهشان زیر سؤال است.
– جودی ابِت شدی!
– اعیونی تیپ میزنی!
– ضایعتر از این لباس نبود دیگه!
– هر چی خواهرای مردم ژیگولند، خواهر ما پُست ژیگول!
و فرصتی نمیماند برای حرف زدن من.
دستی برایشان تکان میدهم. کیک و کادوهای کنارش انگار برایم چشمک میزنند که پدر بلند میشود و به سمتم میآید. حیران میمانم. به چشمان علی نگاه نمیکنم، چون حرفهایش را میدانم؛ اما عقلم نهیبم میزند. در آغوش میکشدم و سرم را میبوسد. جعبه کوچکی میدهد دستم و همین هیجانی میشود برای سه برادران که دست بزنند و مسعود دم بگیرد:
– دست شما درد نکنه. خدا ما رو بکشه. کاشکی که ما دختر بودیم اگر نه که مُرده بودیم.
و قهقههشان.
امشب در دلشان بساط دیگری است و یا قصدی دارند که خودشان میدانند و من نمیدانم. پدر دست دور شانهام میاندازد و مرا با خود میبرد و کنارش مینشاندم. این اجبار را دوست ندارم، اما مگر همه آنچه اطرافم است دوستداشتنیهایم هستند؟
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#سو_من_سه
#قسمت_پانزدهم
ببین رهبر ارکست دیوونه شده. چه تکون میده. نانانای نانانانای نای نای. دری ری ریم دیری ریر ریم. نانانای نای.
کرما دارن از دست و پای رهبر ارکست بالا میرن. اصال تکون تکونای دست و بدنش به خاطر کرماست والّا که هزار بار تمرین کردن و بلدند، دیگه نمی خواد اونجا سر و دم تکون بده. وای وای کرما رسیدن به سر انگشتاش. آخی خسته شدن از بس کود خوردن. ببین ببین از لای دهنشون و پیچ های بدنشون خونابه و زردابه با هم بیرون می ریزه. وای وای یارو هربار که انگشتاش رو تکون میده چند تا کرم رو پرت می کنه سمت یه نوازنده. واییی ببین ببین یکی روی سر سه تاریس، افتاد روی تنبکش، یکی روی ویولون، دو سه تا هم وسط پیانو و دوتار. کرما مغز دوست دارن وحید. دارن مغزا رو میخورن."
تو روحت علیرضا. دو ساعت خراب بودم از این تصویرسازی. جواد کوبید توی سرش تا خفه بشود، بدتر شد. جواد یکبار هم همین جا توی صورت همه زد به خاطر مهدوی. دورۀ دنیا یکجور دیگر داشت می گشت و می گشت. به نفع هیچکس هم نمی گشت. به نفع جواد هم نمی گشت. طوری جلو می رفت که انگار جواد دارد بدبخت می شود. ما که نمی دانستیم آخرش چه می شود. اما برایمان یک دیدار با مهدوی ضرر که نداشت هیچ، شاید می شد کاری کرد تا جواد از این حالتش بیرون بیاید. جواد وا داده بود! خیلی حرف بود که جواد یک کلام ما، دو کلام شده بود. شک کرده بود که شاید اشتباه می کند. شاید حرف درست دیگری هم باشد. شاید الان بدبخت است. شاید خوشبختی چیز دیگری است. روزی که رفتیم پیش مهدوی، آرشام خیلی بد مقابل مهدوی ایستاد. خیلی بد صحبت کرد. یک چیزی من بگویم؛ علیرضا این را به من گفت:
- اگر حرف مهدوی را بپذیریم باید تمام دنیا را ببوسیم و بگذاریم کنار و زندگی فقط بشود رو به قبله و سجده و رکوع. قبل از مردن می میری با بکن نکن های خدا. دیگر حتی خوردن هم کنسل می شود. مرگ خیلی بهتر از زندگی بدون آزادی است."
این شب ها که از فکر علیرضا خوابم نمی برد و مدام دارم چِکش می کنم، نمی دانم چرا همۀ صحنه های گذشته در ذهنم مرور می شود. شاید با همین فکرها خودم را آرام می کنم و الا که مدام حواسم هست که علیرضا آنلاین است یا نه. از فکر حرف هایی که می خواند و... به هم می ریزم. من برای هیچ کدامشان نه جوابی دارم و نه راه در رویی. خودم هم دارم دست و پا می زنم. تمام باورهایم به آتش کشیده شده است و نمی دانم چه کنم! باور... هه هه باوری که از کجا آمد؟ باور... باد آورد شاید.
جواد با مهدوی بیرون خانه، وسط که نه، گوشه دنج پارک قرار گذاشت.
دروغ چرا! شاید از معلم دینی بدم بیاید یا از همین آدم های نون به نرخ روز خور! اما مهدوی برایم یک سیاق دیگر بود. حالا درست که تحویلش نمی گرفتم اما خب، خیلی لارج کنارمان نشست. شوخی کرد و خندید. علیرضا را به زور آوردم. همه اول کپ کرده بودیم و یک حال متفاوتی داشتیم. شاید اگر کسی غیر جواد پایه شده بود یک نفر هم نمی آمد اما...
جواد سکوت ما را شکست و حرف را زد. یعنی جمع می خواست خودش را اثبات کند؛ بهترین راه این بود که مهدوی را خورد کند. فکر می کردم که وقتی با تندی و حجم سؤالات روبرو شود دهانش سرویس می شود. حداقل اینکه کمی رنگ به رنگ شود. اما در این وادی ها نبود. انگار با پسرهای فامیل آمده یک بستنی بزند و برگردد. راحت حرف هایمان را شنید و راحت تر زیر بار جواب دادن نرفت و فعال ظاهر شد و دعوت کرد برویم خانه اش. یعنی کمی جواب داد که ساده و معمولی بود. البته نگذاشت وارد بحث بشویم. متوقف کرد و قرار گذاشت.حال خراب من اما، من مشکلی با خود خدا نداشتم. یعنی الان که علی دارد خفه می شود این مشکلم نیست. اتفاقا دلم یک خدای قدرتمند
می خواهد که به لحظه ای "کن فیکون" کند و نشود آنچه دارد می شود. دستی بالای همۀ دست ها. به هم ریختگی من را دلداری بدهد، تنهایی از پس کار برنمی آیم.
- چت شده مامان، وحیدجان؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟
- وحید، وای مامان داداش چرا این طوریه؟
- وحید بابا، مامانت چی میگه؟ حواست به درسات هست که؟حواسم بهت هستا!
- وحید ساکتی؟ بهت نمیاد!
- کدوم گوری هستی؟ چرا نمیای؟
- خاک برسرت. کنکور اینقدر ارزش نداره که. می ریم اونور منتمون رو هم دارن. چیه این خراب شده!
حرف ها و پیام ها در ذهنم دور می زند و من هیچ جوابی ندارم. دیروز دوباره رفتم توی محلۀ علیرضا. دور زدم. سه تا جوبی را دیدم. خانۀ علیرضا را هم. دستم را گذاشتم روی زنگ که پشیمان شدم. صبر کردم. بیرون آمد. تعقیبش کردم. رفت همان خانه.
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_پانزدهم
سکوت میکند. ریز و درشت کلماتش را دارم سر هم میکنم بلکه بفهمم دارد با چه کسی به آرامش میرسد. فایده ندارد، صبر میکنم تا خودش ادامه بدهد:
ً - من خیلی نمیشناسمش. اصلا غیر از یه اسم و فامیل بیشتر ازش نمیدونم. اندازهای که از ستارخان خوندم تو کتاب تاریخ، از این نخوندم. اما همین جوری زیاد ازش شنیدم. مخصوصا الانا...
ساکت میشود دوباره و من دلم میخواهد محکم بکوبم تخت سینهاش که مثل آدم حرف بزند. اما از هیکل درشت و بازوهای ورزشکاریاش حساب میبرم.
زمزمه میکند:
- خواستی با هم بیفتیم دنبالش. شاید یه قهرمان ملی ازش دراومد.
سکوتم را که میبیند میچرخد رو به من:
- هان چطوره؟ یه قهرمان جدید! جوون هم هست. سن خودم یکم بیشتر! بعدم وقتی دادیم به قاضی دو حالت باهات برخورد میکنه:
یا تشکر بلند بالا میکنه!
یا تشکر با تعظیم بلند بالا!
غیر از این بود خودم پرتش میکنم یک بلندی که بالاتر از اون توی شهر نباشه.
شاهرخ آدم نمیشود. بعد از چند ساعت لودگی، تـازه داشت دو کلمه جدی صحبت میکرد. چشم میبندم و دوباره میشنوم:
- بگذرون با این پیشنهاد من! بعد اگه نخواستی هم رئیسعلی در خدمتته هم ستارخان و باقرخان!
با شنیدن اسم های آنها نمیتوانم نخندم!
یاد کتاب تاریخمان میافتم و شهید مدرسی که فقط یک درس است و سئوال امتحانی. و الا که مردم کلا فراموش کردهاند و دم انتخابات گیر میافتند در ریز و درشت حزبها و راست و دروغشان با تبلیغات آنچنانی.
میگویم:
- مدرس هم هست!
ّ- اوه من با سادات در نمیافتم. شوخی شوخی با ملاها هم شوخی. نیستم من!
- پس میشه امید داشت که ساکت میشی تا بخوابم.
امیدم نا امید میشود و خوابم زهر...
انگار او تشنهتر بوده برای حرف زدن با کسی تا من. آه عمیقی میکشد و میگوید:
- ننهام از دست من یه ماهه بیمارستانه! کسی نمیدونه. فقط خودم و مادرم میدونیم. من به هر دری زدم فایده نداشته. خودم دارم دنبال این حال خوب کن میرم بلکه اون یه کاری کنه؛ ازش خواستم مادرم رو بهم برگردونه. گفتم شاید تو هم بخوای بیای با هم بریم دنبالش.
آدمی که کار بقیه رو راه میندازه قهرمانه دیگه. قهرمان که شـاخ و دم نداره. از کل کشور هم میان سراغش. فقط چون خودش اهل تابلو بلند کردن نبوده خیلی کسی سر در نمیاره. خوب تو تابلوشو بلند کن. قاضی هم حرف اضافه زد من پاک میکنم افاضاتش رو!
از اینکه قاضی را زیر مشت و لگد شاهرخ ببینم لذت نمیبرم اما بدم نمیآید سروش را از هستی غایب کند.
شاهرخ پتو را میکشد روی خودش و من امیدم از اینکه سکوت کند نا امید میشود با این حرفش:
ً - حالا اصلا بلدی بنویسی. گیرم رفتی گشتی یافتی. بلدی کتابش کنی!
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃