نجوایِ‌دو‌طلبه؛
_
حسین خیلی شبیه فاطمه بود، همه از تولدش خوشحال و راضی بودیم. پیامبر کام حسین را هم با خرما برداشتند. -فاطمه جان! دخترم، تبریک و تسلیت می گویم. من راز تسلیت پیامبر را می دانستم. -پدر جان! تسلیت چرا؟ حسین امام است و پدر بقیه امامها. صدا در گلویشان لرزید. روزی می رسد که حسین هرچه کمک می طلبد، کسی جوابش را نمی دهد. عاقبت هم عده ای از امتم او را غریب و تشنه در کربلا شهید میکنند. فاطمه گریه کرد، بلندِ بلند حرف هایش بین هق هق گریه هایش بریده می شد. -چرا باید حسین را بکشند، درحالی که شما پدربزرگش هستید و من و ابالحسن، پدر و مادرش؟ -به خاطر ملک و سلطنت؛ اما نگران نباش. پسرت مهدی، انتقام حسین را میگیرد. |