😂 خاطره # ۱۷ - مگر شکلات نمی خواست؟! 😂 😄 یکی از خنده دار ترین خاطرات بنده در ایران ماجرای شکلات است! 🔳 تازه متاهل شده بودم.‌ چند ماه گذشت و منزل هنوز فرش نداشت. یک شب با خانواده ام رفتم فرش بخرم.‌ یک فرشی انتخاب کردیم‌ و خریدیم.‌ 🕔 قرار بود تا یک ساعت دیگر فرش را بیاورند. با صاحب مغازه صحبت کردم و ایشان گفت که علاوه بر مبلغی که پرداخت کردی قرار نیست چیزی به کارگر ها بدهی. ما هم سریع تر برگشتیم منزل. 🏠 وقتی کارگر ها رسیدند‌ فرش را آوردند و همان جایی که خواستم، پهن کردند. از ایشان تشکر کردم. ولی وقتی دم در رسیدند، یکی از کارگر ها گفت 🗣 <دوست داشتی شکلات هم بده> 🍬 بنده که اصلا با این اصطلاح آشنا نبودم.‌ با این که کمی تعجب کردم دلم براش سوخت... به خودم گفتم بنده خدا زحمت کشیده حالا هوس شکلات کرده، چه اشالی دارد؟! 🍫 به خانم گفتم از یخچال شکلات بیاورید.‌ ایشان هم شکلات آوردند و بنده هم با یک لبخند بسیار شیرین تقدیم آن اقا کردم.‌ 😠 آن آقا با این که هدیه ناقابل مان را پذیدفت یک اخمی زد! دیگر هیچی نگفت و رفت! 😨 بنده هم به خودم گفتم مگر شکلات نمی خواست؟! پس چرا اخم‌ زد؟!! 😳 سِرّ این اخم را چند سال بعد فهمیدم... زمانی که متوجه شدم که شکلاتی که او ازم خواسته بود یک چیز دیگر بود!! ✅ این ماجرا را برای یکی از دوستان ایرانی تعریف کردم.‌ گفت: شما ناخودآگاهانه کار خوبی کردی!! @talabekhariji