113 بعد از شام از محمد خداحافظی کردیم و من وبهار رفتیم -بهار محمد اومده که باشه،دیگه نمیره؟ -محمد وامسال محمد،وقتی ببین جایی ظلم شده نمیتون اروم بشینن اونم مرخصی اومده بعد میره دلم گرفت،یاد خانواد‌ه‌های شهدا افتادم،چطور مادرها و همسرای شهدا عزیزاشون رو بدرقه میکردن -سارا فردا صبح شهیدمیارن،میخوای صبح بیام دنبالت -شهید!!! حتما میام -چشم ابجی گلم،فردا صبح میام دنبالت دیگه ماهم رسیدیم،از بهار خداحافظی کردم چادرم رو بیرون اوردم و وارد خونه شدم وسط حیاط ایستادم،چرا من باید چادرم رو قایم کنم مگه جرمه،مگه باعث بی‌ابروی میشم اخرش که باید همه بدونن من این راه رو انتخاب کردم دوباره چادرم رو سرم کردم و وارد خونه شدم همه توی سالن نشسته بودن سلامی کردم و وارد شدم با ورودم صدای بلند سحر نظر بقیه رو هم جلب کرد -اوه،سارا خودتی،کلمه رمزشب رو بگو ببینم -منتظر کسی بودی که توقع داری من نباشم -نه انگاری خودتی😂 پدرم بلند شد وطرفم اومد -این چیه؟ -چی باباجان -سوال منو با سوال جواب نده -اگر منظورتون این چیزیه که روی سرمه،اسمش چادره میدونستم پدرم فکر کرده بازی جدیدی راه انداختم پیش دستی کردم و قبل اینکه منو با سوالاتش گیج کنه خودم همه چیز رو بهش توضیح دادم -من از زمانی که با بهار اشنا شدم رفتارش توی من تاثیر داشت،خیلی وقته خیلی چیزا رو فهمیدم من توی این مدت خیلی اشتباه کردم و خیلی باعث ناراحتی شما شدم خم شدم و دستشو گرفتم و بوسیدم و باز شروع کردم به حرف زدن -ازتون معذرت میخوام که تو این مدت باعث اذیت شما شدم من هیچوقت نمیخواستم باعث ناراحتی شما بشم اما اخرش شدم من همیشه بفکر ابروی چندین سالتون بودم الانم نه هوس هست و نه بازی و نه فیلم جدید خیلی وقته دارم تحقیق میکنم،تا اخرش راهم روپیدا کردم راهی که ختم شده به مسیرعشق عشق به خیلی چیزها،به چیزهای که در تمام سالهای زندگیم ازش ساده گذشتم مادرم بلند شد و گفت مغزتو شستشو دادن -اره،انگاری قابل دونستن و مغزم رو از کثیفیها و الودگی‌ها شستشو دادن قلب و مغزی که تیره و کثیف شده بود،میخواد تمیز و روشن بشه باباجان شماهم خیالتون راحت،کاری نمیکنم که باعث سرافکندی شما بشم انگار یکی داشت بهم میگفت چی‌بگم عین بلبل داشتم دلیل و منطق برای تمامی حرفهاشون میاوردم تمام سعیم هم کردم که قطره‌اشکی از چشمم نیاد -بابا جان من دیگه اون سارا نیستم،دوست دارم اینطوری باشم بلکه بهتر از این جلوی چشمان پدرم چادرم رو بوسیدم و به طرف اتاقم رفتم تکیه‌ام رو دادم به پشت در و همان جا نشستم قطرات اشک بدون معطلی میبارید خوشحال بودم از اینکه تونستم حرفم رو به پدرم بزنم خنده و گریه قاطی شده بود بطرف قرانم رفتم و بغلش کردم 💠خدایا بندگیم رو قبول کن من چیزهای زیادی پشت سر گذاشتم برای عبد تو شدن از خیلی دوست‌داشتنی‌هام گذشتم برای رشد کردن مقابل رنج‌های که سراغ اومد ایستادم و عبور کردم خواستم ارامش داشته باشم و تو رو داشته باشم نماز رو خوندم درست بود،من سیم اتصال ارامشم بهت وصل شد یاد گرفتم چطور جلوی خشم خودم رو بگیرم یاد گرفتم از چیزهای که دوست دارم تو دوست نداری باید بگذرم یاد گرفتم منیتم رو دور بریزم یاد گرفتم چطور مقابل تو بایستم درسته هنوز هم خیلی چیزا بلد نیستم اما سعی میکنم خودمو کامل بسازم فهمیدم گــــــــــناه ارامش من رو از بین میبره تمام مدت غرق گناه بودم و روز وشبم همش پرازتلاطم بود درست میگن اگر بشیم عبد تو خیلی چیزهای بزرگتری بهمون میدی من برای به تو رسیدن هرکاری میکنم،با هوای نفسم میجگنم تا بیشتر رشد کنم معبود من خدایا هر لحظه عشقم به تو بیشتر میشه،این عشق رو از من نگیر قرانم رو گذاشتم جلوی ایینه،سجاده‌ام از توی کمد بیرون اوردم و اونم گذاشتم کنار قرانم دیگه نباید چیزی قایم کنم رفتم سراغ کادو محمد روسریم رو سرم کردم خیلی قشنگ بود،دوستش داشتم روسری رو بوسیدم و گذاشتم توی کمدم اون پوکه‌های خالی گذاشتم روی میزم پنجره اتاقمو باز کردم،وسط اتاقم نشستم دیگه وقتش بود با امام زمان هم حرف بزنم امامی که هر گناه من باعث دلخوریش میشد😞 امامی که برای من دعا میکردن و منم انکار حضورش اقا جانم میدونم شما هم منو بخشیدی،میدونم این بنده گنهکار رو بخشید واقعا متاسفم که اینقدر بد کردم ولی قول میدم از این به بعد توی مسیری که شما دوست داری حرکت کنم فقط اقا کمکم کن،دستمو بگیر من سارا خیلی وقته توبه کردم در درگاهم من شرمنده شما و شهدا هستم من بدکردم درحق همه ولی دیگه میخوام ادم بشم،تاالان که کمک کردید هیچوقت حتی برای یک ثانیه منو ول نکنید @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)