eitaa logo
تنها مسیری ها...👣
1.2هزار دنبال‌کننده
468 عکس
97 ویدیو
9 فایل
ما اینجا میخوایم راه و رسمِ #خوب_زندگی_کردن رو یاد بگیریم😉 ما میخوایم زندگیمون رو یه تغییر اساسی بدیم و از لحظه به لحظش #لذت ببریم😍 ما #میتونیم 😉💪 ادمین: @afshari97 تبادل: @M_K_Admin اطلاعات کانال: http://eitaa.com/joinchat/2433089547C3121833ae0
مشاهده در ایتا
دانلود
88 -برسونمت خونه یا امروز با من هستی سارا جان؟؟ -مگه امروز تو میخوای بیرون باشی؟؟؟ -اره برای امشب یکم کار داریم،بیشتر پایگاه هستم،همون جایی که اون روز بردمت یادته -اوهوم پس منو ببر خونه بعد از نیم ساعت رسیدم خونه،از بهار خداحافظی کردم طبق معمول کسی خونه نبود،بطرف اتاقم رفتم سرم پر بود از سوال،باز اون حالت عجیب سراغم اومده بود همون حالتی که کنار قبرسیدعباس داشتم برای اینکه سرم اروم بگیره،رفتم طرف حمام،شاید یه دوش اب گرم گرفتن حالمو بهتر میکرد حولمو دور موهام پیچیدم و بطرف اتاقم رفتم روی تختم دراز کشیدم همش چهره اقا مرتضی و زهراسادات جلوی چشمام بود با زندگی چند شهیدی که اشنا شدم همشون عین هم بود هدفهاشون،طرزفکرشون انگار این ادمها دلبستگی به هیچ چیز نداشتن به چی رسیده بودن که از این همه چیز دل بریدن صدای زنگ تلفنم منو از فکر بیرون اورد -الو -سارا،عصر چه ساعتی بیام دنبالت -برای چی؟؟؟ -سارانکنه خوابی هنوز! تولد نغمه هست -وای اصلا یادم نبود،نه خودم میام با خداحافظی گوشیو قطع کردم اصلا یادم نبود تولد نغمه هست😖 رفتم بطرف اشپزخونه و نیمروی درست کردم و از خجالت معده‌ام بیرون اومدم بطرف اتاقم رفتم ،حوصله حاضر شدن و رفتن به تولد نداشتم اما مگه میشد،نمیرفتم نغمه منو میکشت روی تخت دراز کشیدم،دلم میخواست بخوابم اما خواب نمیرفتم.حرفایی و چیزایی که امروز شنیدم و دیدم توی سرم رژه میرفتن بطرف کمد رفتم،لباسی که برای نغمه خریدم رو توی جعبه کادویی بزرگ گذاشتم نمیدونستم چی بپوشم،با بی‌میلی یه لباسی انتخاب کردم یکم خودمو سرگرم گوشی کردم ساعت۷قراربود بریم خونه بهار البته خونه فرشید بود نزدیکای ساعت ۶بود که موهامو سشوارکشیدم،و ارایش مختصری کردم لباسی که قرار بود تولد بپوشم رو تن کردم و یه مانتو جلو باز رو انتخاب کردم برخلاف دفعات قبل زیاد وسواس خرج ندادم به لباس‌هام جلوی اینه نگاهی بخودم انداختم خوب بود همه چیز نگاهم افتاد به قران سیدعباس یه حال عجیبی پیدا کردم سویچ و برداشتم بیرون رفتم حرکت کردم به همون ادرسی که نغمه داده بود کل مسیر حواسم به رانندگی نبود همش ماجرای این اخیر جلوی چشمم بود قران،سیدعباس،چادر،زهراسادات،اقامرتضی،شهیدگمنام یجا نگه داشتم،سرم تکیه دادم به صندلی سارا مسیری که میری درسته ایا؟ سارا دنبال چی هستی،توقرار بود به چی برسی؟ عین دیوانه‌ها داشتم با خودم حرف میزدم حرکت کردم به سمت خونه فرشید بلاخره رسیدم به همون ادرس،کل مسیر رو نمیدونم چطور اومدم با تک بوقی در باز شد،وارد شدم، تعداد ماشین‌ها زیاد بود،انگاری یکم دیر رسیدم ماشین رو پارک کردم و کادو رو برداشتم و رفتم داخل @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
89 حیاط وبزرگ وقشنگی بود،به سمت در ورودی رفتم وارد سالن شدم،خیلی شلوغ بود صدای موزیک بالا بود،دختر و پسرهای زیاد بودن میان این همه ادم دنبال شیوا و نغمه بودم. دور و برم رو نگاه کردم اثری ازشون نبود. اما صحنه‌ای که داشتم میدیم برام قشنگی نداشت. با اینکه همیشه این چیزا بود و برام طبیعی بود اما اینار یه حالت بدی بهم دست داده بود. صدای بلند خنده دختر پسرا،دود،و اون بوی الکی که پیچیده شده بود گوشیمو بیرون اوردم،خواستم زنگ بزنم که دست کسی روی شانه‌هام حس کردم برگشتم و پشت سرم نگاه کردم تــــــــــــو😳 بازم تویی ترسیدم،فاصله‌ام رو بیشتر کردم -چیه کوچولو،بازم ترسیدی؟ خیلی وقت بود خبری ازت نبود مثل همیشه خوب و تودل برو👌 ترجیح دادم با این شیطان کثیف هم کلام نشم باز خاطرات بد اونروز خونه باغ برام زنده شد ازاین شایان متنفر بودم،اخه این اینجا چیکارمیکرد صدای نغمه به گوشم خورد از ته سالن داشت بطرفم میومد،یه لباس عروسکی قشنگ تنش کرده،زیبا بود،اما امشب خیلی زیباتر شده بود -سلام سارا،چرا دیر اومدی -سلام نغمه جون خوبی،تولدت مبارک عزیزم -مرسی عزیزم خوش اومدی اول برو ته راهرو سمت چپ اتاق اول -برای چی؟؟؟؟ - وا برای اینکه لباسهاتو عوض کنی شیوا و کامران هم بطرفمون اومدن بعد ازاحوالپرسی با بچه‌ها رفتم برای عوض کردن لباسهام شایان روی مبل لم داده بود و اون نوشیدنی کوفتیش رو میخورد انگار باز فکرایی توی سرش بود راهرو رو دیدم خواستم برم،یاد زهراسادات افتادم یاد همه چیز تمام چیزا عین فیلم جلوی چشمام گذشت سارا اومدی اینجا چیکار،ایا این محیط رو دوست داری،یادت رفته دفعه قبل نزدیک بود چه اتفاقی بیوفته هوای اونجا برام سنگین شد،قلبم باز به تپش افتاد برگشتم،نگاهم بصورت شایان افتاد نگاهی به دور و بر انداختم،این صحنه‌ها داشت اذیتم میکرد به سمت حیاط خواستم برم @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
90 که باز دستم از پشت کشیده شد برگشتم و شایان رو دیدم -کجا کوچولو،میخوای منم بیام دستم از دستش بیرون کشیدم -دفعه اخرت باشه دست به من میزنی،شنیدی چی گفتم -هیس،اروم باش چرا رم کردی باز از خودش،لحن حرف زدنش و اون بوی الکش داشت حالم بهم میخورد بطرف ماشین رفتم و از اون خونه زدم بیرون باز حالم بد بود،دلم گرفته بود برام عجیب که چرا از دیدن این صحنه‌ها داشتم اذیت میشدم چرا اون لحظه،توی این محیط به فکر اتفاقات صبح افتادم اصلا چرا شایان مدام به خودش اجازه میده به طرف هر دختری خواست بره خب احمق با این وضع رفتی توی اینطور محیطی توقع داری کسی بهت نگاه نکنه،کسی طرفت نیاد خودم سوال میکردم وخودم جواب میدادم صدای هق‌هق گریه‌ام توی ماشین پیچیده بود ماشین رو نگه داشتم،سرم رو گذاشتم روی فرمون بحال بد خودم گریه میکردم،به اینکه نمیدونم چی میخوام،به بدقولی خودم😔 صدای مداحی به گوشم خورد،یاد مجلسی که برای شهیدا گرفته بودیم افتادم گریه‌ام شدت گرفت،از ماشین پیاده شدم بطرف امامزاده رفتم،بنرهای مشکی نصب شده بود فهمیدم شهادت امام‌رضا هست چند هیات عزاداری بودن و عزاداری میکردن خواستم وارد حرم بشم که یک خانم محجبه‌ای گفت دخترم باید چادر سر کنی یه چادر بهم داد،چادر رو سرم کردم وارد حرم شدم سقف و دیوارهای حرم اینه‌کاری قشنگی بود،زمینش سنگ مرمر،فضای قشنگی بود هرکسی یه گوشه‌ای نشسته بود و چیزی میخوند رسیدم مقابل ضریح،با همون حالت روبروی ضریح وایسادم بغضم باز شکست،نزدیکتر رفتم چسبیده بودم به ضریح سرم رو چسبوندم به ضریح و شروع کردم حرف زدن نمیدونم چقدر اونجا بودم اما دلم اروم گرفت اونشب با خودم عهد بستم که سارا این تو بمیری از اون توبمیری‌ها نیست یبار امتحان کن،سر حرف و قولت باش اونشب توی اون مکان مذهبی،شب شهادت امام رضا،قول دادم،یجورایی توبه کردم اره من توبه کردم😔 خواستم زندگی جدیدی شروع کنم،خواستم راهی برم که سیدعباس رفت،بقیه خوبها میرن اگر ارامش،اگر اسایش،اگر راحتی میخواستم باید این راه رو هم امتحان میکردم من سالها توبیراهی بزرگ شدم،تو تاریکی قدم گذاشتم امادلم چیز دیگه میخواست،هیچوقت به ارامش نرسیده بودم.هیچوقت این خوشیا برام لذت بخش نبود فقط وقتمو پر میکرد. نمیدونم چقدر اونجا بودم و حرف زدم،یه خانم اومد کنارمو گفت التماس دعا وای اگر بدونی گناهکار عالم اینجا وایساده،اونوقت به من میگی التماس دعا 🔆خدایا کمک کن ادم بشم🔆 از حرم اومدم بیرون چادر رو دادم به همون خانم و بطرف ماشین رفتم یه زنگ به بهار زدم گفت پایگاه هست ماشین رو روشن کردم و بطرف پایگاه حرکت کردم @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
91 رسیدم به پایگاه،ماشین رو پارک کردم وپیاده شدم وارد پایگاه شدم،کفشامو بیرون اوردم،نگاهم افتاد به همون نوشته‌ای که روز اول اومده بودم 🔆حضورت در اینجا اتفاقی نبوده،بلکه یک اتفاق بوده🔆 باز اشکم سرازیر شد،انگار دنبال بهانه‌ای بود برای باریدن😔 نگاهی به دور و بر انداختم،سنگر،عکس شهدا،مداحی،همه چی مهیا بود برای تمام دل‌خستگیام با همون حال وارد سالن شدم، و زیر لب میگفتم منو ببخشید مطمنم جوگیر نشده بودم این حرفا ناخوادگاه بر زبانم جاری میشد. یه طبقه بود که جای چادر نمازهاشون بود رفتم یه چادر برداشتم و انداختم روی سرم قدمهام محکمتر شده بود. اینجا به دنبال بهار نیومده بودم به دنبال دل خودم اومده بودم،دل من اینجا اروم میگرفت اختیار نباریدن اشکهام دست خودم نبود،نگاهم روی هر قاب عکسی سُر میخورد فقط میگفتم منو ببخشید بهار و مریم و چند تا از اون دخترا ته سالن وایساده بودن و منو نگاه میکردن بهار جلو نیومد رفتم هم سنگری که اونروز برای بار اول رفته بودم نمیدونستم دارم چیکار میکنم،دلم میخواست تنها باشم فقط توی سنگر نشستم،مقابل همون عکس شهید،نپاهم افتاد به سربند یافاطمه‌الزهرا بحالت سجده افتادم روی زمین،از همه معذرت خواستم نمیدونستم خدا منو میبخشید،نمیدونستم سیدعباس منو میبخشید دستی رو شانه‌ام حس کردم بلند شدم و بهار رو دیدم،که با اون لبخندهمیشگیش کنارم نشست. -قبول باشه خانم خودم انداختم توی‌بغلش -بهار من میخوام ادم بشم بهار دلم میخواد کاری کنم که خدا خوشحال بشه یعنی منو میبخشه😔 -اره میبخشه،مگه میشه بری در خونش و تو رو نبخشه بعد از نیم ساعت که توی اون سنگر نشسته بودم دلم خیلی ارومتر شد با همون چادر روی سرم رفتم بیرون دخترا داشتن یه کارای انجام میدن،با دیدن من بلند شدن بطرفم اومدن و با فشردن دستم بهم میگفتن خوش‌امدی بهار و مریم هم اومدن طرفم،مریم همونطور که منو توی بغلش کشید گفت چقدر زیبا شدی🙂 یکی از ته سالن گفت،بیاید کمک کنید سفره رو بندازید همه رفتن کمک هم سفره‌ای انداختن و کنار هم نان و سبزی که اماده کرده بودن رو خوردن کم‌کم همه میرفتن،ازهم خداحافظی کردیم -سارا با بریم -ماشین دارم ،ممنون بهار بااینکه بهار اسرار داشت با او برم اما خواستم تنها باشم از هم خداحافظی کردیم سوار ماشین شدم و حرکت کردم بطرف خونه کل مسیر رو فکر کردم چیکار باید کنم. چی درسته،چی غلطه تلفنهای مکرر شیوا و نغمه کلافه‌ام کرده بود گوشی رو خاموش کردم @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده (منیرا-م)
92 بعد از دور زدن توی خیابونها به خونه رسیدم ماشین پدرم توی پارکینگ بود،نمیدونستم الان با این سر و وضع منو ببینه چی‌باید بگم وارد سالن شدم،سلامی کردم و بطرف اتاقم رفتم که صدای پدرم مجبورم کرد بایستم -کجا بودی سارا بدون اینکه برگردم گفتم تولد -جدی!!! ولی دوستت نغمه زنگ زد گفت اونجا نرفتی وای خدا گندت بزنه نغمه -رفتم تولد بعد دیدم حوصله ندارم برگشتم رفتم پیش بهار برای اینکه پدرم سوال دیگه نپرسه زود رفتم بالا مانتوام پرت کردم روی تخت و پنجره رو باز کردم،هوای تازه جوونی دوباره بهم میداد تمام شب رو از اتاق بیرون نرفتم،مدام وسط اتاق قدم میزدم،نمیدونستم بخواهم وارد راه جدید بشم باید چیکار کنم. نیمه شب بود و به بهار پیام دادم که باید چیکارکنم اما متاسفانه خواب بود یه دفتر برداشتم،برای خودم نوشتم من سارا در این تاریخ در روز شهادت امام رضا قول دادم که وارد مسیری تازه بشم 💠من سارا به همه قول دادم و از همه کمک میخوام 💠من سارا،دنبال ارامش و راه درست هستم و میخوام یه مدت زندگی جدیدی شروع کنم افتاب داشت طلوع میکرد دیگه چشمام توان باز موندن رو نداشت نمیدونم چه موقع خوابم برد،اما باز بخاطر خوابی که دیدم بیدار شدم من توی حرم امام رضا یه توبه‌نامه رو امضا کرده بودم و اون توبه‌نامه رو گذاشتن روی ضریح😞 دیگه خواب از سرم پریده بود و ذهنم درگیر شد منتظر شدم تا هوا کاملا روشن بشه نمیدونم چه موقعه از صبح بود که به بهار زنگ زدم بعد از چند بوق،صدای خواب‌الود بهار به گوش رسید @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
93 -جانم بهار،اتفاقی افتاده -ببخش بیدارت کردم،حتما باید ببینمت امروز -چیزی شده،نگرانم کردی؟ -نه،ولی باید ببینمت کی بیام پیشت -ساعت ۷میام دنبالت -ساعت۷😳 مگه الان ساعت چنده!!! -ساعت شش هست مزاحم جان😂 ولی ممنون امروز خیلی کار داشت،میبینمت یاعلی برای اولین بار بود من این ساعت بیدار بودم. نگاهم افتاد به قران رفتم برش داشتم خداجون سلام،میخوام از امروز اونطوری که تومیخوای پیش برم پس کمکم کن نگاهی به ایینه انداختم وای صورتمو😱 سریع رفتم دوش گرفتم و بعد از یه صبحونه‌ای خوردم زود حاضر شدم یکم به صورتم رسیدم اما ایندفعه ریمل نزدم،این روزا اشکم همش در میومد😁 شالمو انداختم روی سرم،که یادم به وصیت سیدعباس افتاد موهامو جمع کردم و شالم رو کشیدم جلو،این اولین قدم👣 کیفمو برداشتم و زدم بیرون،توی حیاط منتظر بهار بودم هوای اول صبح عالی بود،عمیق نفس کشیدم خوشحال بودم،چون میخواستم یه کارجدید کنم صدای ماشین بهار اومد،سریع رفتم بیرون بهار نگه داشت و باهمون نگاه متعجبش منو نگاه میکرد،سوار ماشین شدم -سلام صبح بخیر -جـــــــــــان😳 سارا دارم نگران میشم،دیشب سرت بجایی نخورده -وا،برای چی؟؟؟؟ - تواین همه مدتی که تو رو میشناسم اولین بار هست این موقع روز تو رو بیدار و سرحال میبینم مهمتر از همه سلام میکنی😂 -مرض مهربونی به تو نیومده -اخیش مطمن شدم خودتی،خب بگو ببینم چیکار مهمی داره ابجی من -بهار من میخوام مثل تو بشم نه،نه مثل تو نه،میخوام چیزایی که تو بهش اعتقاد داری و میدونی رو بدونم ترمز کرد و نگاهی به من انداخت دستش رو گذاشت روی پیشونی‌ام -سارا تب که نداری پس چرا هذیون میگی؟؟؟ -بهار منظورم اینه‌،میخوام بفهمم چرا افریده شدم دین چی ازم میخواد،باید چیکار کنم بهار محکم منو بغل کرد و گفت -قربونت برم،ببین من نمیگم دین چی میگه،اما یجا هست میبرمت اونجا خوبه اگر خواسته باشی صوتهاشون هم برات میفرستم با کمال میل قبول کردم @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
94 دلم میخواست خیلی زود خیلی چیزا رو بفهمم بهار اول چند صوت برام فرستاد تا نزدیکای ظهر با بهار بودم،محمد هم اخر هفته عازم بود و کمی بهار نگران بود بهار من و رسوند خونه ،گفت عصر میره مزارشهیدسیدعلی (برادرش)،منم دلم خواست برم و وعده کردیم ساعت ۵عصر بریم گلزارشهدا واردخونه شدم،سلامی کردم و به سمت اتاقم رفتم سریع اولین صوت رو گوش دادم حرفهایی که میزد متوجه نمیشدم،مدام رو یه حرف پلی میکردم اخرش نمیفهمیدم دفترم رو اوردم،بعضی حرفها رو مینوشتم 💠هرکـــسی خودش رو بهتر بشناسه زندگــــی بهترے هم خواهد داشت💠 🔆نعمت بزرگی به نام زندگی داریم. حواست به این نعمت بزرگ و با‌ارزش نیست تو یــــڪی از مهمترین افریدگان خدا هستی🔆 صدای سحر که خونه رو گذاشته بود روی سرش حواسمو پرت کرد. گوشیو قطع کردم و رفتم پاین اع امروز همه هستن،چشم نخوریم سلامی کردم به پدرم و پشت میز نشستم نگاه پدرم رو روی خودم متوجه میشدم،بلند شدم لپشو بوسیدم،چاکر بابا جون خودم بعد از خوردن ناهار و مرتب کردن اشپزخونه باز به اتاقم رفتم نگاهی به نوشته‌ها انداختم،یادم اومد اون روز توی روستا چند جمله دیگه هم یاد‌داشت کرده بودم. چمدونم رو اوردم و دنبال اون کاغذ گشتم،بلاخره پیدا کردم اون جمله‌ها رو توی دفترم نوشتم 🔆مالک من خداس.... بایدعبد بشم... برای عبد شدن باید به خدا بگیم چشم.... بایدهر اتفاقی برات میوفته بپذیری،یه مدت برای خدا باش، خدا رو حس میکنی🔆 این جمله‌ها یه چیز معنی میداد معبود من خداس،اون از افریده شدن من منظوری داشته،من همان خلقی هستم که خداوند به فرشتگانش امر کرد تا سجده کنن رفتم سراغ قران،سوره حمد رو چند بار با معنی خوندم مسیردرست یعنی همین،پس سیدعباس هم میخواد من از طریق قران راهم رو پیدا کنم برخلاف اینکه نمیخواستم بخوابم،اما بخاطر بیخوابی دیشب اصلا چشمام توان باز موندن رو نداشت دفترمو توی کشو میزم گذاشتم و روی تختم دراز کشیدم ساعت رو ۴ونیم کوک کردم. باصدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم،خیلی خواب راحتی داشتم پر انرژی از تخت بلند شدم،درونم انقلابی برپاشده بود،هیجان داشتم زود حاضر شدم،ارایش مختصری کردم و شالمو سرم کردم باز شال رو کشیدم جلو،به ایینه نگاه کردم موهای محترم برید داخل سیدعباس خوشش نمیاد،نگاهی به بالا کردم و چشمکی زدم به خدا،البته خدا هم شاید اینطوری خوشحال بشه😊 صدای تک زنگ بهار حاکی از این بود که بیرون منتظره کیفم رو برداشتم و زود رفتم بیرون سمت ماشین بهار رفتم -سلام،بهاری خوبی -سلام،وقتی ابجیم خوبه منم خوبم حرکت کردیم به سمت مزارشهدا خیلی از بهار سوال میپرسیدم،بیچاره رو خیلی خسته کردم کمی بعد به گلزارشهدا رسیدم،ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم گلها رو برداشت و به سمت مزار رفتیم اولین باری که اومده بودم میخواستم زود برم،بی‌پروا میان قبرها راه میرفتم وارد گلزار شدیم ایستادم و دستم رو روی سینه‌ام گذاشتم وگفتم ســــــــــلام بر شهدای گرامی،من باز اومدم برادرها -سارا دیونه‌شدی،بیا ملت دارن میگن این روانی چیکار میکنه😂 -چیکار به ملت داری عزیزم،شهدا رو عشقه😁 دستمو کشید و به سمت مزار سیدعلی رفتیم بهار کنارقبرنشست و گلها رو چید دیدم یه خانمی اب میریزه روی سنگ قبر رفتم کنارش و ازش ظرف رو قرض گرفتم و پر‌از ابش کردم و بردم سرقبر سیدعلی -بهار یه لحظه خلوت وبشکن،به‌پا خیس نشی باشتاب اب ریختم روی قبر و بادستم روی قبر رو میشستم -سلام برادر علی،خوبی ببین قبر روشستم باز بگید من بد هستم -سارا خوشحالم اینطور میبینمت -چطور،قبرشور میبینی خوشحال شدی😁 -قبر شستن شهدا هم لیاقت میخواد ابجی گلم بهار رو تنها گذاشتم،هر وقت میاد کلی با سیدعلی حرف میزنه منم مابین قبرها راه میرفتم و روی سنگ قبرها میخوندم چقدر شهید،از همه قشری،از همه سنی ارامش عجیبی گرفته بودم -شهدا دمتون گرم همه کمک کنید و بتونم به اون چیزی که میخوام برسم،قول میدم اخر هر هفته بیام اینجا یکدفعه صدای شیون و زاری به گوشم رسید. رفتم سمت صدا،اون ‌طرفتر داشتن جنازه‌ای رو میبردن برای خاکسپاری رفتم سمتشون،چند خانم جوان به سرو صورت خودشون میزدن عکس روی تابوت رو دیدم یه پسر جوان ترسیدم😖 وای الان یعنی زندگیش به پایان رسید،یا به گفته بعضی روحانیون اماده میشه برای زندگی اونطرف یعنی اگر کار اشتباهی انجام داده باید جوابگوی اشتباهاتش باشه الان یادم به اون متن افتاد 💠بزرگترین نعمتی که داری زندگی هست خیلیها دیگه این نعمت رو ندارن💠 @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
96 -افرین،چه زرنگ شدی☺️ بهار منو رسوند خونه بااینکه ناراحت رفتن محمد بود اما تمام حواسش به من بود. بعد از خداحافظی با بهار وارد خونه شدم تنهاسحرخونه بود،طبق روزهای گذشته کسی خونه نبود بطرف اتاقم رفتم،پنجره رو باز کردم کتابی که بهار بهم داد رو روی میزم گذاشتم و چیزهای که توی برگه نوشته بودم وارد دفترم کردم یعنی چی دنیا جای رنجه،مگه مجبوریم رنج بکشیم اره دیگه،گاهی نخواسته وارد رنجها میشم مثل همینکه من مادر خودم نیست یعنی من باید یجوری این رنج رو حل میکردم؟؟؟ از دست دادن پسری که میخواستم،اینم رنجه دیگه؟ نیم ساعتی نشسته بودم و نوشته‌ها رو میخوندم جالب بود،یعنی من اگر بلد بودم بااینها چطور کنار بیام اینقدر اذیت نمیشدم،یعنی خودم باعث این ناارامی قلبی و ذهنی خودم بودم مغزم داشت هنگ میکرد،یکم درک کردن حرفها برام سنگین بود دفتر رو بستم وبه طرف اشپزخونه رفتم بقیه هم اومده بودن،چون سکوت خونه شکسته شده بود ساراخانم این گشنگی رنجه الان،بدو رنجی رو که میکشی رو حل کن😁 شام رو کنار خانواده خوردم و زود برگشتم به اتاقم گوشیمو برداشتم و اون صوت رو پلی کردم دفترمو برداشتم و نکته برداری کردم 🔆مبارزه با هوای نفس گذشتن از دوست داشتنی‌ها برای رسیدن به اوج لذت برخلاف چیزهایی که دوست داریم عمل کنیم🔆 یعنی چی؛ این دیگه چجورشه،باید دست بردارم از چیزایی که دوست دارم،اونوقت برای چی؟؟ 💠به دستورات خدا بگو چشم،اون (من)تو وجودت رو باید از بین ببری،تکبرت باید فرو بریزه💠 یعنی من من‌های توی زندگیم رو بزارم کنار یه برگه اچار اوردم و شروع کردم نوشتن ازچه چیزهایی خوشم میاد؟ من موزیک رو دوست دارم من تفریح رو دوست دارم من مدگرایی رو دوست دارم من ازادی رو دوست دارم مـــــــــــن واقعا چقدر من تو وجودم هست داشت این بازی برام جالب میشد،چقدر منیت دارم یه خودکار قرمز اوردم و خط قرمزی کشیدیم توی دوست‌داشتنی‌ها یعنی من اهنگ گوش ندم😱 نه حاجی توام چه چیزای سخت میگی خب این یکی باشه اخر کار خب حالاکدوم دوست داشتنی رو بزارم کنار؟؟ اهل مد که نمیشه نباشم نمیتونم دوستامو و تفریحاتم بزارم کنار ازادیم هم که نمیشه😏 خیلی ضعیفی سارا اینکه پس همش هست چرا خط کشیدی😫 وای اینکه کار سختیه غلبه کردن با این هوای نفس هم چقدر مشکله رفتم کنار پنجره،نفسی عمیق کشیدم خیره شدم به اسمان ارام و تاریک ستاره‌ها چشمک میزدن،انگار لبخند خداس نکنه فکر میکنه من کم اوردم باز گفتم (من)😟 اوکی لبخندی به اسمان صاف زدم خیلخوب من‌های من من سارا،نمیخوام کم بیارم و بازی رو ببازم عجب من‌های توی خودم پرورش دادم😠 برگشتم و نگاهی به اون نوشته‌ها انداختم خدایا کمک کن تا این عمل خودسازیم رو درست انجام بدم دفترمو بستم و روی تختم دراز کشیدم هیچوقت اینقدر از مغزم کار نکشیده بودم😉 خیره به سقف اتاق شدم و نمیدونم چه زمانی شد که چشمام سنگین شد و خواب رفتم @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا‌-م)
97 صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم. -الو -توهنوز خوابی،معلومه کجایی اینروزا -تویی شیوا،توکی میفهمی صبح زنگ نزنی -بی‌زحمت نگاه به اون ساعتت بنداز،ساعت ۱۱هست چی!!!!!! چقدر خوب خوابیدم -نغمه هنوز خیلی ازت دلخوره،جواب تلفن هم که نمیدی نغمه حق داشت،شب تولدش زدم اومدم بیرون بدون اینکه بهش بگم -بانغمه حرف میزنم و توضیح میدم بهش -عصر قراره شام بریم بیرون حاضر باش ساعت ۷میام دنبالت -باکی؟کجا؟ -جان😳 کی تو سوال میکردی که الان داری سوال میکنی دو دل شدم،باید میگفتم نه -اخه عصرکار دارم ،بخاطر همین سوال کردم بعد از کلی کلنجار و حرف زدن با شیوا نتونستم قانعش کنم و قبول کردم😖 تلفن رو قطع کردم و از تخت جدا شدم پنجره اتاقم رو باز کردم و بیرون رو نگاه کردم 💟سلام خدا جون،من دوست دارم و دوست دارم بشم اون سارا خوبه،پس کمکم کن صدای قاروقور شکمم بلند شده بود،به طبقه پاین رفتم و از خجالت معدم در اومدم روی مبل لم دادم و تلویزیون رو روشن کردم برخلاف همیشه ایندفعه ماهواره رو روشن نکردم و شبکه تلویزیون رو نگاه کردم هی شبکه‌ها رو بالا و پاین زدم،واقعا شبکه ایرانی بود با چادر و مانتو اشپزی میکردن برنامه خانوادگی بود😂 ادم باش سارا،قرارشد مسخره کردن رو بزاری کنار همینطور که شبکه‌ها رو رد میکردم،یه شبکه که خانم محجبه‌ای بود داشت صحبت میکرد زیرنویس شده بود همسرشهید چقدر این خانواده‌های شهدا صبور هستن،چطور با این مشکلات کنارمیان فرزند شهیدحرف میزد،از مهربانی‌های پدرش میگفت،از دلتنگی و خاطرات پدرش،از اینکه میخواد در مسیر پدرش حرکت کند چقدر زیبا حرف میزد،گاهی چشمانش پرازاشک میشد و مهر تاییدی میشد برای دلتنگیهایش احساس شرمندگی کردم دیدگاه این کودک چی بود و دیدگاه من چی کامل نشستم و به حرفهاشون گوش دادم،هرچند دریایی از غم به دلم مینشست اما لازم بود برای من بعد از تمام شدن برنامه ،تلویزیون رو خاموش کردم یادم به محمد افتاد،قرار بود امروز بره رفتم به اتاقمو و به بهار زنگ زدم بعد از چند بوق،صدای گرفته بهار از پشت گوشی اومد -سلام سارا جان خوبی -سلام بهار،ممنون چیشد محمد رفت؟ -اره صبح زود پرواز داشتن،مادرم بی‌تابه،پدرم مضطرب حق داشتن بنده‌خداها،جایی که محمد رفته هر لحظه امکان یه اتفاقی هست نمیدونم چرا،اما من‌هم استرس داشتم.حس میکردم دل‌تنگ شدم دل‌تنگ محمد😳 وای من دل‌تنگ کسی شدم،اونم یه پسر عجیبه -میخوای بیام پیشت بهار؟ -ممنون سارا جان،فعلا که دارم مامان رو میبرم مزار سید علی -باشه کاری بود حتما بگو و گوشی رو قطع کردم سراغ دفترم رفتم و باز نوشته‌ها رو مرور میکردم کتابی که بهار بهم داد رو شروع کردم به خوندن مطالب کتاب هم جالب بود و پیچیده بعد از نیم ساعت خوندن سرم داشت منفجرمیشد تا من بیام بعضی حرفها رو درک کنم یکم زمان میبرد ترجیح دادم دوش بگیرم،تا خستگیم بیرون بره دوش اب گرم اون بی‌حوصلیگم رو برطرف کرد موهامو لای حوله پیچوندم و رفتم کنار پنجره هوا هر روز بهتر از روز قبل میشد نزدیکای ظهر بود،گیتارمو برداشتم و برای دل خودم زدم سر وصدای توی خونه بلند شد موهامو سشوار کردم و به طبقه پاین رفتم بعد از دوساعتی کنار خانواده و خوردن ناهار به اتاقم اومدم روی تخت دراز کشیدم و به کارهایی که باید انجام میدادم فکر میکردم چطور من از چیزهای که دوست ‌دارم باید دست بکشم نمیشد،سخت بود ترجیح دادم یکم بخوابم،و زودتر برم بیرون ساعت رو کوک کردم و خوابیدم بای صدای زنگ ساعت بیدار شدم،از تخت جدا شدم به طرف پاین رفتم و دست و صورتم رو شستم و یه سیب از روی میزی برداشتم و به طرف اتاقم رفتم اول از همه به شیوا زنگ زدم وگفتم خودم میام ادرس رو بده اما شیوا مخالفت کرد،نمیدونم چرا و قرار شد خودش بیاددنبالم جلوی اینه نشستم ارایش مختصر و ساده‌ای کردم،ساده‌تر از همیشه چون من وارد بازی شده بودم و قرار بود شکست نخورم سعی کردم موهامو جوری درست کنم که از زیر روسریم بیرون نیاد اخه اونطوری خوشکلتر میشدم😖 ای،ای سارا، مگه تو برای کسی خودتو خوشکل میکردی،توهمیشه خوشکلی مو بیرون گذاشتن ملاک خوشکلی نیست یه روسری بزرگ و رنگ روشن پیدا کردم،روسری لیمویی رنگ با طرحهای سفید مانتوی زردم که نسبتا بلند بود رو پوشیدم و اون روسریم روی سرم انداختم اینقدر مدل دادم به روسریم تا یکیش به دلم نشست. @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
98 بد هم نشده بود،یه تیپ متفاوت صدای تک بوق ماشین شیوا به گوش رسید ادکلن همیشگیم رو زدم و بیرون رفتم سوارماشین شدم،مثل همیشه شیوا قشنگ بود باورکن الان میگه چرا عین این دهاتیا روسریتو کشیدی جلو -او مای گاد تقبل‌الله حاج خانوم😂این دیگه چی مدلیه سارا،خفه نشی،راه نفس بزار،بکش عقب اون لامصب رو -مرض،خواستم متفاوت باشم،درضمن مگه از گلو نفس میکشی تو،عزیزم من از دهن نفس میکشم نه گلو حرکت کرد و مثل همیشه صدای سیستم رو داد بالا -وای نگو متفاوت،اینقدر متفاوت شدی حس میکنم یکی از این دخترایی که میرن حوزه رو سوار کردم واقعا اینقدر تغیر،منکه فقط روسریم رو کشیدم جلو خواستم روسری رو باز کنم مثل همیشه درستش کنم نه سارا،تو قول دادی،ایراد نداره اون روحانی میگفت با رنج کشیدن رشد میکنی،اینم یه نوع رنجه😉 -هویی سارا چته،خوبی،چرا با خودت حرف میزنی،بکش عقب اونو بابا دلم گرفت -چی میگی تو،اگر دلت به مدلی که من زدم گرفته که بزار کامل بگیره،اصلا کی به تو اجازه داده نظر بدی😡 -خیلی‌خوب بابا،حرص نکن پوستت خراب میشه مثل همیشه سرعت و لایی،خیلی دوست داشتم نگاهم سر خورد به رهگذرها،دخترای باحجاب و دخترای راحت پسرهایی که تیپ‌هاشون باهم فرق داشت چند پسری که توی پیاده رو به چند تا دختر تیکه انداختن وجالب که به دخترای چادری چیزی نگفتن ادمها برام جالب شده بودن پشت چراغ قرمز وایسادیم،ازبس صدای سیستم زیاد بود،ماشین کناریمون که چند پسر بودن شروع کردن به تیکه انداختن خودمو از توی اینه بغل ماشین دیدم،با اینکه برام سخت بود،اما از تیپم خوشم اومده بود،یجورایی خنده دار بود من با اون تیپ و شیوا با یه تیپ متفاوت ناغافل از همه جا شیوا محکم کوبید به شانه‌ام -مگه مرض داری شیوا -مرض که تو گرفتی،این از لباس پوشیدنت،اینم از الانت،چیه هی باخودت حرف میزنی؟؟ فقط نگاهش کردم و ترجیح دادم چیزی نگم کنار یه کافی‌شاپ نگه داشت،اشنا نبود برام اونجا -جای جدید پیدا کردید؟؟ -اره،خیلی دنج و باصفاس،هرشب موزیک زنده هم داره ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم. از شیشه ماشین باز نگاهی به خودم انداختم تو میتونی سارا،تیپت عالیه‌،مهم نیست دیگران چی میگن مهم هدفت هست برو دختر با شیوا وارد کافی شاپ شدیم،رفتیم محوطه بیرونش حیاط دنج و شیکی بود به طرف الاچیق رفتیم چند نفری نشسته بودن نزدیکتر که شدم،از چیزی که دیدم وایسادم -چرا وایسادی،بیا دیگه -اون اینجا چیکار میکنه؟ -کی؟اهان شایان رومیگی،نمیدونم منکه دعوت نکردم -شیوا من برمیگردم -سارا خواهشا خودت رو لوس نکن دیگه،اونروز از اون کاری که توی تولد کردی اینم از الان واقعا داری شورش رو در میاری،مثلا اومدی معذرت‌خواهی باز گند نزن نمیدونستم حق با شیواس یانه پشت سر شیوا رفتم.سلامی کردم به بچه‌ها نگاهی به شایان ننداختم رفتم کنار نغمه نشستم و جوابی نداد،بغلش کردم و بوسیدمش بعد از کلی نازکردن با من اشتی کرد -چرا اینطوری شدی تو؟ -چطور شدم؟ -نکنه کچلی گرفتی روسریتو اینقدر کشیدی جلو😂 -وا نغمه،حالا یبار خواستم متفاوت باشم ببین چیکار میکنید تو شیوا -عزیزم،اینقدر متفاوت شدی حس بدی بهم میدی😂لطفا کمش کن از متفاوت بودنت رو حرفهاشون ناراحتم میکرد،اونقدر ناراحت شدم که لبم رو مدام گاز میگرفتم -اتفاقا قشنگتر از قبل شده😉 با این حرف شایان بچه‌ها زدن زیر خنده،اومدم چیزی بهش بگم که باز منصرف شدم کامران به این بحث خاتمه داد،و بحث جدید راه انداخت بچه‌ها مشغول قلیون کشیدن شدن و منم قهوه‌ تلخم رو با تلخی حرفای امشب میخوردم حاج اقا شما هم توی اینطور جمعی بودی و مورد مسخره شدن قرار میگرفتی میخواستم بدونم اونوقت هم باز از تحمل رنج حرف میزدی؟؟ -وای سارا باز داری با خودت حرف میزنی،بیا قلیون بزن تا عقلت برگرده سرجاش😂 -شیوا بهتر نیست به اندازه حرف بزنی،یه چیز میگم که کل شب رو شات بشیا -خیلی‌خوب بی‌اعصاب شایان که فاصله‌اش کم بود با من اروم گفت صلوات میفرستی برای سلامتی من😉 دیگه تحملم تموم داشت میشد،فقط من یه امشب روسریم جلو کشیدیم دارن چیکار میکنن،خوبه چادر سرم نکردم برای اینکه حرص این یکی رو در بیارم گوشیم رو بیرون اوردم و زنگ زدم به بهار بعد از چند بوق گوشی رو برداشت -الـــــــــــو،سلام عزیزم،خوبی قربونت برم،منم دلم برای صدات تنگ شده بود -الو،سارا،خودتی،چی میگی،خوبی -اره عزیزم،چقدر حال منو میپرسی من با تو عالیم نگاه شایان رو روی خودم حس میکردم،زیر چشمی نگاهش کردم،تمام حواسش به حرفای من بود،اخمهاش هم که نگو در هم رفته بود عجیب -بوس بوس،میبینمت گوشی رو قطع کردم و نگاهی به شایان انداختم از اعصبانیت قرمز شده بود،چشمکی زدم براش که این کارم بیشتر کفریش کرد @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
99 دلم خنک شدحقته اس‌ام‌اس برای گوشیم اومد،اس از شایان😳 نگاهی به من انداخت بلند شد و چیزی به کامران گفت رفت اس رو باز کردم (بیابیرون باهات کار دارم) منم در جوابش نوشتم با تو کاری ندارم،پسره پرو (نه مثل اینکه دوست داری جلوی همه دستتو بگیرم و ببرمت بیرون) ترسیدم از حرفاش،شوخی نمیکرد کامران رو صدا زدم -جانم سارا -کامی این شایان چی میگه نگاه کن اس داده -برو ببین چیکارت داره،امشب میخواست موضوع مهمی رو بهت بگه -چه موضوعی؟ -برو باهاش صحبت کن نگران نباش -ولی من نمیرم،اصلا از اون خوشم نمیاد،کارای اون روزش هم یادم نرفته حرفمم تمام نشده بود،که صدای زنگ گوشیم بلند شد شماره ناشناس بود،ولی جواب دادم -پاشو بیا بیرون،اخلاقمو سگی نکن،فهمیدی اینقدر تن صداش بلند بود که کامی هم شنید،گوشیو قطع کرد استرس بدی باز گرفتم خدا لعنتت کنه که تو شدی سوهان روح من -بیا منم همراهت میام،قبول؟ نمیدونم چرا با این حرف کامی قبول کردم هردو بلند شدیم،که شیوا گفت -چخبره؟شایان میره،حالاشما دوتا،خبری هست ماهم هستیم😂 -انشالله خبرای خوب،فقط تو صبرکن صدای دست و جیغشون بلند شد،اینا چه دل خوشی دارن،من دارم از ترس قالب تهی میکنم اینا دست میزنن به همراه کامی به بیرون از کافی‌شاپ رفتیم کنار ماشین مدل بالاش وایساده بود،با خشم سیگار میکشید اونقدر ترسیده بودم که فاصله‌ام با کامی خیلی کمتر از همیشه شده بود روبروش وایسادیم،با حرص تمام دود سیگارش رو توی صورتم فوت کرد که موجب شد به سرفه بیوفتم -توبرای چی اومدی کامی،ایشون راه رو بلد نبودن؟ کامران رفت طرفش و یه چیز اروم بهش گفت و رفت برگشتم وکامران رو صدا کنم که محکم دستم کشیده شد -اوی چته،مگه نگفته بودمت دفعه اخرت باشه دست به من میزنی در ماشینش رو باز کرد و با یه حرکت پرتم کرد توی ماشین تا اومدم به خودم بجنبم توی ماشین نشست و درماشینو قفل کرد اونقدری ترسیده بودم که صدای قلب خودم رو میشنیدم چشمام پر از اشک شد،با نگاهی ملتمسانه نگاهش کردم بلکه کاری باهام نداشته باشه چونه‌ام رو گرفت توی دستش و صورتش اورد نزدیک صورتم،نفسهای گرمش توی صورتم پخش شد اروم کنار گوشم گفت(منکه گفتم قرار نیست ولت کنم) -اون کیه؟ دهنم بسته شده بود،نمیدونستم چی تو فکرش میگذره اینفدفعه بلندتر از قبل گفت،صداش توی گوشم پیچید -کی کیه؟؟ -خودت رو نزن به اون راه،همون خری که داشتی باهاش حرف میزدی خر،کدوم خر،کیومیگفت!؟ اهان،نکنه بهار رو میگفت -درست حرف بزن،خر هم خو....... صورتش باز قرمز شد،معلوم بود باز اتیشی شده -میخوای درست حرف زدن بهت نشون بدم؟معلومه دوستش داری -اره دوستش دارم،خیلی هم دوستش دارم حرفم تمام نشده بود که دستش بین هوا و نزدیک صورت من وایساده بود -حیف که محکم کوبید روی فرمون ماشین که دلم برای اون فرمون سوخت -گوشیت رو بده -یاد نگرفتی وسیله شخصی کسی رو نباید گرفت -سارا خفه شوالان،نرو روی اعصابم،خیلی دارم خودمو کنترل میکنم -ماشالله هرجا پا میزارم یااعصاب شماش،یا اضافه دم شما وای خدا چرا این شکلی شد،قیافش ترسناک شده بود زبونت رو مار بزنه دختر،ببین توی ماشین اونی اونوقت بلبل زبونی هم میکنی دستش رو دراز کرد طرفم،بهترین کار این بود گوشی رو بدم بهش گوشی رو اوردم طرفش که گفت رمزش رو باز کنم برخلاف میلم همینکار رو کردم و گوشی رو بهش دادم یکم جستجو توی گوشی لبخندی روی صورتش نشست و اروم گفت میدونستم داری نقش بازی میکنی وای،اون فهمید من با بهار حرف میزدم😖 خیز برداشت طرفم که خودمو چسبوندم به در خم شد و در داشبورت رو باز کرد،یه جعبه قرمز رنگ کوچیک بیرون اورد جعبه رو گرفت طرفم و درش رو باز کرد وای چقدر قشنگ بود حلقه😳 یعنی داشت خواستگاری میکرد،اونم شایان!!!!!!! امشب من سکته نزنم شانس اوردم،این روانی داشت خواستگاری میکرد -افتخارمیدی؟ -این چیه؟؟ -اع واضح نیست،زاپاس چرخ ماشینه برات کادو گرفتم😂 -هر هر،بی‌مزه سارا خانم قبول میکنی اینو از من -نه با چشمان گرد شده نگاهی کرد وشروع کرد به حرف زدن شاید از هر ده کلمه حرف یکیش متوجه میشدم همش داشتم توی دلم با سیدعباس حرف میزدم که من و از اینجا رهایی بده -حالا چی میگی؟؟ -هان،چی -نظرت رو پرسیدم برای اینکه خلاص بشم باید یه چیزی میگفتم میشه فرصت فکر کردن بهم بدی یکدفعه اینطور ازم سوال و درخواست کردی نمیتونم به این سرعت جواب بدم خنده‌ای کرد و قبول کرد صدای باز شدن قفل در‌ها برام قشنگترین صدا بود،با سرعت از ماشینش پیاده شدم و به طرف کافی‌شاپ رفتم پشت سرم شایان اومد،نگاه بچه‌ها روی ما زوم شده بود که نغمه شروع کرد به جیغ زدن و تبریک گفتن پشت سرمو نگاه کردم که شایان لبخندی روی لبش بود،شاید خنده شایان باعث شد که بچه‌ها فکر کنن من قبول کردم بدون توجه به خودشون و حرفاشون رفتم نشستم @tanha_masiri_ha
100 شیوا با همون حالت خنده گفت سارا این تیپ متفاوتت کار ساز بود😂 من دیشب خط‌قرمز نخواستم بکشم من نخواستم دوستام خط قرمزم باشن واقعا چرا اینطور برخورد میکنن،اینا تا به نفع خودشون نباشه کنارت نیستن به شدت از حرف شیوا دلخور شده بودم یادم افتاد زمانی که یه دختر محجبه میدیم چقدر مسخرش میکردیم خدا منو ببخش😔 دوست داشتم زودتر تموم بشه،تا وقت شام حرفی نزدم،گاه شایان اس میداد نگاهی بهش انداختم،یعنی میخواد تلافی کنه،تمام کاراش نقشه هست؟ بازم اشتباه کردم توی اون کتابی که بهار بهم داده بود نوشته بود انسان بزرگترین دشمنش هوای نفسشه،مقابله کردن با هوای نفس کار سختی هست و واقعا سخت بود،نتونستم امروز از پسش بربیام بعد از شام همگی اومدیم بیرون زودتر به اژانس زنگ زده بودم و درخواست ماشین دادم -شیوا جان شما برو،من خودم میرم -جان!!!چطور میری؟ -الان ماشین میرسه دیگه شیوا که توی خودش وا رفت از نغمه هم عذرخواهی کردم بابت اونروز شایان اومد طرفم و پیشنهاد داد که منو ببره -میخوام تنها باشم اگر اجازه بدید اون به خیال اینکه میخوام به پیشنهادش فکر کنم بالبخند ملایم قبول کرد ماشین هم رسید،از بچه‌ها خداحافظی کردم و سوار شدم ادرس رو دادم به راننده و سرم رو تکیه دادم به شیشه باز قطرات اشک بهانه‌ای پیدا کرده بودن برای باریدن من این مدت تمام روز‌هام رو صرف دوستام کردن چه احمقانس،زندگیم رو تباه کردم با داشتن دوست طول مسیر رو فقط داشتم به این موضوع‌ها فکر میکردم با صدای راننده به خودم اومدم،حساب کردم و پیاده شدم به طرف اتاقم رفتم.جلوی ایینه ایستادم نگاهی به خودم انداختم،دستی به روسریم کشیدم هه تو چقدر چالش ایجاد کردی امشب کتاب قران، روی میزم رو برداشتم و بغل کردم امشب مطمن شدم که این مسیر رو باید ادامه بدم،نباید جا بزنم خدایا کمکم کن مانتوام رو بیرون اوردم،رفتم سراغ دفترم اون صفحه‌ای که چیزهایی که دوست داشته بودم و (من‌های )من بود رو اوردم پاین دفترم با خودکار قرمزم بزرگ نوشتم ❌من از تمامی دوستام میگذرم❌ و یه خط قرمز کشیدم روی دوستام،باید از خیلی چیزا میگذشتم که به بزرگترین چیزا برسم رفتم سراغ گوشیم و خط رو بیرون اوردم کتابی که بهاربهم داده بود و برداشتم و رفتم سمت تختم تکیه‌ام رو دادم به تخت،و شروع کردم به خوندن 🔰انسان دارای اختیار و اگاهی هست. مقوله‌ای هست بنام تمایلات انسان🔰 خب این یعنی چی؟؟؟ 🔰انسان به یه سری چیز تمایل داره،و به یک سری چیز تمایل نداره. 〽️تمایلات اشکار وپنهان 🔅انسان قدرت انتخاب داره،انسان بدونه به چه چیزایی علاقه داره و در ذهنش یه دسته بندی مناسب از علاقه‌هاش داشته باشه🔅 💠خواسته‌های که انسان زود بهش میرسه تمایلات اشکاره انسان بطور طبیعی علاقه‌های اشکار خودش رو لمس میکنه و بعد به مرور زمان به تمایلات پنهان خودش پی میبره💠 یعنی چی اینا مگه میخوایم قایم موشک بازی کنیم که اشکار و پنهان داریم این خدا هم عجب برنامه‌ای برای ما چیده خب بقیش بخونم ببینم چی به چیه 🌀تمایلات پنهان هم لذتشون بیشتره و هم ماندگارتر تمایلات اشکار لذت کمتر و سطحی و معمولا مضر هم هستن🌀 چه جالب،خدایی این حرفش رو قبول دارم فکر کنم امروز من باهوای نفسم جنگیدم،و به اون لذت پنهان خودم دست زدم😊 من روسریم رو درست سرم کردم،با اینکه مسخره شدم عقب نکشیدم،الانم حالم خوبه،خوشحالم،مثل دفعات دیگه نیست حالم پس دارم اشنا میشم با علاقه‌هایی که قایم شده بودن 💟 اگر یه نفر تمایلات اشکار خودش رو کنار بزنه و تمایلات پنهانش رو انتخاب کنه کار ارزشمندی کرده. انقدر ارزشمند که تمام موجودات عالم هستی تشویقش میکن،میگن افرین 😍 چقدر شیرین هست حرفای این کتاب،کتاب رو بستم و روبروی پنجره اتاقم ایستادم پنجره رو باز کردم،باد خنکی صورتمو نوازش کرد حالم خوب بود،سبک بودم،دستام باز کردم و شروع کردم چرخیدن وسط اتاقم من به یه علاقه پنهانم رسیدم،من تونستم با هوای نفسم مبارزه کنم وسط اتاقم نشستم و خیره به اسمون بی‌ستاره که از پنجره اتاقم نمایون بود زل زدم سیدعباس توخوشحالی الان? خدایا تو الان خوشحالی؟ امام زمان توچی،تو خوشحالی،خوشت میاد دارم برای بدست اوردنت با هوای نفسم میجنگم😞 من برای اینکه دل شهدا و خدا و امام زمان رو بدست بیارم با هرچیزی میجنگم از این بازی که شروع کرده بودم خوشم اومده بود شب پر تنشی بود،به سمت تختم هجوم بردم و راحت خوابیدم @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
102 کتاب رو بستم و دراز کشیدم خوشحال بودم از اینکه قراره فردا همراه بهار برم بیرون جاهایی که اون میره لباس من بدرد اونطور جاها نمیخوره رفتم سمت کمد لباسهام نگاهی به کل مانتو و شلوارهام انداختم همه مانتوها و شلوارها کوتاه باید یه فکری برای اینها کنم هی سارا خانم راه درازی در پیش داری،اخه باید از اینا هم میگذشتم در کمد رو محکم بستم اع سارا،این هوای نفسته،نگاه میخواد دلخورت کنه ای خاک،واقعا خل شدم،یعنیا یه غول ساخته بودم برای خودم نفس عمیقی کشیدم خب سارا جان ناراحتی نداره،حالا یه مدل دیگه مانتو میگیرم،اینا خیلی هم تکراری شدن😊 به طرف تختم رفتم و دراز کشیدم نمیدونم چقدر خوابیده بودم که صدای زنگ خانه من و از خواب نازنینم بیدار کرد چقدر پیله هم بود،خب در باز نمیشه بیا برو برخلاف میلم با چشمان خوابالود از تختم اومدم پاین و رفتم طبقه پاین هان،اینکه نغمه هست😳 خودت رو حاضر کن سارا،بیخیال باش به حرف‌هاش و طعنه‌هاش در رو باز کردم و بطرف اشپزخونه رفتم تا کافی درست کنم -سارا،زنده‌ای یا نیست و نابود شدی کی ادم میشی تو،هر لحظه یطوری از اشپزخونه بیرون اومدم -سلام،خوش اومدی با ضربه‌ای که ناغافل نغمه بهم زد یکم تعادلم رو از دست دادم پشتمو کردم طرفش و نفسمو بیرون دادم اروم باش سارا،تو باید از این رنجها موفق بیرون بیای دو کافی درست کردم و رفتم توی سالن خیلی چهره‌اش عصبی بود،با لبخند کنارش نشستم -بفرما -معلومه این گوشیت کجاس،نمیگی چقدر زنگت زدیم نمیدونستم چی بگم،سکوت کردم بلند شد و بطرف اتاقم رفت پشت سرش رفتم در اتاق رو به شدت باز کرد یه چرخی توی اتاق زد،زنگ زد رفت طرف گوشیم -این میگه خاموشه،ولی اینکه روشنه خطتت رو عوض کردی؟؟ کتابهای که گرفته بودم روی تختم پخش بود یکیش رو برداشت و نگاهی بهش انداخت این کتابا چیه،شهید......😂 کتابها رو جمع کردم،کذاشتم کنار رفت سراغ دفترم برداشت و بلند بلند میخوند -این چرت وپرت‌ها چیه که نوشتی؟ سرت جایی خورده این بی‌کلاس بازیا چیه داری درمیاری اهان مدل روسری اون شبت برمیگرده به خوندن این کتابا برادرها گفتن خواهرم حجابت رو رعایت کن😂 داشتم از اعصبانیت منفجر میشدم،حق نداشت به شهدا بی‌احترامی کنه -ربطی به این چیزا نداره کارتو بگو،اومدی اینجا برای دعوا؟؟ -بهتره تو تعریف کنی جان من کیو تور کردی😂 رفتی از این پسرای یقه بسته،بسیجی پیدا کردی دوست پسرت گفته از این چرندیات بخونی حاج خانم😂 این نغمه بود؟این داشت این حرفا رو میزد کسی که چندین ساله منو میشناسه،میدونه من اهل تور کردن نبودم،اهل رفیق شدن نبودم،الان چرا داره اینا رو میگه -چیه خانم،روزه سکوت گرفتی،نکنه اجازه نداده با دوستات حرف بزنی -بسه نغمه،احترام خودت رو نگه دار -نگه ندارم میخوای چه غلطی کنی میدونی این شایان بدبخت منتظر جوابته توکه کسی زیر سرت بود،چرا عشوگری کردی برای اون،چرا اونو امیدوارش کردی -خفه شو،من کی عشوه‌گری کردم برای اون تو واقعا دوست منی،تو همون کسی هستی که بهم میگفتی ابجی،ابجی میفهمی چی میگی اره اون گفته روسریم رو درست کنم اما پسرنیست،دوست پسرم نیست خـــــــــداس اصلا میفهمی،چی میگم -هه،برو خودتو سیاه کن با اعصبانیت از اتاق زد بیرون اشک از چشمام بی‌وقفه سرمیخورد،دلم شکست حرفاش خیلی سنگین بود😭 روی تختم نشستم خدایا برای رسیدن به تو اینقدر باید سختی بکشم😞 با اینکه اول راه هست اینطور دارن تحقیرم میکنن،وقتی خانواده،فامیل بفهممن چی میشه خدایا من میخوام به تو،به امام زمان برسم کمکم کن،دستم رو بگیر،تنهام نزار میدونم تمام عمر بد کردم،و اینها نتیجه کارهای خودمو حالا تو کمک کن،تا از این سختیها راحت عبور کنم ببین سارا تو یه عمر رفتی دنبال تمایلات اشکار ببین چه زود تموم شد،همش هم به ضررت تموم شده @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
103 بلند شدم و رفتم طرف قران،اونو بغلش کردم و چند دقیقه‌ای نشستم دلم اروم گرفت،کتاب رو بوسیدم و گذاشتم روی میز رفتم طبقه پاین،بطرف اشپزخونه رفتم و خودمو سرگرم کردم با اشپزی کردن بعد از مدتها دستی به این کارا زدم شام خوشمزه‌ای درست کردم😋 تمام شب رو در کنار خانواده‌ام سپری کردم نیاز داشتم به محتویات اون کتاب خوندنش به من ارامش و انگیره میداد بعد از سپری شدن شب،به اتاقم رفتم کتابم رو برداشتم و روی تختم دراز کشیدم بقیه مطالب رو خوندم 🔰رنج چیه؟ رنج بدبختی،مکافات،گیر کردن بین دوراهی،مریضی،هرچی که ازارت بده میشه رنج 😖 دوستای بد و بی‌معرفت 💠رنج یعنی من به دوست داشتنی خودم نرسیدم. اخ دمت گرم کل حرف دل منو تو یکه کلمه خلاصه کردی 💠رنج یه موضوع طبیعی توی دنیاست،وبه هیچ وجه نمیشه ازش فرار کرد همین که انسان قرار باشه از بعضی دوست داشتتی‌ها و علاقه‌های خودش رو کنار بزاره قصه رنج هم پیش میاد واقعا درسته،خب من وقتی باید از اون چیزایی که میخوام بگذرم یا بهش نرسم خیلی افسرده میشم خب جناب کتاب می فرمودید 💟انسان اساسا برای رنج و لذت افریده شده جان😳 خب برای چی،چطور خدا مارو دوست داره که میخواد رنج هم بکشیم یادم به حرف خاله رعنا افتاد،انروز درحال نان پختن میگفت رنج و سختی همیشه هست،اگر قرار بود ادم سختی نکشه که یباره میشد بهشت راست میگفت،خیلیا سختی میکشن و توی همین سختی‌ها رشد میکنن و بعدها سودش رو میبرن 🍁زندگی ما خلاصه میشه در مدیریت رنج‌ها و لذت‌ها🍁 〰چگونه از رنج‌ها بگذریم و به لذت برسیم❓ منم نمیدونم،واقعا چطور با رنج کشیدن میشه طعم لذت رو چشید؟ 👣قدم اول اگاهی انسان بدونه و اگاه باشه که قطعا در این دنیا رنج هست،قطعا دچار سوءتفاهم میشه 🌐اگر انسان با اختیار خودش به دنبال تحمل رنجهای خوب نباشه،دنیا اجبارا به اون ادم رنج‌های بد رو میده🌐 چه جالب هیچوقت از این دید به این چیزا نگاه نکرده بودم درست میگفت،من اگر از اول بلدبودم چطور با یکسری مشکلاتم کنار بیام الان این رنجهای بد رو نمیکشیدم @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
104 نمیدونم چه ساعتی از شب که خواب رفتم. نزدیک به ساعت ۱۰بود که از خواب بیدار شدم. اتاقم رو مرتب کردم،به طبقه پاین رفتم طبق معمول خونه سوت‌و‌کور بود،صبحونه‌ای خوردم باید میرفتم بیرون مانتو و شلوار مناسب میخریدم بعد از خوردن صبحونه سریع حاضر شدم و سویچ برداشتم و بطرف مرکز خرید حرکت کردم به پاساژ همیشگی رفتم،ماشین رو پارک کردم و بطرف مغازه رفتم چقدر لباس‌های رنگی خوشکل بعد از دوساعتی تونستم یه مانتو وشلوار مناسب بگیرم حداقل کوتاه و پاره نبودن بطرف خونه حرکت کردم پاکت‌های خریدم رو برداشتم درب رو باز کردم بطرف اتاقم رفتم،باید یه دوش میگرفتم بعد از دوش گرفتن و سشوار کشیدن موهام،مانتو جدیدم رو یه اتوی مختصری زدم وقت ناهار رفتم پاین و باز با خانواده بودم. بهار زنگ زد وساعت ۵قرار بود بیاد دنبالم بطرف اتاقم رفتم،عجله داشتم برای رفتن برای همین زودتر حاضر شدم،ارایش کمی انجام دادم،و موهام رو جمع بستم که بتونم درست روسری سرکنم. نگاهی توی اینه به خودم انداختم،در کمتر از دوماه بود که من یکسری تغیراتی روی خودم انجام داده بودم. و این حس قشنگترین حسی بود که تا به الان داشتم. صدای زنگ گوشیم بلندشد.قطعا بهار بود -الو -سلام سارا جان،من تا ده دقیقه دیگه اونجام بعد از خداحافظی با بهار،مانتو جدیدم رو پوشیدم مانتو روی زانوم بود،حس میکردم توی دست وپامه،یا برام خیلی بزرگ بود یه روسری که به رنگ مانتوام بیاد انتخاب کردم با هر سختی بود،مثل اونشب روسریم رو درستش کردم. کیف و برداشتم و بطرف طبقه پاین رفتم.منتظر بهار بودم صدای تگ زنگ گوشیم حاکی از این بود که بهار بیرونه بیرون رفتم،مثل همیشه زیبا بود،حتی با اون چادر مشکی که همیشه سرش بود -سلام -سلام خانم،چه خوشکل شدی -بهم میاد ؟ -اره عزیزم،خیلی صورتت زیبا شده همیشه بهار به من انگیزه میداد. خیلی حرف توی ماشین رد‌و بدل شد. رسیدیم به همون مکانی که قرار بود بریم. یه خانه بزرگ و سیاه پوش با ورودمون به مجلس بهار احوالپرسی کرد با خانمها اکثریت چادر سرشون بود،چقدر چهره‌های مهربان مادر بهار به سمتمون اومد نمیدونم یهو چرا هول کردم بادستپاچگی سلام کردم مادر بهار،با روی خوش جواب سلامم رو داد و از ما دعوت کرد که اونطرف مجلس بشینیم از جو و محیطش خوشم اومد،یه روحانی صحبت میکردن نشستن ما همانا و چایی اوردن همانا چای برداشتیم و بهار ساکت نشسته بود. -بهار حالا چیکار کنیم -کاری قرار نیست انجام بدیم،سکوت کن و گوش بده -به چی گوش بدم؟؟؟؟ -به حرفهای حاج‌اقا -هوف بهار،جا به این خوبی،اینهمه خانم نشستن بشینیم حرف یه حاجی رو گوش بدم بهار نگاهی بهم انداخت و خندید و گفت -تو چند دقیقه سکوت کن،ببین خوشت میاد یا نه یکم جابجا شدم،شروع به خوردن چایم کردم. به خانمها نگاه میکردم،به چادرهاشون،مدل روسری‌هاشون چقدر همه ساده و زیبا بودن همه عین هم نگاهم به مادر بهار افتاد،مادرش گاهی خوشامدگویی میکرد و گاهی با خانمها حرف میزد با اینکه پزشک بودن اما خیلی خانم بی‌الایشی بودن چقدر برخوردشون گرم بود،دفعه دوم بود که میدیمشون توی این فکرا بودم،که یه حرف از اون روحانی توی سرم پیچید 💠خدا به نماز خوندن من وشما احتیاج نداره،اون میخواد ادب یاد بگیریم،اون میخواد مبارزه با هوای نفست رو یاد بگیری💠 نماز!!!!! این مدت اصلا در مورد این تحقیق نکرده بودم گوشهام رو تیز کردم برای شنیدن بقیه حرفاش 🔅ما زمانی رشد میکنیم که روحمون توسط لبه تیز نماز ساییده بشه🔅 جان!!!؟ یعنی چی،وای این روحانیون که میرن بالای منبر واینقدر روحانی حرف میزن و فکری به حال یکی مثل من رو نمیکنن😫 خب یکم واضحتر بگید دفترچه‌ام رو از کیفم بیرون اوردم و شروع کردم به یاداشت کردن ما نمازمون رو درست کنیم بقیه چیزها درست میشه یعنی نماز خواندن اینقدر مهمه،منکه میخوام درست بشم یعنی باید نماز بخونم؟؟ 🔰نماز در مرحله اول سختی دادن به خودت است،نه خوشی کردن معنوی🔰 یعنی سخته نماز؟؟؟ اره والا سخته دیگه یهو از خواب بگذری و بری نماز 💟نماز در گام اول مودب شدن و رعایت ادب است💟 خیلی حرفاش قشنگ بود،اینقدر محو حرفاش شده بودم که دیگه حواسم به جمع نبود رعایت و ادب در برابر خدا گوش بفرمان خدا نماز خواندن یه تمرین بود برای هوای نفس خیلی نکته برداری کردم.با صدای صلوات فهمیدم صحبتهاشون به پایان رسید -اع بهار چرا تمام شد😒 -تو که اول شاکی بودی☺️ عزیزم همش که وقت برای ایشون نیست،چند روزی هست این جلسه،بازم میایم خیلی خوشحال شدم،حرفای این روحانی خیلی به دل نشست هیچوقت در مورد نماز خواندن اینطور فکر نمیکردم،پس باید منم شروع میکردم😁 بعد از پذیرایی شدن و کمی اونجا بودن،از مادر بهار خداحافظی کردیم و از اون محیط بیرون اومدیم چه حس خوب و قشنگی بود،چی داشت اینطور جاها که ارامش به من میداد @tanha_masiri_ha
105 -بهار،چقدر حرفاش جالب بود هیچوقت اینطور به نماز خوندن نگاه نمیکردم -اره حرفاشون قشنگه،خوبه ادم بدونه برای چی نماز میخواد بخونه،دین درس بزرگی به همه ماها میده -فردا هم میایم؟ -اگر خوشت اومده،اره میایم باز -اره میخوام بقیه حرفاشون رو بشنونم،ببینم اصلا اصل نماز خوندن چیه؟ بهار منو رسوند و خودش رفت احتیاج داشتم به فکر کردن به اتاقم رفتم،این روزا اتاقم پرشده بود از برگه‌های یاداشت وکتاب کمتروقت برای چیزهای دیگه داشتم چیزهایی که یاداشت کردم رو به دفترم منتقل کردم ♻️خدا به نماز احتیاج نداره،نماز گام اول مودب شدنه،نماز تمرین با هوای نفسه♻️ این متن رو نوشتم و زدم به اینه میزارایشم کتاب زندگی شهید...... رو برداشتم و شروع کردم به خوندن چقدر زندگیهای قشنگ و ساده‌ای داشتن شهدا به دور از تجملات،مد،به دور از مغرور بودن اما چقدر اخلاق مهربان و بخشنده،اهل کمک به همه،رعایت در لقمه حلال واقعا رفتارهاشون زیبا و دلنشین بوده چشمام به زور باز بود دیگه،کتاب رو بستم و گوشیم رو روی ساعت گذاشتم و خوابیدم صبح با صدای ساعت از خواب بیدار شدم،تختم رو مرتب کردم و به طرف اشپزخونه رفتم و صبحانه‌ای خوردم باز به اتاقم برگشتم،موزیک روشن کردم ⛔️اوه،موزیک فعلا نه حالا این اهنگ رو بخونه بعدش خاموش میکنم اع این صدای هوای نفسم بود یعنی😬 با سختی زیاد خاموش کردم،واقعا سخت بود،منکه از بچگی،هر روز هرشب باصدای موزیک و اهنگ به کارام میرسیدم الان باید خاموش کنم هوف،ولی چاره‌ای نبود،باید گاهی از چیزای سطحی بگذری تا به چیزهای خیلی بزرگ و با ارزشتر برسی. به یاد اینکه عصر بهار میاد و میریم اون مجلس خودم رو سرگرم کردم یه روسری دیگه انتخاب کردم و گذاشتم کنار همون مانتو وشلوارم امروز کسی خونه نبود و از ناهار هم خبری نبود خودم مجبور شدم یه چیز ساده درست کنم بطرف اشپزخونه رفتم و با قاطی کردن چند چیز یه چیز جدید درست شد😂 اما خوشمزه بود بعد از خوردن ناهار،بطرف اتاقم رفتم و یکسری مطالب رو یاداشت کردم روی تختم درازکشیدم،و به اطرافم نگاهی انداختم چه سارای جدیدی☺️ داشتم با من‌های وجودم مبارزه میکردم خیلی اروم اروم داشتم در مسیر دیگه قدم میزاشتم بیقرار بودم،دلم میخواست زودتر بریم جلسه ایندفعه من پیش قدم شدم و با بهار تماس گرفتم بعد از کلی سفارش که زود بیاد رفتم حاضر بشم،مانتوام رو پوشیدم موهای اتو کشیده‌ام رو باز به حالت جمع بستم روسریم رو خیلی خوشکل بستم،بعد از پنج دقیقه بهار اومد سریع کیفم رو برداشتم و بطرف پاین رفتم -سلام بهاری،بزن بریم -سلام خانم،چه با عجله -بهار زود برس،میخوام اول بحث‌ها برسم حرکت کردیم بعد از ۲۰دقیقه به مجلس رسیدیم وارد شدیم،بازم مثل دیروز بهار با همه احوالپرسی میکرد مادر بهار با روی خوش بطرفمون اومد و با استقبال گرم مارو راهنمایی کرد کجا بشینیم تا نشستم منتظر بودم چایی برامون بیارن،اخه چای دیروز خیلی چسبید😁 -بهار چایی نمیارن؟؟ -جان!!!!اومدی چایی بخوریی😂 هنوز حرفمان تمام نشده بود که یه دختر خانم برامون چای اورد صدای روحانی به گوشم خورد سریع خودکار و دفترچه‌ام رو بیرون اوردم -حاج‌اقا هم اومدن سارا -هیس،خودم فهمیدم،حرف نزن فعلا -جان😳😳 تادیروز خودم میگفتم حرف نزن -اع چیزی نگو بهار اون روحانی شروع کرد به حرف زدن منم حرفهایی که برام جالب بود رو مینوشتم 💠نماز بالابرنده مومن است. 🔰مهمترین وسیله‌ای که خداوند برای حرکت به سمتش قرار داده نماز است. 😳جدی،یعنی راه نزدیک شدن به خدا نماز خوندن هست 🌐اساسا قیمت یک ادم به کیفیت نماز شخص است. 🌀منشاء همه شکست‌ها و همه پیروز‌‌ی‌ها نماز است ✔️نماز طوری هست که اگه درست انجام بشه همه موفقیت‌ها رو میتونید کسب کنید. ✔️هرچقدر معرفت بیشتر حضور قلب در نماز هم بیشتر 🔵اگر کسے به حقیقت نماز برسد.نمازش تمام بدی‌ها رو ازش دور میکنه و این اخر خوشبختی هست🔵 چه جالب،یه نماز اینقدر مهم بود چقدر قشنگ پس نماز خوندن یه خم و راست شدن نیست،چند تا ذکر عربی نیست نماز راه رسیدن به خدا و وقتی به خدا برسی این همون اخر خوشبختیه منم هدفم اینه به خدا برسم،به ارامش،به مسیرخوشبختی چقدر مثالهایی که این روحانی زد قشنگ بود گام دوم👣نماز متفکرانه خب این یعنی چی؟؟ 🔆وقت‌های که در خلوت خودمون هستیم نماز رو با ارامش و ارام بخوانیم🔆 بازم مثالهای قشنگ،دقیقا حرفهاشون درست بود باز صدای صلوات بلند شد حیف چقدر زود تمام میشه،تا به جاهای جالب میرسه بحث تمام میشه☹️ تمام نکات مهم و کلیدی رو یاداشت کردم @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
106 با اون جمع صمیمی خداحافظی کردم و به خانه برگشتم بابهار خداحافظی کردم ،سریع به داخل رفتم و بطرف اتاقم هجوم بردم رفتم سراغ دفترم،تماچیزها رو یاداشت کردم من در این مسیربعد از اینکه خودمو شناختم باید خدا رو میشناختم اول باید خدا رو میشناختم توی این مدت،فهمیدیم بزرگترین دشمنم هوای نفسمه و خداوند نماز رو برای من قرار داده تا من یادبگیرم چطور بر هوای نفسم غلبه کنم اینقدر نماز مهم بوده و من همیشه یه نگاه ساده بهش داشتم شب رو با ارامش کامل خوابیدم صبح تا عصر کارهای همیشگی انجام دادم،منتظر بودم وقتش بشه تا برم اون جلسه عطش پیدا کرده بودم به حرفهای اون روحانی یه نکته‌ای فهمیدیم امروز،من با جون ودل نشستم به حرفهای روحانی گوش دادم،الان اینطور تشنه شنیدن و رفتن شدم اگر به حرفهای خدا دل بدم و با جون‌و دل عمل کنم چی میشه اینروزها ارامش قشنگی داشتم،حس خوبی داشتم نزدیک رفتن بود،حاضر شدم و منتظر بهار عقربه‌های ساعت نمیگذشت،رفتم بیرون از خانه وایسادم تا بهار بیاد تا ماشینش پیچید توی کوچه،دویدم به طرف ماشین،که نخواد بیشتر بیاد توی کوچه بهار با چشمان متعجب نگاهم میکرد سلام بهاری،بزن بریم تا دیر نشه -سلام خانم عجول،چشم خیالت راحت دیر نمیشه کمی بعد رسیدیم،سریع پیاده شدم -زود باش دیگه بهار من میرم توام بیا -ای بی‌معرفت،اومدم وارد شدیم بااحوال پرسی کردن رفتم سر جای همیشگی نشستم،انگار اونجا زده بودن بنام من زودتر از بهار نشستم و با اشاره دست بهش میگفتم بیاد بهارکنارم نشست،داشتم دفترچم رو بیرون میاوردم -سارا چایی بردار -توبردار بهار،کار دارم همه چیز اماده بود،فقط منتظر بودم تا حاج‌اقا بیان منتظر صدای اشنا بودم،چای‌ام رو خوردم که صدای اون روحانی از بلندگو به گوش رسید رفت سر بحث دیروز،منم شروع کردم به یاداشت برداشتن 2⃣نماز متفکرانه چیست؟؟؟ نمیدونم حاجی شما بگو تا منم بفهمم 🔰یعنی بدونی در مقابل چه کسی هستی،بدونی داری چی میگی،بدونی در چه جایگاهی هستی خب اینکه سخته،حواسمون باشه تونماز حرکت اضافی نکنیم،یااینکه فکر کنیم مقابل کی هستیم ♻️نماز متفکرانه یعنی نمازی که همه مشکلات رو مثل کفش بزاریم بیرون حرم و فقط خودمون وارد حرم بشیم چه فرضیه قشنگی پس یعنی باید خالی،بدون فکر وخیال بریم در محضر خدا 3⃣گام سوم،نماز ایینه انسان هست. 🔅در این گام خودمون وهم نمازهامون رو بشناسیم🔅 📢دنبال ارامش واقعی میگردی⁉️ اره حاجی،من دنبال ارامشم،بقیه رو نمیدونم 💟اگر دنبال ارامش داییمی میگردی توی زندگیت،باید توی نماز پیدا کنی💟 واقعا!!!!!! راست میگفت،این شهدا هم مدام دنبال نماز اول وقت بودن،حتی توی جبهه 🔰هرگاه دیدید در عبد بودنتون لغزش بوجود میاد،بدون هیچ درنگی برید نماز بخونید. ♥️وقتی نماز میخونید،خودتون رو در اغوش خدا میندازید،چه اغوشی امن‌تر از اغوش خدا♥️ چقدر حرفاش ارامش بخش هست،اغوش خدا،تا حالا امتحان نکردم،دلم میخواست مزشو بچشم 🔵درک کنید معنی(سبحان‌ربی‌العظیم‌وبحمده) ✔️دستگاه تنظیم کننده روح شما نمــــــاز است. ✔️نماز فقط برای اخرت نیست،برای اباد کردن دنیا هست. ☑️اگر میخواهید درست زندگی کنید،اول باید نماز بخونی،نماز بخونی تا لذت ببری و از زندگی کیف کنی،بعدش با خدا رفیق میشی. حس عجیبی پیدا کرده بودم،راس همه اینا خداس،نماز نزدیک کننده به خداس حال عجیبی پیدا کرده بودم،درونم که همیشه عین دریای طوفانی بود،الان ارامش خاصی گرفته بودم حرفهایی که راجب نماز توضیح میدادن خیلی زیبا بود،مثالهایی که میزدن هیچوقت نگاهم به نماز اینطور نبود،برام چیز قشنگی نبود الان با اینکه نخونده بودم،اما عطش پیدا کردم به خوندش دلم اغوش خدا رو میخواست،دلم محبت بی‌منت خدا رو میخواست با صدای صلوات فهمیدم باز بحث تمام شد. @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها... نویسنده(منیرا-م)
107 بعد از اتمام جلسه،کمی بیشتر بودیم هرکسی بحث میکرد راجب صحبتهای امروز بعد از کمی نشستن منو بهار مجلس رو ترک کردیم و به سمت خانه حرکت کردیم. -چطور بود سارا؟ -خیلی خوشم اومد بهار،این روحانی درست میگفت باید نماز رو درک کنیم،وقتی بفهمیم برای چی نماز میخونیم دیگه اون نماز برسرعادت نیست حیف که نتونستم تمامی حرفهاشون رو بنویسم -میخوای بیشتر بفهمی؟ -اره شب برات چند صوت میفرستم،سخنرانش هم همین حاج‌اقا هستن،مربوط به بحثهای همین جلسات میشه گوش کن -جدی؟ خیلی ممنون بهار منو رسوند و از هم خداحافظی کردیم وارد خانه شدم،انگار کسی نبود خانه تاریک و ساکت چراغها رو روشن کردم و بطرف اشپزخانه رفتم دلم داشت ضعف میرفت،میوه برداشتم و روی مبل جلوی تلویزیون نشستم تلویزیون رو روشن کردم دیگه این شبکه‌های ماهواره‌ای برام جذاب نبودن زدم شبکه یک،صدای اذان پیچید توی خانه فقط صفحه رو نگاه میکردم،صدای دلنشین اذان توی گوشم میپیچید یادم به حرف روحانی افتاد خدا موقع اذان صدات میزنه،اگر ارامش میخوای خودت رو توی اغوش خدا بنداز بشقاب میوه رو گذاشتم روی میز مانتوام رو بیرون اوردم وبطرف دستشویی رفتم چشمامو بستم،وضو گرفتن مادر بزرگم رو اوردم توی ذهنم اهان،یادم اومد خـــــــــدایا من تورومیخوام اروم وضوام رو گرفتم حالا با چی نماز بخونم یادم افتاد یکی از کشوی کمدها پربود از چادر و سجاده،برای کسایی که میومدن خونمون و میخواستن نماز بخونن سریع رفتم طرف کمد،نمیخواستم دیر برسم به نماز یه سجاده و چادر نماز برداشتم و رفتم بطرف اتاقم شک داشتم درست مقابل قبله وایسادم یا نه یه روسری سفید سرم کردم.نگاهم افتاد به ادکلنم همین ادکلنی که رد بو داشت و توی دورهمی‌ها باهاش دوش میگرفتم برداشتم و به خودم زدم. سجاده رو پهن کردم و اون چادر سفید گلدار رو روی سرم انداختم خودمو از توی ایینه نگاه کردم،چهره جدیدت مبارک ساراخانم روی سجاده‌ وایسادم تمام حرف‌های روحانی رو اوردم مد نظرم‌ از ایستادن و از نماز درست خواندن استرس داشتم،خیلی‌سالهاست من اینطور با خدای خودم حرف نزدم هر دوستم اوردم بالا و گفتم الله‌اکبر با شرمندگی و چشمانی پر از اشک پشیمانی مقابل درگاه خدا ایستادم سارای که پر از غرور و منیت بود،در برابر خدا ایستادو شروع کرد حرف زدن بعد از اتمام نماز،دلم سبک شده بود روح مریض و کثیفم داشت به حقیقتهای بزرگ دست پیدا میکرد به سجده رفتم و بی‌وقفه گریه میکردم داشتم خودمو لوس میکردم برای خدای خودم بقول اون روحانی خدایی که مهربانتراز مادر هست خدایی که راضی نیست اشکهای ما رو ببینه خدایی که لحظه شماری میکنه تا من بنده گنه‌کارش برگردم. اونشب برای اولین بار ایستادم و نمازم رو خوندم بهترین حسی بود که تجربه کرده بود بعد از تمام شدن نماز نشستم و کلی با خدا حرف زدم از غمها وشادیها گفتم بعد از تمام شدن حرفهام سجاده رو جمع کردم حس خوبی داشتم.حسی که توی هیچ مهمانی پیدا نکرده بودم حسی که توی هیچ خرید و تفریحی پیدا نکرده بودم من توی سالهای زندگیم دلی ارام و فکری راحت رو توی لباسهای رنگی ومتنوع جستجو میکردم توی موزیک و لاک‌های جیغ،مهمونی اما هیچ کدوم از اینا نبود ارامش سالها کنارمن بود ومنتظر،اما من کور بودم و ندیدم😔 همیشه فکر میکردم باید خوش باشم و خوش‌بگذرونم،اما خبر نداشتم طراح خوشیهای من کنارمه راه رو بهم میخواد نشون بده ومن بیراه میرفتم مسیرم مسیرغلط و الوده بود الان مسیرعشق وبنده‌نوازی رو پیدا کردم برعکس شبهای دیگه که دوست داشتم بخوابم،اما امشب دلم میخواست با خدای خودم حرف بزنم بخندم و خوش باشم تا نیمه‌های شب حرف میزدم،سوره‌های کوچیک قرانم رو میخوندم دلم نمیخواست بخوابم،نزدیک‌های صبح بود یه صدای دلنواز توی محله پیچیده شد @tanha_madiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
108 پنجره اتاقم رو باز کردم بانگ صدای الله اکبر سکوت سحر رو شکسته بود خدایم صدا میزد،چقدر این صدا دلنواز بود کمی گوش دادم،روحم مملو از این صدای زیبا شد پاورچین به طبقه پاین رفتم اروم و بی‌سروصدا وضو گرفتم و برگشتم به اتاقم دیدار بامعشوقم رسیده بود،دلم برایش تنگ شده بود سجاده رو پهن کردم و چادر به سرم کردم ایستادم مقابل معبودم،کسی که مرا دوست داشت،کسی که برایم سنگ تمام میزاشت،کسی که ارامش وجودم داشت میشد نماز صبح رو خوندم،چقدر شیرین بود انقدر حال روحم عالی بود که گویی در این عالم نبودم سبک،به سبکی یک پر پرنده نمازم رو تمام کردم قبل از نماز صبح توی اینترنت یه مداحی پیدا کرده بودم که بعد نماز گوش دادم انگار حال دل من بود دیگه چشمانم یاری نمیکرد که بیدار باشم افتاب طلوع کرده بود چشمان من بسته شد با صدای سحر از خواب بیدار شدم -سارا چرا در اتاقتو قفل زدی،چقدر میخوابی بلندشو ناهار مگه گشنت نیست -الان میام اگر جوابش رو نمیدادم ول کن نبود ساعت۲ظهر بود،چقدر خوابیده بودم سجاده و چادر رو برداشتم و توی کمدی قایم کردم به طبقه پاین رفتم،بعد از ناهار و مرتب کردن ظرفها،رفتم یواشکی وضو گرفتم و به اتاقم برگشتم دلم لک زده بود برای حرف زدن با خدایم در اتاقو قفل کردم و باخیال راحت سجاده‌ام رو پهن کردم با ارامش و لبخند نمازم رو خواندم امروز روز اخر جلسه بود😔 نگاهم به ساعت بود تا کی بهار میاد بلاخره وقت رفتن شد،مانتوام رو پوشیدم،و مقابل ایینه ایستادم روسریم رو با عشق درست کردم بهار اومده بود من سریع کیفمو برداشتم و بیرون رفتم -سلام بهاری -سلام ابجی من خوبی عزیزم -عالیم بهار -اع چخبر شده☺️ دیشب به تمامی حرفهای که اون روحانی زد فکر کردم،صوتهایی که برام فرستادی رو گوش کردم دلم خدا رو خواست من بعد از سالها دیشب ایستادم مقابلش و با او حرف زدم نماز خوندم اشکها بی‌وقفه شروع به باریدن کرد بهار کناری ایستاد -ساراجونم قربونت برم،تولدت مبارک خواهر گلم بهار منو تو اغوشش کشید و محبت میکرد بهم خیلی حالم خوب بود بعد از کمی حرف زدن به جلسه رسیدیم بعد از احوالپرسی با خانمها یکجا نشستیم ومنتظر شروع بحث تا اینکه صدای که منتظرش رو بودم شنیدم دفترم رو بیرون اوردم شروع به نوشتن کردم 💟گـــــــــام بعدی رکوع 🔰در روایت داریم نماز ستون دین است. اینکه میگن ستون دین یعنی چی❓یعنی استحکام یک شخصیت بستگی به استحکام ستون دینش داره. اینکه یک شخص در برابر مشکلاتش چقدر میتونه تحمل کنه❓ چقدر میتونه با وجود مشکلاتش ارامش و صلابت خودش رو حفظ کنه❓ 🔰بستگی به ستون دینش داره. هرچی این ستون ضعیف‌تر باشه شخصیت این فرد با اتفاقات ضعیف‌تری از هم میپاشه. ☑️اینکه ما در صحنه‌های مختلف زندگی سریع عصبانی میشیم و از کوره در میریم فکر میکنیم دیگه رسیدیم ته خط دیگه نابود شدیم،دیگه نمیتونیم کار کنیم ✅بخاطر اینه که ما از ریشه ضعیفیم و ستون نداریم 💟کسی که سیم اتصالش وصل باشه به منبع ارامش،همیشه ذخیره ارامش تو وجودش هست. تامیاد این ذخیره تمام بشه و عصبانی بشه وقت نماز میشه،خودش رو کامل شارژ میکنه چرا میگن نماز رو به پا دارید❓ چون باید نماز رو یکجور ادا کنی، که بتونی بهش تکیه کنی. اگر نماز باید ❤️عصمت وشادی،نشاط،برکت،سعادت،عزت نفس و خیلی چیزهای دیگه هم با خودش میاره ایه ۷۷سوره حج میگه (یا ایها الذین امنوا ارکعوا) خدا داره خطاب به ماها میگه 👈بنده من رکوع کن چه حس خوبیه خدا مستقیم داره بهت میگه رکوع کن حرفهاش خیلی زیبا بود،درست میگفت راه ارتباط با خدا نماز بود صدای صلوات بلند شد حیف که شب اخر جلسه بود😞 اما من خیلی چیزا فهمیدم @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
110 توی این دو روز از بس کنایه شنیده بودم،گاهی پشیمون میشدم که چرا میخوام این راه رو برم بقول معروف اش نخورده و دهن سوخته یجا ارامش میخوام،یجا همه چی بهم زهر میشه لااقل قبلا‌ها کسی کنایه بهم نمیزد بعد یکم غر زدن بخودم باز میگفتم سارا اروم باش اعتماد کن به خدا مبارزه کن با هوای نفست کم نیار،خدا مواظبت هست بعد از دو روز پدرم به اتاقم اومد انگار ارومتر شده بود،مثل اینکه بهار با پدرم حرف زده بود باور کرده بود من اون‌شب با بهار بودم اما باز مثل همیشه خط ونشون‌هایی برام کشید شد باز شب رسید،زندگیم خلاصه میشد تو اتاقم و تاریکی شب سکوت شب رو دوست داشتم،شبها پنجره رو باز میکردم رو به اسمون با خدا حرف میزدم یعنی حرفامو میشنوه،اخه خیلی باهاش حرف میزدم گاهی بفکرم می‌رسید ایا خدا منو بخشیده امام زمان منو بخشیده حتما بخشیدن،میگن خیلی رئوف هستن نماز خوندن برام خیلی شیرین شده بود،روی تختم دراز کشیدم زندگی‌نامه شهید رو میخوندم نفهمیدم کی خوابم برد صبح بخاطر خوابی که دیده بودم از خواب بیدار شدم،صدای اذان هم پیچیده بود خواب عجیبی بود،پهنای صورتم خیس از اشک بود من برای خوابی که دیده بودم گریه کرده بودم در عالم خواب رفته بودم مجلس عزاداری عین همون مجلسی که چند شب پیش میرفتم وقتی خواستم وارد بشم،یه خانمی که چهره‌اش مشخص نبود کنار ورودی درب ایستاده بودن بهم گفتن خوش اومدی به مجلس عزای پسرم و یه چادر مشکی سرم انداختن سوال کردم مگه اینجا مجلس چیه،گفتن مجلس امام حسین ازخواب بیدار شدم امام حسین!!!! مادر امام حسین کی بودن،برای اینکه مطمن بشم توی اینترنت سرچ کردم خانم فاطمه‌الزهرا حال عجیبی پیدا کرده بودم باز،یادم افتاد که سیدعباس خیلی ارادت داشتن به خانم فاطمه‌الزهرا یاد وصیت‌نامه‌اش افتادم رفتم سراغ کمد لباسهام و اون پارچه چادر مشکی رو بیرون اوردم من در عالم خواب باز چادر سرم کردن من به مجلس امام حسین دعوت شده بودم نمیدونستم چیکار کنم،هنگ کرده بودم چادر رو گذاشتم توی کمد،اروم رفتم وضو گرفتم برگشتم به اتاقم و سجاده رو پهن کردم،ایستادم به نماز نماز ارامش خاصی بهم میداد،یه حس خوب و ناب بعد نماز به این فکر کردم چطوره منم چادر مشکی سرم کنم اما چطوری،چی بگم،میدونم بین بقیه مسخره میشم دو دل بودم هنوز تصمیم جدی برای اینکار نگرفته بود من زندگی جدیدم شروع شده بود باید به چیزهای جدیدتری دست پیدا میکردم و این هم زحمت داشت ساعت نزدیک به ۹بود که بهار زنگ زد گفت که میاد خونمون از حضورش خوشحال بودم،دلم براش تنگ شده بود زود بلند شدم و اتاقم مرتب کردم صدای زنگ خونه بلند شد،به پاین رفتم و درب براش باز کردم -سلام بهاری،خوش اومدی -سلام ابجی گلم،خوبی هر دو بطرف اتاقم رفتیم،از دیدنش کلی ذوق کرده بودم همیشه ناجی نجاتم بود،خبرهای خوبی برام اورده بود اون و مامانش با پدرم صحبت کرده بودن تمام جریان رو براش تعریف کردن انگاری پدرم رو متقاعد کرده بودن از این بابت خوشحال شدم،چون هیچوقت کاری نکرده بودم که باعث بی‌اعتمادی پدرم بشم -بهار عاشقتم،ممنون که همیشه بهم کمک میکنی -خواهش ابجی من،مینویسم به حسابت😁 -باش ایندفعه رو بنویس به حساب راستی بهار من میخوام چادر سرم کنم -چی!!!! چادرمشکی منظورته دیگه -اره،چرا تعجب کردی ببین میخوام این چادری که خاله رعنا بهم داد رو سرم کنم اما دوخته نیست -قربونت برم ابجی گلم،دارم تصورش میکنم تو چادر چقدر زیبا میشی @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
111 -بلند شو بیارش من برات اندازشو بزنم میدم مامانم برات بدوزه،عصر هم میام دنبالت چون میخوام برم گلزارشهدا با اوردن اسم گلزار شهدا خوشحال شدم بعد از رفتن بهار،نشستم و چند کلیپ نگاه کردم این صوتها و کلیپها برای پرورش فکر من عالی بودن اینروزها سرگرمیم شده بود نوشتن و گوش کردن چند روزی هست که دیگه سمت موزیک نمیرم،وافسرده هم نشدم😁 قبلا فکر میکردم این مذهبیا این مداحیا رو که گوش میدن افسرده میشن،یا دخترای چادری چقدر اذیت میشن در قالب حجاب اما دقیقا تمامی اینها برعکس بود،اونها ادمهای شاد و پرانرژی،بی‌کینه و مهربان و دلسوز،بی‌الایش،حتی حجاب براشون ممنوعیت نبود الان میفهمم من اون موقع افسرده بودم،چون افسرده بودم به هرچیزی چنگ میزدم تا حالمو خوب کنه موزیک،لاک،خرید مانتو،سربه‌سر گذاشتن ملت،تفریح و دور دور کردن اما باز خوشحالم که فهمیدم ارامش واقعی توی چی هست باید سعی کنم بیشتر وارد جو بشم تا بیشتر یاد بگیرم صدای اذان شد اهنگ محله هرچند خواندن نماز هنوز برایم سخت بود،اما راهی بود برای دیدار با معشوق وضوام گرفتم و سجاده‌ام را پهن کردم جلوی ایینه ایستادم و اون چادر گلدار رو سرم کردم چهره جدید از سارا هیچوقت تصور نمیکردم من روزی چادر سر کنم،یا منتظر صدای اذان باشم ایستادم به نماز بعد از تمام شدن نماز،دفترچه یاداشتم رو برداشتم صفحه‌ ممنوعیت‌هام همش خط قرمزخورده بود چه زمان زود میگذره،روزی با تمسخر به همه این چیزها نگاه میکردم ولی الان داشتم به انها عمل میکردم بعد از خوردن ناهار،به خوندن کتاب شهدا پرداختم ساعت زمان قرار من و بهار رو نشون میداد نمیدونستم چطور به پدرم بگم اگر قبول نکنه چی با استرس زیاد تماس گرفتم با پدرم و با هر زحمتی بود گفتم قراره بهاربیاد دنبالم بریم بیرون جالب بود که مخالفتی نکرد دمت‌گرم بهار،اساسی مخ پدرم رو زدی سریع حاضر شدم،صدای تک بوق بهار شنیده شد کیفمو برداشتم و رفتم بیرون با سلام و احوالپرسی بهار حرکت کرد منم ضبط رو روشن کردم و به اون مداحی گوش میدادم بعد از یک‌ربع به گلزار شهدا رسیدیم بهار یه پاکتی برداشت و به طرف شهدا حرکت کردیم سلام دادیم به تمامی شهدا از جمله سیدعلی ازش خواستم محافظ محمد باشه بعد شستن سنگ قبر و حرف زدن بهار یه چیزی از پاکت بیرون اورد -وای بهار چادرمه!!!! -اره عزیزم،مبارکت باشه،اینم از چادرشما چادر رو باز کرد و روی سرم انداخت،دلم میخواست خودمو توی ایینه ببینم حس خوبی داشتم،یه حس عجیب و غریب یه چرخی زدم و کنار قبر سیدعلی نشستم دیدی سید علی منم بلاخره ارثیه مادرتون رو سرم کردم دعام کن هیچوقت از سرم نیوفته -سارا یه نگاه بنداز میخوام عکست بگیرم بعد از عکس گرفتن ،همونجا نشستم و کلی با سیدعلی حرف زدم،و ازش کمک خواستم توی این مسیر کمکم کنه خیلی سر کردنش سخت بود،همش توی دست وپام بود یکطرفش میگرفتم طرف دیگه‌اش می‌افتاد روی زمین اما حس خوبی بهم میداد،بعضی از کمی نشستن با بهار رفتیم امامزاده‌ای که اونشب من توبه کردم قشنگترین حس دنیا بود،عین بچه‌ای شده بودم که میخواست راه بره و هر دفعه میخوره زمین اما مادرش کمکش میکنه و راه رفتن رو بهش یاد میده خدا هر روز به من راه رفتن رو یاد میداد این پارچه ساده مشکی چقدر حس ارومی به من میداد تا اذان مغرب امامزاده بودیم، نمازمون رو همونجا خوندیم بعد نماز بهار منو رسوند خونه نمیدونستم با چادر برم توی خونه یا بیرونش بیارم بعد از خداحافظی با بهار پشت در ایستادم بلاخره چادر رو برداشتم و تا کردم و گذاشتم توی کیفم حوصله جنگ و حرف جدید نداشتم سریع بطرف اتاقم رفتم و درب اتاقم رو قفل کردم چادر رو از کیفم بیرون اوردم و باز سرم کردم و مقابل ایینه ایستادم چقدر عوض شده بودم تمام شد اون سارای قبل،دیگه خبری از مانتوهای کوتاه و شلوار پاره نبود،دیگه خبری از ارایش و مدل مو نبود از این چهره خوشم اومده بود با تمام سادگیش اما بازم قشنگ بود اما چطور با این چادر مقابل دوستام و فامیل ظاهر بشم؟ یا خانم فاطمه زهرا بقول سیدعباس این چادر ارثیه شما هست،به من این لیاقت رو بدید تا بتونم ارثیه شما رو همیشه داشته باشم @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
112 از اون روز به بعد تمام کارم شده بود تحقیق راجب دین اسلام و حجاب دیدار با خانواده‌های شهدا و دیدن از جانبازان پای حرف دلشون نشستن و گوش دادن به حرفهاشون زندگیم داشت تغیر میکرد هر روز چیز جدید میفهمیدم دینی که اینقدر لذت و شیرینی داشت من برای خودم تلخش کرده بودم بیرون چادر سرمیکردم و نزدیک به خونه بیرون میاوردم قایم میکردم با بهار رفته بودم مغازه‌ای که پر بود از روسری‌های زیباو وسایل حجاب کلی خرید کرده بودم هر روز روسری جدیدسرمـ میکردم و به حالتهای مختلف میبستمش چادر شده بود جزوی از وجودم با دخترهای پایگاه اشنا شدم و باهاشون همکاری میکردم بقول بهار من دوباره متولد شده بودم خیلی با قبلا فرق کرده بودم تمام چیزهای که ربط داشته بود به گذشته‌ام جمع کردم و داخل یه جعبه گذاشتم هیچوقت نمیخواستم به گذشته برگردم اخلاقم بهتر شده بود،با مشکلات کنار میومدم گاهی خسته میشدم،اما سریع میرفتم گلزارشهدا روزه‌ها با بهار سپری میشد قراربود عصر با بهار بریم مجتمع تجاری برای خرید یکسری لوازم طبق معمول حاضر شدم منتظر اومدن بهار سرساعت بهار اومد و رفتیم مجتمع،یکم از خریدهامون کردیم خروجمون از مجتمع همانا و دیدن شیوا وترنم و بقیه همانا انگار از قبل منو دیده بودن،ترنم اومد طرفم -اوه،اوه سلام علیک حاج خانم سارا -سلام ترنم جان خوبی -من خوبم،شما خوبید خواهر بااینطور حرف زدنش بقیه زدن زیر خنده رو کردم به بهار و ازش خواستم بره توی ماشین نمیخواستم یوقت به بهار بی‌احترامی کنن با اصرار من بهار رفت خداروشکر پارکینگ خلوت بود -خوشحال شدم دیدمت کاری نداری -اع،اع کجا ستاره سهیل شده بودی تازه پیدات کردیم سارا میدونی شبیه چی شدی،قار قار😂 -جدی،پس بهم میاد -اره خیلی،دوست پسر برادر پیدا نکردی،یا دیر پا میدن شیوا بعد از قطع کردن تلفنش اومد طرفمون -چقدر بی،ریخت شدی سارا،این دیگه چه طرز لباس پوشیدن -مگه لباسام چطوره،خوب پوشیدس،دیگه نمیخوام خودمو در معرض دید بزارم -اوه،یکلمه از مادر عروس،توروخدا یهو نری رو منبر -بچه‌ها شما برام محترم هستید،پوشش خودتون هم به من مربوط نمیشه،دیگه باید برم دلم سوخت،نه بخاطر اینکه مسخرم کردن،بخاطر اینکه یه عمر من باراینطور ادمهایی بودم وفکر میکردم بهترین هستن برای من بعد از کلی تیکه ازشون جدا شدم و رفتم پیش بهار -بهار حرکت کن دلم میخواست زودتر از اون جا دور بشم -ناراحت نباش سارا،دعا کن براشون -ناراحت نیستم،من قراره بشم عبد خدا،قرار رشد کنم این حرفها روهم بجون میخرم -فکرش نکن،میخوام امشب بریم همون رستورانی که دفعه اول رفتیم -ای جان،یادش بخیر،محمد رو هم همونجا دیدم -عجب،اونجا برات خاطره محمد رو زنده میکنه😂 -نه خب،یعنی اره،خب اولین بار اونجا دیدمش -خیلی خوب هل نشو که اصلا بهت نمیاد😉 بعد از کلی چرخیدن رفتیم به همون رستوران سریع رفتم روی همون تختی که اونروز نشسته بودم محیط دنج و خوبی بود بهار رفت تا باعموش احوالپرسی کنه تا تنها میشدم از فرصت استفاده میکردم و چند صوت گوش میدادم تا هنذفری اوردم بیرون صدای اشنا به گوشم خورد -سلام خیالاتی شده بودم یعنی،مکان اینقدر یاد اور خاطره‌ها میشه با دستم چند ضربه به سرم زدم و خواستم هنذفری بزنم که صدای خنده بهار باز بلند شد -مرض دختر چرا صدای محمد رو در میاری تا برگشتم چیزی رو که میدیدم باور نکردم محمد بودبا اون چهره مردانه‌اش باز صدای سلامش رو شنیدم خودم رو جمع‌وجور کردم و جواب سلامش رو دادم بعد از احوالپرسی محمد هم به جمع من وبهار پیوست -خوش گذشت اقا محمد -برای تفریح که نبود،اما بله خوب بود یه جعبه کادو بطرف من گرفت -بفرمایید،ناقابله خیلی خوشحال بودم،هم از دیدن محمد هم از کادویی که داد یه روسری خوشکل و یه پوکه خالی بود این چیه؟ ببخشید تانک نمیشد بیارم اینو براتون اوردم یادم افتاد به اون روزی که بهش گفته بودم تانک بیاره😅 چقدر عجیب بود،قبلا اونو مسخره میکردم چرا روی زمین رو نگاه میکنه،حالا خودم هم همین حالت شدم نمیتونستم توی صورتش نگاه کنم بعد از سفارش غذا،محمد برامون از خاطراتش گفت از شادی و شجاعت مدافع‌ها از دوستهای غیر ایرانیش،از فرماندهاشون از شهادت یک به یک دوستانش دلم میخواست زمان در اختیار او بود وساعتها حرف میزد با بعضی از خاطراتش میخندیدم،با بعضی‌هاش گریه @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
113 بعد از شام از محمد خداحافظی کردیم و من وبهار رفتیم -بهار محمد اومده که باشه،دیگه نمیره؟ -محمد وامسال محمد،وقتی ببین جایی ظلم شده نمیتون اروم بشینن اونم مرخصی اومده بعد میره دلم گرفت،یاد خانواد‌ه‌های شهدا افتادم،چطور مادرها و همسرای شهدا عزیزاشون رو بدرقه میکردن -سارا فردا صبح شهیدمیارن،میخوای صبح بیام دنبالت -شهید!!! حتما میام -چشم ابجی گلم،فردا صبح میام دنبالت دیگه ماهم رسیدیم،از بهار خداحافظی کردم چادرم رو بیرون اوردم و وارد خونه شدم وسط حیاط ایستادم،چرا من باید چادرم رو قایم کنم مگه جرمه،مگه باعث بی‌ابروی میشم اخرش که باید همه بدونن من این راه رو انتخاب کردم دوباره چادرم رو سرم کردم و وارد خونه شدم همه توی سالن نشسته بودن سلامی کردم و وارد شدم با ورودم صدای بلند سحر نظر بقیه رو هم جلب کرد -اوه،سارا خودتی،کلمه رمزشب رو بگو ببینم -منتظر کسی بودی که توقع داری من نباشم -نه انگاری خودتی😂 پدرم بلند شد وطرفم اومد -این چیه؟ -چی باباجان -سوال منو با سوال جواب نده -اگر منظورتون این چیزیه که روی سرمه،اسمش چادره میدونستم پدرم فکر کرده بازی جدیدی راه انداختم پیش دستی کردم و قبل اینکه منو با سوالاتش گیج کنه خودم همه چیز رو بهش توضیح دادم -من از زمانی که با بهار اشنا شدم رفتارش توی من تاثیر داشت،خیلی وقته خیلی چیزا رو فهمیدم من توی این مدت خیلی اشتباه کردم و خیلی باعث ناراحتی شما شدم خم شدم و دستشو گرفتم و بوسیدم و باز شروع کردم به حرف زدن -ازتون معذرت میخوام که تو این مدت باعث اذیت شما شدم من هیچوقت نمیخواستم باعث ناراحتی شما بشم اما اخرش شدم من همیشه بفکر ابروی چندین سالتون بودم الانم نه هوس هست و نه بازی و نه فیلم جدید خیلی وقته دارم تحقیق میکنم،تا اخرش راهم روپیدا کردم راهی که ختم شده به مسیرعشق عشق به خیلی چیزها،به چیزهای که در تمام سالهای زندگیم ازش ساده گذشتم مادرم بلند شد و گفت مغزتو شستشو دادن -اره،انگاری قابل دونستن و مغزم رو از کثیفیها و الودگی‌ها شستشو دادن قلب و مغزی که تیره و کثیف شده بود،میخواد تمیز و روشن بشه باباجان شماهم خیالتون راحت،کاری نمیکنم که باعث سرافکندی شما بشم انگار یکی داشت بهم میگفت چی‌بگم عین بلبل داشتم دلیل و منطق برای تمامی حرفهاشون میاوردم تمام سعیم هم کردم که قطره‌اشکی از چشمم نیاد -بابا جان من دیگه اون سارا نیستم،دوست دارم اینطوری باشم بلکه بهتر از این جلوی چشمان پدرم چادرم رو بوسیدم و به طرف اتاقم رفتم تکیه‌ام رو دادم به پشت در و همان جا نشستم قطرات اشک بدون معطلی میبارید خوشحال بودم از اینکه تونستم حرفم رو به پدرم بزنم خنده و گریه قاطی شده بود بطرف قرانم رفتم و بغلش کردم 💠خدایا بندگیم رو قبول کن من چیزهای زیادی پشت سر گذاشتم برای عبد تو شدن از خیلی دوست‌داشتنی‌هام گذشتم برای رشد کردن مقابل رنج‌های که سراغ اومد ایستادم و عبور کردم خواستم ارامش داشته باشم و تو رو داشته باشم نماز رو خوندم درست بود،من سیم اتصال ارامشم بهت وصل شد یاد گرفتم چطور جلوی خشم خودم رو بگیرم یاد گرفتم از چیزهای که دوست دارم تو دوست نداری باید بگذرم یاد گرفتم منیتم رو دور بریزم یاد گرفتم چطور مقابل تو بایستم درسته هنوز هم خیلی چیزا بلد نیستم اما سعی میکنم خودمو کامل بسازم فهمیدم گــــــــــناه ارامش من رو از بین میبره تمام مدت غرق گناه بودم و روز وشبم همش پرازتلاطم بود درست میگن اگر بشیم عبد تو خیلی چیزهای بزرگتری بهمون میدی من برای به تو رسیدن هرکاری میکنم،با هوای نفسم میجگنم تا بیشتر رشد کنم معبود من خدایا هر لحظه عشقم به تو بیشتر میشه،این عشق رو از من نگیر قرانم رو گذاشتم جلوی ایینه،سجاده‌ام از توی کمد بیرون اوردم و اونم گذاشتم کنار قرانم دیگه نباید چیزی قایم کنم رفتم سراغ کادو محمد روسریم رو سرم کردم خیلی قشنگ بود،دوستش داشتم روسری رو بوسیدم و گذاشتم توی کمدم اون پوکه‌های خالی گذاشتم روی میزم پنجره اتاقمو باز کردم،وسط اتاقم نشستم دیگه وقتش بود با امام زمان هم حرف بزنم امامی که هر گناه من باعث دلخوریش میشد😞 امامی که برای من دعا میکردن و منم انکار حضورش اقا جانم میدونم شما هم منو بخشیدی،میدونم این بنده گنهکار رو بخشید واقعا متاسفم که اینقدر بد کردم ولی قول میدم از این به بعد توی مسیری که شما دوست داری حرکت کنم فقط اقا کمکم کن،دستمو بگیر من سارا خیلی وقته توبه کردم در درگاهم من شرمنده شما و شهدا هستم من بدکردم درحق همه ولی دیگه میخوام ادم بشم،تاالان که کمک کردید هیچوقت حتی برای یک ثانیه منو ول نکنید @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
114 ساعت رو کوک کردم برای نماز صبح،راحت و با ارامش خاطر خوابیدم بعد از نماز صبح خوابم نمیبرد استرس داشتم همون حسی که رفته بودم برای دیدن شهیدگمنام تا وقتی که بهار بیاد خودمو مشغول کردم نزدیک به وقتی بود که بهار میومد سریع حاضر شدم چقدر حاضر شدنم زودتر شده بود،دیگه وقتمو صرف مدل و مو ارایش نمیکردم رفتم بیرون که بعد از چند دقیقه بهار هم رسید رفتیم جایی که قرار بود شهید رو بیارن خیلی شلوغ بود،پیر و جوان اومده بودن بعد از نیم ساعتی شهید رو اوردن،روی دست مردم تابوتش در حرکت بود تابوت رو هدایت کردن بطرف سکو سربازها با احترام کامل تابوت رو روی سکو گذاشتن همه به احترامش ایستادن از چیزی که دیدم شوکه شدم یه پسر بچه ۲ساله که لباس نظامی هم تنش بود با سرعت دوید سمت عکسی که روی تابوت بود با دستهای کوچکش عکس رو نوازش میکرد و بوسه میزد برعکس صحنه دردناکی بود،پدر این پسر رفت تا من و امسال من راحت و در امنیت زندگی کنیم اونوقت پسرش باید باعکس پدرش حرف بزنه تمام مردم تا لحظه اخر و به خاک سپردن اون شهید بودن چند بار هم محمد رو دورا دور دیدم بعد از مراسم به خونه برگشتیم همش تصویر اون پسر بچه جلوی چشمانم بود،از این به بعد چیکار میکنه پدرش رو بخواد کجا دنبال پدرش میگرده امیدوارم بتونم طوری باشم که شرمنده شهدا و خانوادهاشون نشم روزها سپری میشد،هر روز یکاری یا یه جای جدیدی بودم محمد هم باز رفت به سوریه هر شب از خدا میخواستم اونو حفظ کنه دیگه عادت کرده بودم به چادر،به نماز خوندن به کنایه و مسخره کردن دیگران دیگه خبری از بچه‌ها نداشتم کلا گذشته‌ام محو شد روزها همینطور سپری شد تا اینکه یه روز قرار بود برم بیرون که پدرم گفت که بیرون نرم و حاضر باشم که شب مهمان داریم ازش سوال کردم گفت خواستگار😖 اینقدر کفری شده بودم،اخه منکه نمیخواستم ازدواج کنم من دلم جای دیگه گیر کرده بود😞 چطوری میتونستم به ازدواج فکر کنم اعتراض کردم به پدرم اما بی‌فایده بود زنگ به بهار زدم و قرارم رو کنسل کردم عصبی بودم خیلی زیاد خدا الان اسم اینو بزارم رنج یا امتحان اگر رنج هست که منم یطوری باید این رنج رو حل کنم تمام روز رو توی اتاقم بودم و غصه میخوردم نزدیک به غروب بود که پدرم اومد توی اتاقم و کلی از اون حرفهای پدرانه زد،و بهم فهموند که حاضر بشم که قراره مهموناشون بیان بعد از رفتن پدرم مجبور شدم حاضر بشم فهمیدم😏 همیشه خواستگارهای من کسای بودن که خیلی دوست داشتن عروس عین خودشون باشه پس اگر خیلی حجاب داشته باشم شاید بگن کبوتر با کبوتر😄 رفتم یه لباس مناسب پوشیدم ،یه تیپ ساده،روسری که محمد برام اورده بود رو سرم کردم حسابی حجاب گرفتم و چادرمو برداشتم و رفتم طبقه پاین سحربا دیدنم یکه خورد -وای سارا ناسلامتی مراسم خواستگاریه،اینقدر این روسریت رو نکش جلو اخ جون پس حتما نقشه‌ام جواب میداد،چون سحر اینطور عکس‌العمل نشون داد نه استرسی نه حسی خودمو سرگرم شکبه‌های تلویزیون کردم زنگ خونه به صدا دراومد پدرم رفت در رو باز کنه منم چادرم رو سرم کردم اونقدرمحکم گرفته بودم که خودم حس خفگی بهم دست داده بود رفتم کنار مادر ایستادم در باز شد،و از چیزی که میدیم داشتم دو،سه تا سکته رو باهم میزدم اینها که خانواده بهار بودن پدر و مادر بهار و خود بهار وارد شدن با دست مادرم که به پهلوم خورد حواسم برگشت سرجاش سلامی کردم مادر بهار محکم بغلم کرد و گفت سلام عروس خانم بهار هم همینطور عروس خانم!!!!! یعنی با من بودن محمد با یه دسته گل زیبا وارد شد باورم نمیشد،فکر میکردم خوابم همینطور که سرش پاین بود سلام کردو دسته و گل رو گرفت طرفم صدای بهارکنارگوشم شنیدم گفت دست داداشم درد گرفت گل رو بگیر دسته گل رو گرفتم و سریع رفتم توی اشپزخونه یه لیوان اب خوردم،از شوک بیرون اومدم بهار اومد کنارم -اوخی،عروس خانم رو چه رنگ به رنگ شده -بهار،لپ منو بکش -وا برای چی؟ -من بیدارم یا خواب -بیداری عزیزم،بهت نگفتم که سوپرایز بشی😄 -مرض،اذیت نکن استرس گرفتم -ای بی‌ادب،کی به خواهر شوهرش میگه مرض،زود یه چای تازه دم بریز و بیار بدو😊 چایی!!!! مـــــــــــن نه😖 دست بهار رو کشیدم -وای بهار نه،تو بیا ببر،من نمیتونم،ببین دستامو نگاه چقدر میلرزه -نمیری دختر،خوب میشی،من ببرم محمد فکر میکنه عیب داره دستات 😂 بهار رفت و موندم یه سینی چایی مجبور شدم خودم ببرم هرچقدر که صلوات و ذکر بلد بودم خوندم و چایی رو بردم ترسم از این بود که یهو سینی از دستم بیوفته چایی رو به همه تعارف کردم،رفتم طرف محمد صدای قلبم میشنیدم،فکر میکردم بقیه هم میشنون با تمام استرسی که داشتم چایی رو روبروش گرفتم اما اون خیلی ریلکس چایی رو برداشت و تشکر کرد مادر بهار ازم خواست کنارش بشینم منم عین یه دختر گوش بحرف‌کن رفتم و نشستم همه حرف میزدن و من تو خیال دیگه سیر میکردم @tanha_madiri_ha
115 تا اینکه گفتن من و محمد حرف بزنیم وای نه چطور حرف بزنم،چی بگم ولی خیلی خوشحال بودم از حضورش توی خونمون از خواستگاری کردنش باهم رفتیم توی یه اتاق دیگه و کلی حرف زدیم چقدر طرز فکرش قشنگ بود قول وشرط‌های گذاشت چقدر صداش برایم قشنگ بود میخواستم همون شب بگم موافقم،اما نمیشد اون شب به خوبی و خوشی گذشت جواب مثبت رو هم دادیم،پدرم هم راضی بود بعد از انجام دادن یکسری کارهای قبل ازدواج،قرار عروسی رو گذاشتیم دوست داشتم عروسیم ساده برگزار بشه،در کنار محمد ساده ترین چیزها برام مدرن‌ترین چیز بود از محمد خواستم مراسم عقد رو توی روستا،کنار قبر سیدعباس و اون شهید گمنام برگزار کنیم محمد قبول کرد و به بقیه هم گفت اخر هفته قرار شد بریم اونجا و عقدمون رو در کنار شهدا برگزار کنیم بلاخره روز یکی‌شدن من و محمد رسید به روستا رفتیم و مثل دفعه قبل استقبال خوبی از ما کردن به همه خبر دادیم که مراسم عقد میگیریم با دیدن خاله و عمو خیلی خوشحال شدم اکثریت اومده بودن توی خونه و به ما تبریک میگفتن بهار تمام سعیش رو میکرد که یه سفره عقد شیک بندازه مدام عکسش رو برام میفرستاد و منم دستور میدادم😄 همه کمک میدادن که کارها انجام بشه یه لباس ساده سفیدی که خریده بودیم رو پوشیدم کم‌کم داشت زمانش میشد،عاقد هم اومد همه بودن،بهار هم اومد خیلی تعریف میکرد که قشنگ شده بعد از حاضر شدن من راهی گلزار شدیم کتاب قران خودم برداشتم و رفتم واقعا سفره عقد قشنگ بود،کنار قبر شهدا در حضور همه،عقد من و محمد خوانده شد عهد و پیمان بستیم راه شهدا رو ادامه بدیم پــــــــــــایان 🔆برای شادی روح تمام شهدا صلوات🔆 @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده (منیرا-م)