اصلا منتظر تعارف من نشد و رفت تو. خدایا من چه گناهی به درگاهت کردم که اینجور باید بدخواب بشوم؟ میدانم ولی اینجور. خلاصه آمدیم تو و سفره را پهن کردم و نشست به خوردن. یک جور میخورد که روزه دارها موقع افطار انقدر گرسنه نمیشوند. گفتم: «چند روزه چیزی نخوردی؟» گفت: «خیلی وقته. از سحری تا حالا» گفتم: «خفه نشی یهو. تو چطور گشنه ات میشه؟» گفت: «به هر حال ماه رمضونه. نمیشه سحری نخورد» کله ام را خاراندم و گفتم: «نمیفهمم. یعنی دوست داری روزه بگیری؟» گفت: «نگاه کن شیطون جونم. من با روزه مشکلی ندارم غیر از نخوردنش. یعنی بحث خوردنیاش که میشه طرفدار صد در صد روزه و رمضونم، فقط با نخوردن و منعهای دیگه اش مشکل دارم. و الا از همه بیشتر سحری میخورم. از همه بیشتر افطاری میخورم. از همه مهمتر زولبیا بامیه! زولبیا بامیه میخورم تا خدا هم قبول کنه» گفتم: «خدا قبول کنه» @tanzac