خدا، شاه، میهن - 3 (قسمت آخر)
🔸این «فرح آمد» از آن جملات است. یعنی تیتر شود در حد «شاه رفت» ماندگار است. دختری بیست و یکی و دوساله، با لباس ماکسی کرمی، دمپایی رو فرشی سفید و گردنبندی سنگین از طلا. ناخنهای دست و پایش را لاک صورتی زده بود. از همه اینها عجیبتر این که حجاب نداشت! موهایش را که تا وسط کمرش رسیده بود باز گذاشته بود. «خدایا! من اینجا چی کار میکنم؟ این کیه دیگه؟ نیان جمعمون کنن؟» اینها جملاتی بود که از ذهنم میگذشت. زیر گوش مادرم شروع کردم غرغر کردن که اینجا کجاست منو آوردی و از این حرفها.
🔸پدر دختر متوجه پچپچ من و مادرم شد. انگار فهمیده باشد درباره چه چیزی حرف میزنیم گفت: «تو خونه ما آزادی کامله. خانمم حجاب میذاره دخترم نه. فردای براندازی باید بتونیم همدیگر رو تحمل کنیم.» خدا وکیلی همان لحظه اگر به اطلاعات سپاه زنگ میزدم جلسه سران سلطنتطلب را به جرم طراحی براندازی به هم میزدند و ما را هم میبُردند جایی که عرب نی انبون مینوازد، طوری که به ترور دانشمندان هستهای هم اعتراف کنیم. ولی چه میشد کرد؟
🔸چند ثانیه در همان وضعیت نشستیم. از خجالت سرم را پایین انداخته بودم. مادرم حسابی ترسیده بود. بنده خدا فکر میکرد هر لحظه ممکن است ساواکیها بریزند. فرصت و حوصله هم نبود برایش توضیح دهم بیش از چهل سال از انقلاب میگذرد و دیگر خبری از ساواک نیست و هر چه هست لطف و مجاهدت سربازان گمنام است! پدر دختر وقتی دید سرم را پایین انداخته و هیچ نمیگویم خواست مثلا پدری کرده باشد. گفت: «حیفه چند کلمه با هم حرف نزنین. پاشید برید تو اتاق بغل.»
🔸بلند شدم و دختر هم. او جلو افتاد و من پشت سرش میرفتم. به اتاق پشت پذیرایی رفتیم. همان جایی که فرح از آنجا آمده بود. اتاق بزرگ و زیبایی بود. دور تا دورش را کاغذ دیواری آبی کمرنگ کار کرده بودند. یک میز کامپیوتر به همان رنگ و یک لپ تاپ اپل روی میز باز بود. قبل از آن که دو صندلی قهوهای سوخته را از گوشه اتاق بیاورد مستقیم به طرف لپ تاپ رفت و چند ثانیه بعد آهنگ معروف آن مرحوم پخش شد: سلام من به تو یار قدیمی - منم همون هوادار قدیمی
هنوز همون خراباتی و مستم - ولی بی تو سبوی می شکستم
🔸خواست دو صندلی را بیاورد. اجازه ندادم و خودم آوردم. نشستیم. با خودم گفتم: اینها که راست کار ما نیستن بذار حداقل اون قضیه رو بپرسم. پرسیدم: «ببخشید اون عکس مرحوم مصدق توی آشپزخونه چی کار میکنه؟ شما که طرفدار شاهید» لبخندی زد که ارتودنسیاش را نمایان کرد. مثل زنجیری که معرکهگیران به کمر میبستند. گفت: «دکتر مصدق از اقوام نزدیک مادرمه. بابام گفت فقط تو آشپزخونه که کمتر ببینمش» پرسید: «شما انگار مذهبی هستید؟» جواب دادم: «در حد متعارف. تند نیستم» پرسید: «یعنی اگه ازدواج کنیم میذارید من شب عروسی دو قلپ بخورم؟» گفتم: «استوایی؟» گفت: «نه روسی اصل.» آب دهانم را قورت دادم. ادامه داد: «یا مثلا با پسرخالههام برقصم» گفتم: «پسرخالههاتون بچهاند دیگه؟» گفت: «آره بیست و یکی دوسالهاند. داداشیهامند.» گفتم: «بریم یه دوری بزنیم برگردیم؟» گفت: «بله؟» گفتم: «هیچی بریم پیش خانوادهها. حالا وقت برای صحبت زیاده.»
🔸به هال برگشتیم. روی مبلها که نشستیم پدرش گفت: «یه چیزی رو فراموش کردم. فردای براندازی، همه با هم هموطنیم. غیر از آخوندها. همهشون باید کشته بشن. شمام که با آخوندها نسبتی ندارید» گفتم: «درس خارج فقه نسبت به حساب میاد؟» گفت: «چی؟ تو که گفتی عصرها میرم دانشگاه فلسفه غرب میخونم؟» گفتم: «آره ولی صبحش میرم مسجد اعظم فقه و اصول» گفت: «خیلی بیشعوری. گم شو از خونهام بیرون. آخوند دوزاری» همین طوری که داشتیم با مامان به سوی در میدویدیم بهش گفتم: «اولا روی علماء قیمت نذار. ثانیا دوزاری اون شاهزاده ریقوتونه که چهلساله نتونسته براندازها رو متحد کنه. ثالثا نور به قبر مصدق بباره.» و سریع به طرف در رفتیم. دوید به طرف آشپزخانه. تا ما به دم در هال برسیم، برگشت و از بالای پلههایی که کفشکن را به هال وصل میکرد، شیای را به طرفم پرتاب کرد. جا خالی دادم. تکههای شیشه روی پلاستیک کفشکن پخش شد. چشمانم را ریز کردم. عکس مرحوم مصدق بود که چند تکه شد. بلند داد زدم: «به فرح جان بگو به داداشیها سلام برسونه» سریع از خانه خارج شدیم و با سلطنتطلبان وصلت نکردیم.
#علی_بهاری
#سبک_زندگی
#ازدواج
#خواستگاری
@tanzac
از قم به دهلینو - 1
یکی از دوستان توصیه کرد با دختر هندی ازدواج کن. کمتوقع، بساز، مطیع و بیزباناند. خودش هم پیشقدم شد و خانوادهای را معرفی کرد. گفتم: «فرهنگشون مثل خودمون باشهها. حوصله بتپرست ندارم.» گفت: «خیالت راحت باشه. بیست ساله قمند.» رفتیم. خانهشان در یکی از محلات پایین شهر قم بود. سه طبقه و بزرگ. از روی غریبنوازی، شیرینی خامهای گرفتیم. زنگ در را زدیم. صدایی بم آمد. پرسید: «کی هستید؟» گفتم: «خواستگار هستیم. هماهنگ کرده بودیم.» از همان پشت آیفون گفت: «بهبه آقا داماد. ماشاء الله چه صدایی دارید! ما نوکر شما هستیم. خدا حفظتون کنه. به حق پنج تن ان شاء الله خدا نگهدار انقلاب اسلامی باشه. ان شاءالله خدا مردم کشمیر رو یاری کنه که بتونن با الهام از اندیشه امام خمینی رحمة الله علیه، علیه ظلم و استکبار اسرائیلی انقلاب کنن. ان شاء الله رژیم اسرائیل هم ...» گفتم: «حاج آقا اگه موافقید باز کنید، بقیه نفرینها رو به اتفاق انجام بدیم.» گفت: «بله بله ببخشید. ما هندیها وقتی چونهمون گرم بشه دیگه نمیشه متوقفمون کرد» در را زد و وارد شدیم. دقیقا روبروی در، عکس بزرگی از گاندی زده بودند و در کنارش تصاویری از امام و رهبری و سید حسن نصرالله و شیخ زکزاکی و حاج قاسم سلیمانی. انگار وارد نمایشگاه مقاومت شده باشی. چند ثانیه گذشت تا مردی سیاهرو با دشداشهای سفید از راه برسد. در نگاه اول، آبگرمکن به نظر میرسید. بلند، سلام کرد. انگار میخواست صدایش را به خستگان کشمیر و مظلومان دهلی هم برساند! از پلهها پایین آمد، در آغوشم گرفت و گفت: «خوش آمدی داماد عزیزم. ایشالا دخترم لیاقتت رو داشته باشه» ناخودآگاه گفتم: «ممنون پدر جان. حتما داره» شنیده بودم اهالی شبه قاره نگاه پایین به بالا به ایرانیها دارند ولی اینها دیگر از ته چاه به بالای قله نگاه میکردند. یاد پیامبر افتادم که برای ازدواج، سران قبایل مختلف عرب، دخترانشان را پیشکش میکردند. دستم را گرفت و با خودش از پلهها بالا برد. مادرم را هم تعارف کرد که بالا بیاید. همسرش هم تا دم در و بالای پلهها آمد. یک ساری قرمز پوشیده و روسری اناری به سر کرده بود. با همان لهجه شبه قارهای تعارف کرد و دست مادرم را گرفت. من دست به دست پدر داده بودم و مادرم هم دست به دست همسرش. سلمان خان هم چنین سکانسی در بالیوود بازی نکرده است. وارد خانه شدیم. کف خانه موکت پهن بود. کُلا! یک دست مبل خسته داشتند که بعد از استقلال پاکستان خریده بودند. رنگش کرمی بود. البته فابریک، سفید بود ولی در اثر استفاده طولانی و احتمالا عدم رعایت بهداشت، کرمی شده بود.
ادامه دارد...
#علی_بهاری
#سبک_زندگی
#ازدواج
#خواستگاری
@tanzac
از قم به دهلینو - 2
روی مبلی که پشت به آشپزخانه بود نشستیم. آنها هم مقابل ما. داشتیم خانه را برانداز میکردیم که مردی با لباس محلی هندی وارد هال شد. بین دو چشمش را یک خال قرمز گذاشته بود. تعجب کردم. خال قرمز، نماد هندوهاست. روی صورت مسلمان چه میکند؟ یک مجسمه کوچک هم دستش بود و هر چند ثانیه یک بار آن را میبوسید. به زبان انگلیسی بهم گفت: «get out of here» تا این جمله را گفت یک مرتبه پدر دختر خانم مثل اسپند روی آتش از روی مبل پرید و در حالی که دو دستش از شدت استرس میلرزید، گفت: «برادر خانممه. هندوئه. عذرخواهی میکنم» نزدیک مبل ما آمد و با صدای درگوشی ادامه داد: «ببخشید کمی عقبماندگی داره» به سر و وضع دایی دختر خانم میخورد کمی بیش از "کمی" باشد ولی بنا را بر صداقت و دقت مومن گذاشتیم. آرام زیر بغلش را گرفت و از هال به سوی بیرون هال و از آنجا به سوی کوچه راهنماییاش کردند. فکر کنم پولی هم توی جیبش گذاشت تا برود برای خودش فلفلبستنیای چیزی بخرد. وقتی به هال برگشت برای آن که کمی فضا را عوض کند تلویزیون را روشن کرد. فلشی قرمز به ورودی USB پشت تلویزیون گذاشت. چند ثانیه بعد، تیتراژ فیلم شعله پخش شد. یاد حرف معرِّف افتادم: «بیستساله قمند» اینها از هر دهلوی و پنجابیای هندیترند! با شروع شعله، صدای موسیقی هندی فضای خانه را پر کرد. با خودم گفتم: «الانه که دختر خانم چادر از سر برداره و دور تا دور ستون وسط هال بچرخه و شعر بخونه. اگه من رو هم دعوت کرد چی؟ نه بابا! یعنی این قدر؟ فکر نکنم. بالاخره مسلمونند.»
داشتم در ذهنم این احتمالات مزخرف را بالا و پایین میکردم که آقا پسر با یک سینی چای از راه رسید. استکانهایش زواردرفته بود. دو تایش ترک داشت و سه تا به قدری قدیمی که به گمانم در ختنهسوران گاندی به مادر مرحوم هدیه داده بودند. برادر خانم آینده! سینی چای را جلویم گرفت. معمولا دختر چای میآورد اینجا اما آنطور نبود. آمدم چای را بردارم، حواسم پرتِ کثیفی و داغانی استکانها شد، استکان چای از دستم افتاد روی پای برادر خانم. فریاد زد: بر پدرِ ... ضمیر بعد از کلمه پدر میتوانست تکلیف این وصلت را همین جا مشخص کند. با چند ثانیه تاخیر گفت: «عمرسعد لعنت» از شدت سوختگی یک قدم به عقب رفت و بعد سینی چای را کلا ول کرد. استکانها خرد و خاکشیر شدند و چای ریختهشده، رنگ موکت را عوض کرد.
ادامه دارد...
#علی_بهاری
#ازدواج
#خواستگاری
#سبک_زندگی
@tanzac
از قم به دهلینو - 3
پسر ناگهان به زمین افتاد و شروع کرد به غلت زدن. انگار مهاجمی را تک به تک با دروازهبان از پشت تکل زده باشند. جوری غلت میزد و پایش را گرفته بود که انگار استخوان ساقش قلم شده. بعد از ده دور غلت زدن به چپ و راست، آرام وسط هال روی زمین دمر شد و دیگر تکان نخورد. فهمیدم اغراق و خالیبندی فقط برای فیلمهایشان نیست. فیلم را از روی واقعیت ساختهاند. همزمان سرفه میکرد و میخواست چیزی را بالا بیاورد. چند ثانیه بعد، دستش را از روی ساقش برداشت و روی شکمش گذاشت. با خودم گفتم: «با شکمم هم زمین میخورد این طوری نمیشد» چند ثانیه بعد روی موکت بالا آورد. رنگ موکت عوض شد. حالم بهم خورد. معلوم بود ناهار، آش رشته خورده بودند. به مادرش گفتم: «حاج خانوم یه کاری کنید. الان آزمایش اچ آی ویش هم مثبت درمیاد» سریع از وسط تشک و بالشها ملحفه سفیدی آورد و هنرنمایی پسرش را پاک کرد. معلوم بود تا دیشب روی آن میخوابیدهاند و فی المجلس کاربریاش را عوض کرد. با همسرش زیر بغل نوگل نشکفته! زندگیشان را گرفتند و از صحنه بیرون بردند. واقعا سبک فیلمهایشان در برابر آنچه دیدم کاملا رئال است! چند ثانیه که گذشت قرار شد با دختر خانم صحبت کنیم. با هم به اتاقی که ته هال بود و چند پله میخورد رفتیم. دم در ایستادیم. دختر خانم جلوتر از من رفت. چند بار آرام به در زد و بعد صدایش را صاف کرد. مثل کسی که در دستشویی نشسته و مشغول کار است و میخواهد به نفر بیرونی بفهماند دستشویی پر است. با خود گفتم: «شاید توهم زده. شاید کم داره! حلالزاده به داییش میره» چند ثانیه بعد دستگیره را پایین داد و در را باز کرد. پیرمردی با مو و ریش سفید و بلند وسط اتاق، چهارزانو نشسته بود. نیمتنه بالا، برهنه بود و شلوار زردی به پا داشت. کف دو دستش را به هم چسبانده بود و چند النگوی طلایی ضخیم، دور مچ دستهایش خودنمایی میکرد. ما که وارد شدیم از جا بلند شد. به اردو بلندبلند چیزهایی گفت. انگار از ورود ما خوشحال نبود. از دختر خانم پرسیدم: «ایشون کیه؟» گفت: «ببخشید یادمون رفت بگیم. ایشون پدربزرگم راجو خان هستند. اصالتا اهل شهر بنارساند. هول نکنید ها ... مرتاضه.» ناخودآگاه فریاد زدم: «یا اباالفضل!» کف دو دستش را سمتم گرفت و گفت: «نه خواهش میکنم هول نشید. بیآزاره.» گفتم: «خانم مگه بزمچه است که موذی و بیآزار داشته باشه. اینها قطار رو با چشم نگه میدارن. اشاره کنه، میشیم سوسک»
ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#ازدواج
#خواستگاری
#سبک_زندگی
@tanzac
از قم به دهلینو - 4
در همین لحظه مادرش سررسید. پرسید: «چی شده؟ جن دیدید؟» گفت: «نه مامان. آقاجون رو دید» مادر بهش برخورد و رفت. پیرمرد به اردو چیزهایی گفت و بعد هم عصبانی اتاق را ترک کرد و به سمت در بیرون رفت. پرسیدم: «چی گفت؟ کجا رفت؟» گفت: «هیچی. بهش گفتم برو زیرزمین. ترسوندیش» بالاخره یادمان آمد برای چه به این اتاق آمدهایم. روی دو صندلی چوبی قدیمی نشستیم و خواستیم شروع کنیم که ناگهان زنگ در را زدند. در را باز کردند. پدرم بود! قرار بود با ما بیاید. مشکلی پیش آمد و نتوانست ولی خودش را رساند. بعد از سلام و علیک با او به اتاق برگشتیم. از دختر خانم پرسیدم: «مهمترین هدف و الگوی شما تو زندگی چیه و کیه؟» گفت: «استقلالِ امام خمینی. شما چی؟» گفتم: «آزادیِ مصطفی تاجزاده!! این چه طرز جواب دادنه خانم؟ یه خورده شخصی صحبت کنید ببینیم تفاهم داریم یا نه» گفت: «پدرم میگه ما چیز شخصی نداریم. همه چی باید در خدمت تمدن اسلامی باشه. باید کمک کنیم به گسترش الگوی مقاومت در جهان» گفتم: « آفرین. بعدش هم حمله کنیم به سفارتخونههای اسرائیل در سراسر جهان» گفت: «ظاهرا شما دارید مسخره میکنید» گفتم: «من قطعا دارم مسخره میکنم. آخه این چه جور سوال و جواب خواستگاریه؟» گفت: «شما میخواید با این حرفها منو منحرف کنید. اگه اجازه بدید از اتاق بریم بیرون پیش خانوادههامون. ولی فعلا به روی خودمون نیاریم که تفاهم نداریم» دیدم راست میگوید. نه من حوصله شرکت در عملیات استشهادی دارم نه او توان مباحثات روشنفکری. با احترام از جا بلند شدیم و آرام به سمت هال رفتیم و روی مبل پیش خانوادهها نشستیم. پدرش سرعت برگشتمان را حمل بر تفاهم کرد و گفت: «الحمدلله هنوز نرفته به توافق رسیدند. ایشالا همین امشب قرار عقد رو میذاریم» مادرش گفت: «یک غذای هندی آماده کردهام. به مبارکی این وصلت دور هم نوش جان کنیم» آرام در گوش مادرم گفتم: « وصلت که رو هواست ولی حواست باشه. اینها به غذاهاشون فلفل نمیزنن. بغل فلفل، یه ذره غذا میخورن» گفت: «نترس. نمیخورم»
پدرم آن طرفتر نشسته بود و داشت با پدر دختر خانم درباره قدرت موشکی حزب الله در جنگ آینده با اسرائیل صحبت میکرد. هر چه مادرم اشاره کرد و چشم و ابرو آمد متوجه نشد. پیامک داد: «از غذاشون نخور» ولی گوشی بابا روی سایلنت بود و متوجه نشد. سفره را پهن کردند. مادر دختر خانم گفت: «این بهترین غذای ماست: بریانی. مثل زرشکپلو با مرغ شماست» از مبل پایین آمدیم و کنار سفره نشستیم. دیسهای بریانی را آوردند. ما سه نفر بودیم و آنها با احتساب پدربزرگ مرتاض و دایی بتپرست، شش نفر. برای نه نفر کلا سه بشقاب غذا بود که یکی را برای دایی و پدربزرگ کنار گذاشتند! تعارفشان شاهعبدالعظیمی بود و ما جدی برداشت کردیم. من و مادر که سر خود را با نان و سبزی و دوغ گرم کردیم و به اندازه دو قاشق کشیدیم و بهانه رژیم و کوفت و زهرمار آوردیم.
ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#ازدواج
#خواستگاری
#سبک_زندگی
@tanzac
از قم به دهلینو - 5 (بخش پایانی)
بابا همچنان سرگرم بُرد موشکهای حزب الله بود. با پدر دختر داشتند بحث میکردند که با فاتح بهتر میشود تلآویو را زد یا فجر پنج؟ اولین قاشق را که خورد مثل راکت کاتیوشا از جا در رفت. با دهان باز، نفسنفس میزد و دور هال میدوید. ولش میکردی تا بیت المقدس پیاده میرفت. یک لیوان آب برایش ریختم و سریع به دستش دادم. در کمتر از یک ثانیه سرکشید. لیوان دوم، سوم ... همین طور یکی یکی لیوانها را میگرفت و سر میکشید. پارچ که خالی شد، کمی آرام شد. رو به پدر دختر گفت: «حاجآقا غذای شما هندیها رو گاو بخوره میخوابه ولی ماشالا خوب سرحالید» او هم با خوشحالی گفت: «خواهش میکنم. نظر لطف شماست» بعد از این که سفره شام را جمع کردند میخواستند چای بیاورند. هر چه قسم و آیه خوردند و آوردند که فلفل ندارد زیر بار نرفتیم. به خصوص پدرم که دیگر چشمش ترسیده بود. پدر دختر خانم اصرار داشت هر چه سریعتر قرار عقد را بگذاریم اما من گفتم بهتر است با هم بیشتر آشنا شویم. میگفت: نیازی نیست. من خانمم را قبل از عقد اصلا ندیده بودم. میخواستم بگویم شاید شما بعد از تخلی با یک استکان، طهارت بگیری من هم باید همین کار را کنم؟ آخر سر با چانهزنی بسیار قرار شد به خانه برگردیم و اگر دو طرف موافق بودند یک قرار دیگر بگذاریم. به هر بدبختیای بود خداحافظی کردیم و دیگر هرگز قراری نگذاشتیم!
#علی_بهاری
#ازدواج
#خواستگاری
#سبک_زندگی
@tanzac
سعی بین توالت و هال را در هر ساعت هشت مرتبه انجام میدادم. پدرم متوجه تعدد توالتها شد و در اولین حدس، به هدف زد: «اسهال گرفتی؟» جواب دادم: «آره بابا. حالت تهوع و سرگیجه هم دارم.» گفت: «چیزی بیرون خوردی؟» سکوت کردم. چشمانش را ریز کرد و ادامه داد: «اصغر کثیف، آشغال به خوردتون داده؟» با شجاعت جواب دادم: «بله رفتیم فلافل خوردیم. خیلی هم عالی بود.» بابا فریاد زد: «خفه شو پسره کم عقل. مسموم شدی. پاشو بریم درمونگاه» سریع شال و کلاه کردیم و رفتیم درمانگاه نزدیک خانهمان. در صف درمانگاه منتظر بودیم نوبتم بشود که بابا پرسید: «چطور بود غذاش؟» گفتم: «بابا باور کن عالی بود. هیچ مشکلی نداشت.» گفت: «نخودش یکم به قهوهای نمیزد؟» گفتم: «چرا. اتفاقا ازش پرسیدیم. گفت به خاطر ادویه است.» بابا مثل اسفندی که از روی آتش میپرد از صندلی بلند شد و گفت: «غلط کرده مردک دروغگو! اونها فاسده. نامرد گندیده رو قاطی سالم میکنه و به اسم ادویه هندی میکنه تو حلق خلق الله.» عصبانیت بابا را که دیدم ماجرای سس مخصوص را هم گفتم. سرش را به نشانه تاسف تکان داد، با دندانهای جلویش لب پایینی را گاز گرفت و گفت: «همه مواد اولیهاش ضایعاتیه» سرم را پایین انداخته بودم. چیزی برای گفتن نداشتم. ولی سوالی ذهنم را مشغول کرده بود: «اگر اون غذا فاسد بوده یعنی خود اصغر هم مریض شده؟ نکنه اون واقعا قرصها رو نخورده و تا من رفتم بیرون تف کرده بیرون؟» به جواب این سوالات فکر میکردم که نوبتم رسید و وارد اتاق دکتر شدم. دکتر داشت مریض قبلی را معاینه میکرد. مریض با یک دست شکمش را گرفته بود و با دست دیگر پاکت را جلوی دهانش! رفتم پیش دکتر و سلام کردم. مریض سرش را به سمتم برگرداند. اصغر میکروب بود! چند ثانیه چشم در چشم هم نگاه کردیم. از خجالت سرش را پایین انداخت و با پاکتی جلوی دهان و دستی به شکم، با سرعت از اتاق دکتر بیرون رفت. آن روزها فهمیدم آن چه پدران در خشت خام میبینند گاهی ما در آینه هم نمیبینیم.
#علی_بهاری
#سبک_زندگی
#فلافلی
#بهداشت
@tanzac
جادوگر - ۱
🔸این دفعه همسایه روبرویی شماره داده بود. تاکید کرد اینها با همه موارد قبلی فرق میکنند. به خدا توکل کردیم و زنگ زدیم. مادرِ دختر پشت تلفن از مامان اسم کوچکش را پرسیده و او هم جواب داده بود. (حتما توقع ندارید که الان اسم مادرم را بنویسم!) بعد هم از اسم من سوال کرده و گفته بود نیم ساعت دیگه دوباره زنگ بزنید. انگار به فستفودی سفارش پپرونی داده باشی و او هم بگوید صبر کن قارچ آماده بشه، بعد میذارم تو فر. نیم ساعت بعد دوباره زنگ زدیم. مادرش گفت: «امشب منتظرتون هستیم» مامان پشت تلفن پرسید «چرا گفتید نیم ساعت دیگه جواب میدم؟» گوشی روی بلندگو بود و حرفهایش را میشنیدم. کمی منمن کرد و جواب داد: «راستش میخواستم شوهرم یه استعلام بگیره.» به مامان گفتم: «بپرس از وزارت اطلاعات؟» شنید. گفت: «به آقا پسرتون بگید نه. میخواست سرنوشتتون رو دربیاره.» دیگر چیزی نپرسیدیم. به مامان گفتم احتمالا تو لهجه اینها به پُرسوجو میگن سرنوشت.
🔸بعد از نماز مغرب و عشا راه افتادیم. خانهشان در یکی از محلههای قدیمی و مخوف قم بود. کوچههای تاریک و تو در تو صدای راننده را درآورد. مجبور شدیم توقفی پانزده دقیقهای بزنیم تا قبول کند ما را به مقصد برساند. خانهشان کلنگی بود. درِ دو تکه قهوهای، در انتهای یک کوچه بنبست. در، کوبه داشت. آرام سه بار کوبیدم. کسی جواب نداد. چند ثانیه بعد دوباره سه بار کوبیدم. باز کسی جواب نداد. این دفعه چهار بار کوبیدم. کمی بعد صدای زنی آمد. «کیه؟» جواب دادم: «ماییم حاج خانوم. واسه امر خیر خدمت رسیدیم» چند ثانیه بعد آرام در را باز کرد و وارد شدیم. چادرش سبز لجنی بود. چهرهاش هم سبزه. انگار که مورگان فریمن دشداشه مشکی بپوشد. دمپایی روبسته پوشیده بود. از همانها که در بچگی وقتی میپوشیدیم یکدفعه پایمان تا قوزک داخل آب میرفت. حیاطشان کوچک بود، با دیوارهای کاهگلی. گوشه حیاط زیرزمینی تاریک داشتند که درِ ورودیاش چهار پله خاکی میخورد. یک قفس چوبیِ دو در سه، پر از مرغ و خروس. خوابیده بودند. مادر دختر، جلوتر از ما راه افتاد تا راهنماییمان کند. کفشها را کندیم و وارد اتاق شدیم.
ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#سبک_زندگی
#ازدواج
#خواستگاری
@tanzac
جادوگر - ۲
🔸به محض این که وارد شدیم، صدایی از پشت سرم آمد. به حیاط برگشتم. دیدم مردی حدودا پنجاهساله، کچل و با پیراهنی قهوهای، سطل قرمزی به دست گرفته و دارد مایعی از درون آن با کاسه برمیدارد و پشت سر ما روی زمین میریزد. گویا درون زیرزمین مخفی شده و منتظر مانده بود تا ما وارد اتاق شویم. با تعجب پرسیدم: «چی کار میکنید حاجآقا؟» گفت: «نفته، دارم اجنه رو دور میکنم» گفتم: «سوسکند مگه؟» گفت: «مهمونید و حرمتتون واجبه. لطفا بفرمایید تو.» مادرم برگشته بود دم در هال و با دهانی باز به من نگاه میکرد و من هم به او. خودمان را به خدا سپردیم و وارد شدیم.
🔸سالن، کوچک بود. آشپزخانه اوپن، همان ابتدای هال توجه را جلب میکرد. کنار میز تلویزیون، چهار شاخ گاو به دیوار زده بودند. دیوار روبروییاش هم یک تابلوی ۱ در ۱.۵ در آغوش گرفته بود که رویش آیه «و اتّبَعُوا ما تَتلو الشَّیاطینُ عَلی مُلکِ سُلَیمانَ» نوشته شده بود. تا الان ندیده بودم آیه به این بزرگی را تابلو کنند. مبل نداشتند. نشستیم روی زمین و تکیه دادیم به پشتیهایی قرمز که چهار کله قطعشده عقابی قهوهای، نقش روی پارچهاش بود.
🔸دختر خانم، قدی بلند داشت و چشمانی ریز. بینی قلمی و ابروهای پیوسته و صاف؛ انگار که با ماژیک مشکی از بالای چشم چپ تا منتهی الیه چشم راست خط کشیده باشی. چهار استکان چای و چهار شاخه نبات آورد. به هر دسته نبات یک تکه پارچه قهوهای بسته بودند. نبات را که برداشتم یواشکی پارچهاش را باز کردم. رویش با غلطگیر نوشته بود: «بر چشم بد عنت» رو به مادرش گفتم: «حاج خانم! لامش افتاده» سراسیمه گفت: «چرا پارچه رو باز کردید؟» شوهرش که بعد از نفتریزی به هال برگشته بود، کلافه بلند شد و دوباره به حیاط رفت. برای عذرخواهی – البته عذرخواهی پوشش بود، میخواستم سر از کارش دربیارم – دنبالش راه افتادم. دیدم پلاستیک کوچکی در دست دارد و از داخلش پودری قرمز روی زمین میپاشد و سوره قدر میخواند. گفتم: «چی کار میکنید؟» گفت: «کاغذ چشمزخم که باز بشه، ملائکه فرار میکنن. فلفل قرمز میریزم برگردن.» گفتم: «ملائکه این منطقه هندیاند؟» همانطور که سراسیمه داشت پودر میریخت سرش را لحظهای بالا آورد و جواب داد: «حرمت مهمون با خودشه. برو داخل لطفا.» حس کردم اگر ادامه بدهم چند قاشق از پودر محبوب ملائکه را به حلقم میریزد. به هال برگشتم.
ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#سبک_زندگی
#ازدواج
#خواستگاری
@tanzac
جادوگر - ۳ (پایانی)
🔸کل اطلاعاتی که از جادو و جادوگری داشتم مربوط به سریال هری پاتر بود. یک تکه چوب شبیه ترکه انار که کلماتی بهش میخواندند و بعد هر کاری میگفتند انجام میداد. داشتم به راز عمر طولانی مدیر مدرسه هاگوارتز فکر میکردم که ناگهان مادرم پیشنهاد کرد پسر و دختر با هم به اتاق بروند و اختلاط کنند. در گوشش گفتم: «ممکنه طلسمم کنه.» لبش را گزید و جواب داد: «خجالت بکش. از تو بعیده این خرافات» مامان، وقت گیر آورده بود. گاهی حرف صغری خانم و عروس مش مریم را به توصیههای پروفسور سمیعی ترجیح میدهد و گاهی فاز روشنفکری برمیدارد و به جادوگر شهر اُز، حُسن ظن پیدا میکند.
🔸قبل از آن که با دختر خانم به اتاق برویم از مادرش پرسیدم: « خونهتون کوچیکه. چرا مرغ نگه میدارید؟» گفت: «مرغ و خروس اجنه رو دفع میکنند.» زیر لب گفتم: «این قدر که اجنه اینجا رفت و آمد دارن، تو دربار سلیمان نداشتند» چشمهایش را ریز کرد و پرسید: «چیزی فرمودید؟» گفتم: «اون تابلوی آیه مُلک سلیمان خیلی قشنگه» لبخند زد و جواب داد: «حاجآقا هم خیلی دوستش دارند. میگن شیاطین رو دور میکنه» دیگر طاقت نیاوردم. این بار بلند گفتم: «با این خط دفاعی که حاجی چیده، ابلیس هم نمیتونه رد شه. مگه با شوت از راه دور» سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «نظر لطفتونه» بعد به دخترش اشاره کرد به اتاق برود. من هم پشت سرش راه افتادم.
🔸روی دیوار اتاق، عکسی از یک نقاشی به سبک شرق آسیا بود. از همینها که قیافه آدمهایش به سردسته اجنه شبیه است. (نمونه آن را در اپیزود اول سریال «آنها» ببینید.) کامپیوتری قدیمی گوشه اتاق روشن مانده بود. خوب دقت کردم. فیلم جنگیر ۳ بود. اِستُپ کرده بود تا بعد خواستگاری. گفتم: «گلاب به روتون. دستشویی کجاست؟» جواب داد: «فعلا صبر کنید. وقت زیاده.» این را با لبخندی سرد گفت؛ فقط سمت چپ لبش کمی تکان خورد و سمت راست ثابت ماند. از همانها که نمونهاش را در فیلم «خوابگاه دختران» دیده بودم. از جا بلند شد. زیر لب شروع کردم به خواندن آیةالکرسی. کنار کمدش رفت. با انگشت چهار بار به در کوبید و بعد بازش کرد. پرسیدم: «چرا چهار بار؟» بدون آن که بدنش را تکان دهد، آهسته سرش را به سمتم برگرداند و گفت: «موقع اومدنتون هم فقط وقتی چهار بار در زدید پدر در رو باز کرد. پلههای زیرزمین هم چهار تاست. این یه رمزه بین انجمن.» گفتم: «اولیاء و مربیان؟» گفت: «احترامتون رو نگه دارید. انجمن دعانویسان.» دیدم آیةالکرسی افاقه نکرد. آیه "و لاتحسبن الذین قتلوا" را زمزمه کردم و زیر لب شهادتین گفتم. از داخل کمد، کاسهای بنفش درآورد که پر از پودری سبز بود. گفت: «اینو آروم فوت میکنم تو صورت شما و شما هم تو صورت من. باعث میشه قسمت هم بشیم.» راه فراری نداشتم. با تمام قدرت، پودر را توی صورتش فوت کردم. مثل کسی که به چشمش اسپری فلفل زده باشند، صورتش را با دو دست گرفت و سرش را پایین انداخت. خدا را شکر آخِ یواشی گفت؛ طوری که صدایش از اتاق بیرون نرفت. پدر و مادرش داشتند فواید دعانویسی را برای مامان پرزنت میکردند. سریع از اتاق بیرون زدم و رو به مامان گفتم: «پاشو بریم.» سراسیمه از جا بلند شد و گفت: «چی شده؟» گفتم: «هیچی. دختر خانم موقع صحبت غش کرد.» پدر و مادرش به سرعت به طرف اتاق رفتند و ما هم مثل کیفقاپی که تازه رزقش را به دست آورده، فلنگ را بستیم و دیگر درِ خانه هیچ دعانویسی را نزدیم. نه سه بار و نه چهار بار!
#علی_بهاری
#سبک_زندگی
#ازدواج
#خواستگاری
@tanzac
خاطرات بابام، محاله یادم بره
🔹بالاخره ماشین راه افتاد. بعد از شصت بار چک کردن بنزین و آب و روغن و کولر و فنرِ درِ داشبورد، بالاخره بابا که از ساعت ۶ صبح همه را بیدار کرده بود، ساعت ۱۰ به حرکت تن داد. ماشین که به سر کوچه رسید زد بغل و گفت: «سفر بیصدقه مثل پلوی بدون روغنه» خیلی ربط مثالش را نفهمیدم ولی پیاده شد و هزار تومان داخل صندوق انداخت. موقع سوار شدن شنیدم زیر لب گفت: «خدایا همون طور که من از خیر این هزار تومنی گذشتم تو هم از خیر اون بلایی که میخواد سر ما بیاد بگذر» دعاهای بابا مال قبل از تحریم نفتی و بانکی بود. دوباره راه افتادیم.
🔸به سر چهار راه که رسید از فرصت پنج دقیقهای چراغ قرمز استفاده کرد و از ماشین پیاده شد. کنار صندوق صدقات رفت و یک اسکناس هزار تومانی دیگر داخلش انداخت. این بار موقع سوار شدن چشمانش اشکآلود بود. معلوم شد موقع انداختن، بدجور سیمش وصل شده بود. وقتی سوار شد گفتم: «بابا! اون جا یه بار پول دادی. این دیگه چی بود؟» گفت: «اون واسه دم خونه تا اینجا بود. این واسه اینجا تا ورودی جاده است» گفتم: «خوب تا به شمال برسیم سه دونگ خونه رو از دست دادیم که» گفت: «صدقه مال رو زیاد میکنه. لطف کن تا کسی ازت چیزی نپرسیده حرف نزن.» به حرکت ادامه دادیم. داشتیم کمکم از شهر خارج میشدیم که یکهو مامان گفت: «ای وای! سیروس برگرد.» بابام گفت: «چی شده اکرم؟» گفت: «زیر گاز رو روشن گذاشتم. تا برگردیم کتری ذوب میشه.»
🔹بابا با عصبانیت و بدبختی دور زد و با سرعت به طرف آپارتمانمان تاخت. بین مسیر، زیر لب میگفت: «مگه نمیگن صدقه هفتاد بلا رو دفع میکنه. پس چرا این جور شد؟» یکهو آبجی مریم گفت: «بابا این که بلا نیست. تازه مگه نمیگن هر چه از دوست رسد نیکوست. خوب مامان هم عشق شماست دیگه!» که یکهو بابام گفت: «ساکت باش وروجک! هی سکوت میکنم هر چی دلش میخواد میگه. لابد بعدش هم میخواد بگه قضیه لکلکها چیه!» مامانم لب گزید، بابا را به آرامش دعوت کرد و گفت: «اصلا همهاش تقصیر منه. شما دعوا نکنید.» تا ساختمانمان دیگر کسی چیزی نگفت.
🔸وارد خانه شدیم. همه دویدند سمت آشپزخانه و من آرام فقط نگاهشان میکردم. گاز خاموش بود. مامان پرسید: «بهنام! تو خاموش کردی اینو؟» همین طور که داشتم پیامهای تلگرام را چک میکردم و سرم پایین بود گفتم: «آره … اوف … استیکرو!» یکهو بابام گفت: «پس چرا تو مسیر هیچی نگفتی؟» گفتم: «خودتون گفتید تا کسی چیزی ازت نپرسیده حرف نزن.» بابام با عصبانیت پارچ شیشهای خالی را برداشت و به دیوار گچی روبروی ورودی آشپزخانه کوبید. بلافاصله لیوانِ همان پارچ را هم به سرنوشتی مشابه دچار کرد. تکههای پارچ و لیوان روی فرش سورمهای دم آشپزخانه پخش شد. همه چند ثانیه ساکت شدند. پدرم گفت: «استغفر الله. حیف که قسم خوردم دیگه عصبانی نشم و الا میدونستم چی کار کنم» مادرم فریاد زد: «چی کار کردی سیروس؟ این هدیه آبجی مهوش بود.» یکهو پدرم با چشمهای گردشده پرسید: «دیگه جلوی چشمام که نباید بگی. این رو زنداداش راضیه واسه خونه نوییمون آورده بود.» مامانم جواب داد: «چرا زور میگی؟ زنداداش که اصلا اون موقع با ما قهر بودن. سر ختنهسورون پسرش، بهنام کرونا گرفته بود و نرفتیم. اونهام لج کردن خونه نویی نیاوردن» که بابا دوباره مخالفت کرد و شروع کرد به آوردن شاهد.
🔹در همین فاصله من فرصت را غنیمت شمردم و رفتم دستشویی. بابا و مامان همچنان داشتند بحث میکردند. مریم هم گاهی به طرفداری از مامان ظاهر میشد و گاهی پشت بابا درمیآمد. وقتی کارم تمام شد، دیدم آب قطع است. انگار بابا داشت با خاکانداز تکههای پارچ شیشهای را از روی زمین جمع میکرد. از صداها فهمیدم بابا دستش به گلدان خورد و آن هم روی سرامیک آپارتمان افتاد و شکست. همان لحظه فریاد زدم: «بابا آب قطعه» بابا فکر کرد دارم عملکرد او را زیر سوال میبرم. چند ثانیه بعد با مشت به در دستشویی کوبید و گفت: «بچه جون تو بالاخره بیرون میایی. تیکه بزرگت اون انگشت دستته که لیبل گوشیتو ساییده» داد زدم: «نه بابا به جون مامان منظور بدی نداشتم. شما قبل سفر شیر آب رو بستی. یادتون رفته؟» گفت: «جون مامانتو اونجا قسم نخور بیتربیت. خودم یادمه. صبر کن وصل کنم تا خونه رو به نجاست نکشیدی.» آب را وصل کرد و چند ثانیه بعد بیرون آمدم.
متن کامل را اینجا بخوانید:
http://dtnz.ir/?p=320224
#خانواده #سبک_زندگی #پدر #سفر
#علی_بهاری
@tanzac
🔹از مسجد نزدیک مغازه، صدای اذان موذنزاده به گوش میرسید. بوی عالیاش بینیمان را پر کرد و طعم دلپذیرش دهانمان را. مشتی برایمان از سس مخصوصی آورد که در طبقه پایین یخچال برای مشتریان خاص پنهان کرده بود. سس قرمز تندی بود که بو و طعم عجیبی میداد. مشتی گفت «این خیلی خاصه. سفارش سرآشپز امروز» با ولع ساندویچها را در چشم به هم زدنی غیب کردیم و شیشه خالی سس را به مشت اصغر تحویل دادیم. آخرین قلپ نوشابه را که پایین دادیم الله اکبر آخر اذان را گفتند. مشت اصغر فقط پول نوشابه را گرفت. گفت: «فلافل مهمون من! ایشالا سری بعدی.» خیلی چسبید. هم سیر شدیم و هم مفت خوردیم! موقع خداحافظی وقتی بچهها از مغازه خارج شده بودند یواشکی سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم «اصغر آقا! بابای من خیلی پشت سر شما بدگویی میکنه. میشه یه ذره از این فلافلها رو خودت جلوی من بخوری؟ میخوام تو خونه بهش بگم اگه کثیفه پس چرا خودش هم میخوره»
🔸اصغر، چند ثانیه سکوت کرد. سرش را پایین انداخته بود. داشتم مشکوک میشدم. با خودم گفتم اگه ریگی به کفشش نیست چرا نمیخوره پس؟ به محض این که این جمله از ذهنم گذشت اصغر یک مشت فلافل سرخ شده را برداشت و در کسری از ثانیه بلعید. در دل به خاطر بدگمانیام استغفار کردم و با خوشحالی از او خداحافظی. هم غذای مفتِ خوشمزه خورده بودم و هم اشتباه بابا را میتوانستم به او ثابت کنم. خوشحال از کسب این پیروزی نادر و غرورآفرین به خانه برگشتم. دو ساعت بعد کمکم دلدرد و حالت تهوع به سراغم آمد. بیچاره شدم آن شب!
🔹سعی بین توالت و هال را در هر ساعت هشت مرتبه انجام میدادم. پدرم متوجه تعدد توالتها شد و در اولین حدس، به هدف زد: «اسهال گرفتی؟» جواب دادم: «آره بابا. حالت تهوع و سرگیجه هم دارم.» گفت: «چیزی بیرون خوردی؟» سکوت کردم. چشمانش را ریز کرد و ادامه داد: «اصغر کثیف، آشغال به خوردتون داده؟» با شجاعت جواب دادم: «بله رفتیم فلافل خوردیم. خیلی هم عالی بود.» بابا فریاد زد: «خفه شو پسره کم عقل. مسموم شدی. پاشو بریم درمونگاه» سریع شال و کلاه کردیم و رفتیم درمانگاه نزدیک خانهمان. در صف درمانگاه منتظر بودیم نوبتم بشود که بابا پرسید: «چطور بود غذاش؟» گفتم: «بابا باور کن عالی بود. هیچ مشکلی نداشت.» گفت: «نخودش یکم به قهوهای نمیزد؟» گفتم: «چرا. اتفاقا ازش پرسیدیم. گفت به خاطر ادویه است.» بابا مثل اسفندی که از روی آتش میپرد از صندلی بلند شد و گفت: «غلط کرده مردک دروغگو! اونها فاسده. نامرد گندیده رو قاطی سالم میکنه و به اسم ادویه هندی میکنه تو حلق خلق الله.» عصبانیت بابا را که دیدم ماجرای سس مخصوص را هم گفتم. سرش را به نشانه تاسف تکان داد، با دندانهای جلویش لب پایینی را گاز گرفت و گفت: «همه مواد اولیهاش ضایعاتیه» سرم را پایین انداخته بودم. چیزی برای گفتن نداشتم. ولی سوالی ذهنم را مشغول کرده بود: «اگر اون غذا فاسد بوده یعنی خود اصغر هم مریض شده؟ نکنه اون واقعا قرصها رو نخورده و تا من رفتم بیرون تف کرده بیرون؟»
🔸به جواب این سوالات فکر میکردم که نوبتم رسید و وارد اتاق دکتر شدم. دکتر داشت مریض قبلی را معاینه میکرد. مریض با یک دست شکمش را گرفته بود و با دست دیگر پاکت را جلوی دهانش! رفتم پیش دکتر و سلام کردم. مریض سرش را به سمتم برگرداند. اصغر میکروب بود! چند ثانیه چشم در چشم هم نگاه کردیم. از خجالت سرش را پایین انداخت و با پاکتی جلوی دهان و دستی به شکم، با سرعت از اتاق دکتر بیرون رفت. آن روز فهمیدم آن چه پدران در خشت خام میبینند گاهی ما در آینه هم نمیبینیم.
#علی_بهاری #سبک_زندگی #فلافلی #بهداشت
@tanzac