eitaa logo
طنزک
364 دنبال‌کننده
375 عکس
123 ویدیو
4 فایل
محتوای کانال تولیدی است. از این که عضو می‌شوید، عضو می‌مانید و عضو می‌کنید ممنونیم. برای نقد و نظر، تبادل، پیشنهاد و انتقاد: @alibahari1373 نخستین پست کانال: https://eitaa.com/tanzac/1267
مشاهده در ایتا
دانلود
سعی بین توالت و هال را در هر ساعت هشت مرتبه انجام می‌دادم. پدرم متوجه تعدد توالت‌ها شد و در اولین حدس، به هدف زد: «اسهال گرفتی؟» جواب دادم: «آره بابا. حالت تهوع و سرگیجه هم دارم.» گفت: «چیزی بیرون خوردی؟» سکوت کردم. چشمانش را ریز کرد و ادامه داد: «اصغر کثیف، آشغال به خوردتون داده؟» با شجاعت جواب دادم: «بله رفتیم فلافل خوردیم. خیلی هم عالی بود.» بابا فریاد زد: «خفه شو پسره کم عقل. مسموم شدی. پاشو بریم درمونگاه» سریع شال و کلاه کردیم و رفتیم درمانگاه نزدیک خانه‌مان. در صف درمانگاه منتظر بودیم نوبتم بشود که بابا پرسید: «چطور بود غذاش؟» گفتم: «بابا باور کن عالی بود. هیچ مشکلی نداشت.» گفت: «نخودش یکم به قهوه‌ای نمی‌زد؟» گفتم: «چرا. اتفاقا ازش پرسیدیم. گفت به خاطر ادویه است.» بابا مثل اسفندی که از روی آتش می‌پرد از صندلی بلند شد و گفت: «غلط کرده مردک دروغ‌گو! اون‌ها فاسده. نامرد گندیده رو قاطی سالم می‌کنه و به اسم ادویه هندی می‌کنه تو حلق خلق الله.» عصبانیت بابا را که دیدم ماجرای سس مخصوص را هم گفتم.‌ سرش را به نشانه تاسف تکان داد، با دندان‌های جلویش لب پایینی را گاز گرفت و گفت: «همه مواد اولیه‌اش ضایعاتیه» سرم را پایین انداخته بودم. چیزی برای گفتن نداشتم. ولی سوالی ذهنم را مشغول کرده بود: «اگر اون غذا فاسد بوده یعنی خود اصغر هم مریض شده؟ نکنه اون واقعا قرص‌ها رو نخورده و تا من رفتم بیرون تف کرده بیرون؟» به جواب این سوالات فکر می‌کردم که نوبتم رسید و وارد اتاق دکتر شدم. دکتر داشت مریض قبلی را معاینه می‌کرد. مریض با یک دست شکمش را گرفته بود و با دست دیگر پاکت را جلوی دهانش! رفتم پیش دکتر و سلام کردم. مریض سرش را به سمتم برگرداند. اصغر میکروب بود! چند ثانیه چشم در چشم هم نگاه کردیم. از خجالت سرش را پایین انداخت و با پاکتی جلوی دهان و دستی به شکم، با سرعت از اتاق دکتر بیرون رفت. آن روزها فهمیدم آن چه پدران در خشت خام می‌بینند گاهی ما در آینه هم نمی‌بینیم. @tanzac
🔹از مسجد نزدیک مغازه، صدای اذان موذن‌زاده به گوش می‌رسید. بوی عالی‌اش بینی‌مان را پر کرد و طعم دل‌پذیرش دهان‌مان را. مشتی برای‌مان از سس مخصوصی آورد که در طبقه پایین یخچال برای مشتریان خاص پنهان کرده بود. سس قرمز تندی بود که بو و طعم عجیبی می‌داد. مشتی گفت «این خیلی خاصه. سفارش سرآشپز امروز» با ولع ساندویچ‌ها را در چشم‌ به ‌هم‌ زدنی غیب کردیم و شیشه خالی سس را به مشت اصغر تحویل دادیم. آخرین قلپ نوشابه را که پایین دادیم الله اکبر آخر اذان را گفتند. مشت اصغر فقط پول نوشابه را گرفت. گفت: «فلافل مهمون من! ایشالا سری بعدی.» خیلی چسبید. هم سیر شدیم و هم مفت خوردیم! موقع خداحافظی وقتی بچه‌ها از مغازه خارج شده بودند یواشکی سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم «اصغر آقا! بابای من خیلی پشت سر شما بدگویی می‌کنه. میشه یه ذره از این فلافل‌ها رو خودت جلوی من بخوری؟ می‌خوام تو خونه بهش بگم اگه کثیفه پس چرا خودش هم می‌خوره» 🔸اصغر، چند ثانیه سکوت کرد. سرش را پایین انداخته بود. داشتم مشکوک می‌شدم. با خودم گفتم اگه ریگی به کفشش نیست چرا نمی‌خوره پس؟ به محض این که این جمله از ذهنم گذشت اصغر یک مشت فلافل سرخ شده را برداشت و در کسری از ثانیه بلعید. در دل به خاطر بدگمانی‌ام استغفار کردم و با خوشحالی از او خداحافظی. هم غذای مفتِ خوشمزه خورده بودم و هم اشتباه بابا را می‌توانستم به او ثابت کنم. خوشحال از کسب این پیروزی نادر و غرورآفرین به خانه برگشتم. دو ساعت بعد کم‌کم دل‌درد و حالت تهوع به سراغم آمد. بیچاره شدم آن شب! 🔹سعی بین توالت و هال را در هر ساعت هشت مرتبه انجام می‌دادم. پدرم متوجه تعدد توالت‌ها شد و در اولین حدس، به هدف زد: «اسهال گرفتی؟» جواب دادم: «آره بابا. حالت تهوع و سرگیجه هم دارم.» گفت: «چیزی بیرون خوردی؟» سکوت کردم. چشمانش را ریز کرد و ادامه داد: «اصغر کثیف، آشغال به خوردتون داده؟» با شجاعت جواب دادم: «بله رفتیم فلافل خوردیم. خیلی هم عالی بود.» بابا فریاد زد: «خفه شو پسره کم عقل. مسموم شدی. پاشو بریم درمونگاه» سریع شال و کلاه کردیم و رفتیم درمانگاه نزدیک خانه‌مان. در صف درمانگاه منتظر بودیم نوبتم بشود که بابا پرسید: «چطور بود غذاش؟» گفتم: «بابا باور کن عالی بود. هیچ مشکلی نداشت.» گفت: «نخودش یکم به قهوه‌ای نمی‌زد؟» گفتم: «چرا. اتفاقا ازش پرسیدیم. گفت به خاطر ادویه است.» بابا مثل اسفندی که از روی آتش می‌پرد از صندلی بلند شد و گفت: «غلط کرده مردک دروغ‌گو! اون‌ها فاسده. نامرد گندیده رو قاطی سالم می‌کنه و به اسم ادویه هندی می‌کنه تو حلق خلق الله.» عصبانیت بابا را که دیدم ماجرای سس مخصوص را هم گفتم.‌ سرش را به نشانه تاسف تکان داد، با دندان‌های جلویش لب پایینی را گاز گرفت و گفت: «همه مواد اولیه‌اش ضایعاتیه» سرم را پایین انداخته بودم. چیزی برای گفتن نداشتم. ولی سوالی ذهنم را مشغول کرده بود: «اگر اون غذا فاسد بوده یعنی خود اصغر هم مریض شده؟ نکنه اون واقعا قرص‌ها رو نخورده و تا من رفتم بیرون تف کرده بیرون؟» 🔸به جواب این سوالات فکر می‌کردم که نوبتم رسید و وارد اتاق دکتر شدم. دکتر داشت مریض قبلی را معاینه می‌کرد. مریض با یک دست شکمش را گرفته بود و با دست دیگر پاکت را جلوی دهانش! رفتم پیش دکتر و سلام کردم. مریض سرش را به سمتم برگرداند. اصغر میکروب بود! چند ثانیه چشم در چشم هم نگاه کردیم. از خجالت سرش را پایین انداخت و با پاکتی جلوی دهان و دستی به شکم، با سرعت از اتاق دکتر بیرون رفت. آن روز فهمیدم آن چه پدران در خشت خام می‌بینند گاهی ما در آینه هم نمی‌بینیم. @tanzac