🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#هم_نفس_با_داعش
#پارت_26
تا داعشی بیرون رفت سریع رفتیم بالا سر ابو هاجر... واقعا شبیهم بود و مردی که مسئول گریمم بود موهامو دقیقا مثل اون درست کرده بود چشمم خورد به انگشترش که به انگشت اشاره ی دست راستش انداخته بود طرحش کلمه ی الدولة الاسلامیة بود که به شکل دو تا لوزی تو در تو نوشته شده بود... انگشترو در اوردم و انداختم انگشت اشاره ی دست راستم ...جیباشم گشتم و چیزی نداشت یه خنجر جا سازی کرده بود که قرار شد بعدا پرستار بیاره
ابوهاجرو بردن اتاق کناری و دیگه ندیدمش... یکی از پرستارا یه چیزی اورد و بست به فکم و سمت چپ بدنم نزدیک کتفمو پانسمان کرد و بعدش لباسای بیمارستانو پوشیدم قرار شد در مورد سر و گلوم بگم که خورده به شیشه ی ماشین...
فرمانده اومد کنارم و آخرین حرفاشو بهم زد و یه ساعت بعد سوار برانکارد شدم و بردنم به بخش...
استرس زیادی داشتم و از شدت هیجان صدای ضربان شدید قلبمو میشنیدم
دکتر بهم گفت اگه می ترسی یه آرام بخش بهت بزنم که از هیجانت کم بشه و هم اینکه عادی جلوت بده و من قبول کردم..و بعدش نفهمیدم کی خوابم برد
***
چشمامو وا کردم... تار می دیدم و چن بار که پلک زدم صورت یه نفر دیدم با ریشای بلند و قهوه ای و دندونای زرد و نامرتب با دماغ کشیده و باریک بهم لبخند می زد.... تا متوجه بیدار شدنم شد شروع کرد به الحمد لله گفتن...
کمی خودمو به تنگی نفس زدم که فوری ماسک اکسیژن کنار تختمو برداشت و گذاشت تو دهنمو و چن بار قسمت طوسی رنگشو فشار داد تا اکسیژن بیاد دستمو گرفتم جلو ماسک و آروم از جلو دهنم ور داشتم
_ سبحان الله... فکر کردم شهید شدید امیر
دکتر اومد بالا سرم و با چراغش چشمامو نگاه کرد و تعداد انگشتاشو ازم پرسید... بعدشم با گوشی ضربان قلبمو چک کرد... رو کرد سمت داعشی... که یادم اومد ابو خلیل دست راست ابو هاجره
_ عملش موفقیت آمیز بوده و گلوله رو در اوردیم اما مشکل اصلیش بر خورد سرش با شیشه هست که بهش آسیب وارد کرده... باید یه روز بستری باشه و ممکنه تا مدتی خوب نتونه صحبت کنه.... راستی چرا نگفتین تنگی نفس داره...
_ گفتیم به پرستار گفتیم.. وسطای عمل یادم افتاد..
_ باید زود تر می گفتین ممکن بود بیمار از دست بره... به هر حال بعد از ظهر یه سری بهش می زنم...ابو خلیل رفت پشت سر دکتر و متوجه اسلحش شدم... با صدای آروم و به فشار گفتم : ابو خلیل که اومد سمتم...
_ اینجا امنه....
_ مطمئن باشید... بیست نفر تو بیمارستان هستن...
_ وسایلام کو؟ نکنه برداشتن؟ و ماسکو گذاشتم جلو دهنم
_ الآن میارم
بعدش رفت بیرون... یه داعشی دیگه با اسلحه جلوی در بود و می چرخید... در که باز بود صدای همهمه ی تو بیمارستان به گوشم می رسید... چن دقیقه بعد ابو خلیل با یه کیسه ی مشکی اومد تو.
_ خودتم آسیب دیدی؟
_ نه... نه... دقیقا طوری برنامه ریزی کرده بودن که شخص شما شهید بشید.. ولی دست خدا بالای دست اونا بود و شما زنده موندین...
_ همین اطراف بشین تا خبرت کنم... در اتاقمو ببند صدا اذیتم می کنه...داشت می رفت که با صدای گرفته گفتم یه اسلحه تو اتاق برام بذار...
رفت بیرون و از یکی از داعشیایی که بیرون بودن یه اسلحه گرفت و گذاشت کنار تختم...
وقتی اتاق خالی شد کیسه رو آروم وا کردم.. یه گوشی اپل بود و یه ساعت که روش علامت داعش بود و یه نقشه ی چن صفحه ای که روش چن جا با خودکار قرمز علامت گذاشته شده بود
اگه رضا بود یه سیلی بهم می زد که اگه ابو هاجر چیزی نداشت لو می رفتی ولی خب حداقل گوشی رو که باید می داشت و خندم گرفت تازه میفهمیدم اون کشیده ها برا چی بود...
متوجه شدم رمز گوشی با اثر انگشته و با اعتماد به نفس انگشتمو گذاشتم و نگرفت... موبایل ابو هاجر تنها کسی بود که تشخیص می داد من ابو هاجر نیستم..
#ادامه_دارد
📌
#طنزک_نیوز👇
🇮🇷
@tanzaknews🇮🇷