طنزک نیوز
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #هم_نفس_با_داعش #پارت_33 اونجا در حقیقت یه کارخانه ی ساخت جنایتکار بود
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#هم_نفس_با_داعش
#پارت_34
نفسم بند اومد ولی سعی کردم اعتماد به نفسمو از دست ندم...
_ بودن یا نبودن یه گاو صندوق تو اتاق به شما مربوط نیست... کی بهت اجازه داده خونه رو بگردی؟
چیزی نگفت
یه کم فکر کردمو و تمرکزمو جمع کردم
رفتم سمت اتاق بغلی و یه بار دیگه کل اتاقو کامل گشتم و وقتی مطمئن شدم چیزی نیست کنیز و برادرشو فرستادم اونجا ... مثل همیشه درو قفل کردم، از پشت در گفت : توی کمد اولی از سمت راست یه جای مخفی داره، سمت دیوار.. شکلش شبیه یه دیوار معمولیه اما دیوار نیست اگه دقت کنی جلو تر از دیوار بقیه ی قسمتاس... کف دستتو بذار روشو سمت چپ هل بده
_ ساکت شو..
_رفتم تو اتاقی که قبلا اونا بودن و اون قسمت دیوار مانند رو که هل دادم سمت چپ، یه گاو صندوق بزرگ اون پشت بود... رفتم وجود گاو صندوقو گزارش دادم و قرار شد تا 24 ساعت آینده یه نفرو برا باز کردن گاو صندوق بفرستن.... پیشنهاد دادم که برا آسون بودن رفت و آمد طرف، من راننده ی خودمو بفرستم و قبول کردن...پرسیدم که با اون زن و برادرش چی کار کنم که گفتن موقع برگشت کسی که میفرستن اونو بفرستم تا برسوننش دمشق... چون اون بو برده بود و برا امنیت خودش بد بود که بمونه و اگه من لو می رفتم اونم ممکن بود به عنوان هم دستم مجازات بشه... از طرفی تا پایان عملیات باید تحت کنترل می موند تا چیزی لو نره
رفتم تو اتاق و باهاش صحبت کردم و طوری که بهم یاد داده بودن، بدون هبچ توضیحی گفتم که مجبوره بره دمشق...
کمی ساکت موند و بعد از چند دیقه گفت :تو منو از بردگی نجات دادی و سرنوشت برادرمو تغییر دادی.. من دقیقا متوجهم که اصلا از اول منو برا چی اوردی... پس به حضور من تو این خونه نیاز داری... همین که برادرمو دور کنی کافیه و من اینجا می مونم
_ قراره کنیز دیگه ای بیارم.. موندن تو اینجا خطرناکه.
_ از کجا می دونی خانم دیگه ای که پاشو می ذاره تو این خونه چشمشو رو تفاوت های تو با داعشیا ببنده؟؟؟ من جایی نمی رم... فقط در عوض می خوام قول بدی بعد تموم شدن کارت منو اینجا نذاری...
یه نیم ساعت باهاش حرف زدم تا متوجه بشه حتی هیچ تضمینی برا زنده موندن خودمم نیست اما مرغش یه پا داشت
هرچند که واقعا موندنش به نفع ما بود ولی خب نمی خواستم جونش به خطر بیوفته، چون من اونو به این خونه اورده بودم
حرفاشو انتقال دادم و قرار شد بمونه ولی تو خونه دوربین نصب بشه تا از امنیت من و عدم خروج اون خانم از خونه و عدم هر گونه ارتباطی با فرد دیگه ای، مواقعی که من نیستم مطمئن بشن
***
درو باز کردمو به راننده دستی تکون دادم که بره و یه مردی که سیبیلاشو زده بود و ریشاشو قرمز رنگ کرده بود اومد نزدیکمو و به فارسی گفت : بههههه چاکر داش امید...
_ هیسسسس بیا تو..
بردمش سمت گاو صندوق و بعد یه ساعت کلنجار رفتن در گاو صندوقو باز کرد و شروع کردیم به عکس گرفتن از اسنادی که توش بود... جابه جایی اون اسناد به مراتب خطرناک تر از موندن اون مرد تو خونه بود...
همون طور که داشت عکس می گرفت منم محتوای اسناد رو نگاه می کردم... یه نامه ار ابو بکر البغدادی به ابو هاجر با مضمون اینکه یه پیغامی به کنسولگری عربستان بفرسته و تفاضای ارسال نفرات کنه، تو یه برگه ی دیگه نماینده ی عربستان ضمن اینکه به البغدادی برای پیروزی هاش تبریک می گفت، اعلام آمادگی کرده بود که ٧٠٠ نفر از کسایی رو که از ملیت های مختلف به علل مختلف از جمله قتل، و تجاوز به عنف و جرایم دیگه به اعدام محکوم شده بودن رو در اولین فرصت به بو کمال میفرسته
درسته..
انجام جنایت های داعش از عهده ی هر انسانی بر نمیاد و کسایی که داعشو اداره می کردن هم این موضوعو می دونستن.. پس از افرادی استفاده می کردند که سابقه ای از ارتکاب جنایت داشتن
البته شایعات زیادی از استفاده ی داعشیا از قرصای روان گردان بین مردم پخش بود که نمی دونستم تا چه حد درسته
#ادامه_دارد
📌#طنزک_نیوز👇
🇮🇷@tanzaknews🇮🇷
طنزک نیوز
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #هم_نفس_با_داعش #پارت_34 نفسم بند اومد ولی سعی کردم اعتماد به نفسمو ا
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#هم_نفس_با_داعش
#پارت_35
علاوه بر اون نامه های متعددی بودن که حاوی زمان قرار ملاقات با مقام سیاست خارجه ی آمریکا در مورد فروش نفت سوریه به آمریکا بود
این تموم ماجرا نبود... ابو هاجر در حقیقت فعالیت و رایزنی های زیادی با اشخاص مختلف برای جذب نیروی انسانی داشت...
برخی از اسناد نشون می داد داعش تبادل اطلاعاتی زیادی با موساد داره و عمده حمایت های مالی، آموزشی و اطلاعاتی اون در منطقه از ٣ دولت عربستان، قطر و اسرائیل بود
تو چند تا از نامه ها که بین داعش و نماینده ی عربستان بود، نماینده ی عربستان متعهد شده بود که تعداد کافی از مبلغین مذهب سلفی به سوریه و عراق ارسال کنه تا بتوننن افکار عمومی مردم رو نسبت به داعش و حکومتش مثبت نگه دارن
اسامی تمام والیان استان ها معاونینشون و تمام مسئولین سیاسی داعش بین اسناد و نامه ها بود..
البته فرصت کافی برا خوندن تموم اونها نبود و فقط سعی می کردیم سریع تر عکس بگیریم
دوربین چن جای خونه نصب شد و مستقیم تصاویر به مرکز فرماندهی ارسال میشد
اسنادی که تو گاو صندوق ابو هاجر پیدا کرده بودیم اون قدر مهم بودن که اگه بعد از ارسال اون عکس ها همون جا شهید می شدیم ارزش این همه تلاش و برنامه ریزی رو داشت... اما به نظر میومد اون اسناد در های تازه ای رو قرار بود به روی ما باز کنن تا بتونیم تو عملیات نفوذ ضربه ی سختی به داعش وارد کنیم
تمام شب رو بیدار بودیم و داشتبم اسناد رو بررسی می کردیم نهایتا 50 تا از مهم ترین اسنادی رو که پیدا کرده بودیم رو تفکیک کردیم و تو لباسش جا سازی کردیم و قبل از طلوع آفتاب با خالد فرستادم که بره...
تقریبا با بررسی شباهت های نامه ها متوجه شده بودیم که چطوری میشه با ابو یکر البغدادی ارتباط گرفت...
١٢ ساعت بعد بهم ماموریت داده شد که نامه ای رو به ابوبکر البغدادی با مهر خودم بنویسم و بفرستم براش....
از ابتدای تاسیس داعش مهره ی اصلی داعش در عراق ابو بکر البغدادی و مهره ی اصلی داعش در سوریه ابو محمد جولانی بود..
محتوای نامه ای که قرار بود به البغدادی بفرستم گزارشی از دیدار های محرمانه ی ابو محمد جولانی با افرادی بود که با رهبریت البغدادی در سوریه مخالف بودن.
ابو محمد جولانی بنیان گذار گروه تروریستی جبهة النصره که شاخه ای از القاعده به شمار میومد بود
در بخشی از نامه بدون اشاره ی مستقیم به جولانی نوشته شده بود که در بین نفرات این گروه نفرت پراکنی های زیادی از مجاهدین داعشی وجود داره...
قرار بود چن نامه با محتوای مشابه با فاصله ی زمانی بفرستم
می دونستم این نامه ها برای ایجاد اختلاف بین رهبران داعش هست..
البته من اون قدری اطلاعات نداشتم که بدونم حذف جولانی از پیکره ی داعش تا چه اندازه می تونست به سود جبهه ی مقاومت تموم بشه من فقط یه مجری بودم..
#ادامه_دارد
📌#طنزک_نیوز👇
🇮🇷@tanzaknews🇮🇷
طنزک نیوز
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #هم_نفس_با_داعش #پارت_35 علاوه بر اون نامه های متعددی بودن که حاوی ز
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#هم_نفس_با_داعش
#پارت_36
من باید دوباره به حلب سفر می کردم اما این بار قرار بود با والی حلب ملاقات کنم تا با استفاده از نفوذ و قدرتی که بین داعش داشتم بتونم به یه روش مناسبی به نیروهای خودی کمک کنم
قرار بود تو حلب والی رو تحریک به پیشروی در قسمتی از مناطق جنگی کنم تا اون ها به کمین نیروهای خودی بیفتن
می دونستم نباید اون خانم تو خونه بمونه و براش خطرناکه اما خب ابو خلیل موقع خریدش با من بود و بعید بود که در صورت لو رفتنم به اون هم مشکوک بشن.. داعش ابتدا خودشو از اهل سنت معرفی کرده بود اما به تدریج اعلام کرد که همه با هر دین و مذهبی به هر نحوی که داعش رو نپذیرن و تحت حکومت اون در نیان کافر به حساب میان و مرتد هستند.
نیمه شب حرکت کردیم و قبل طلوع آفتاب به حلب رسیده بودیم
به راننده گفتم به سمت استانداری قدیم حلب حرکت کنه که با تسلط داعش محل فرماندهی این گروه شده بود...
با سه تا ماشین رفته بودم که ابهت خودم به عنوان یکی از مهره های اصلی داعش رو نشون بدم
نزدیک استانداری ایست بازرسی های زیادی بود و منطقه تحت تدابیر شدید امنیتی بود
با بی سیم حضور منو گزارش دادن و ماشین ما رو بازرسی نکردن
بر عکس سفر های قبلیم به عنوان ابو هاجر، تصمیم گرفتم مستقیم به دیدار والی برم..
رئیس دفتر والی سریع رفت و حضور منو گزارش کرد و وارد اتاق والی شدم و به همراهام گفتم که بیرون اتاق یه جایی منتظر بمونن
_ بهم خوش آمد گفت می خواستم طوری رفتار کنم که جرات نه گفتن نداشته باشه بهم تعارف کرد که رو صندلی ریاست بشینم و منم از خدا خواسته رفتم و رو صندلی نشستم
طبق اطلاعاتی که رضا بهم داده بود والی حلب بسیار آدم جاه طلبی بود برای همین می دونستم چطور باهاش حرف بزنم. با لحن مقتدرانه که کمی صمیمیت رو چاشنیش کرده بودم گفتم
_ ابو یاسر... گزارش کارات به رقه و بو کمال رسیده...
موفقیت های زیادی داشتی و وقتشه که جایگزین والی رقه بشی
رقه از مهم ترین مناطق داعش تو سوریه بود و به پایتخت داعش معروف بود.. البته با بررسی اسنادی که پیدا کرده بودیم متوجه شده بودیم که مقر اصلی فرماندهی داعش بو کماله، اما ولایت رفه برا شخصی مثل ابو یاسر خیلی وسوسه کننده بود
اومد و دستمو بوسید...تو چشماش طمع و اشتیاقشو می شد دید
_ جان نثارم امیر
_ این تازه اول ماجراست تو راه نرفته ی زیادی داری ابو یاسر... اما باید تو این راه سخت کار کنی، هر چقدر داعش با عظمت تر و گسترده تر باشه جایگاه تو هم بالا تر می ره...
_ قسم می خورم.. قسم می خورم که تا جان در بدنم هست به داعش و اهدافش متعهد باشم
دستمو گذاشتم رو دستش..
_ابو یاسر... به من فرمانی رسیده که جزء آخرین ماموریت های تو، تو حلبه و باید انجامش بدی..
بلند شو و از روی دیوار نقشه ی حلبو بیار...
نقشه رو گذاشت روی میز بلند شدم و با دقت منطقه ای که بهم سپرده شده بود رو مشخص کردم
_ ٣ روز مهلت داری که به کمک فرمانده عملیاتی منطقه، این ناحیه رو تصاحب کنی... برای صادرات امن تر نفت به این منطقه نیاز داریم.... البته عملیات باید کاملا محرمانه صورت بگیره و احدی نبابد از محتوای فرمان با خبر بشه
_ قبل از غروب آفتاب دستورشو صادر می کنم
_ ابو یاسر.... موفقیت یا عدم موفقیت تو تاثیر خیلی زیادی برای موقعیتت تو رقه داره... سعی کن حتما انجامش بدی...
می دونستم که لو رفتن عملیات محرمانه ی غرب حمص، شکست آتی تو شمال حلب و چن تا عملیات احتمالی آینده به احتمال زیاد منجر به لو رفتن من بشه اما من تو موقعیتی نبودم که به خودم فکر کنم
#ادامه_دارد
📌#طنزک_نیوز👇
🇮🇷@tanzaknews🇮🇷
طنزک نیوز
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #هم_نفس_با_داعش #پارت_36 من باید دوباره به حلب سفر می کردم اما این بار
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#هم_نفس_با_داعش
#پارت_37
نغمه ( قسمتی که از زبون نغمه تعریف میشه)
جلو در خونه ی عمه بودم، مردم با لباس مشکی جلو در ایستاده بودن و به من نگاه می کردن.... در نیمه باز بود.. حلش دادم و رفتم تو، صدای گریه و شیون از تو خونه میومد . ترس تمام وجودمو گرفته بود... رفتم داخل، رو دیوارا پارچه ی سبز زده بودن... همه دور تا دور یه تابوت نشسته بودن... رفتم نزدیک تر... بابام، مامانم، نفیسه، و عمه و شوهر عمه کنار تابوت نشسته بودن و گریه می کردن...
روی تابوت پرچم ایران بود.. از برآمدگی هاش می شد تشخیص داد سر پیکر کدوم سمته... رفتم و نزدیک سمت شونه ها و سرش نشستم... دستمو کشبدم رو پرچم و گرفتمش... دستام می لرزید و توان زیادی نداشتن... با همون دست بی جونم پارچه رو گرفتم و از رو سرش کشیدم، دیدم امیده.... نفسم بالا نمیومد... قلبم از جاش کنده می شد... واقعا امید بود...
_ امید.... امید...
همه داشتن گریه می کردن...
صورتش سفید و رنگ پریده شده بود.. زخم رو گونه ی راستش قلبمو می سوزوند...
صدام در نمیومد با صدای گرفته زمزمه کردم
_ بی معرفت مگه قرار نبود با هم به همه چیز برسیم... مگه قرار نبود پشت و پناه هم باشیم.... می دونی ثانیه ها رو برا برگشتنت میشمردم؟؟. می دونی چقدر منتظرت بودم که برگردی؟... به خیالت رفتی و راحت شدی... هان؟
بی معرفت من دوست داشتم... چرا نفهمیدی؟؟؟ چرا نموندی؟... این بود رسمش؟
مامانم اومد بالا سرم... نغمه جان پاشو..
_ نمی خوام بلند شم مامان... نمی خوام،
با التماس گفتم بذار برا بار آخر یه دل سیر نگاش کنم .... مامان دیگه کی میشه دیدش
_ بلند شو مامان... داری خواب می بینی
_ خوابه؟ خوابه؟
_ آره بیدار شو
با پاشیده شدن آب رو صورتم از جا پریدم و افتادم به نفس نفس زدن
_ خدا رو شکر... خدا رو شکر که خواب بود...
_ ان شاء الله که خیره... پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن
هنوز چشام خیس بود و فهمیدم تو خواب داشتم گریه می کردم البته نه به اندازه ی خوابی که دیدم...اما یادآوری چیزی که دیدم باعث شد بازم گریم بگیره
_ هیچی نیست عزیزم.. خواب دیدی...
***
با نفیسه داشتیم می رفتیم کتاب فروشی
_ نغمه خیلی نگران امیدم، قبل رفتنش می گفت دعا کن برنگردم شفاعتت می کنم، اما من دوست ندارم الآن شهید بشه.
من خیلی بیشتر از نفیسه نگران بودم، اما باید یه چیزی می گفتم روحیش عوض بشه
_ الکی می گه... اون داداشتو که من میشناسم شهیدم بشه بهمون می گه من نمی تونم تو درگاه خدا پارتی بازی کنم، خودتون سعی کنین لنگون لنگون خودتونو برسونین بهشت
خندش گرفت...
_ آره... راست می گی... نغمه یه سوالی بپرسم راستشو می گی؟... الآن نظرت در مورد امید عوض نشده؟ گاهی خودمو می ذارم جای تو می گم شاید بترسی که امید چیزیش بشه بعد ازدواجتون....
_ الآن به عنوان خواهر شوهر احتمالی آیندم می پرسی یا به عنوان دوستم؟
_ دوستت
_ از وقتی فهمیدم امید عضو سپاه قدسه و مدافع حرمه دید خیلی بهتری نسبت به قبل ازش دارم.. نه اینکه فکر کنی چون خودم مذهبیم واسه این می گما... حتی اگه خودمم مذهبی نبودم بازم هیچ عیبی برام نداشت که با همسرم که داره برا امنیت کشورم و مسلمونا و آدمای بی گناه کار می کنه، تو شرایط متفاوتی زندگی کنیم ... مامانم می گه برا اینکه بدونی خواستگارت برا ازدواج مناسب هست یا نه ببین می خوای پسر خودت شبیهش بشه یا نه... نفیسه اون روزی که مامانم این حرفو زد نفهمیدم چی می گه ولی امروز میفهمم منظورشو
_ اگه شهید بشه چی؟
_ خب سختیای خودشو داره، تنهایی و دل تنگی و هزار جور سختی دیگه داره ولی نداشتنش یه سختی داره که مجبورت می کنه چشمتو رو همه چیز ببندی.. که نمی گم چون بعدا اگه ما قسمت هم شدیم برام خواهر شوهر بازی در میاری
_ بگو...
من به نفیسه نگفتم ولی جواب من حسرت نداشتنش بود ... فکرشو بکن کسی که این همه نکات مثبت تو وجودش داره رو رها می کنی تا از دستش ندی بعد میشه شریک زندگی یکی دیگه، خیلی برام سخت بود که امیدو کنار یه دختر دیگه ببینم .. این از دست دادن خیلی عذابش بیشتره.. اون شهادته از دست دادن نیست، چون این دنیا آخرش نیست... ولی این از دست دادنه یه از دست دادن واقعیه...
#ادامه_دارد
📌#طنزک_نیوز👇
🇮🇷@tanzaknews🇮🇷
طنزک نیوز
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #هم_نفس_با_داعش #پارت_37 نغمه ( قسمتی که از زبون نغمه تعریف میشه) جلو
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#هم_نفس_با_داعش
#پارت_38
امید ( ادامه ی داستان از زبون امید)
منطقه ی بعدی که قرار بود برم بو کمال بود، مقر فرماندهی داعش
ترجیح دادم برگردم خونه و اطلاعات بیشتری در موردش به دست بیارم... چون حساس ترین ماموریت من بودو کوچک ترین اشتباهی می تونست آخرین اشتباه من باشه..
خسته و کوفته افتاده بودم رو مبل... ابو هاجر بودنم خیلی سخت بود، همش باید این ور و اون ور بودم اما خاک تو سرش که بدو بدو هاش به جا اینکه ثمره ی خوبی داشته باشه فقط برا نابودی و از بین بردن بود... نفهمیدم کی خوابم برد
وقتی بیدار شدم سینی غذا رو میز بود... غذا های سوریه ای غالبا تند بودن...
شروع کردم به خوردن که ابو خلیل زنگ زد
_ السلام علیکم امیر... یکی از مجاهدین اطلاع داده که نیروهاشون قراره یه عملیاتی رو شرق دمشق شروع کنن
_ از کجا فهمیده؟
_ برادرش تو ارتش سوریه خدمت می کنه.، انگار متوجه بوده که این مجاهدم قراره تو اون عملیات باشه و احتمال کشته شدنش بود برا همین دلش می سوزه و زنگ می زنه که فردا تو عملیات نباش و الا کشته میشی
_ چرا به تو زنگ زده... باید به فرمانده عملیاتی منطقه می گفت
_ قبلا همسایه بودیم و منو میشناسه
_ باشه... دیگه؟
_ مامور اجرای اعدام هایی که گفته بودین رو پیدا کردم موسی شعیب اسم جهادیشه
_ بگو هر جا هست بیاد رقه، می خوام به خاطر ایمانی که از خودش نشون داده ازش تقدیر کنم
_ به روی چشم امیر
گوشی رو قطع کردم و لو رفتن عملیات شرق دمشق رو گزارش دادم
این چهره ی واقعی جنگ داخلیه... دیده بودم که از ۴ فرزند یک خانواده دو سرباز برای ارتش خدمت می کردن و ٢ پسر عضو داعش بود اونا باهم تو جنگ بودن و این مبارزه شکست همه ی اونا بود و برا همین سعی می کردن از هم مراقبت کنن
قدرتی که داعش رو به وجود اورد و خواست تفکر داعش تو منطقه حاکم بشه براش هیچ اهمیتی نداشت که برادرو با برادر به جون هم میندازه و هزاران نفر از مردم بی گناه قربانی میشن..
***'
یه معرفی نامه نوشتم و مهر زدم به اسم موسی شعیب و دادم به ابو خلیل و بهش گفتم که اینو بده به موسی شعیب که ببره پیش والی حلب، ابو یاسر تا کنار دست فرمانده عملیاتی باشه... بهش بگو امیر به خاطر ایمانی که از خودت نشون دادی ازت راضیه و می خواد آموزش ببینی تا تو رو به مقام بهتری تو داعش برسونه
اسارت اون مرد نمی تونست تقاص کشته شدن صد ها نفر از مردم بی گناه سوریه باشه اما حداقل ترین کاری بود که از دستم بر میومد...
اسمشو با قضیه ی اعدام ها به فرماندهی گزارش دادم
ابو خلیل یه برگه بهم داد و گفت که سند مالکیت کنیزیه که خریدم... این اسناد تو دادگاه های داعش تنظیم میشد
فردا باید میرفتیم بو کمال و هیجان خیلی زیادی برای این سفر داشتم
#ادامه_دارد
📌#طنزک_نیوز👇
🇮🇷@tanzaknews🇮🇷
طنزک نیوز
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #هم_نفس_با_داعش #پارت_38 امید ( ادامه ی داستان از زبون امید) منطقه ی ب
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#هم_نفس_با_داعش
#پارت_39
آماده شدم که برم به بو کمال... جلیقه مو پوشیدم یه دستی به ریشام کشیدم تا حجیم تر دیده بشه و اسپری تنفسی رو برداشتم راه افتادم
بر عکس همیشه یه کم دلم شور می زد
به ایست بازرسی بو کمال رسیدیم... با بقیه ی شهرا فرق داشت.. قوانین خاص خودشو داشت . فقط افراد بالای ۵٠ سال حق داشتن از شهر خارج بشن، جو امنیتی خیلی سنگینی داشت... تو دوره ی آموزشی بهم گفته بودن که باید فرض رو بر این بگیری که تمام اهالی جاسوس هستن...این جمله رو به خاطر این گفته بودن که جاسوس های زیادی تو شهر بود تا داعشیا امنیت رو بتونن کنترل کنن.
البته چون ما عضو داعش بودیم رفت و آمد ما بدون در نظر گرفتن بومی نبودن و سن و سالمون، آزاد بود
وارد شهر شدیم... می خواستم برم و اول به اسرا سر بزنم
نزدیک میدون ساعت شدیم... به راننده گفتم یه جا نگه داره
میدون ساعت جایی بود که داعش تقریبا هر روز اونجا اعدام داشت و شاید تا به اون لحظه حدودا ١٠٠٠ نفر رو سر بریده بودن... البته اعدام های داعش فقط به سر بریدن خلاصه نمی شد و اعدام از طریق انداختن از ارتفاع، سنگسار، آتش زدن و...رایج بود
مردم دور میدون جمع شده بودن و یه داعشی داشت رجز خوانی می کرد که به راننده گفتم حرکت کنه
به خیابون خیاط ها رسیدیم، بو کمال یه خیابونی داشت که فقط توش لباس های اعضای داعش و اسرا رو آماده می کردن، لباس های اسرا نارنجی بودن تا اسرا شب ها بهتر دیده بشن
به راننده گفتم بره سمت زندان
رئیس زندان جلو تر از من راه می رفت و راهو نشون می داد.. اتاق زندانی ها تو تاریکی مطلق بود و اتاق هایی مخصوص شکنجه تو یه قسمتی از زندان برای بازجویی اسرا، وجود داشت،
تو یه موقعیت مناسب و زمانی که رئیس زندان رفت تا بگه برام چای بیارن مخفیانه از اسامی اسرا عکس گرفتم
من واقعا نمی دونستم چرا فیلمای اعدام های داعش فتوشاپ بودن با وجود اینکه داعش اعدام های زیادی داشت... تو دوره ی آموزشیم در مورد بو کمال گفته بودن که داعش موقع اعدام دسته جمعی جاده ها رو مسدود می کنه و نزدیک یه چاهی که اون اطراف هست اعدام های خودشو انجام می ده و حوادث میدون ساعت که تن و بدنمو می لرزوند،
اگه اعدام می کنه چرا فیلماش ساختگیه... سوالی بود که خیلی ذهنمو مشغول کرده بود اگه اعدام نمی کنه پس این همه جنایت که دیده بودم چین
گفتم بریم به زیر زمین به یه اتاق بزرگ که بر خلاف تمام قسمت های زندان بهداشتی تر بود رسیدیم، با خودم فکر کردم اینجا شاید درمانگاه زندانه ولی عجیب بود که با وجود اون همه از جنایت های داعش برای زندانی ها چنین مرکز درمانی خوبی داشته باشه... محیط اونجا بیشتر شبیه بیمارستان بود و حدود سه تخت با فاصله از هم قرار داشتن
معاون زندان اومد و به رئیس زندان گفت : همه چی آمادس و پزشکا منتظرن
رو کردم سمت رئیس زندان
_ بگو قضیه چیه؟
به تته پته افتاد
_ فدای شما بشم امیر... اینجا خرج زیادی داره و ما اگه بخوایم سرمایه ی حکومتو صرف این رافضیا کنیم که ارزش چندانی نداره... برا همین تصمیم گرفتیم اعدامشون رو به شکل فتوشاپ اعلام کنیم و اعضای بدنشونو بفروشیم...
دود از سرم بلند شد
یه آماری ازش گرفتم و تو یه نامه به خلیفه تعداد فروش اعضا و اسرا رو بیشتر نوشتم و اشاره کردم که ضمن بازتاب فرامین خلیفه متوجه شدم رئیس زندان برای منافع شخصی خودش آمار فروش اعضا رو بسیار کم تر از میزان واقعی اعلام می کنه
ماموریت من از طرف فرماندهی به دست اوردن یه نقشه ی کامل و جدید از بو کمال بود و برای این ماموریت باید حداقل یه روز اونجا اقامت داشتم. شب نقشه ها رو از امیرِ بو کمال گرفتم و گفتم که فردا صبح بر می گردم رقه
با جوابی که داد از تصمیمم برا برگشتن به رقه منصرف شدم
_ فردا خلیفه خودشون شخصا امامت نماز جمعه رو به عهده دارن و سخنرانیم دارن... بهتره بمونید
#ادامه_دارد
📌#طنزک_نیوز👇
🇮🇷@tanzaknews🇮🇷
طنزک نیوز
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #هم_نفس_با_داعش #پارت_39 آماده شدم که برم به بو کمال... جلیقه مو پوشید
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#هم_نفس_با_داعش
#پارت_40
با اینکه می دونستم گوشی ابو هاجر برا ارتباط گرفتن با نیرو های خودی اصلا امن نیست اما یه ایمیل فرستادم به بچه های خودی و نوشتم
_ سلام عدنان جان... خدا جهادتو قبول کنه،، بهم خبر رسیده که خلیفه قراره فردا نماز جمعه رو بر پا کنن خواستم بگم که این توفیقو از دست ندی و اگه تونستی خودتو به قافله ی مومنین برسون.
_ سلام برادر مجاهدم ابو هاجر عزیز...
اگر عملیاتی بود و نیاز به حضورم تو جبهه ی جهاد بود ترجیح می دم از دور خادم خلیفه باشم و به آرمان ایشون اقتدا کنم و اگه عملیاتی نبود به تو ملحق میشم
متوجه شدم که دستور اینه که اگه کشتن خلیفه خوف جانی برات داشت بهتره تو همون نقش ابو هاجر بمونی و از کشتن خلیفه صرف نظر کنی ولی اگه اوضاع طوری بود که لطمه ای به عملیات نفوذت نمی زنه اجازه ی عملیات داری.
تمام شبو بیدار بودم و داشتم نقشه ی شهر بو کمال رو که امیر بو کمال داده بود زیر و رو می کردم تا بتونم راه احتمالی فرار، مساجدی که احتمال برگزاری نماز هست رو بررسی کنم.
یه ایمیل برام اومد
_ ابو هاجر یادت که نرفته ابو عماد و دوستاش بو کمال هستند و اگه خواستی اونا رو هم دعوت کن.
فهمیدم داره می گه اگه می خوای می تونیم نیروی کمکی بفرستیم
_ عدنان... خیلی وقته از اونا خبری ندارم بهتره از طرف من باهاشون قرار بذاری من تو ساختمون نردیک شهرداریم، بهشون بگو اگه می تونن بیان اینجا تا باهم بریم.
باید نفرات رو میشناختم تا بتونم عملیات رو درست و حساب شده انجام بدم
_ رو چشام امیر.. تو رو به خدا میسپارم.
قبل از طلوع آفتاب امیر بو کمال اومد و ازم دعوت کرد که تو جلسه ی فرماندهان داعش شرکت کنم
تعدادیشونو میشناختم و جزء ١۵٠ نفری بودن که اطلاعاتشونو بررسی کرده بودم
نشستیم و یکی از فرماندهان شروع کرد به حرف زدن
تو جلسه ی قبل قرار شد با مشورت با متحدینمون راهکار های مقابله با جبهه ی مقاومت رو بررسی کنیم و عملیشون کنیم... امروز به تشریح نتایجی که به دست اومده می پردازیم
_ اولینش ایجاد اختلاف قومیتی ملیتیه، ما نفراتی رو آموزش دادیم که بین اونا اختلاف افکنی کنن و حضور سایر ملیت ها و قومیت ها مخصوصا ایرانی ها و فاطمیون افغانستان رو به چالش بکشن... رسانه های متحد ما دارن کار می کنن تا با ایجاد جو فرهنگی مخالف با ارسال مستشار، تو کشور های مبدا، افراد رو به بازگشت تحریک کنن...
البته این فقط یه بخشی از تدابیر ماست...یکی از متحدین قدرتمند ما با دولت آذربایجان برای برگردوندن حسینیون آذربایجان به توافق رسیده و دولت آذربایجان قراره اونا رو تحت تعقیب قرار بده.. همینطور قراره تو افغانستان تو اولین فرصت ممکن تغییری انجام بده که نزاع داخلی ایجاد بشه و فاطمیون مجبور به عقب نشینی بشن و نهایتا در مورد ایران تصمیم این شده که اقلیت های قومیتی رو تحریک کنن...
می خواستم از برنامه های اصلی و مهمشون بدونم با لحن مقتدرانه و جدی گفتم : اینا همشون برنامه های بلند مدته... ما باید دنبال برنامه هایی باشیم که تو کوتاه مدت هم نتیجه بخش باشن..
_ درسته امیر.. خدا شما رو حفظ کنه ... کاملا درسته.. ما برنامه های کوتاه مدتی هم در نظر گرفتیم که بخشیش رو تو این جلسه بررسی می کنیم
#ادامه_دارد
📌#طنزک_نیوز👇
🇮🇷@tanzaknews🇮🇷
طنزک نیوز
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #هم_نفس_با_داعش #پارت_40 با اینکه می دونستم گوشی ابو هاجر برا ارتباط
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#هم_نفس_با_داعش
#پارت_41
اونا حتی حدس نمی زدن که یکی از پاسدارای سپاه قدس بینشون نشسته، باهاشون حرف می زنه و تو اتاقی که امن می دونن، نفس می کشه
بعد از جلسه به ابو خلیل گفتم اگه کسی سراغ منو گرفت بیارش پیش من و نیم ساعت بعد اوردشون
۴ نفر بودن یکیشون رو میشناختم و از فرماندهین سرشناس بود...اون اطلاعات کامل تری از من داشت و روی نقشه مسجدی رو که قرار بود نماز جمعه برگزار بشه رو نشون داد و گفت : به هیچ وجه کشتن ابو بکر البغدادی تو این زمان اولویتی برای ما نداره و اصلی ترین هدف ما از شرکت تو این نماز شناسایی چن تا از مهره های کلیدی داعش هست که تو زمان مناسب حذفشون کنیم و به هیچ عنوان دنبال عملیات استشهادی نباشید
شکل ردیفی ایستادن هر کدوم از ما رو مشخص کرد و سه نفر تو یه ردیف و دو نفر دیگه ردیف عقب می ایستادن
***
به ابو خلیل گفتم به نماز نایسته و مراقب اطراف مسجد باشه ... داعشیا مردم رو مجبور به شرکت در نماز جمعه می کردن و هر کی به هر دلیلی امتناع می کرد مجازات می شد.
ما تو ردیف سوم ایستاده بودیم و فرمانده کنارم بود و دو نفر دیگه پشت سرمون... من یه کلت برداشته بودم که کوچیک تر و شلیک با اون راحت تر بود..
کم کم افراد جمع شدن... محافظا رو می دیدم که دور تا دور جمعیت ایستادن و هر کدوم یه کلاش دستشون بود... فرمانده بدون ترس و نگرانی با اطرافیان خوش و بش می کرد و زیر چشمی اطراف رو بررسی می کرد..
تمام سلول های بدنم منو تحریک می کردن که بدون توجه به عواقبش کار البغدادی رو یه سره کنم ولی می دونستم که نا فرمانی و خود سری تو تاریخ اسلام ضربه های به مراتب بد تری بهمون وارد کرده
برا همین تنها راهم جلب رضایت فرمانده بود...
بواش و در گوشی بهش گفتم : اجازه بدین من کارشو تموم کنم، من می دونستم احتمالش هست که بر نگردم... چه فرقی داره اینجا شهید بشم یا تو عملیات
_ اون خیلی وقتا اشتباهات زیادی داره ، حذفش نتایج مثبت و منفی داره و به هیچ عنوان نمیارزه که بخوایم برا حذفش عملیات استشهادی بذاریم..
مردم عادی به شدت بازرسی میشدن و بعید بود که با وجود محافظا و بازرسیا کس دیگه ای بخواد کاری بکنه..
البغدادی اومد داخل.. ضربان قلبم چن برابر شد.و هیجان زیادی داشتم
من سعی می کردم دیر تر از بقیه به رکوع و سجده برم تا ببینم وقتی جمعیت حواسشون نیست می تونم شلیک کنم یا نه. نیمی از تمرکزم به اطراف بود و بقیش رو کلت کمریم.. ایستاده بودیم زیر چشمی یه نگاه به البغدادی کردم و یه نگاه به محافظ روبه روییم که دیدم تفنگو طوری سمتم گرفته که تو چند ثانیه می تونه شلیک کنه
سعی کردم عادی رفتار کنم...
#ادامه_دارد
📌#طنزک_نیوز👇
🇮🇷@tanzaknews🇮🇷
طنزک نیوز
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #هم_نفس_با_داعش #پارت_41 اونا حتی حدس نمی زدن که یکی از پاسدارای سپاه
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#هم_نفس_با_داعش
#پارت_42
بعد از اتمام نمازم یه سخنرانی چن دقیقه ای داشت که بیشترش به خط و نشون کشیدن برا فرماندهای ما طول کشید و بقیشم به تکرار خلافت خود خواندش
فرمانده بهم گفت : تو برو ما فعلا تو مسجد می مونیم چن تا مورد رو باید بررسی کنیم
_ رو چشَم
****
نقشه ها رو برداشتم و دستور دادم برگردیم رقه.
نقشه ها رو اسکن کردم و فرستادم فرماندهی... دستور جدیدی نبود. گفتن فعلا طبق نقشه پیش برو
نقشه رو گذاشتم جلو...
ادلب بود... البته بر عکس حلب و حمص نمی تونستم بفهمم دقیقا تو اون منطقه باید به کجا سر بزنم و نقطه ی دقیقشو به فرماندهی ارسال کردم و ازشون خواستم تا بررسی کنن..
خودمم بیدار بودم و کلی در مورد منطقه اطلاعات جمع کردم اما نهایتا هیچی به هیچی
تا اینکه بهم خبر دادن احتمال اینکه مسئول برنامه ریزی عملیات های انتحاری داعش ساکن ادلب باشه زیاده ولی کسی خبر نداره دقیقا کجاس
نمی دونستم ابو خلیل چیزی در این مورد می دونه یا نه.. بهتر بود قبل از هر کاری در این مورد مطمئن بشم.. زنگ زدم به ابو خلیل و دعوتش کردم تا شام فردا رو به خونه ی ما بیاد
با خانمه حرف زدم و کاملا توجیهش کردم که نباید در طول صحبتای ما از اتاق بیاد بیرون.
مطالبی که تو حرف زدنامون می گفتم رو از قبل آماده کردم.. چون ابو هاجر اهل معاشرت نبود یه دلیلی برا مهمونی دادن جور کردم ، بررسی و تحلیل اتفاقاتی که اون چن وقت داشت اطراف رقه میوفتاد بهترین دلیل بود
***
_ دستتون درد نکنه... واقعا خیلی زحمت کشیدین
بشقابو آب کشید و گذاشت رو آبچکان
_ من دارم می رم اتاق.. ده دیقه دیگه گازو خاموش کنین
_ چشم... فقط خودتون کی شام می خورید ؟
_ بعد از مهمونی...
میوه ها رو چیدم تو ظرف
صدای زنگ درو شنیدم...
_ بدو... بدو اومد
رفتم سمت درو و منتظر موندم تا خانم بره اتاق و بعدش درو باز کردم
_ ابو خلیل خوش اومدی بیا داخل
با خنده گفت : امیر معلومه که آشپزی خانم خونتون خیلی خوبه از صد متری، بوی غذا آدمو بی هوش می کنه
_ بیا داخل... کلی کار داریم
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#هم_نفس_با_داعش
#پارت_43
قوری چای و دو تا فنجون گذاشتم رو میز...
یه کم در مورد رقه و اطرافش که تسلط اطلاعاتی بیشتری داشتم و در مورد تصمیمات آیندم که قرار بود با ابو خلیل عملیش کنم حرف زدم و نهایتا سر حرفو باز کردم و گفتم : ابو خلیل یه عملیاتی بهم سپرده شده از طرف خلیفه که خیلی فکرمو به خودش مشغول کرده
_ می تونم کمکتون کنم امیر؟
فنجونو گذاشتم رو میز و کمی بهش نزدیک شدم...
_ خلیفه بهم سپرده که هر جور شده از قبایل جنوب حمص بیعت بگیرم... البته سران قبایل همچین جراتی ندارن که بهم نه بگن اما...
_ اما چی امیر
_ اما می دونم که یه فکرای ناجوری تو سرشونه... با مخالفینمون سر و سری دارن...
_ می خواین کار چن تاشونو یه سره کنم تا بفهمن نباید با خلافت در بیوفتن
_ نه.. نه... من دنبال یه انفجارم... باید یه عملیات استشهادی راه بندازم تا مردم بترسن و پشت این حیوونا خالی شه... اما یه مشکلی هست... چایی رو خوردم و ادامه دادم.. من نمی خوام برا ارتباط گیری با نصر شعیب به خلیفه رو بندازم... می فهمی که... نمی خوام فکر کنه که از عهده ی این کار بر نیومدم...
می خواستم بپرسم که چطور می تونم با نصر شعیب ارتباط بگیرم که گوشیم زنگ خورد... شماره رو که دیدم انگار یه پارچ یخ ریختن رو سرم... شماره ی اضطراری فرمانده بود
_ از خودت پذیرایی کن تا ببینم عدنان چی کارم داره
رفتم اتاقم
گوشی رو برداشتم .. بله؟
_ سوختی امید... داعش به زندان دمشق حمله کرده و ابو هاجر فرار کرده... جونتو بردار و برو سمت خونه ی امن... یه ماشین منتظرته..
_ باشه...
نفسم بند اومد...
از کشوی میز کلتمو دراوردم و صدا خفه کنشو بستم... من تو محله ی نظامی بودم و با کوچک ترین صدای نا متعارفی می دونستم که همه می ریختن خونه..
پشت سرم قایم کردم و رفتم سمت حال.. با دیدن من خندبد و بلند شد از همون جا به سمتش شلیک کردم که از مبل افتاد زمین فکر کردم مرده.. رفتم نزدیک تر که یه گلوله به سمتم شلیک کرد و خورد به کتفم و منم دوباره به سمتش شلیک کردم که تموم کرد... صدای بلند تفنگ ابو خلیل فاجعه ی بزرگی بود که تا چن دیقه ی دیگه به قیمت جونمون تموم می شد...
نباید با اون تماس تمرکزمو از دست می دادم و همچین اشتباه بزرگی رو مرتکب میشدم که از دور به ابو خلیل شلیک کنم
#ادامه_دارد
📌#طنزک_نیوز👇
🇮🇷@tanzaknews🇮🇷
طنزک نیوز
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #هم_نفس_با_داعش #پارت_42 بعد از اتمام نمازم یه سخنرانی چن دقیقه ای داش
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#هم_نفس_با_داعش
#پارت_44
نفسم بالا نمیومد...
یه نقشه ای به سرم زد که نمی دونستم می گیره یا نه ولی آخرین راه ما برای زنده موندنمون بود ..
جنازه ی ابو خلیلو کشیدم و بردم روبه روی پنجره... پنجره رو باز کردم و شروع کردم با یه دستمال خونای بقیه ی قسمتا رو پاک کردم... هنوز کاملا تمیز نشده بود که زنگ خونه به صدا دراومد.. سریع تفنگ ابو هاجرو ور داشتم و تفنگ خودمو قایم کردم تو کشو
رفتم و درو باز کردم و دیدم چهار تا داعشی پشت درن
با حالت درد گفتم : به ما تیر اندازی شده...
اومدن داخل... بیرون پنجره رو نشون دادم و گفتم : تو ساختمون کناری بود..
یه نفر با من بیاد بریم بیمارستان و دو نفر دیگه برن دنبالش... به یکی اشاره کردم و گفتم : تو هم برو و به بقیه خبر بده که دنبالش بگردن... نمی تونه زیاد دور شده باشه
_ قربان ما فقط صدای یه گلوله رو شنیدیم چطور هر دو تیر خوردین؟
_ تفنگ اون کافر صدا نداشت و اون یه گلوله ای که شنیدین از تفنگ من بود که به سمتش شلیک کردم.... سریع برید... اگه از دستتون فرار کنه همه تون مجازات میشید و دیه ی ابو خلیلو باید بپردازید
سریع رفتن بیرون...
رفتم و به خانمه یواش گفتم : یه کیف زنونه تو خونه بود... سریع برو بیارش... رفتم اتاق و به داعشی گفتم بیرون منتظر بمونه تا زنم آماده بشه و اونم چون حالش بد شده با ما میاد بیمارستان
سریع اسناد مهمو وسایلامو جمع کردم و همه رو ریختم تو کیف زنونه...
کمی تردید داشتم... نباید پای این زن تو ماجرا باز میشد... ولی چاره ی دیگه نداشتم بهش گفتم : مجبور نیستی که این کیفو برداری... اما چاره ی دیگه ای ندارم... هبچ جوری نمی تونیم با خودمون ببریم
کیفو از دستم گرفت
_ تو رو خدا بیا سریع فقط فرار کنیم... من میترسم
_ باشه بیا
تفنگمو از تو کشو دراوردم و بستم به کمرم
رفتیم بیرون و به داعشی گفتم رانندگی کنه...
از ایست بازرسی رد شدیم و داشت میرفت سمت بیمارستان... از ایست بازرسی تا نزدیک ترین بیمارستان فاصله ی زیادی نبود...
_ از این سمت برو....
_ ولی امیر، راه بیمارستان از این سمته
_ می دونم... فقط کاری رو که می گم انجامش بده...
به یه جای خلوت که رسیدیم گفتم نگه دار.. بلافاصله با ایستادن ماشین یه گلوله مستقیم به سرش زدم و خانمه آروم جیغ کشید که گفتم : ساکت باش
خون زیادی ازم رفته بود و جون نداشتم ولی کشون کشون جنازه شو انداختم کف خیابون و حرکت کردم سمت خونه ی امن
رانندگی برام خیلی سخت بود و به هر بدبختی بود با اون وضعیت خودمو رسوندم به ماشینی که بهم گفته بودن... اومدن و کمکم کردن سوار ماشین شم
چشام داشت سنگین می شد... متوجه خیسی بدنم از خونم بودم حالم بد میشد و احساس می کردم دیگه دارم تموم می کنم...
صدای نا مفهوم گریه ی اطرافیانمو میشنیدم... امید جان نباید بخوابی... حرف بزن... چشاتو باز نگه دار...
چشام سنگین و سنگین تر میشد..
_ نخواب امید ... تو رو خدا نخواب... حرف بزن.. یا حسین خون ریزیش زیاده..
چشامو دیگه نمی تونستم باز نگه دارم و صدا ها رفته رفته ضعیف و نا مفهوم میشدن...
#ادامه_دارد
📌#طنزک_نیوز👇
🇮🇷@tanzaknews🇮🇷
طنزک نیوز
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #هم_نفس_با_داعش #پارت_44 نفسم بالا نمیومد... یه نقشه ای به سرم زد که
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#هم_نفس_با_داعش
#پارت_45
(بقیه ی داستان از زبون نغمه😁🤭)
دل شوره ی عجیبی داشتم... اون تابوت از جلو چشام کنار نمی رفت...
البته نفیسه گفته بهم که امید گفته بوده شاید شرایطش پیش نیاد که تا یه مدت زنگ بزنه.
صدای آیفونو شنیدم و امیر علی رفت سمتش و گفت نفیسه اس
دیشب باهم حرف زده بودیم اگه از امید خبری بود حتما همون دیشب بهم می گفت ولی بازم اومدنش یه دل خوشی بزرگی برام به حساب میومد.
اومد تو و باهم احوال پرسی کردیم و مامان گفت : بشین
_ نمی شینم زن دایی.. اومدم اگه اجازه بدین با نغمه بریم خونمون یه کم ریاضی کار کنه باهام... مامانم مریض احواله یه کم برا همین نمی تونم اینجا بمونم... البته اگه زحمتی نیست
_ باشه... اشکالی نداره.. خودمم عصری میام یه سری به مادرت می زنم
رفتم تو اتاق و آماده شدم، چادرمو سر کردمو کیف طوسی یه طرفمو انداختم و گوشیمو برداشتم...
_ مامان ما رفتیم
تا درو بستم نفیسه یکی زد تو سرش بدبخت شدیم نغمه... امروز صبح که کلاس بودم نگو عماد دوست امید عکسایی که اون جا گرفته بودن و چاپ کرده اورده خونه ... مامانم زنگ زده بهم می گه تو می دونستی یا نه؟ ...
منم یکی زدم تو سرم
_ وااای بیا بریم تو راه حرف می زنیم
راه افتادیم سمت خیابون
_ ببین نفیسه رفتیم اونجا حواست باشه از اوضاع اونجا چیزی نگی.. من خودم با عمه حرف می زنم.
_ می بینی تو رو خدا؟ امید همش بهم می گه دروغ نگو، بعد خودش را به را دروغ می گه
_ آره... ولی به نظرم همشم تقصیر امید نیست.. برا هممون پیش اومده، دلیل اصلیشم به نظرم ترس از واکنش بد پدر و مادرامونه... خب شاید تصمبم امید برا رفتن به سوریه یه تصمیم غیر عادی بوده ولی خب بابات به نظرم اگه می ذاشت دلایلشو بگه شاید نیاز به پنهون کاریم نبود.. هر چند نمی خواما کارشو توجیه کنم..
_ راست می گی ولی خب به هر حال به مامان نمی تونست بگه... این دوستش خیلی بی فکری کرده بی هماهنگی اورده، اسکل آقا
_ حالا کاریه که شده... بهتره فقط مراقب مادرت باشیم.
از دور یه تاکسی دیدم که داشت میومد سمتمون دستمو بالا تر گرفتمو و نزدیکمون ایستاد
_ مستقیم
_ بیاین
_ می گم نغمه به مامان بگیم عکسای سربازیشه
_ نه بابا میفهمه
***
با عمه احوال پرسی کردم بعدش رفت سمت آشپز خونه . تو صورتش میشد نگرانی رو دید... کیفمو گذاشتم رو مبل و چشم افتاد به عکسای رو میزی که روبه روم بود ... رفتم اون سمت نشستم... عکسای امید بود.. با لباس چریکی سپاه و با چن نفر دیگه.. تو یکیشون پرچم داعشو برعکس گرفته بودن...حواسم به عمه بود که منو نبینه و برگشتم جایی که اول نشسته بودم و نفیسه اومد پیشم نشست... یواشکی بهش گفتم : سربازیه رو نگی.. تو عکس پرچم داعش بوده
_ باشه
#ادامه_دارد
📌#طنزک_نیوز👇
🇮🇷@tanzaknews🇮🇷
طنزک نیوز
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #هم_نفس_با_داعش #پارت_47 اگه راننده ی کامیون بود چه تضمینی بود که چیزی
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#هم_نفس_با_داعش
#پارت_49
_ مامان چی شده؟
با دستش اشاره کرد که فعلا دارم حرف می زنم...
دو دیقه حرف زدنش طول کشید که تو اون دو دیقه مُردم و زنده شدم.
_ نترسی مامان... بابات بود، گفتش که انگار امید زخمی شده..
دنیا رو سرم خراب شد... می دونستم همه ی خبرای شهادتو همین طوری می دن، اولش می گن زخمی شده بعدش یواش یواش شهادتو می گن
حس سردی تو سرم داشتم.. اشک چشام سرازیر می شد..
_ مامان تو رو خدا فقط زخمی شده؟
صورتش رنگ پریده و صداش لرزون بود با لحنی که توش یه شک عمیق مشخص بود گفت : آره... لابد زندس که می گه زخمی شده
با همون لرزش صدا و ترسی که تو صورتش بود ادامه داد : پاشو بپوش می ریم خونه ی عمت... حواست باشه چیزی نفهمن... ما فقط می ریم که حواسمون بهشون باشه...
اشک چشام بند نمیومد... دلم داشت آتیش می گرفت آماده شدم.. وسط گریه ها و نگرانی هام سعی می کردم خودمو امیدوار نگه دارم... امید نمی تونست شهید بشه... مامانم تا صورتمو دید گفت : ما داریم می ریم مراقب نفیسه و عمت باشیم.. اینطوری ببیننت که بنده خدا ها پس میوفتن.. برو صورتتو بشور و دیگم گریه نکن...
نمی تونستم اشکمو بند بیارم... اومد و بغلم کرد
_ هنوز که چیزی معلوم نیست... بسپار به خدا، هر چی صلاحه
به زور خودمو جمع و جور کردم و رفتیم خونه ی عمه اینا...
***
کمی دور تر از عمه نشستم، عمه کمی نگران به نظر میومد...
_ عمه جون حالتون خوبه.؟
_ والا از صبح یه دل شوره ی عجیبی افتاده به دلم...
صورتمو پشت مامانم قایم کردم تا عمه متوجه قطره اشکی که دزدکی و بی اجازه از چشام سرازیر بود، نشه
نمی تونستم آروم باشم و جلو گریه مو بگیرم برا همین سرمو برگردوندم و تو یه چشم به هم زدن از کنار مامان و عمم بلند شدم و خودمو رسوندم به سینک و صورتمو شستم و کمی آب خوردم تا عادی به نظر بیام..
رفتم نشستم پیش نفیسه و یه کم سرگرم صحبت شدیم که صدای زنگ موبایل نفیسه که رو میز به شارژر وصل بودو شنیدیم متنش هماهنگی زیادی با حال خرابم داشت
با تو ام ای رفته از دست...
هر کجا باشم غمت هست...
کاش روز رفتن تو...
گریه چشمم را نمی بست
_ باباس
گوشی رو برداشت و منم خودمو رسوندم بهش تا متوجه بشم حرفاشونو
_ الو سلام بابا خوبی؟... آره.. مامان اینجاس.. نه حالش خوبه... باشه
گوشی رو برد سمت عمه
_ مامان بابا کارت داره
قلبم داشت از جاش کنده میشد...
عمه گوشی رو برداشت و با خوش حالی جواب داد... سلام قوربونت برم... الهی دورت بگردم مادر... چرا زنگ نمی زدی... فدات بشم عزیزم...
با شنیدن این جملات نا غافل بغضم ترکید و مامانمم هم زمان با من گریه کرد
اون حتما امید بود
بعد از تموم شدن تماس متوجه شدیم که امید بیمارستان اهوازه و خودش زنگ زده تا با رسیدن خبر گلوله خوردنش عمه خیالش از زنده بودنش راحت باشه
#ادامه_دارد
📌#طنزک_نیوز👇
🇮🇷@tanzaknews🇮🇷