eitaa logo
طنزک نیوز
3.2هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
8 فایل
🤣 اخبار کوتاه با چاشنی طنز 🤣 کانال اصلی مون 👇 @gooninews
مشاهده در ایتا
دانلود
طنزک نیوز
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #هم_نفس_با_داعش #پارت_41 اونا حتی حدس نمی زدن که یکی از پاسدارای سپاه
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 بعد از اتمام نمازم یه سخنرانی چن دقیقه ای داشت که بیشترش به خط و نشون کشیدن برا فرماندهای ما طول کشید و بقیشم به تکرار خلافت خود خواندش فرمانده بهم گفت : تو برو ما فعلا تو مسجد می مونیم چن تا مورد رو باید بررسی کنیم _ رو چشَم **** نقشه ها رو برداشتم  و دستور دادم برگردیم رقه. نقشه ها رو اسکن کردم و فرستادم فرماندهی... دستور جدیدی نبود. گفتن فعلا طبق نقشه پیش برو نقشه رو گذاشتم جلو... ادلب بود... البته بر عکس حلب و حمص نمی تونستم بفهمم دقیقا تو اون منطقه باید به کجا سر بزنم و نقطه ی دقیقشو به فرماندهی ارسال کردم و ازشون خواستم تا بررسی کنن.. خودمم بیدار بودم و کلی در مورد منطقه  اطلاعات جمع کردم اما نهایتا هیچی به هیچی تا اینکه بهم خبر دادن احتمال اینکه مسئول برنامه ریزی عملیات های انتحاری داعش  ساکن ادلب باشه زیاده  ولی کسی خبر نداره دقیقا کجاس نمی دونستم ابو خلیل چیزی در این مورد می دونه یا نه.. بهتر بود قبل از هر کاری در  این مورد  مطمئن بشم.. زنگ زدم به ابو خلیل و دعوتش کردم تا شام فردا رو به خونه ی ما بیاد با خانمه حرف زدم و کاملا توجیهش کردم که نباید در طول صحبتای ما از اتاق بیاد بیرون. مطالبی که تو حرف زدنامون می گفتم رو  از قبل آماده کردم..  چون ابو هاجر اهل معاشرت نبود یه دلیلی برا مهمونی دادن جور کردم ، بررسی و تحلیل اتفاقاتی که اون چن وقت داشت اطراف رقه میوفتاد بهترین دلیل بود *** _ دستتون درد نکنه... واقعا خیلی زحمت کشیدین بشقابو آب کشید و گذاشت رو آبچکان _ من دارم می رم اتاق.. ده  دیقه دیگه گازو خاموش کنین _ چشم... فقط خودتون کی شام می خورید ؟ _ بعد از مهمونی... میوه ها رو چیدم تو ظرف صدای زنگ درو شنیدم... _ بدو... بدو اومد رفتم سمت درو و منتظر موندم تا  خانم بره اتاق و بعدش درو باز کردم _ ابو خلیل خوش اومدی بیا داخل با خنده گفت : امیر معلومه که آشپزی خانم خونتون خیلی خوبه از صد متری، بوی غذا آدمو بی هوش می کنه _ بیا داخل... کلی کار داریم 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 قوری چای و دو تا فنجون گذاشتم رو میز... یه کم در مورد رقه و اطرافش که تسلط اطلاعاتی بیشتری داشتم  و در مورد تصمیمات آیندم که قرار بود با ابو خلیل عملیش کنم حرف زدم و نهایتا سر حرفو باز کردم و   گفتم : ابو خلیل یه عملیاتی بهم سپرده شده از طرف خلیفه که  خیلی فکرمو به خودش مشغول کرده _ می تونم کمکتون کنم امیر؟ فنجونو  گذاشتم رو میز و کمی بهش نزدیک شدم... _ خلیفه بهم سپرده که هر جور شده از قبایل جنوب حمص بیعت بگیرم... البته سران قبایل همچین جراتی ندارن که بهم نه بگن اما... _ اما چی امیر _ اما می دونم که یه فکرای ناجوری تو سرشونه... با مخالفینمون سر و سری دارن... _ می خواین کار چن تاشونو یه سره کنم تا بفهمن نباید با خلافت  در بیوفتن _ نه.. نه... من دنبال یه انفجارم... باید  یه عملیات استشهادی راه بندازم تا مردم بترسن و پشت این حیوونا خالی شه... اما یه مشکلی هست... چایی رو خوردم و ادامه دادم.. من نمی خوام برا ارتباط گیری با نصر شعیب به خلیفه رو بندازم... می فهمی که... نمی خوام فکر کنه که از عهده ی این کار بر نیومدم... می خواستم  بپرسم که چطور می تونم با نصر شعیب ارتباط بگیرم که  گوشیم زنگ خورد... شماره  رو که دیدم انگار یه پارچ یخ ریختن رو سرم... شماره ی اضطراری فرمانده بود _ از خودت  پذیرایی کن تا ببینم عدنان چی کارم داره رفتم اتاقم گوشی رو برداشتم .. بله؟ _ سوختی امید...  داعش  به زندان دمشق حمله کرده و ابو هاجر فرار کرده... جونتو بردار و برو سمت خونه ی امن... یه ماشین منتظرته.. _ باشه... نفسم بند اومد... از کشوی میز کلتمو دراوردم و صدا خفه کنشو بستم... من تو محله ی نظامی بودم و با کوچک ترین صدای نا متعارفی می دونستم که همه می ریختن خونه.. پشت سرم قایم کردم و رفتم سمت حال..  با دیدن من خندبد و بلند شد  از همون جا به سمتش شلیک کردم که از مبل افتاد زمین فکر کردم مرده..   رفتم نزدیک تر که یه گلوله به سمتم شلیک کرد و خورد به کتفم و منم دوباره به سمتش شلیک کردم که تموم کرد... صدای بلند تفنگ ابو خلیل فاجعه ی بزرگی بود که تا چن دیقه ی دیگه به قیمت جونمون تموم می شد... نباید با اون تماس تمرکزمو از دست می دادم و همچین اشتباه بزرگی رو مرتکب میشدم که از دور به ابو خلیل شلیک کنم 📌👇 🇮🇷@tanzaknews🇮🇷