🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_36 #مُهَنّا من و محنا مادرم رو غسل دادیم، در حین غسل هم چشم دوخته بودم به دستای بی‌جونش، ته
حدودا شصت روز بعد از فوت مادرم لباس سیاهم رو از تن در آوردم، اونجوری هم من تو عذاب بودم هم خانواده‌ام. بعد از شصت روز لباس نو و تمییز پوشیدم، هرچند هنوز غم تو دلم بود ولی افسردگی داشت خانواده‌ من رو و حتی خود من رو از بین می‌برد. احمدرضا: سلام به اهالی خانه. مهنا: سلام سرورم، خوش اومدی عزیزم. احمدرضا به نشونه تعجب ابرو بالا انداخت و‌لبخندی زد. احمدرضا: ممنونم. مهنا: تعجب کردی؟ تو هم لباس سیاهت رو دربیار عزیزم، ممنون که پای درد من صبر کردی؛ من یه عذر خواهی بهت بدهکارم، خیلی تو این شصت روز اذیت شدی. احمدرضا: عذر خواهی برا چی؟ آدم عزادار که حرجی بهش نیست، خوشحالم تونستی به خودت بیای. ان شاالله همیشه به شادی. مهنا: ان شاالله. متوجه شدم با تغییر رفتار من چقدر خونه پر از شادی و شعف شد. دوباره به زندگی برگشتم، دخترا منتظر نتایج کنکورشون بودن. منم مثل اونا دلهره داشتم، مدام به این فکر می‌کردم کجا قراره قبول بشن؟ یعنی میتونم دوری دخترام رو تحمل کنم؟ روز اعلام نتایج همگی پشت میز کامپیوتر جمع شدیم. دخترا کد داوطلبگی‌شون رو دادن به پدرشون. اول کارنامه فاطمه رو دیدیم، با رتبه ۸۰۰ قبول شده بود. باورمون نمی‌شد، فاطمه‌ای که به ظاهر نمرات درسیش از بهار پایین بود همچین رتبه‌ای گرفته باشه. نوبت به بهار رسید، اونم با رتبه ۳۰۰ قبول شده بود. مراحل انتخاب رشته و دانشگاه رو طی کردن، خبر به همه خانواده رسید‌. خانواده احمدرضا که همیشه دنبال کوبیدن فاطمه بودن دیگه حرفی برا گفتن نداشتن. فاطمه مامایی دانشگاه تهران قبول شد و بهار هم تو همون دانشگاه دندان‌پزشکی. ولی من به شدت از تهران بدم می‌اومد، فضای شهر تهران اصلا باب دلم نبود، نگران دخترام بودم، از اینکه الان قراره اونجا خوابگاهی بشن و با چه بچه‌های قراره اونجا دم خور بشن؟ تو انتخاب دوست و رفیق بچه‌هام من خیلی آدم حساسی هستم. یزد هم که بودیم تو مدرسه دخترا یه دوست بیشتر نداشتن اونم یه دختر از عشق‌آباد طبس بود که خیلی دختر نجیب و با ادبی بود، باهم سه تایی می‌رفتن کلاس قرآن و گاهی هم گردش. چون دختره رو شناخته بودم اجازه دادم حتی رفت و آمد تو خونه همدیگه داشته باشن. دوستشون سال آخر یعنی سال دوازدهم بخاطر شغل پدرش دوباره برگشت شهرشون، ولی خب دورا دور باهم در تماس بودن، دوستشون هم دانشگاه مشهد رشته بهداشت قبول شده بود. تو کل تفت از مدرسه دخترام فقط فاطمه و بهار و یکی از دوستاشون اون سال تونستن با رتبه‌های ممتاز قبول بشن و دانشگاه برن. همه اونایی که به نحوی زدن تو سر فاطمه و خواستن پایینش بیارن انگشت به دهن مونده بودن. راستش ماهم خیلی متعجب بودیم ولی خب ما میدونستیم فاطمه دختر کم استعدادی نیست، درحالی که بعضی سعی داشتن نشون بدن فاطمه کم استعداده. منم همون سال فارغ التحصیل شدم و لیسانسم رو گرفتم، یادمه اون موقع دوست احمد رضا آقا محسن همراه زن و بچه هاش اومده بودن خونمون. یه شب بی‌خبر رفت بیرون، سراغش رو از زنش گرفتم بنده خدا اونم خبر نداشت. بعد از حدود دو ساعت برگشت، دیدم یه کیک بزرگ خریده، عکس پایانامه منو هم برداشته زده رو کیک. همراه احمدرضا و بچه‌ها و آقا محسن اون شب رفتیم پارک، برام جشن فارغ التحصیلی گرفتن. آقا محسن واقعا مثل برادر خودم بود، خیلی دوستش دارم، یه مرد با خدا و با ایمان و ساده. ظاهر و باطنش یکیه، خیلی خوش سفره. هرچی برا بچه‌هاش می‌پسنده برا دخترای منم کنار میزاره‌. اینقدر از قبولی دخترا خوشحال بود که رفت و برا هرکدومشون یه هدیه خرید. دخترا از بچگی بهش می‌گفتن عمو، فکر می‌کردن برادر واقعی پدرشونه، الحق و الانصاف آقا محسن از عموهای بچه‌ها هم بهتر بود. هیچ کدوم از عمو‌ها زنگ نزدن تبریک بگن، ساعد که با شنیدن خبر زبون به تمسخر باز کرد و گفت: چه هنری کردن دانشگاه تهران قبول شدن؟ در حالی که خودش هر چهارتا دخترش دانشگاه پیام‌نور و دانشگاه آزاد درس خوندن. در اون حالت هم دست از سر فاطمه بر‌نمیداشتن، عمه‌هاش مدام بهش می‌گفتن: تو واقعا میتونی این رشته رو بخونی؟ مامایی خیلی سخته، برو رشته‌ات رو عوض کن یه چیز راحت‌تر بخون. نقشه‌هایی تو سرشون داشتن، نمیدونم از ایجاد اختلاف بین خانواده من چی گیرشون می‌اومد؟ فاطمه من خیلی احترام عمه‌هاش رو نگه داشت، هیچی بهشون نمی‌گفت. ماه مهر از راه رسید، باید به خونه بدون فاطمه و بهار عادت کنم. خیلی جدایی برام سخت بود، تو خوابگاه وسایلشون گذاشتم، از جاشون که خیالم راحت شد رفتم سراغ بررسی هم اتاقی‌هاشون، دوتا دختر اهل تبریز بودن که اونا هم دوقلو بودن هم رشته‌بهار.