🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_36 #من_عاشق_نمیشوم مسافرین محترم کمربندهای خود را ببندید، اکنون در حال فرودآمدن در فرودگاه
#پارت_37
#من_عاشق_نمیشوم
۲۶ذیالحجه شب جمعه، کربلا غوغا بود.
اشکها ناخودآگاه سرازیر میشه، اینجا همه نوع روضهای میخونمجزروضهعلیاکبر
شب جمعه حضرت زهرا کربلاست،در اوج جوانی پدر از دست داده بود، وحالا نمیشد پیششون روضه پرپر شدن شبه رسول رو خوند.
اون شب من واقعه کربلا رو با تمام وجود حس میکردم.
عربی نمیفهمیدم ولی اینقدر با سوز میخوندن که منم پا به پا شون گریه کردم.
تا این لحظه من فقط تو بین الحرمین بودم، نه حرم حضرت عباس زیارت کردم و نه امام حسین، تو اون شلوغی نمیشد تکون خورد.
دلم نمیخواست تنم به تن نامحرم ها بخوره بخاطر همین به سلامی راضی شدم و از بین الحرمین خارج شدم، از سمت حرم حضرت عباس.
نمیدونم چرا اون لحظه یه دفعه یه روضه تو ذهنم تداعی شد، نگاه کردم دیدم امام حسین حدود بیشتر از 600 متر با حضرت عباس فاصله داره، همه شهدا رو امام حسین به خیمه آورد جز عباس رو، شنیدم یه خیمه بود که همه شهدا توش بودن، آخ قلبم درد گرفت اون لحظه واقعا اگر شهدا تو خیمه بودن چی شده؟😭
یه روایت هست اونا رو بیرون آوردن و تو گودال روشون اسب تازوندن😭 یه نگاه انداختم گفتم خب حالا همه مصیبت ها رو زینب دید اما خب هنوز همراه بچه ها امید داره عباس از علقمه برگرده، آخیش خدا امیدم اینه که بدن عباس رو دیگه لگدمال اسب ها نکرده باشند.
اما هنوز سوال تو ذهنم بود، فرق شکافته عباس رو چطوری روی نیزه گذاشتن؟
همه اینا به قلبم فشار می آورد، نمیدونستم چیکار کنم، من فقط بهشون فکر میکردم قلبم درد میگرفت، وااای به حال دل زینب.
از حرم که بیرون زدم، وارد بازار شدم، کربلا هم با نجف فرقی نداشت، فقط جیگرم میسوخت امام علی چقدر غریبه حتی غریب تر ازحضرت عباس و امام حسین.
هنوز بغض گلوم رو گرفته بود، دستم رو ، رو دهنم گذاشتم و اشک میریختم.
یکم که احساس سبکی کردم سمت جاده رفتم ، ابو حسام منتظرم بود.
ابو حسام: سلام علیکم
_علیکم السلام
ابوحسام:آقای دریایی گفتن مراقب باشم به شما، خسته نشید.
_ممنونم
ابوحسام: الان هتل آماده، اونجا استراحت...
بنده خدا نمیتونست جملاتش رو تموم کنه.
_متوجه شدم حاج آقا، بریم هتل
ابوحسام: شکرا
به هتل که رسیدم تنم رو روی زمین انداختم، به سقف خیره شدم
_خدایا شکرت، اصلا چیزی مهم نیست دیگه برام، حتی اینکه ازدواجم به تاخیر افتاده و قراره بیفته هم مهم نیست دیگه، همین که الان من کربلام و تونستم اینجا روببینم برام کافیه.
لباس هام رو عوض کردم و منتظر بودم که شام رو برام بیارن، هتل خیلی از حرم دور نبود، حتی پیاده هم میشد رفت، هرچند ابو حسام خیلی من رو لوس میکرد ولی خب تو این چرخی که زد تو شهر یه نگاهی به شهر عراق هم میکردم، تو هتل اتاقی رو برام گرفته بودند که پنجره اش مستقیم رو به حرم امام حسین باز می شد، نشستم پشت پنجره مقابل حرم، زمزمه میکردم:
شکر خدا را که در پناه حسینم
نمیدونم چقدر از این حالت من گذشته بود که صدای در رو شنیدم.
_ سلام
ابو حسام: من گرفتم غذا، چون میدونست شما عربی خوب نیستید.
_ ممنونم ابو حسام، شکرا
وقتی شکرا رو شنید یه لبخند زد و رفت.
زرشک پلو، نوشابه، و لیوان آب، از همونایی که تو اربعین تو تلویزیون نشون میدادن میدن دست زائران.
قاشق رو برداشتم که شروع کنم، سرم که بالا اومد چشمم به حرم خورد، یه نگاه به حرم کردم، یه نگاه به لقمه دستم.
آه از نهادم بلند شد، نتونستم اونجوری شام بخورم، رفتم توی یکی از اتاق ها و نشستم و خوردم، اما با اشک و ناله.
ظرف ها رو گذاشتم روی ظرف شویی، نشستم و شروع کردم زیارت عاشورا خواندن، چه جوان هایی که با همین زیارت عاشورا برات شهادتشون امضا شد، یعنی میشه برات شهادت منم امضا بشه؟
دلم میخواست روضه بخونم ولی نمیشد، بلد نبودم، چی میخوندم، پرده رو کنار زدم و مقابل ضریح امام حسین میخوندم:
_ جوانان بنی هاشم بیاید علی را بر در خیمه رسانید، خدا داند که من طاقت ندارم علی را بر در خیمه رسانم.
به یک باره حس کردم که دستم که روی پرده بود خیس شد، دستم رو از پرده براشتم، کف دستم خونی بود، نمیدونستم دلیلش چیه؟
هنوز تو حیرت خون کف دستم بودم که صدای گریه از توی اتاق بلند شد، چراغ خاموش بود، من چند دقیقه پیش اونجا بودم. حقیقتش ترسیدم.
صلوات فرستادم و یا حسین و یاابالفضل رو تکرار میکردم، نمیدونستم جلوتر برم یا نه؟
حتی عربی بلد نبودم که داد بزنم کمک بخوام، ناله چیه؟، گفتم شاید از اتاق کناری باشه، شاید خانمی که توی اون اتاق هست داره ناله میکنه، ولی متوجه شدم صدا خیلی نزدیک تر هست، مطمئن شدم صدا از همین جاست، از اتاق.
✍️ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
✍️🧠✍️
@taravosh1
✍️🧠✍️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_36 #عشق_در_میان_آتش حسن زاده: چرا رو پای خودت بند نیستی دختر؟ _ چقدر معاینهاشون طول کشید؟
#پارت_37
#عشق_در_میان_آتش
بعد از اینکه حرفهای منو علی تموم شد، همه خانواده اومدن داخل، با علی احوالپرسی کردن، رئوف رو بغل کردم تا علی رو ببینه، همین که چشم رئوف به باند دور چشم علی افتاد دست برد سمتش تا بازش کنه.
همه خانواده باهم دست رئوف رو گرفتن تا مانعش بشن.
_ چیکار میکنی مامان؟ نباید به اون دست بزنی.
رئوف: چرا؟ میخوام بابایی رو ببینم.
_ الان بابا چشمهاش درد میکنه، نمیتونه ببینه بعدا که یکم بهتر شد، آروم آروم چشمهاش رو باز میکنیم.
رئوف: باشه
علی: بده من این بچه رو
_ تو که نمیتونی بغلش کنی.
علی: کمکم کن بشینم، میخوام بچههام رو بغل کنم.
_ الان بهتره از جات تکون نخوری، یه چند روز دیگه که بهتر شدی،چشم، بچهها رو بغلتمیدم.
علی: نمیشه، من حالم خوبه، کمک کن بشینم، بچههام پنج ماهه شدن و تا حالا بغلشون نکردم، باید حس کنن بابا دارن.
نشد حریفش بشم، بابا و حامد کمک کردن تا علی بشینه، رئوف رو اول نشوندم بغلش.
با دست کشیدن تشخیص میداد که کی الان بغلشه.
علی: این رئوفه؟
+آره مادر رئوفه.
علی: خوبی رئوف جان؟
رئوف: اوبم، بابا بلیم نونه.
علی: این بچه به چه زبونی حرف میزنه؟
_ به زبون پدرش.
حنان: میگه بریم خونه بابا.
علی: باشه بابا جان، همین که دکتر اومد میگم مرخصی منو بنویس برم کنار خانواده.
حسن: عجله نکن آقا علی، خونه هم میریم.
بعد هم آروم آروم سه قلوها رو که خواب بودن تو بغلش گذاشتم، محکم بغلشون میکرد و بوشون میکرد.
علی: بوی بهشت میدن، من عاشق بوی تن بچههام.
خدا رو شکر که تونستم بغلشون کنم.
مامان انتصار تحمل نمیکرد این صحنهها رو آروم آروم گریه میکرد، دل همه ما میسوخت، علی هیچ تصویری از بچههاش تو ذهن نداره.
تا آخر عمر فقط میتونه بغلشون کنه و بو بکشه بچهها رو.
پرستار: وقت ملاقات خیلی وقته تموم شده، الان یه ساعته اینجایید.
_ چشم الان میریم، معذرت میخوام.
یکی یکی از علی خدا حافظی کردیم، اگر بخاطر سه قلوها نبود من تا صبح پیش علی میموندم، ولی مجبور شدم برگردم.
اما تمام شب رو بیدار موندم خواب به چشمم نمیاومد، خانه تو سکوت عجیبی فرو رفته بود، چند روز آینده رو تصور میکردم که علی قراره بیاداینجا.
همش به این فکر میکردم الان باید چطوری به زندگیم ادامه بدم، تامین هزینه زندگی سخت میشه، علی که نمیتونه ببینه، این بچهها هم که نیاز به مراقبت دارن.
فقط از خدا خواستم کمکم کنه، شرایط زندگیم از زمانی که تو لبنان وسط معرکه بودم هم سختتر میشد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_36 #مُهَنّا من و محنا مادرم رو غسل دادیم، در حین غسل هم چشم دوخته بودم به دستای بیجونش، ته
#پارت_37
#مُهَنّا
حدودا شصت روز بعد از فوت مادرم لباس سیاهم رو از تن در آوردم، اونجوری هم من تو عذاب بودم هم خانوادهام.
بعد از شصت روز لباس نو و تمییز پوشیدم، هرچند هنوز غم تو دلم بود ولی افسردگی داشت خانواده من رو و حتی خود من رو از بین میبرد.
احمدرضا: سلام به اهالی خانه.
مهنا: سلام سرورم، خوش اومدی عزیزم.
احمدرضا به نشونه تعجب ابرو بالا انداخت ولبخندی زد.
احمدرضا: ممنونم.
مهنا: تعجب کردی؟ تو هم لباس سیاهت رو دربیار عزیزم، ممنون که پای درد من صبر کردی؛ من یه عذر خواهی بهت بدهکارم، خیلی تو این شصت روز اذیت شدی.
احمدرضا: عذر خواهی برا چی؟ آدم عزادار که حرجی بهش نیست، خوشحالم تونستی به خودت بیای. ان شاالله همیشه به شادی.
مهنا: ان شاالله.
متوجه شدم با تغییر رفتار من چقدر خونه پر از شادی و شعف شد.
دوباره به زندگی برگشتم، دخترا منتظر نتایج کنکورشون بودن.
منم مثل اونا دلهره داشتم، مدام به این فکر میکردم کجا قراره قبول بشن؟ یعنی میتونم دوری دخترام رو تحمل کنم؟
روز اعلام نتایج همگی پشت میز کامپیوتر جمع شدیم.
دخترا کد داوطلبگیشون رو دادن به پدرشون.
اول کارنامه فاطمه رو دیدیم، با رتبه ۸۰۰ قبول شده بود.
باورمون نمیشد، فاطمهای که به ظاهر نمرات درسیش از بهار پایین بود همچین رتبهای گرفته باشه.
نوبت به بهار رسید، اونم با رتبه ۳۰۰ قبول شده بود.
مراحل انتخاب رشته و دانشگاه رو طی کردن، خبر به همه خانواده رسید.
خانواده احمدرضا که همیشه دنبال کوبیدن فاطمه بودن دیگه حرفی برا گفتن نداشتن.
فاطمه مامایی دانشگاه تهران قبول شد و بهار هم تو همون دانشگاه دندانپزشکی.
ولی من به شدت از تهران بدم میاومد، فضای شهر تهران اصلا باب دلم نبود، نگران دخترام بودم، از اینکه الان قراره اونجا خوابگاهی بشن و با چه بچههای قراره اونجا دم خور بشن؟
تو انتخاب دوست و رفیق بچههام من خیلی آدم حساسی هستم.
یزد هم که بودیم تو مدرسه دخترا یه دوست بیشتر نداشتن اونم یه دختر از عشقآباد طبس بود که خیلی دختر نجیب و با ادبی بود، باهم سه تایی میرفتن کلاس قرآن و گاهی هم گردش.
چون دختره رو شناخته بودم اجازه دادم حتی رفت و آمد تو خونه همدیگه داشته باشن.
دوستشون سال آخر یعنی سال دوازدهم بخاطر شغل پدرش دوباره برگشت شهرشون، ولی خب دورا دور باهم در تماس بودن، دوستشون هم دانشگاه مشهد رشته بهداشت قبول شده بود.
تو کل تفت از مدرسه دخترام فقط فاطمه و بهار و یکی از دوستاشون اون سال تونستن با رتبههای ممتاز قبول بشن و دانشگاه برن.
همه اونایی که به نحوی زدن تو سر فاطمه و خواستن پایینش بیارن انگشت به دهن مونده بودن.
راستش ماهم خیلی متعجب بودیم ولی خب ما میدونستیم فاطمه دختر کم استعدادی نیست، درحالی که بعضی سعی داشتن نشون بدن فاطمه کم استعداده.
منم همون سال فارغ التحصیل شدم و لیسانسم رو گرفتم، یادمه اون موقع دوست احمد رضا آقا محسن همراه زن و بچه هاش اومده بودن خونمون.
یه شب بیخبر رفت بیرون، سراغش رو از زنش گرفتم بنده خدا اونم خبر نداشت.
بعد از حدود دو ساعت برگشت، دیدم یه کیک بزرگ خریده، عکس پایانامه منو هم برداشته زده رو کیک.
همراه احمدرضا و بچهها و آقا محسن اون شب رفتیم پارک، برام جشن فارغ التحصیلی گرفتن.
آقا محسن واقعا مثل برادر خودم بود، خیلی دوستش دارم، یه مرد با خدا و با ایمان و ساده.
ظاهر و باطنش یکیه، خیلی خوش سفره.
هرچی برا بچههاش میپسنده برا دخترای منم کنار میزاره.
اینقدر از قبولی دخترا خوشحال بود که رفت و برا هرکدومشون یه هدیه خرید.
دخترا از بچگی بهش میگفتن عمو، فکر میکردن برادر واقعی پدرشونه، الحق و الانصاف آقا محسن از عموهای بچهها هم بهتر بود.
هیچ کدوم از عموها زنگ نزدن تبریک بگن، ساعد که با شنیدن خبر زبون به تمسخر باز کرد و گفت: چه هنری کردن دانشگاه تهران قبول شدن؟
در حالی که خودش هر چهارتا دخترش دانشگاه پیامنور و دانشگاه آزاد درس خوندن.
در اون حالت هم دست از سر فاطمه برنمیداشتن، عمههاش مدام بهش میگفتن: تو واقعا میتونی این رشته رو بخونی؟ مامایی خیلی سخته، برو رشتهات رو عوض کن یه چیز راحتتر بخون.
نقشههایی تو سرشون داشتن، نمیدونم از ایجاد اختلاف بین خانواده من چی گیرشون میاومد؟
فاطمه من خیلی احترام عمههاش رو نگه داشت، هیچی بهشون نمیگفت.
ماه مهر از راه رسید، باید به خونه بدون فاطمه و بهار عادت کنم.
خیلی جدایی برام سخت بود، تو خوابگاه وسایلشون گذاشتم، از جاشون که خیالم راحت شد رفتم سراغ بررسی هم اتاقیهاشون، دوتا دختر اهل تبریز بودن که اونا هم دوقلو بودن هم رشتهبهار.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_36 #وصال برام سخت بود با خانوادهام دوباره رفتنم به آمریکا رو مطرح کنم، مخصوصا وقتی قراره ام
#پارت_37
#وصال
محمد: ان شاالله که خستگی از تنتون بیرون رفته باشه.
فاطمه: ممنونم، ولی این خستگی فقط با پیدا شدن ایلیا از تنم بیرون میره.
علیرضا: ان شاالله اونم پیدا میشه.
حسین: سلام علیکم اختی.
فاطمه: علیکم السلام.
محمد: ما وقتی فهمیدیم که شما چطور بچه رو از الکس تحویل گرفتید حقیقتش هم ترسیدیم هم تو درونمون آفرین گفتیم به این شجاعتتون.
الان هم برا همین اینجا هستید.
فاطمه: برا همین یعنی چی!؟ باید چیکار کنم؟
محمد: اول میتونم یه سوال بپرسم؟
فاطمه: بله، بفرمایید.
محمد: شما وقتی رفتید ایران به جز خونه پدر و مادرتون جای دیگه رفتید؟
فاطمه: مثلا کجا؟
محمد: مثلا تهران، دانشگاه یا بیمارستان و محل کارتون که همیشه تردد دارید.
فاطمه: نه ، فقط تو عقد خواهرم شرکت کردم.
محمد: کسی تو اون مراسم شما رو میشناختند؟ خبر از اتفاقی که براتون افتاده داشتند؟
فاطمه: نه، فکر نمیکنم، چون اونا هیچ نسبتی با ما ندارن و اهل کرمان هستند، اولین بار هست که من اونا و اونا من رو میبینند.
محمد: درسته، یه سوال دیگه، شما به الکس پیغامی مبنی بر پس گرفتن بچه دادید؟ یا بعد از اون ارتباطی با شما گرفت؟
فاطمه: نه، اون پیام داد همون پیامی که برا شما هم فرستادم، همون جوابی که شما گفتید رو بهش دادم.
محمد: جوابی نداد؟
فاطمه: فقط گفت منتظر خبر از من باش، اگر حداقل همسرت رو زنده میخوای.
محمد: لطفا تا آخر امشب بهشون پیام بدید که منتظر هستید، بگید من قول میدم کاری که میخواهید رو انجام بدم.
فاطمه: حتما.
محمد: نکته آخر این که ممکنه نیاز باشه شما مجدد فیلم بازی کنید، ما یه زن دیگه رو به شکل شما در میآوریم و میفرستیم سر قرار.
فاطمه: چرا من نرم؟ اون همسر منه، اگر مشکلی هم باشه فقط من میتونم حلش کنم.
محمد: گفتم که مأموریت شما یه چیز دیگهاست، در ضمن از یک فرد دوبار برای یک نقشه تکراری استفاده نمیشه.
فاطمه: دقیقا باید چیکار کنم؟
محمد: به زودی بهتون میگیم.
عکس ایلیا رو از کیفم بیرون آوردم، تصویرش انگار با من حرف میزد.
فاطمه: قرار بود خوشبختم کنی، قرار بود دیگه اشکم رو درنیاری، منو آورده بودی به این سفر که حال و هوام عوض بشه، اینطوری میخواستی حال و هوام رو عوض کنی؟
کجایی الان ایلیا، بیا بهم بگو این چه زندگیه که من دارم؟ تا یکم میام احساس خوشبختی کنم بلاهای آسمانی درشون به سمت من باز میشه، تازه داشتم غصه شش سال پیش و اتفاقاتش رو فراموش میکردم، تازه داشتم از ته دلم کنار تو احساس خوشبختی میکردم، تازه مگه قرار نبود اربعین منو ببری کربلا؟ قرار هم بود بعد از اون بریم مکه و مدینه، چی شد؟ زدی زیر قولت؟
تو دل شب تمام درد و دلهام رو باهاش کردم، گله و شکایت کردم.
از تنهاییم گفتم، از دلتنگیم برا شغلم و خونهام.
باز هم اشک بود که منو رو در آغوش گرفت تا آرامشی نسبی به من دهد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_36 #آبرو مریم: سلام نازنین جون، خیلی خوشحالم میبینمت. نازنینزهرا: سلام، ممنونم. مریم: رفته
#پارت_37
#آبرو
مریم: سلام، اینجا برات جا گرفتم.
نازنینزهرا: ممنون من ترجیح میدم ردیف دوم بشینم.
مریم: خب، منم میام کنار دستت، البته اگر دوست داری.
نازنینزهرا: هرجور راحتی، من مشکلی ندارم.
مریم با خوشحالی کنار میز نازنیننشست، مثل ساعت قبل نازنین قبل ورود استاد شروع کرد به مرور کتاب هندسه به صورت تیتروار.
استاد: سلام، اول هفتهتون بخیر عزیزان.
طلبهها: علیکم السلام، ممنون.
استاد: بحث جلسه پیش ضرورت مباحث مهدویت بود که تمام شد.
در ابعاد مختلف این مطلب رو بازگو کردیم، اگر سوألی دارید درخدمتم اگر نه بریم سراغ درس جدید.
مریم: استاد بنده سوال دارم.
استاد: بفرمایید، میشنوم.
مریم: تو روایات داریم که اگر حجت خدا نبود بر زمین، همانا زمین اهلش را میبلعید و همچون موجدریا آنها را تکان میداد.
حالا سوال من اینه، قدرت خدا این وسط چی میشه؟
حتما حجت خدا باید باشه تا خدا بتونه زمین رو از این اتفاق نگه داره؟
اینجوری قدرت خدا هم زیر سوأل میره.
استاد: بسیار عالی، سوال خوبی بود.
خدا قطعا نیاز به ما بندگانش نداره، اون روایتی که شما فرمودید یک تأویل و تفسیری داره، مثلا به ظاهر ۶۰۰ سال بین حضرت عیسی و حضرت محمد به ظاهر حجتی بر زمین نبود، چه اتفاقی افتاد؟ هیچی، ۶۰۰ سال فترت من الرسل داشتیم، روایتی قوی نداریم که در این ۶۰۰ سال جای حضرت عیسی چه کسی امتش رو هدایت میکرده ولی ظاهر امر از نبود ولی و امام و رسول است.
اتفاقی که افتاد این بود مردم سرگردان شدند، کم کم خودشون احکام رو وارد کتاب انجیل کردند، هرکسی یه چیزی گفت و انجیل تحریف شد، شد غربی که الان میبینید.
پس اگر امام زمان نبود زمین به اون معنایی که شما تو ذهن دارید نیست، سرگردانی و رها شدن افکار و اعتقادات مردم است.
این خیلی امر وحشتناکی هست.
امیدوارم تونسته باشم جوابتون رو داده باشم.
مریم: خیلی ممنون استاد، مقداری قابل قبول بود، اما کامل حل نشد تو ذهنم.
استاد: اگر اجازه بدید امروز درس بدم جلسه بعد اول کلاس جوابتون رو بهتر میدم و کاملتر ان شاالله.
مریم: ممنون استاد.
استاد: خب، درس امروز ما در مورد زندگانی امام زمان، از تولد تا غیبت.
نازنین کم و بیش گوشش را به استاد و مطالبی که بیان میشد داده بود، کلافگی و خستگی از چهرهاش نمایان بود.
به محض اتمام کلاس نازنین کتاب و کیفش جمع کرد و راهی خوابگاه شد.
بعد از ورود به خوابگاه به سمت حجره رفت، وسایلش رو گذاشت و سمت سلف رفت.
یک نهار حسابی رو انتظار داشت اما نهار اون روز الویه بود، غذایی که چندان باب میل نازنین نبود، به اجبار مقداری برداشت و جهت ساکت کردن صدای معده چند لقمهای خورد.
نیمه سیر یه اتاق برگشت.
مریم: من نودل دارم، ببرم درست کنم باهن بخوریم؟
نازنینزهرا: نه ممنون، زحمت نکش.
مریم: تعارف نکن، میدونم گرسنهای، میرم درست میکنم میارم باهم بخوریم.
نازنینزهرا: آخه ....
مریم: منم مثل تو از الویه خیلی خوشم نمیاد، میرم درست کنم باهم بخوریم.
نازنینزهرا: دستت درد نکنه.
اون روز نازنینمهمون مریم شده بود، باهم نودلیت خوردن و بعد از نهار هرکدام سراغ کار خودشان رفتن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_36 #پشت_لنزهای_حقیقت سارا: آقا حسین چرا دست و پای بچه کبود؟ حسین: برای رسیدن به مقاصد شومشون
#پارت_37
#پشت_لنزهای_حقیقت
شرط تبادل ما تحویل دادن چهار افسر اسرائیلی بود که حماس اسیر کرده و علاوه بر اون توقف جنگ.
حزبالله و حماس گفته بودن فقط یک افسر و جنگ در صورتی متوقف میشه که اونا از سرزمینشون بیرون برن، این اتفاق نیفتاد و ما گرههای روسریمون و سفت بستیم، حالا برای اسارتی که مدت زمانش نامعلوم بود آماده میشدیم.
کار هر روز و هرشبشون این بود که من یا ریحان رو از سلول بیرون میبردن و در سلول رو میبستن و سرهامون محکم به در سلول میکوبیدن.
با هرچی که دستشون میاومد ما رو میزدن، با اذیت کردن من و ریحان میخواستن مردها رو تسلیم کنن.
ریحان علاوه بر دردهایی که تحمل میکرد باید به علیرضا شیر میداد، اما حالا دیگه ریحان شیر هم نداشت، غذای درست و حسابی نمیخوردیم که بتونیم قوی بشیم، یا به علیرضا شیر بده.
علیاکبر: حالتون خوبه خانم علوی؟
سارا: خوب!؟ نمیدونم، مدتیه تعریف حال خوب رو فراموش کردم.
حسام: ایران یعنی خبر نداره ما اسیریم؟ چرا کاری نمیکنن؟
علیاکبر: چیکار باید بکنن؟ اسرائیل میخواد وحشی گری کنه، همه چی هم به نفعش باشه، من هم جای هر کسی بودم کوتاه نمیاومدم.
حسین: علیرضا رو بده من یکم دراز بکش.
ریحان: من خوبم، میخوام بچهام بغلم باشه.
چند روزی ازشون خبری نبود، به جز نگهبانی که غذای گنجشکی برامون میآورد کسی تو اون تونل وحشت نبود.
نمیدونم چند روز گذشت ولی یه روز دوباره اون شکنجهگرا اومدن، یه نگاهی به همه ما انداختن، من و ریحان خودمون رو آماده کرده بودیم، از چشمهاشون معلوم بود نقشه جدیدی برا اذیت و آزار ما پیدا کرده بودن.
نگهبانی که غذا میآورد چهارتا بست دستش بود، با اونا دستای حسینآقا و آقای رضایی و قادری رو محکم بست، با طنابی هم پاهاشون رو.
یه چرخی تو سلول تنگ زدن، علیرضا بعد از کلی گریه چند دقیقهای بود که خوابیده بود.
مردک وحشی مقابل ریحان نشست، نگاهی به حسین انداخت و نیش خند زد، ریحان علیرضا رو محکم گرفته بود و به دیوار پشت سرش محکم چسبیده بود.
مردک دستش رو سمت علیرضا برد، ریحان علیرضا رو از کنار دستش کشید و به سینه خودش چسبوند.
سرباز دومی جلو اومد، دستای ریحان رو به زور باز کرد، مردک وحشی علیرضا رو از بغل ریحان جدا کرد، حسین آقا و آقای رضایی و قادری نفسهاشون حبس شده بود، مردک علیرضا تو بغل ریحان گذاشت، با دستایی که از صورت علیرضا بزرگتر بود به صورتش دست میکشید.
دست دومش خنجری که همراهش بود رو از کمرش جدا کرد، نگاهی به خنجر انداخت و نیم نگاهی به حسین و ریحان، نفسهامون تو سینه حبس شده بود، تمام وجودم میلرزید، مردک وحشی علیرضا رو از گردنش گرفت و مقابل صورت ریحان قرار داد، خنجر رو بالا آورد و به گلوی علیرضا کشید.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~