🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_122 #پشت_لنزهای_حقیقت یسرائیل و گالانت در حال بررسی انبار منفجر شده بودند. گالانت: تو که ادع
#پارت_123
#پشت_لنزهای_حقیقت
دو خیابون فاصله داشتم تا به انبار برسم که صدای انفجار مهیبی من رو سرجای خودم نگه داشت.
نفهمیدم چطور خودم رو به انبار رسوندم، انبار تو آتیش میسوخت، خیلی سخت بود برام، سخت جلوی اشکهام رو گرفتم.
به محل اسکان برگشتم، یه نامه نوشتم و سمت مقر نظامی که محل اسکان گالانت و یسرائیل بود رفتم، نامه رو به یکی از سربازها دادم و اسرائیل رو ترک کردم.
اما دلم تو انبار مهمات مونده بود که نتونستم حتی خاکستر سارا رو هم با خودم بیارم.
سرباز: نبطیه محل امنیه، شما از اینجا به بعد رو باید تنها برید لبنان.
سارا: خیلی ممنونم آقا، ولی کاش شما هم همراه من میاومدید.
سرباز: من باید کار نیمه تموم دوستام تموم کنم، برا من دعا کنید خانم.
سارا: امیدوارم همیشه صحیح و سالم باشید.
سرباز: پیشنهاد میکنم که تو نبطیه یکم استراحت کنید تا زخمتون باز نشه.
سارا: چشم حتما.
.............
مرتضی: یه انبار مهمات دیگه رو هم منفجر کردن درست همون انباری که حوثیها میخواستن بزنن ولی اون انبار خیلی زود منفجر شد.
حمدان: شاید کار خودشون بوده تا آتیش جنگ بالاتر ببرن و بهونه حمله به یمن داشته باشن.
مرتضی: فکر نمیکنم، مواد منفجره مهم و گرون قیمتی اونجا بود دلیلی نداره این کار رو کرده باشند.
احمد: فقط امیدوارم برا فرمانده اتفاقی نیفتاده باشه.
مرتضی: ان شاالله.
احمد: راستی، امروز ابوالحسن رو دیدم، سراغ فرمانده رو میگرفت.
مرتضی: ابو الحسن!؟
احمد: همون که تو بیروت پزشک آزمایشگاه.
مرتضی: با فرمانده چیکار داشت؟
احمد: نمیدونم، به من چیزی نگفت.
مرتضی: فرمانده خبری نداده از خودش؟
حمدان: نه، خیلی نگرانم مرتضی.
بدون خبر وارد لبنان شدم، اما تصویر اینکه همسرم تو آتیش سوخت و کاری از دستم برنیومد مدام جلو چشمم بود.
...........
یسرائیل: این نامه رو کیبهت داد؟
سرباز: یه خبرنگار انگلیسی.
یسرائیل: اون الان کجاست؟
سرباز: نامه رو داد و رفت.
گالانت: چی نوشته تو نامه؟
یسرائیل: بخون.
گالانت: اون لحظه که داشتید در مورد دستگیری و قتل من حرف میزدید من کنار شما بودم، به زودی انتقامی سخت ازتون میگیرم، منتظر باشید. حسین دیان.
ههه تبریک میگم یسرائیل اینقدر ارتشمون ول شده که هرکس دلش میخواد میاد و میره.
از کجا معلوم همین الان یکی از اونا کنار ما بین سربازا نباشه؟
ما باختیم یسرائیل، قبول کنید حریف حزبالله و دست پروردههای نصرالله نمیشید.
مردم و ارتش هم از هزینه دادن بابت وعده نابودی لبنان و بهشتی که در مورد اسرائیل جدید بهشون دادیم خسته شدن، اونا دیگه حرف ما رو باور نمیکنن.
یسرائیل: یعنی اون جنازه واقعا جنازه زنش بود؟ ما که .....
گالانت:با ما کاری کردن که به کاری که خودمون انجام دادیم هم شک کنیم، اما ما حتی یه ذره رعب و وحشت هم نتونستیم تو دلشون ایجاد کنیم.
یسرائیل: تنهام بذار، دیگه نمیخوام چیزی بشنوم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_123 #پشت_لنزهای_حقیقت دو خیابون فاصله داشتم تا به انبار برسم که صدای انفجار مهیبی من رو سرجا
#پارت_124
#پشت_لنزهای_حقیقت
از آخرین باری که اومدم نبطیه خیلی وضع خرابتر شده بود؛ تعداد آوارهها کاملا محسوس بود افزایش پیدا کرده.
هوا به شدت سرد بود، خیمهها ده دوازده نفره بودند.
صدای گریه و خنده با هم توأم بود.
نه ماشین میتونستم بگیرم نه پیای پیاده میشد رفت، یه گوشه نشستم تا کمی استراحت کنم.
سرم روی زانوهام گذاشتم و به تمام لحظاتی که به من گذشت تا بتونم زنده بمونم فکر کردم.
الان همه امید و آرزوی من این بود که بتونم حسین رو ببینم.
........
مرتضی: سلام فرمانده، خیلی خوشحالیم زنده و سلامت برگشتید.
احمد: فرمانده خدا رو شکر که باز هم بین ما هستید.
حسین: برا تشییع جنازه سارا و انتقالش به ایران آماده بشید.
حمدان: چشم فرمانده.
دیگه جواب دیانای هم دیگه اهمیتی نداشتم، حالا من برای اولین بار تو عمرم میخوام دروغ بزرگی بگم و جنازه یه شهید دیگه رو بجای سارا جا بزنم. حداقل اینجوری داغ دلشون کمتر میشه، اگر بفهمن دخترشون خاکستر شده حتما دق میکنن.
حمدان: چقدر به فرمانده سخت گذشته اونجا، با اینکه عملیات همه خوب پیش رفت ولی اون خیلی حالش بده.
انگار هنوز این انتقام دلش خنک نکرده.
مرتضی: منم بودم با منفجر شدن یه مقر دلم خنک نمیشد فرمانده قصدش جون قاتل همسرش بود، تا اون نمیره فرمانده آروم نمیگیره.
رفتم معراج شهدا کنار تابوت نشستم و شروع کردم درد و دل کردن، ازش کلی معذرت خواهی کردم که قراره بجای یکی دیگه بفرستمش یه کشور غریب.
حتما اون هم خانوادهای داشت و چشم انتظاری داشت، شاید هم خانوادهاش همه مثل خودش کشته شدن الان تو بهشت کنار هم هستن.
دلم میسوخت از اینکه تو دو قدمی سارا بودم اما فرصت مجدد برای حرف زدن با اون نداشتم.
مرتضی: فردا من بجای فرمانده میرم نبطیه و کمکهای مردمی رو منتقل میکنم به فرمانده چیزی نگید.
احمد: چشم، حتما.
علیاکبر: سلام، خوبی حسین.
حسام: سلام، خوشحالم دوباره میبینمت، اینم امانتیها، شناسنامه سارا خانم و پاسپورتشون، البته اینا رو با پارتی بازی حل کردیم تا تونستیم زود تحویلشون بگیریم.
علیاکبر: ما کمکهای مردمی ایران رو هم آوردیم، مقداری پول هم جمع کردیم، میخوایم فردا بریم نبطیه و اینا رو اونجا پخش کنیم پولها خدمت شما هرجا صلاح میدونید خرجش کنید.
حسین: خیلی ممنون بچهها، حتما خیلی خسته شدید میگم براتون یجایی رو فراهم کنن تا استراحت کنید.
علیاکبر: فردا تو هم همراه ما میای؟
حسین: ان شاالله منم میام. الان بریم شام بخوریم.
حسام: امیدوارم تا اینجا هستیم هم تشییع سیدها رو هم شرکت کنیم.
نتونستم بهشون بگم برا سارا چه اتفاقی افتاده، اصلا خودم هنوز تو شوک این اتفاقم چطور میتونستم بهشون بگم هموطنشون و همکارشون مجدد اسیر شده و به طرز وحشتناکی شهید شده.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_124 #پشت_لنزهای_حقیقت از آخرین باری که اومدم نبطیه خیلی وضع خرابتر شده بود؛ تعداد آوارهها ک
#پارت_125
#پشت_لنزهای_حقیقت
احمد: فرمانده ما فردا بجای شما میریم نبطیه دوستانتون رو هم همراهی میکنیم.
حسین: نه، من فردا میرم.
مرتضی: من بخاطر سلامتی خودتون میگم فرمانده، لطفا شما همینجا بمونید.
حسین: نه مرتضی، من نمیتونم اینجا بمونم. همه چی رو آماده کن فردا همراه تیم عکاس و خبرنگار میرم.
خودم میخوام اون هدایا رو به دست بچهها برسونم بخاطر شادی روح همسرم.
مرتضی: چشم فرمانده.
علیاکبر: بنظرت در مورد سارا خانم از حسین بپرسیم؟
آخه اصلا چیزی از ایشون نگفتن.
حسام: اون منتظر خبر از ماست، ولی ...
....................
خیلی گرسنه بودم ولی خجالت میکشیدم حرف بزنم وقتی میدیدم که مردم آواره و زن و بچهها چطور دارن تحمل میکنن، منم حرفی نمیزدم.
هنوز تصمیم نگرفته بودم که چطوری خودم رو به حسین برسونم، اصلا نمیدونستم حسین لبنان یا نه. از زنده بودن من خبر داره یا نه؟
ام هیام: دخترم تو جایی رو نداری؟ خانوادهات شهید شدن؟
سارا: جایی ندارم، خانوادهام هم ....
ام هیام: بیا خیمه من عزیزم، من تنها هستم.
سارا: ممنون خانم.
امهیام: من غذایی ندارم بهت بدم، منو ببخش عزیزم.
سارا: این حرف نزنید، من میدونم شرایط شما چجوریه.
امهیام: رنگ و روت پریده، معلومه خیلی بهت سخت گذشته، چند روز اینجایی؟
سارا: دو روز پیش رسیدم اینجا.
امهیام: نهار امروز که بیارن باهم تقسیمش میکنیم.
سارا: خیلی ممنون خانم، اما نیاز نیست، من باید عادت کنم، راه درازی در پیش دارم.
امهیام: راه دراز!؟ منظورت چیه؟
سارا: من باید یه نفر تو لبنان پیدا کنم، ولی نمیتونم خودم برسونم نمیدونم چطور برم تا اونجا.
امهیام: اون کیه؟ خانوادهات هستن؟
سارا: بله.
هادی: امهیام، ام هیام این سربازا میگن امروز قرار غذای خوب بخوریم و برامون عروسک آوردن از ایران.
امهیام: واقعا!؟ حتما خیلی خوشحالی پسرم.
هادی: بله خیلی خوشحالم، میخوام یه دونه برا آبجی کوچلو مهام هم بردارم بهم میدن.
امهیام: اما اون که هنوز دنیا نیومده.
هادی: خب اگر دنیا اومد باید عروسک داشته باشه.
سارا: اگر اونا اومدن من برات عروسک میگیرم هم برا تو هم برا خواهرت.
اونجا زندگی جریان داشت، دختر پسرهایی که جنگ فرصت یه جشن عروسی ازشون گرفته بود با سادهترین و راحتترین امکانات سر خونه زندگیشون رفتن.
هرروز خبر ولادت یا بارداری یکی از اونا به گوش میرسید.
...........
حسین: خب اگر آمادهاید راه میافتیم.
مرتضی: فرمانده همه چی آمادهاست راه میافتیم.
به سمت نبطیه راه افتادیم، یاد اولین دیدارم افتادم با سارا، زمانی که هنوز ریحان زنده بود.
چقدر همه چی سریع گذشت، قرار بود سارا یه سر بیاد نبطیه و اوضاع مردمش ببینه ولی ....
دوربین رو به یاد سارا همراه خودم بردم، میخواستم با دوربینش چندتا عکس بندازم و به اسمش منتشر کنم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_125 #پشت_لنزهای_حقیقت احمد: فرمانده ما فردا بجای شما میریم نبطیه دوستانتون رو هم همراهی می
#پارت_126
#پشت_لنزهای_حقیقت
سارا: میشه یکم اینجا بخوابم؟
امهیام: آره عزیزم بخواب، من وقتی نهار رسید برات میارم.
سارا: نه، حتما اون موقع بیدارم کنید من خودم میگیرم.
امهیام: باشه عزیزم، فقط دخترم اسمت چیه؟
سارا: من سارا هستم.
امهیام: سارا، بخواب گلم من حواسم به همه چی هست.
دراز کشیدم و سرم رو بالشت گذاشتم و خواب رفتم اینقدر خسته بودم که سریع خواب رفتم.
مرتضی: رسیدیم فرمانده.
حسین: اول قابلمه برنج پایین بیارید و قیمه تو ماشین بمونه، حواستون باشه برا هرکس یک گوشت بیافته.
منم عروسکها رو میبرم بین خیمههایی که بچه دارن.
علیاکبر: من همراه حسین میرم، حسام تو اینجا بمون بالا سرقابلمهها چندتا فیلم و عکس بگیر بعد بیا پشت سرمون از خیمهها بگیر و آخر کار چندتا مصاحبه میگیریم.
حسام: چشم.
بینخیمهها قدم میزدم، دوربین سارا رو دادم دست علیاکبر تا چندتا عکس بندازه، مثل همونایی که سارا میانداخت.
عروسکها رو که به دست بچهها میدادم اشکهام جاری میشد، یادم نرفته سارا سر بچه سقط شده چقدر ناراحتی کشید.
هادی: خاله رو بیدار میکنی برام عروسک بگیره؟
امهیام: پسرم خاله تازه خوابیده، اونا دارن خیمه به خیمه عروسک میدن صبر کنی به خیمه ما هم میرسن، اصلا برو پیش مادرت اونجا زودتر میرن.
هادی: باشه.
امهیام دم خیمه به تماشای حال خوب بچههایی که عروسک گرفته بودند مشغول بود.
حسین: پسر جون، آقا پسر؟
هادی: بله.
حسین: سلام.
هادی: سلام.
حسین: اسمت چیه؟
هادی: هادی.
حسین: هادی عروسک دوست داری؟
هادی: آره، فقط....
حسین: فقط چی؟
هادی: میشه، میشه....
سارا: هادی، بیا اینجا.
هادی: خاله.
سارا: آقا میشه به آقا هادی دوتا عروسک....
حسین که برگشت مات و مبهوت بهش خیره شده بودم. قلبم تند تند میزد، چشماش از شدت گریه سرخ شده.
حسین: سارا!؟ سا....سارا....
زبونم بند اومده بود، حالا که من به معشوقم رسیده بودم و پایان غمهام رسیده بود اشکهام بند نمیاومد.
علیاکبر: اینجا چه خبره!؟ خانم علوی شما اینجا چیکار میکنید؟ میدونید چقدر دنبالتون گشتیم؟ به ما گفتن شما ترکیه هستید.
سارا: درست گفتن آقا رضایی، من ترکیه بودم.
علیاکبر: تبریک میگم حسین خان، بالاخره کارگاه بازی ما هم تموم شد.
امهیام: سارا دخترم، وااای هادی بیدارت کرد؟
چی شده چرا گریه میکنی؟
سارا: چیزی نیست ام هیام. آقا حسین حالا دوتا عروسک دست بچه میدی؟ یه خواهر تو راهی داره آخه.
حسین: شما جون بخواه سارا خانم.
حسام: هااااا، سارا خانم، شما اینجا!؟
سارا: خوشحالم شما رو سالم اینجا میبینم.
حسام: ما خیلی نگرانتون بودیم.
مرتضی: سارا خانم!!!؟ شما مگه...؟
حسین: نه مرتضی خانمم حالش خوب بوده.
مرتضی: پس اون....
حسین: بعدا در موردش حرف میزنیم.
اگر پخش غذا تموم شده برگردیم مقر.
احمد: بله، تموم شده عروسکها رو هم پخش کردیم خدا رو شکر به همه رسید.
حسین: برای من یه ماشین جدا گونه تهیه کنید.
من با همسرم پشت سرتون میایم.
حسین سعی کرد که طوری رفتار کنه که انگار از زنده بودن من مطمئن بوده، البته تا قبل از اون من اصلا نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و معنای این رفتارهای حسین چیه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_126 #پشت_لنزهای_حقیقت سارا: میشه یکم اینجا بخوابم؟ امهیام: آره عزیزم بخواب، من وقتی نهار رس
#پارت_127
#پشت_لنزهای_حقیقت
سوار ماشین شدیم راننده آقا احمد بود، رضایی و قادری هم سوار یه ماشین دیگه شدند.
حسین: سارا چرا اینقدر رنگت پریده؟ تو از کی نبطیه هستی؟ وقتی بهوش اومدی لب ساحل ، اصلا کجا بودی تو؟
سارا: همه چی رو برات تعریف میکنم، فقط یه سوال شما فکر میکردید من شهید شدم؟
حسین: قضیهاش مفصله، اما من باور نکردم مرگ تو رو. من همه کار کردم که برا خودم ثابت کنم که تو زندهای. ته دلم یه چیزی بود که من رو به سمت این میبرد که تو من رو تنها نمیگذاری.
سارا: من تا مرگ رفتم و برگشتم حسین، بخاطر تو برگشتم. من از خدا خواستم بهم فرصت بده تا دوباره تو رو ببینم.
حسین آروم از زیر روسری دست رو سینه من گذاشت و پرسید: زخمت چطوره؟
اشکهام جاری شد، مثل بچهای که بعد از گم شدن مادرش پیدا کرده باشه تو آغوش حسین زار زدم.
شرمندهاش بودم، من خیلی کارهای سرسری و عجولانهای کرده بودم.
حرفهای خوبی نزدم فکر میکردم اینطوری میتونم کمک کنم به همسرم به جبهه مقاومت ولی....
تو آغوش حسین چشمام گرم شدن و خواب رفتم.
احمد: جسارتا فرمانده، الان کجا میرید؟
حسین: خونه زیر زمینی، همون مقر قبلی که زمان ازدواجم با سارا توش ساکن بودم.
راستی احمد همه چیزهایی که از ایران همراه خودم آوردم رو هم برو مقر زیر میز هستن بردار و بیار با خودت.
حواستون باشه علیاکبر و حسام از قضیه اسیری و شهادت سارا و اینا با خبر نشن.
به مرتضی و بقیه هم بسپار حرفی نزنن.
احمد: چشم فرمانده، فقط با اون جنازه که تو معراج چیکار کنیم؟
مرتضی: خیلی با احترام به خاک بسپاریدش.
احمد: هویتش معلوم نیست تازه ممکنه از خود یهودیان بی پدر باشه.
مرتضی: مهم نیست، تو یه محلی خارج از شهر ولی با احترام طبق قوانین بعد از غسل و کفن،به خاک بسپاریدش.
احمد: چشم.
علیاکبر: یه چیزی خیلی برام عجیبه.
حسام: چی؟
علیاکبر: رفتار حسین و اطرافیان حسین وقتی سارا خانم دیدن خیلی عجیب بود.
حسام: طبیعیه، اونا هم مثل ما دنبالش بودن حتما تصور اینکه ایشون تو نبطیه باشه خیلی دور از ذهن بود.
علیاکبر: نه، مطمئنم یه چیز دیگهای این وسط هست.
حسام: فکر نمیکنم، اونا فقط مثل ما از اینکه سارا خانم تو نبطیه پیدا شده متعجب بودن.
علیاکبر: اونا از زنده بودنش هم متعجب بودن.
حسام: ما هم حدس میزدیم شاید غرق شده باشن، مدت زمان زیادی گذشته طبیعیه فکر کنن ایشون از دنیا رفتن.
علیاکبر: نه، یه چیزی این وسط طبیعی نیست.
حسام: چقدر تو به همه چی گیر میدی، زن مردم زنده پیدا شده، بجای خوشحالی داری کنکاش میکنی و میگی چرا بقیه رفتارشون اینطور بود.
.................
سرباز: قربان یه خبر بد؟
یسرائیل: چیه چی شده؟
سرباز: نزدیک مقر سوم مهماتی که از ترکیه رسیده بود یه انفجار رخ داده یک نفر که تو لباس نظامی خودی بود خودش رو مسلح کرده بود و اونجا رو منفجر کرد.
یسرائیل: پس شما اونجا چه غلطی میکردید؟
سرباز: قربان....
یسرائیل: حرفی از کشتهها و خسارت نمیزنید، فقط اعلام کنید اون شخص عملیاتش ناموفق بوده. خودش هم در دم کشته شده.
سرباز: چشم.
................
حسین: احمد وقتی رفتی مقر وسایل بیاری پزشک هم همراهت خودت بیار.
احمد: چشم.
حسین: دکتر ابوسامی و سیده هدی زین رو همراهت بیار.
احمد: چشم.
حسین: منتظرم احمد، سفارشاتم رو هم یادت نره.
احمد: حتما فرمانده.
وارد خونه شدیم، همه چی مثل روز اول سرجای خودش بود؛ فکر نمیکردم دوباره بتونم با حسین زیر یه سقف باشم.
حسین: این پتو نرم، بندازم زیرت، اینم بکش رو خودت، الان میرم یه بالشت هم میارم.
سارا: حسین بیا بشین.
حسین: چشم، الان میام.
سارا: چقدر لاغر شدی، رنگت زرد شده.
حسین: تو که حالت از من بدتره، تو روزهایی که تو انبار مهمات بودی چی میخوردی؟ اصلا چطور رفتی اونجا که کسی نفهمیده؟
سارا: تو از کجا میدونی من ....!؟
حسین: من تا خود اسرائیل دنبالت اومدم، البته اون موقع هنوز از زنده بودنت مطمئن نبودم دنبال سرنخ بودم تا شاید بتونم بفهمم زندهای یا نه.
سارا: تا اسرائیل!؟ چطوری!؟
حسین: من دیدمت اونجا وقتی لباست پایین دادی و زخم سینهات رو تمییز میکردی.
بعد از سه روز فهمیدم گالانت و یسرائیل از زنده بودن تو و حضورت تو اسرائیل بیخبر هستن و اون جنازهای که فرستادن به اسم تو دروغ بوده و خودت نبودی.
وقتی انبار مهمات منفجر شد هم من اونجا بودم، اما من فکر کردم تو هم اونجا ....
چون یمن اعلام کرده بود اونجا رو میزنه.
سارا: ولی من خودم اونجا رو اطلاعاتش لو دادم.
حسین: تو!؟
سارا: قضیه از بیمارستان شروع شد، زمانی که من رو بردن برای درمان و بیرون کشیدن تیر.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_127 #پشت_لنزهای_حقیقت سوار ماشین شدیم راننده آقا احمد بود، رضایی و قادری هم سوار یه ماشین دی
#پارت_128
#پشت_لنزهای_حقیقت
حسین یه دکتر متخصص زنان دعوت کرد ویه پزشک متخصص زخم و عفونی.
از رفتارهاش میفهمیدم که چقدر نگرانم بوده این مدت.
خانم دکتر: بدنشون به شدت ضعیف شده، حداقل تا دوسال به فکر فرزند نباشید چون براشون خطر داره.
حسین: خیلی ممنون خانم دکتر، لطف کردید.
متخصص عفونی: خدا رو شکر زخمش عفونت نکرده من مجدد بخیه زدم ولی حتما یه عکس برداری از اعضای درونیش داشته باشید، حس میکنم مشکل تنفسی دارن.
کار سنگین به هیچ وجه انجام ندن، ترجیحا استراحت مطلق داشته باشن.
حسین: حتما آقای دکتر، ازتون ممنونم خیلی لطف کردید.
دکتر: حسین تو هم همچین حال و روزت بهتر از اون زن نیست، اگر میخوای حال زنت خوب بشه به فکر خودت هم باش.
راستی یه سرم تقویتی نوشتم دو هفته استفاده بشه. برا تو هم مینویسم یکم جون بگیری.
غذاهایی مثل عصاره گوشت و مرغ برا تقویت بدنش خیلی خوبه.
و متقابلا تقویت بدن خودت پهلوون.
حسین: علی عینی و راسی دکتور.
دکتر یه چیزی رو در گوش حسین گفت که لبخند به لبش آورد، بعد از صرف چای دکترا رفتن.
حسین تو این یک روز نصفی از کنارم تکون نخورد، راستش فکر میکردم سرزنش بشم ولی اصلا اینطور نبود.
حسین: میدونی وقتی بهم گفتن شهید شدی چی دلم رو میسوزوند؟
سارا: چی؟
حسین: اینکه خیلی غریب کشته شده، صدای آهت رو هم کسی نشنید، دلم میسوخت چون یه عدهای تو رو دیوونه خوندن، میگفتن اون نباید میرفت دنبال عکاسی تو سوریه و از این قبیل حرفها.
تو از ریحان هم غریبتر بودی، چون خیلیا باور به کار قهرمانانه تو و فداکاری نداشتن. اینا دل من رو میسوزوند.
سارا: حالا که من شهید نشدم، چرا بغض کردی؟
حسین: الان بار سوم یا چهارم که بخاطر من و مردم لبنان و غزه تا پای مرگ رفتی، اما من بخاطر این که فرماندهام مدام تو سوراخ موشها قایم شدم.
سارا: این چه حرفیه حسین!؟ تو تا دل اسرائیل پیش رفتی، تو وسط میدونی وقتی با جنازه بدل من اومدن برای ترور تو یعنی تو شناسایی شدی، وقتی تو ایران هم قصد دارن من اسماعیل هنیه ترورت کنن یعنی زیر نظرت دارن، چون تو وسط میدونی، اونی که تو سوراخ موش پنهان شده و میترسه نتانیاهو نه شیر مردی مثل تو. اگر من و امثال من میخوایم فدای فرماندهانی مثل تو بشیم بخاطر این هست که حضور شما برا مردم و جبهه مقاومت پر از خیر و برکت، شماها مغز متفکر این جنگ هستید، کو تا برسه مادری مثل شما تربیت کنه، کدوم یکی از زیر دستات شجاعت تو سید حسن رو دارن؟ شماها باید بمونید، هرچند شهادت شما هم کمتر از حضورتون نیست برکتش ولی به موقعش.
فکر کردی چرا من از اون دنیا برگشتم حسین؟
حسین: چرا!؟
سارا: چون وقت شهادتم نرسیده بود، چون باید باشم و کار کنم برای روشن کردن فکر مردم. مردم کشورم خیلیاشون هنوز نمیدونن چرا ما داریم تو لبنان و غزه هزینه میدیم، این حرف رو اصلا دوست ندارم بزنم ولی شاید علت سقوط سوریه تفکر غلط مسئولین ما بود که گفتن مردم از هزینه دادن تو سوریه و لبنان خسته شدن، این حرف تفکر مردم ما رو البته عدهای رو تغییر داد، مردم فکر میکنن پولهاشون داره جای بیهوده صرف میشه.
نمیدونن دارن هزینه میدن تا بتونن تو ایران جشن نوروز بگیرن، تا بتونن تو ایران شب یلدا داشته باشن، حتی همون بیحجابا هم برای اینکه بتونن با اون تیپ بگردن نیاز دارن که اینجا هزینه کنن.
اونا نمیدونن اگر داعش و تحریر الشام برسن ایران حجابی و برا زنان اعمال کنن که تو هیچ دینی نیومده، کما اینکه جولانی الان داره حجاب توزیع میکنه تو سوریه.
من باید این رو مخابره کنم، فقط هم عکاسی کفایت نمیکنه، شده برم نویسندگی یاد بگیرم و قلم بزنم هم این کار میکنم، هرچی نیاز باشه یاد میگیرم.
تا بتونم لبنان و غزه و سوریه و کشورم رو نجات بدم.
حسین: کو تا مادری بیاد دختری مثل تو تربیت کنه.
با صدای در بحثمون قطع شد، حسین سمت در رفت.
احمد: ببخشید دیر کردم، دنبال این رفتم تا یه غذای خوب پیدا کنم، خیلی سخت پیدا شد.
حسین: این غذا که حق کسی نبود!؟
احمد: نه فرمانده خیالت راحت، من دوساعت تو صف ایستادم تا نوبتم بشه بتونم این دوتا پرس غذا رو بگیرم، از مهمان خانه امام رضا گرفتم که ایرانیها برپا کردن.
حسین: دستت درد نکنه احمد، برا دوستام هم بردی؟
احمد: بله مرتضی برا اونا هم غذا برد.
حسین: برا نزدیکترین تاریخ ترجیحا ۲۰ روز دیگه بلیط برام پیدا کن.۲ تا.
احمد: به مقصد ایران؟
حسین: نه، میرم کربلا، ایام رجبیه اونجا برنامه دارم.
احمد: چشم.
حسین: بابت غذا هم ممنون احمد، زحمت کشیدی.
احمد: خواهش میکنم فرمانده، راستی داشت یادم میرفت، اینم داروهای خانمتون سیده سارا.
حسین: ممنونم، چقدر خوب شد آوردیشون.
حسین با لبخند و غذا به دست به سمت من برگشت، یه پارچه سفیدی رو پهن کرد و سفره سادهای رو چید.
بلند شدم که کمکش کنم ولی اجازه نداد یه لیوان آب هم جابجا کنم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_128 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین یه دکتر متخصص زنان دعوت کرد ویه پزشک متخصص زخم و عفونی. از رفتارها
#پارت_129
#پشت_لنزهای_حقیقت
علیاکبر: من میخوام برم پیش حسین و باهاش حرف بزنم.
حسام: مثل اینکه تو ول کن نیستی، اصلا به فرض رازی و حقیقتی پنهان کرده به من و تو چه ربطی داره؟
علیاکبر: سارا خانم چطور از ترکیه سر از لبنان و اون هم نبطیه درآورده، حس و حال حسین روزی که رسیدیم خوش نبود، خودش هم بد از دیدن سارا متعجب شده بود.
سارا: حقیقت به بچهها نمیگی؟
حسین: اگر تو بخوای من میگم.
سارا: من آقای رضایی میشناسم تا ته چیزی درنیاره آروم نمیگیره، فقط بهشون بگو رفتن ایران به خانواده من چیزی نگن، منم چیزی بروز نمیدم.
حسین: باشه، پس من همین الان میرم مقر اونا رو هم صدا میزنم و بهشون میگم
چندتا کار دیگه هم دارم، تو همین جا استراحت کن.
سارا: چشم عشقم.
بچهها رو به دفترم دعوت کردم، خیلی برام سخت بود ولی حقیقت ماجرا رو ریز ریز بهشون گفتم.
علیاکبر: چرا همون روز اول نگفتی بهمون؟
حسین: من خودم باور نکرده بودم، تو شوک بودم، اومده بودم ایران که قضیه رو بگم ولی ترسیدم، چون دلم میگفت سارا زنده است.
حسام: پس یعنی واقعا سارا خانم ترکیه بوده.
حسین: جریان آب اونو تا اونجا برده ولی فکر کردن قاچاقچی چیزی هست تو فرودگاه یه نفر اونو جاسوس معرفی میکنه و دستگیر میشه و اردوغان اونو تحویل اسرائیل میده.
علیاکبر: اردوغان بیشرف. حالا حال سارا خانم چطوره؟
حسین: نسبتا خوبه، نیاز به حداقل دوسال استراحت و درمان داره، سارا تو این یک سال خیلی زجر کشید و شکنجه شده. میخوام برای مدتی با اون فقط به سفر و استراحت و تفریح بپردازم.
علیاکبر: خوب کاری میکنی، برا خودت هم بهتره.
حسین: شما تا کی اینجا میمونید؟
حسام: یک ماه هستیم فعلا مجدد میریم کمکی رو میاریم و باز هم یک ماه میمونیم.
حسین: رفتید ایران سلام من رو به سید القائد برسونید.
علیاکبر: چشم اگر فرصتی شد و ما رو راه دادن حتما. فقط تو مگه نمیخوای بیای ایران؟
حسین: فعلا نه، تا ثبات شرایط جسمی سارا صبر کنم بهتره.
حسام: انشاالله خیره.
..............
هادی: سارا امروز پیام داد، گفت حالش خوبه و به زودی کارشون تموم میشه و با حسین برمیگردن.
هانیه: خدا رو شکر، بالاخره بعد یک ماه، داشتم از نگرانی میمردم.
هادی: امانتی ها رو همکاراش بهش رسوندن، حتما امروز وقت کرده که پیام بده.
هانیه: مهم نیست همین که حالشون خوبه جای شکرش باقیه.
.............
حضور حسین تو مقر طول کشیده بود، منم از بیکاری خسته شده بودم، بلند شدم که برم مقر پیش حسین اما وقتی داشتم آماده میشدم یادم اومد که من عهد کرده بودم حرف حسین گوش بدم، برگشتم سر جام و تصمیم گرفتم یکم بخوابم.
احمد: این دوتا بلیط که سفارش داده بودید قربان.
حسین: ممنون احمد، زحمت کشیدی عزیزم.
مرتضی: فرمانده لطفا برای مدتی کربلا بمونید، بعدش هم برید ایران ما اینجا حواسمون به همه چی هست.
حسین: اگر بخوام برم و خوش بگذرونم فردا روزی نمیگن این فرمانده فقط اسما فرمانده بوده، اینجور که میگی فرق من با یه فرمانده فراری چیه؟
من میرم کربلا اوضاع پناهندههایی که اونجا رفتن میبینیم یک ماهی اونجا میمونم چون برنامه اعیاد رجبیه و شهادت هم هست.
بعدش میرم ایران همسرم خانوادهاش رو ببینم بعد از مدتی برمیگردم، شاید نهایتا ده روز ایران بمونم و برمیگردم.
حمدان: از اونجا هم میتونید اداره کنید.
حسین: به امری که نشدنی اصرار نکنید.
وقتی خواب بودم متوجه ورود حسین به خونه شدم، ولی حس میکردم هنوز خیلی خستهام، اندازه تمام روزهایی که بیخوابی کشیدم به خواب نیاز داشتم.
اما حس کردم حسین بالای سرم نشست، صدای آروم نفسهاش میشنیدم.
نمیدونم چرا با شنیدن صداهای نفسش دلم زیر و رو شد، بیدار شدم و مقابلش نشستم.
صورت حسین خیس اشک بود.
سارا: حسین چرا گریه میکنی!؟
حسین: ببخشید که بیدارت کردم، چیزی نیست.
سارا: چیزی نیست!؟ پس چرا مثل ابر بهار گریه میکنی؟
حسین: سارا من خیلی خوشحالم که تو کنارمی، وقتی دیدم آروم خوابیدی دلم زیر و رو شد، به این فکر میکردم که تو چند وقته بیخوابی کشیدی، حتما خیلی بهت فشار آوردن که جای من رو لو بدی.
سارا: اصلا اینطور نیست حسین، اینطوری اشک میریزی دلم ریش میشه.
دستان حسین رو گرفتم و به سینه چسبوندم.
سارا: من برای تو بیش از صدهابار دیگه هم حاضرم جون بدم، این زخمهای تنم رو هم عاشقانه دوست دارم، چون همشون من رو یاد تو میندازن. حسین تو به زندگی من نور بخشیدی زمانی که من افسرده بودم و فکر میکردم باید تا آخر عمر مجرد بمونم.
با دستام اشکهاش پاک کردم و به دستان مردونهاش بوسه زدم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_129 #پشت_لنزهای_حقیقت علیاکبر: من میخوام برم پیش حسین و باهاش حرف بزنم. حسام: مثل اینکه تو
#پارت_130
#پشت_لنزهای_حقیقت
دو روز قبل از شروع ماه رجب به مقصد کربلا، بیروت ترک کردیم.
از حسین به عنوان مداح و فرمانده دعوت شده بود، شرایط پناهندههای لبنانی رو حسین باید بررسی میکرد.
از قبل هم مکان خاصی رو برامون تهیه دیده بودند.
اما من حسابی تغییر کردم و دوربینم و زمین گذاشتم و قلم به دست گرفتم.
حالا وقت این بود که همه آنچه که به تصویر کشیدم رو روایت کنم.
حسین: میخوای تو غسل کمکت کنم؟
سارا: نه عزیزم ممنون، آروم آروم انجام میدم.
حسین: خجالت میکشی؟ دکتر گفت نباید خیلی به خودت فشار بیاری و کارهای سنگین بکنی، بذار من کمکت کنم.
از لحنش فهمیدم که من کمکت میکنم و تو نباید نه بیاری.
شاید هم حق با حسین بود، این ایام بخاطر تنهایی و دست تنها بودن مجبور بودم به خودم فشار بیارم کارهام انجام میدادم، اما حالا وقت این بود که یکمی به خودم و بدنم استراحت بدم، برای خدمت به همسرم و پدر و مادرم اولویت سلامتی خودم هست.
رفتارهای مهربانانه و پر از عطوفت حسین نگاه من رو به مردها تغییر داد، این که آقایون موجوداتی بیمهر و عطوفت هستن، تو زندگی مشترک فقط به فکر خودشون هستن، اما حسین واقعا اینطور نبود، مردی تمام عیار بود، این رفتارهای حسین نشون دهنده تربیت درستی بود که توسط پدر و مادرش دیده بود، حسین بلا تشبیه،بلا تشبیه رفتارهاش تو خونه و با من مثل امیرالمومنین بود، در تکتک رفتارهاش میدیدم که چقدر حسین حضرت امیر رو الگوی خودش قرار داده، بعد از طلاق از امیر داشتن همچین همسری برام آرزو شده بود، اصلا فکر میکردم همچین مردانی وجود ندارن، اما حسین به من ثابت کرد نگاه من اشتباه بوده.
پماد رو برداشت و با توجه و حساسیت روی زخمها میزد، پانسمان رو دقیق انجام میداد، حتی تو لباس پوشیدن هم حواسش بود که دستم رو خیلی بالا و پایین نکنه.
موهام رو با لطافتی خاص و مادرانه سشوار میکشید و شونه میزد. بعد از یک سال و خوردهای من امروز به آرامشی رسیدم که اونو با هیچی تغییر نمیدم.
حسین: تا منم یه دوش بگیرم و غسل کنم یکم چشمات رو هم بذار، باهم بریم زیارت.
سارا: دستت درد نکنه عزیزم، چشم.
بوسه عاشقانهاش روی پیشونیم نقش بست.
یک ماه حضور ما تو کربلا پر از خیر و برکت بود، زیارتهای شبجمعهای که من سالها آرزوش داشتم و کنج حرم نشستن و ....
تنها کاری که میتونستم در این لحظات بکنم تشکر از خدا و اهل بیت بود بابت فرصتی که به من داده شد.
هرچند از من سلب توفیق شد و نتونستم مزه مادری رو بچشم اما حسین برای مدتی هرچند کوتاه پدر شدن رو تجربه کرده بود، هرچند قسم خورده بودم بدون اجازه حسین و بدون حضور حسین جایی نرم ولی مجبور بودم برای سوپرایز کردنش تنها راهی بازار بشم تا یه هدیه در خور شأنش براش بگیرم.
۱۳ رجب باشه، ۹۰ کیلومتری نجف باشی و از دُر نجف غافل بشی!؟
خیلی با خودم کلنجار رفتم، به هرحال نیاز دارم نصف روز از حسین دور باشم، قطعا تو این چندساعت حسین اگر برگرده ببینه من نیستم نگران میشه.
یا باید قید هدیه روز پدر رو میزدم یا قید خرید دُر نجف.
تو همین فکر و خیال بودم که صدای انداختن کلید تو در اتاق شنیدم.
سارا: سلام عزیزم، خوش اومدی. کارت تموم شد؟
حسین: سلام جونم، خواب بودی؟
سارا: نه، چه وقته خوابه!؟
حسین: کارم تموم نشد، فقط برگه اشعارم رو فراموش کردم بردارم، اومدم اونا رو ببرم و دوباره برم.
سارا: آها.
حسین: سارا؟
سارا: بله.
حسین: اگر دوست داری بری بازار خرید یه مقدار پول بغل جیب کت سیاهم گذاشتم، اینم کلید اتاق، ممکنه من نرسم، دو هفته دیگه هم برمیگردیم ایران، برو بازار اگر چیزی دوست داشتی برا خودت بخر.
سارا: حسین، نجف نمیریم؟
حسین: نجف؛ تو برنامه هست، اما برا روز ولادت. میخوای خریدهات از نجف انجام بدی؟
سارا: آره، یه چندتا چیز هست فقط نجف پیدا میشه.
حسین: اگر برا فردا برنامه نبسته بودن باهم میریم نجف.
سارا: اینجوری بهتره، منتظر میمونم برنامهات خالی بشه.
باز هم با لبخند خداحافظی کرد و در اتاق پشت سرش بست.
تو این روزهایی که من خونهام شده بود بینالحرمین، از امامحسین و خدا فقط یه چیز خواستم، یه زندگی پر برکت و طولانی تا صبح ظهور همراه حسین.
میدونستم حسین بچه خیلی دوست داره، یه ختم یس برداشتم به نیت سلامتی حسین و شفای زودتر من تا بتونم هم مزه مادر شدن بچشم هم حسین از نعمت پدر شدن محروم نشه.
روز آخری که کربلا بودیم یه تکست از فرماندهان رده بالای و شیخ نعیم به دست حسین رسید.
این خبر برای حسین خیلی سنگین بود، اما فرصتی طلایی بود که درهای جدید از خدمت رسانی و سربازی رو به روی حسین باز کرده بود.
مرتضی حانی به جای حسین فرمانده گردان شده بود، حسین نماینده رسمی لبنان در عراق منصوب شد تا مرجع مطمئنی برای پناهندههای لبنانی اونجا وجود داشته باشه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_130 #پشت_لنزهای_حقیقت دو روز قبل از شروع ماه رجب به مقصد کربلا، بیروت ترک کردیم. از حسین به
#پارت_131_آخر
#پشت_لنزهای_حقیقت
طبق قولی که حسین به من داد، یک روز رو برنامهاش رو خالی کرد وراهی نجف شدیم.
درست یک روز قبل از ولادت آقا امیرالمومنین علیهالسلام.
حسین: بازار شارع الرسول تقریبا همه چی داره، بعد از زیارت بریم اونجا.
سارا: خوبه،انشاالله.
و باز هم صفای حرم پدر بود که اشکهای شوق من رو جاری کرده بود؛ دلم میخواست ضریحش بغل کنم و محکم ببوسمش، درست مثل دختر بچهای که بعد از مدتها پدرش رو میبینه. تو دلم خیلی حرفها باهاش زدم اما یجا به خودم اومدم گفتم بذار یه چیزی بخوام که دنیا و آخرت توش باشه.
سارا: بابا علی یادته قنبر وقتی خبر ولادت حضرت عباس آورد چه صلهای بهش دادی؟
قنبر خواسته بود بغلش کنی، منم میخوام بغلم کنی بابا علی.
حسین: زیارت امینالله بخونیم؟
سارا: حتما عزیزم، بخونیم.
صدای حسین مقابل در ورودی روبه روی گنبد طنین انداز شد، السلام علیک یا امینالله....
زیارت که تموم شد، همراه حسین رفتیم برای خرید.
حسین: اول کدوم قسمت بریم؟
سارا: کدوم قسمت!؟ چیزه بریم یکم بگردیم ببینیم چی هست.
میخواستم حسین سوپرایز کنم، اما اینطوری نمیشد.
همین طور که کنار هم قدم میزدیم بعد از چند دقیقه متوجه شدم حسین کنارم نیست.
به اطراف نگاه کردم، دیدم پشت سرم با چند قدم فاصله همصحبت یه مرد شده، ظاهرا آشنا دیده بود.
منم از فرصت استفاده کردم و یه انگشتر فروشی پیدا کردم وارد شدم.
دوتا نگین در نجف خریدم و توی کیفم گذاشتم.
از مغازه که بیرون اومدم خبری از حسین نبود، نه حسین و نه اون مرد.
سارا: ایبابا، تو این شلوغی حالا چطور پیداش کنم؟
چند دقیقهای سرجام موندم تا شاید برگرده، اما خبری نشد.
موبایلم در آوردم که تماس بگیرم.
حسین: سارا اینجایی!؟
سارا: تو کجا رفتی؟ یهویی غیبت زد.
حسین: ببخشید یکی از بچههای لبنان که پناهنده شده بود دیدم، جانباز پیجرها هم هست، سرگرم صحبت شدم.
سارا: مهم نیست، خدا رو شکر که پیدات کردم.
حسین: تونستی خریدی بکنی؟
سارا: نه، بنظرم دیگه بریم هتل، چیز خاصی نیست.
حسین: باشه، بریم.
خودم نگه داشتم چیزی بروز ندادم، خداروشکر شرایط هم فراهم شد و هدیه روز پدر رو خریدم.
بعد از اینکه حسین کارهای جدیدش رو سروسامان داد و خونهای که موقتا برامون تهیه کرده بودند رو هم تمییز کردیم، راهی ایران شدیم.
هادی: قصاب جواب نمیده، چیکار کنیم؟
هانیه: قحط قصاب مگه؟ خب یه قصاب دیگه پیدا کن.
هادی: آخه الان میرسن.
هانیه: من هستم، برو ببین کجا قصاب پیدا میکنی زود همراه خودت بیارش.
به محض رسیدن اسنپ گرفتیم و سمت خونه راه افتادیم. از نبود پدرم متوجه شدم حتما سرش شلوغ بوده نتونسته خودش برسونه.
سارا: خانوادهام از اتفاقهایی که افتاده که با خبر نشدن؟
حسین: نه، من و علی اکبر و حسام شرایط طوری چیدیم که باور کنن حالت خوبه. خداروشکر موفقیت آمیز بود.
سارا: خوبه خدا رو شکر.
من و حسین همزمان با پدرم رسیدیم.
هادی: سلام خوش اومدید، زیارت قبول.
سارا: سلام پدر جان، روزتون با تاخیر مبارک.
حسین: سلام علیکم، عیدتون مبارک.
هادی: ممنون.
بدو ورود ما یه قربونی انجام دادن؛ برق شادی رو تو چشمای پدر و مادرم میدیدم.
هانیه: مادر دورت بگرده خوش اومدی زیارت قبول عزیزم، پسرم حسین شما هم خوش اومدید زیارت قبول.
حسین و سارا: ممنون مادر، متشکرم.
هادی: بفرمایید بشینید اینا رو بدید من ببرم بالا.
سارا: زحمتتون میشه پدر جان.
هادی: مگه ما غریبهایم بابا!؟ بده ببرم بالا الان مهمونها هم میرسن اینا اینجا دست و پا گیر میشن.
هانیه: چه خبر از اوضاع سوریه و لبنان؟ شنیدم تو خطر بودید، به شما که ضرری نرسید؟ البته حسین آقا اومد اینجا گفت که حالتون خوبه ولی من دلم امون نمیداد.
سارا: نه خدا رو شکر به خیر گذشت، فقط جونمون برداشتیم خودمون انداختیم میون فراریهای سوریه.
هانیه: خدا رو شکر، این مهمونی رو برا سلامتی شما گرفتم.
سارا: مهمونی!؟
هادی: بله، همه فامیلها رو دعوت کردیم دور و نزدیک به شکرانه سلامت هر دوتاتون.
هانیه: سارا مامان یه لحظه میای؟
سارا: بله چشم.
هانیه: سارا جان راستش من از فرصت استفاده کردم و یه کیک بزرگ سفارش دادم، برا دوتا پدربزرگهات و بابات و حسین. هدیه هم براشون گرفتم. موافقی امروز برنامه رو اجرا کنم؟
سارا: حتما مادر، چی بهتر از این اتفاقا منم برا بابا و حسین هدیه گرفتم اما برا پدربزرگها نگرفتم.
هانیه: من اونو جور میکنم.
خدا رو شکر با تدبیر مامان تونستیم یه جشن بگیریم و موقعیتی شد بتونم حسین سوپرایز کنم.
رویا: سلام صاحب خونه، خاله جون؟
هانیه: سلام رویا جانم، خوش اومدی عزیزم، فسقل خانم چطوره؟
یه خبر خوب برا اونایی که رمان #پشت_لنزهای_حقیقت
نخوندن یا نصفه خوندن😍
اینجا لینک همه پارتها جهت دسترسی راحت شما قرار داده شده☺️
حتما اگر نخوندید بخونید و نظرتون بگید❤️
نظرات چه مثبت چه منفی قطعا سازنده خواهد بود😍
اینکه شما کنار من هستید یه نعمته برا من❤️
پارت اول رمان #پشت_لنزهای_حقیقت
https://eitaa.com/taravosh1/3538
پارت دوم
https://eitaa.com/taravosh1/3544
پارت سه
https://eitaa.com/taravosh1/3591
پارت چهار
https://eitaa.com/taravosh1/3642
پارت پنج
https://eitaa.com/taravosh1/3655
پارت شش
https://eitaa.com/taravosh1/3657
پارت هفت
https://eitaa.com/taravosh1/3660
پارت هشت
https://eitaa.com/taravosh1/3666
ادامه پارت هشت
https://eitaa.com/taravosh1/3667
پارت ۹
https://eitaa.com/taravosh1/3669
پارت ۱۰
https://eitaa.com/taravosh1/3673
پارت ۱۱
https://eitaa.com/taravosh1/3675
پارت ۱۲
https://eitaa.com/taravosh1/3677
پارت ۱۳
https://eitaa.com/taravosh1/3680
پارت ۱۴
https://eitaa.com/taravosh1/3685
پارت ۱۵
https://eitaa.com/taravosh1/3686
پارت ۱۶
https://eitaa.com/taravosh1/3690
پارت ۱۷
https://eitaa.com/taravosh1/3694
پارت ۱۸
https://eitaa.com/taravosh1/3698
پارت ۱۹
https://eitaa.com/taravosh1/3703
پارت ۲۰
https://eitaa.com/taravosh1/3706
پارت ۲۱
https://eitaa.com/taravosh1/3721
پارت ۲۲
https://eitaa.com/taravosh1/3728
پارت۲۳
https://eitaa.com/taravosh1/3742
پارت۲۴
https://eitaa.com/taravosh1/3744
پارت۲۵
https://eitaa.com/taravosh1/3752
پارت۲۶
https://eitaa.com/taravosh1/3754
پارت۲۷
https://eitaa.com/taravosh1/3757
پارت۲۸
https://eitaa.com/taravosh1/3761
پارت۲۹
https://eitaa.com/taravosh1/3767
پارت۳۰
https://eitaa.com/taravosh1/3770
پارت۳۱
https://eitaa.com/taravosh1/3775
پارت۳۲
https://eitaa.com/taravosh1/3783
پارت۳۳
https://eitaa.com/taravosh1/3788
پارت۳۴
https://eitaa.com/taravosh1/3797
پارت۳۵
https://eitaa.com/taravosh1/3799
پارت۳۶
https://eitaa.com/taravosh1/3803
پارت۳۷
https://eitaa.com/taravosh1/3805
پارت۳۸
https://eitaa.com/taravosh1/3807
پارت۳۹
https://eitaa.com/taravosh1/3809
پارت۴۰
https://eitaa.com/taravosh1/3818
پارت۴۱
https://eitaa.com/taravosh1/3826
پارت۴۲
https://eitaa.com/taravosh1/3828
پارت۴۳
https://eitaa.com/taravosh1/3834
پارت۴۴
https://eitaa.com/taravosh1/3839
پارت۴۵
https://eitaa.com/taravosh1/3841
پارت۴۶
https://eitaa.com/taravosh1/3843
پارت۴۷
https://eitaa.com/taravosh1/3845
پارت۴۸
https://eitaa.com/taravosh1/3849
پارت۴۹
https://eitaa.com/taravosh1/3853
پارت۵۰
https://eitaa.com/taravosh1/3856
پارت۵۱
https://eitaa.com/taravosh1/3859
پارت۵۲
https://eitaa.com/taravosh1/3863
پارت۵۳
https://eitaa.com/taravosh1/3869
پارت۵۴
https://eitaa.com/taravosh1/3871
پارت۵۵
https://eitaa.com/taravosh1/3874
پارت۵۶
https://eitaa.com/taravosh1/3876
پارت۵۷
https://eitaa.com/taravosh1/3881
پارت۵۸
https://eitaa.com/taravosh1/3884
پارت۵۹
https://eitaa.com/taravosh1/3887
پارت۶۰
https://eitaa.com/taravosh1/3890
پارت۶۱
https://eitaa.com/taravosh1/3893
پارت۶۲
https://eitaa.com/taravosh1/3896
پارت۶۳
https://eitaa.com/taravosh1/3898
پارت۶۴
https://eitaa.com/taravosh1/3901
پارت۶۵
https://eitaa.com/taravosh1/3904
پارت۶۶
https://eitaa.com/taravosh1/3907
پارت۶۷
https://eitaa.com/taravosh1/3910
پارت۶۸
https://eitaa.com/taravosh1/3912
پارت۶۹
https://eitaa.com/taravosh1/3915
پارت۷۰
https://eitaa.com/taravosh1/3918
پارت۷۱
https://eitaa.com/taravosh1/3920
پارت۷۲
https://eitaa.com/taravosh1/3922
پارت۷۳
https://eitaa.com/taravosh1/3924
پارت۷۴
https://eitaa.com/taravosh1/3930
پارت۷۵
https://eitaa.com/taravosh1/3932
پارت۷۶
https://eitaa.com/taravosh1/3936
پارت۷۷
https://eitaa.com/taravosh1/3938
پارت۷۸
https://eitaa.com/taravosh1/3944
پارت۷۹
https://eitaa.com/taravosh1/3946
پارت۸۰
https://eitaa.com/taravosh1/3952
پارت۸۱
https://eitaa.com/taravosh1/3962
پارت۸۲
https://eitaa.com/taravosh1/3964
پارت۸۳
https://eitaa.com/taravosh1/3966
پارت۸۴
https://eitaa.com/taravosh1/3968
پارت۸۵
https://eitaa.com/taravosh1/3971
پارت۸۶
https://eitaa.com/taravosh1/3979
پارت۸۷
https://eitaa.com/taravosh1/3985
پارت۸۸
https://eitaa.com/taravosh1/3998
پارت۸۹
https://eitaa.com/taravosh1/4007
پارت۹۰
https://eitaa.com/taravosh1/4012
پارت۹۱
https://eitaa.com/taravosh1/4017
پارت۹۲
https://eitaa.com/taravosh1/4020
پارت۹۳
https://eitaa.com/taravosh1/4025
پارت۹۴
https://eitaa.com/taravosh1/4028
پارت ۹۵
https://eitaa.com/taravosh1/4037
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_1 #پشت_لنزهای_حقیقت همه چی از کلاس ششم به بعد شروع شد؛ بحث سرنوشت و آینده من که تک فرزند بود
پارت اول #پشت_لنزهای_حقیقت
با شرایط امروز جنگ ایران و اسرائیل خیلی هماهنگ
مجدد مطالعه کردنش خالی از لطف نیست☺️