🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_41 #من_عاشق_نمیشوم +سلام الهه جانم، مادر دورت بگرد زیارت قبول !سلام دخترم خوش اومدی بابا _سل
#پارت_42
#من_عاشق_نمیشوم
خونه خیلی شلوغ شده بود، عمه حسن آقا هم انگار که نخود هر آش باشه اومده بود، استغفرالله واقعا گاهی بدم میاد اینجور حرف بزنم ولی از بس هر بار اومد فقط نیش زبونش نصیبم شد دیگه خوشم نمیاد باهاش تو یه فضا باشم، حرصم در میاد، ولی خب به خودم گفتم الهه الان چند ساعته از زیارت برگشتی، تو قرار شد دیگه عوض بشی، قرار شد حرف مردم روی تو اثر نذاره، هرچی هم این عمه خانم گفت تو نشنیده بگیر.
-الهه قربون دستت لباس محدثه خیلی قشنگه.
_ قابلشو نداره، الهی خاله دورش بگرده.سوغاتی تو آقا حسن هم محفوظهها
-راضی به زحمت نبودم جونم. حالا بیا بریم بشینیم و کمک کنیم سفره رو بچینیم.
_بریم.
حسن: سلام الهه خانم، زیارت قبول، مارو دعا کردید ان شالله؟
_سلام، فراوون دعاتون کردم، واقعا جاتون خالی بود، ان شاالله خدا قسمتتون کنه، دفعه بعد باهم بریم.
حسن: ان شاالله.
محدثه هی با لباس جلو همه رژه میرفت، با اشاره به عروسک لباسش میگفت:
ناله، الیده😅(خاله خریده)
دقیقهای صد بار براش میمردم با این حرف زدنش.
مثلا میخواست کمک کنه، سبزی رو تو سینی خالی کرد، سبد رو خالی برد سر سفره، بعد اومدم دو تا دوتا سبزی و کاهو میبرد میگذاشت تو سبد.
اگر بهش نرسیده بودم همین بلا رو سر تُنگ شربت کاسنی هم میآورد.
_خاله دورت بگرده بیا بشین عزیزم، ممنونم تا همین جا کمک کردی، بشین تا لباس قشنگت کثیف نشه.
به نشونه قهر دست هاشو بست و لبهاش آویزون شد.
یه بوس آب دار زدم به لپش
_قهر نکن ابرو کمون خاله، موفرفری.
آروم آروم مهمونها هم رسیدن، کنار هر کدوم باید پنج دقیقه میایستادی و سلام علیک و زیارت قبولشون رو میشنیدی.
یا باید خم و راست میشدم، یا روبوسی میکردم.
_رویا فکر کنم بوسهام تموم شد😅
-مجبور نیستی رو بوسی کنی
_چند نفر دیگه موندن بیان؟
-نمیدونم والا، حالا خوبه که مردها دیگه نمیخواد روبوسی کنی وگرنه دهنت سرویس میشد.😅
_از دست تو😂
چادرم رو رو دهنم گذاشتم و خندیدم.
حسن: الهه خانم شما بفرمایید استراحت کنید.
عمه خانم: آخه عمه آدم اینقدر باید زن ذلیل باشه؟
حسن: قربون داماد شما که استقلال داره.
عمه خانم: ما نفهمیدیم رویا زن توئه یا الهه.
حسن: استغفر الله، عمه هی ما هیچی نمیگیم شما ادامه میدید، واقعا نمیفهمم دلیل این همه... لااله الاالله.
عمه خانم: حسن خان من حکم مادرت رو دارم، تو شیر منو خوردی، کاش یکم حرمت سرت میشد.
حسن: معذرت میخوام ولی الان من حرمت شکنی نکردم، شما هر بار اومدید فتنه درست کردید و رفتید، عمه نمیتونی جلو زبونت رو بگیری پاشو برو، اینجوری حرمت هر دوتامون حفظ میشه.
رفتم جلو آروم گفتم:
_آقا حسن، خون خودتون رو کثیف نکن، بیخیال.
حسن: هی گفتم دعوتش نکنیم، مامان گفت اگر بفهمه بدتر میشه.
_ مهم نیست، ایشون که اولین بارش نیست.
حسن: آخه خجالت نمیکشه، میگه نمیدونم رویا زن توئه یا الهه، آخه این چه حرفیه؟ حالا هرکی ندونه خیال میکنه من چیکار کردم.
_من که میشناسم شما چقدر آدم حسابی هستید، پس نگران نباشید من به دل نمیگیرم.
حسن: این هر بار میاد من شرمنده شما میشم.
_دشمنت شرمنده.
من هم برای اینکه دیگه بحث کش نیاد از جمع رفتم بیرون، موندم تو آشپز خونه، دیگه هرکس میخواست منو ببینه میاومد اونجا.
داشتم غذا میخوردم که متوجه رویا شدم، اولین قاشق رو که حالت تهوع بهش دست داد.
_رویا!؟
-خوبم
_خبریه؟
سرش رو انداخت پایین و آروم گفت:
-باردارم.
یهو جیغ کشیدم از خوشحالی، بنده خدا همه کسایی که تو هال بودن اومدن آشپزخونه.
-ببین چیکار کردی همه رو جمع کردی.
+چی شده مادر؟
-هیچی مادر، یه چیزی به الهه گفتم اینطور ذوق مرگ شد.
بالاخره یجوری قضیه رو جمع کردیم که بقیه نفهمن.
باورم نمیشد، دوباره دارم خاله میشم.
شاید این بار بتونم خودم بچه خواهرم رو دنیا بیارم.
بعضی وقتها خدا یجوری سوپرایزم میکنه که خودم توش میمونم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_42 #من_عاشق_نمیشوم خونه خیلی شلوغ شده بود، عمه حسن آقا هم انگار که نخود هر آش باشه اومده بود
#پارت_43
#من_عاشق_نمیشوم
حالا دیگه شب و روز من شیفت بودم، یه چند روز دیگه هم اعزام میشم به یکی از روستاهای اطراف تهران، کلا این دو سه هفته تعطیلی رو کلا با جونم باید جبران کنم، تا حالا این همه بذل و بخشش در حق ما پزشکها نشده بود، حالا لطف خدا شامل حالم شد، چی شد به دل آقای دریایی افتاد برام بلیط کربلا بگیره خدا میدونه، واِلّا همه پزشکها میدونن چنین تعطیلی عمرا بدن به ما، یادم هست سر زایمان رویا من با چه مکافاتی تونستم برم که فقط لحظه زایمانش من پیشش باشم و تنها نباشه.
بعضی شبها از شدت خستگی سرپایی میخوابیدمو گوش به زنگ.
یادم هست یه شب یه مادر 20ساله نصف شب درد زایمانش گرفته بود، شوهرش زنگ زده بود آمبولانس وقتی دیده بود که دوتا مرد اومدن، اجازه نداده بود کسی وارد خونه بشه، بنده خداها راننده آمبولانس زنگ زد بیمارستان، اون شب من و نازنین حاتمی شیفت بودیم، ما رو فرستادن، وقتی رسیدیم، زن بیچاره زاییده بود، فقط بند ناف رو بریدیم و تقریبا همه کارهاش رو همون جا توخونه براش انجام دادیم، دیگه نیاز نبود بیاد بیمارستان.
ماه صفر هم داشت باهمه غم و غصههاش بار و بندیلش رو میبست، راستش من همیشه تو ماه محرم وصفر که میشه انگار که یه عزیز از دست داده باشم غم تمام وجودم رو میگیره، واقعا ناخودآگاه اشکهام میاد، هی میگم ای بی وفا دنیا، چه کردی با زینب، محرم و صفر اینجور دل خون شد زینب، حالا به همین راحتی میخوای بری؟
بعد محرم و صفر روز ولادت پیامبر(ص)و امام صادق، عقد نازنین و مجید هست.
_سلام
آقای دریایی: سلام خانم کمالی
_آقای دکتر، من یه درخواستی داشتم.
دریایی: بفرمایید
_فردا عقد خواهرم هست، میخواستم یه دوساعت مرخصی بگیرم.
دریایی: مبارکه به سلامتی، خانم دکتر میدونید که واقعا سخته چون شما یه مرخصی خاص شامل حالتون شد.
_میدونم، واقعا بابت این تعطیلی هم دعا گوتون هستم، ولی خب نمیشه من نباشم
دریایی: فقط دو ساعته
_قبوله همون دوساعت، اگر بتونم زودتر هم برمیگردم.
بعد از تموم شدن شیفت رفتم بازار، یه دست لباس مجلسی برا خودم خریدم، یه تونیک گلبهی با گل های منجق دوزی شده برجسته که قسمت سینه بود، آستینهاش چین دار روی هم بودند، پاپیون های ریز سفید وسطشون بود.
یه روسری شیری رنگ خریدم، گل محمدی قرمز روش نقش بسته بود.
داشتم فکر میکردم، اگر فردا من تور رو بالاسر نازنین بگیرم چی بگم؟ همون حرفهایی که بالا سر رویا زدم رو بگم.
حقیقتش ته دلم خیلی خوشحال بودم که نازنین هم با این سن کمش داره عروس میشه، لذتی که من هم میتونستم تو اون سن بکشم و اون از دست نداد.
🌺🌺🌺🌺
پلههای محضر خونه رو یکییکی بالا میرفتم، سبد قندو نباتش دست من بود.
تا اون روز من مادر آقا مجید رو ندیده بودم، ده سالی میشد که از محلمون رفته بودند، من هم خیلی باهاشون رفت و آمد نداشتم بیشتر مادر تنها میرفت پیششون هرازگاهی هم اون میاومد.
دوتا خواهر هم داشت، یکیشون همسن رویا بود، یکیشون دو سال از من بزرگتر. هردو هم ازدواج کرده بودند. کوچیک تره، دوتا بچه هم داشت.
+ الهه مادر، شما برو قند بساب بالا سر خواهرت.
_ چشم مادر.
هانیه: نه نه صبر کنید، من میخوام بسابم، روز عقد داداشم رو گند نزنید.
+وااا یعنی چی هانیه خانم.
_ ببخشید دخترتون مجرده، دختر مجرد قند بسابه بالا سرشون ، هزار تا بالا میباره جای شیرینی تو زندگی داداشم.
عاقد: دخترم اینا خرافاته، ما داشتیم خیلیا دختر مجرد بالا سرشون قند سابیده، هفته بعد اون دختر اینجا نشسته بود داشتیم خطبه عقدش رو میخوندیم.
هانیه: نه حاج آقا ممنونم، با این حرفها زندگی داداشم داغون میشه.
قندها رو آروم گذاشتم روی میز، حقیقتش بد دلم سوخت، بغض بدی راه گلوم رو بست، از محضر زدم بیرون.
حسن: الهه خانم الهه خانم
حسن و رویا دوتایی اومدن دنبالم.
-الهه بیا برگرد، من بعدا حساب این بیادب رو میزارم کف دستش.
حسن: خواهش میکنم برگردید، الهه خانم.
_نمیتونم، من هم آدمم به خدا، دل دارم، چقدر تحمل کنم این همه تحقیر رو.
مشغول حرف زدن با رویا و حسن بودم که متوجه شدم یه نفر صدام میزنه.
مجید: الهه خانم.
_سلام
مجید: لطفا برگردید، قول میدم جلوی حرف خواهرم رو بگیرم.
_ممنون آقا مجید، من اتفاقا باید زود میرفتم، فقط دو ساعت مرخصی گرفتم.
مجید: من که اون حرفها رو نزدم الهه خانم، معتقد هم نیستم به این مزخرفات، شما برگردید لطفا بخاطر من و نازنین.
اینقدر اصرار کردن که قبول کردم بالاخره.
_ولی همین که بله رو گفتید من میرم، چون خیلی مرخصی ندارم.
مجید: باشه.
یه تیکه کیک که برداشتم، انگار که داشتم زهر مار میخوردم، کاش مرخصی نمیگرفتم و میموندم شیفت خیلی سنگینتر بود تا این همه تحقیر.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_44
#من_عاشق_نمیشوم
قرار بود منو به روستاهای اطراف شهرستان ری بفرستن.
یا عزیز آباد قرار بود برم یا عشق آباد بین این دوتا داشتن تصمیم میگرفتن که کجا منو بفرستن .
در نهایت تصمیم گرفتم منو به عشق آباد بفرستم یه روستای کوچیک اطراف ری .
خیلی خوب نبود مردمش خیلی ساده و بی شیله پیله بودن .
بعضاً انقدر مهربون بودن که اصلاً باورم نمیشد اینا انقدر نسبت به من غریبن اونا رو واقعاً مثل خونواده خودم دوست داشتم اونم همینطور منو مثل دختر خودشون دوست داشتن و قبول داشتن .
البته آقای دریایی گفته بود که نمیذاره من خیلی اونجا بمونم حالا به خاطر درس خوبم یا همه فعالیتهایی که داشتم به خاطر هر چیزی که بود آقای دریایی دلش نمیاومد منو از بیمارستان دور بکنه و میخواست کنار دست خودش کار بکنم و کار یاد بگیرم .
هوا خیلی سرد بود اوایل دی ماه 1390
این روستا تقریباً اطرافشو کوهها گرفته بودن به خاطر همین شدت سرما بیشتر میشد هرچی لباس گرمتر میپوشیدیم باز هم هوا سرد بود .
مطب من هم خونه بود هم مطب اوضاعی داشتیم اونجا .
یه روز آقای دریایی اومد بازدید کرد از محلومنو کنار کشید و گفت :
خانم کمالی من نمیخوام شما اینجا اینجوری کار بکنید هرچند میدونم اینجا شما هم خیلی خوب به کار میاد ولی من تو بیمارستان بهتون نیاز دارم.
خیلی از خانمهایی که قرار بود با ما تو بیمارستان کار بکنن دارن میرن و یا قصد مهاجرت دارند به خاطر خانوادهشون یا میخوان برای خودشون مستقل بشن و مطب بزنن و توی بیمارستان دیگه کار کنن منم به عنوان یه پزشک خوب فقط شما رو میشناسم که بتونم معرفی کنم برای قسمت زنان و زایمان.هرچند که تو اون روستا خیلی بهم خوش میگذشت جامم خیلی خوب بود و مردمش خیلی با صفا و مهربون بودن ولی بازم دلم نمیاومد خیلی اونجا بمونم بیشتر دلم میخواست جایی باشم که بهم نیاز دارن .وقتی با آقای دریایی مشورت کردم قرار شد دو روز رو توی روستا باشم و مابقی رو توی بیمارستان شهر باشم. این روز آخری که توی بیمارستان بودم،ساعتهای آخر شیفتم بود یه خانم ۳۰ ساله رو آورده بودن که ماههای آخرش بود توی کوچه یه عده متجاوز یه سنگ زده بودم به سرش و با لگد زده بودن به شکمش دوقلو باردار بود بنده خدا یکی از قلهاش رو از دست داد .
از شانس بدم اون شب ماشین خراب شده بود هر کاری میکردم روشن نمیشد آقای دریایی خیلی کمک کرد که ماشینو راه بندازه ولی باز راه نیفتاد .
داشتم پیاده برمیگشتم گفتم خودمو به مطب میرسونم اونجا یکم استراحت میکنم حالا صبح زنگ میزنم بیان دنبالم تو مسیر بودم که متوجه شدم چند نفر دارن منو تعقیب میکنن .بدون اینکه به اونا توجه کنم به راهم ادامه دادم پیش رفتم پیش رفتم تا به یه کوچهای رسیدم میخواستم اونا رو یه جوری گیر بندازم نمیدونستم چیکار کنم .کوچه بن بست بود خودم رو تو یکی از درای خونه که تقریباً یه گودی داشت قایم کردم منتظر بودم که اونا جلو بیان . صداشونو میشنیدم که میگفتن یعنی کجا میتونه رفته باشه .
از صداشون متوجه شدم دو تا دخترن پسر نیستن به خاطر همین یه خورده احساس امنیت بهم دست داد و اومدم بیرون .
_بامن چیکار دارید؟
دستشون، چاقو و قمه بود
_اونا چیه تو دستتون؟
دخترها: ما از شما خسته شدیم، از چادرتون از این قیافههای درپیتیتون، آزادی میخوایم،آزادی.
_والا بخدا منم آزادی میخوام، فکر کردی زیر چادرم و با این پوشش خیلی دارم خوش میگذرونم.
دخترها: پس چرا این لنگ سیاه رو انداختی سرت؟
_ چون مردهایی هستند که میخوان از من سواستفاده کنن، آزادی به شرطی که من مورد سوءقصد و ت.ج قرار نگیرم.
دخترها: پسرهای ایرانی رو تحقیر نکن اینجا اروپا نیست که به دخترها سوقصد بشه.
_شاید ایران تو بحث ت.ج آخرین کشور باشه، ولی تو ایران هم مردهای سواستفاده گر هستند.
دخترها: چرا تاحالا به ما ت.ج نشده؟
_دیر نشده، با این روشی که پیش گرفتید، خدایی نکرده زبونم لال راه باز میشه و داعش این کار رو گردن میگیره نه پسرهای هرزه.
من نمیفهمم مشکلتون با حجاب چیه؟
دخترها: ما مشکلمون حجاب نیست فقط، به زنها آزادی ندادن، من حق ندارم از دوست پسرم خواستگاری کنم، مهریه یه جور توهین به من هست.
از این حرفهاشون فهمیدم اینا از یه جایی پر شدن، همین که از این شاخه به اون شاخه میپرن معلومه، این حرفها مال خودشون نیست.
_من جواب این دوتا سوال شما رو دارم اگر اجازه بدی جواب بدم.
دخترها: اگر بخوای زر زر کنی با همین چاقو ریز ریزت میکنیم.
_باشه.
ببین برای اینکه استقلال تو حفظ بشه برای اینکه حرمتتو حفظ بشه خدا گفته پسر باید بره خواستگاری دختر .
تو حاضری غرورت شکسته بشه پا بذاری رو غرورت بری از پسر خواستگاری بکنی بعدشم نه بشنوی؟
دخترها: دوست پسرمون مارو دوست دارن.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_44 #من_عاشق_نمیشوم قرار بود منو به روستاهای اطراف شهرستان ری بفرستن. یا عزیز آباد قرار بود ب
#پارت_45
#من_عاشق_نمیشوم
.راستش کربلا که بودین نشد باهاتون صحبت بکنم خجالت کشیدم .
_در مورد چی میخواستیم با من صحبت بکنین بفرمایین الان میشنوم .
.راستش من خیلی مدتها پیش
یه خوابی دیده بودم یه خوابی که برا من معما شده بود و اصلاً قابل حل نبود نمیدونستم چیکار بکنم برا کسی هم تعریف نکردم اون خواب رو .
تا وقتی که شما اومدید کربلا و اون اتفاقا افتاد و تونستیم همدیگرو اونجا ببینیم .
_خب
.اونجا بود که متوجه شدم حکمت خواب من چیه تازه فهمیدم شما کی هستید .
وقتی اومدم ایران خیلی دنبالتون گشتم از جهتی که گفته بودیم قم زندگی نمیکنیم و ری هستین اومدم اینجا خیلی پرس و جو کردم که بتونم پدرتونو پیدا کنم ولی متاسفانه موفق نشدم تا اینکه یه نفرو پیدا کردم که به من گفت ما یه دکتر کمالی داریم که مطبشم کنار بیمارستان بزرگ شهر است و منم اومدم اینجا .
_ببخشید من اینجا چیزی برای پذیرایی ندارم چون اینجا مطب بوده یه زمانی و واقعاً شرمندتونم.
.نه خواهش میکنم اصلاً بحث این چیزا نیست من بی موقع مزاحم شدم .
خانم کمالی من میتونم یه درخواستی از شما داشته باشم؟
_ بله بفرمایید در خدمتم .
.میخوام شماره پدرتون رو داشته باشم.
تقریبا معما برای من حل شده بود فهمیدم برای چی اومده بود اینجا ولی به روی خودم نیاوردم یه طوری رفتار کردم انگار که هیچی متوجه نشدم .
_بله، بفرمایید اینم شماره پدرم، مصطفی کمالی.
.ممنون
_میتونم فامیل شریفتون رو بدونم.
. بله، علی اَیّاد طاهر.
_ممنون آقای ایاد طاهر.
بعد از خداحافظی از آقای ایاد طاهر رفتم بیمارستان.
حدودا تا ساعت۵بعد از ظهر امروز باید شیفت باشم، قراره به جای یکی از دوستام هم اونجا بمونم.
اینقدر گرم کار و بدو بدو بیمارستان شدم که صحبتهای بین من و آقای ایاد رو اصلا وقت نکردم در موردش فکر کنم.
ولی یه لحظه به خودم گفتم،چقدر باحیا بود، داشت حرفش رو میزد، میخواست بگه برا چی اومده، ولی ادامه نداد، ترجیح داد با پدرم صحبت کنه.
به خاطر سختی کار و سنگینی کاری که توی بیمارستان داشتم نمیتونستم هی برم خونه و برگردم به خاطر همین تصمیم گرفتم هر شب مطب بمونم .
قبل از خارج شدن از بیمارستان تلفنم زنگ خورد مادرم بود .
+ سلام الهه مادر خوبی عزیزم خسته نباشی .
_ سلام مامان ممنونم سلامت باشین مونده نباشید .
+ الهه مادر امشب میای خونه؟
_ امشب نمیدونم والا انقدر بیمارستان کار هست که دم به دم هی زنگ میزنن و باید برم و بیام مطب برا من راحتتره ولی هرچی شما بگین اگه میفرمایید بیام خونه، من میام خونه .
+ آره مادر بیا خونه من امشب براشان فسنجون بار گذاشتم فکر کنم دوست داشته باشی .
_ مگه میشه فسنجون شما رو دوست نداشته باشم چشم حتماً امشب میام خونه .
کارام رو راست و ریز کردم و رفتم سمت خونه.
_ سلام مامان سلام بابا خسته نباشین وای چه بوی فسنجونی میاد نازنین کو؟
نازنین:سلام عروس خانم خوبی ؟
_چی میگی نازنین، عروس چیه؟
نازنین: مامان بهش نگفتی قراره به زودی از دستش خلاص بشیم بعد از ۳۱سال
+نازنین درست حرف بزنه.
نازنین: شوخی کردم بابا.
+ برو لباس هات رو عوض کن، یه دستی به سر و صورتت بکش و بیا سر سفره.
_چشم
با خودم گفتم چقدر زود و سریع رفت زنگ به بابا زد یعنی به این زودی همه قضیه رو اومد گفت حقیقتش بدجور ذهنم درگیر شد .
نمیدونم چرا ولی برای اولین بار بود که از این پسره خوشم اومد حیاش بود حجبش بود شایدم طرز حرف زدنش نمیدونم ولی خیلی به دلم نشست.
نمیدونم چرا حس میکردم برای اولین بار همچین پسری میبینم انگار که همه پسرا همیشه یه حالت خاصی داشته باشن ولی این یکی با همه فرق داشت .
شایدم دلیلش این بود که خودم نمیخواستم ببینم وگرنه پسر خوب همه جا پیدا میشد .
با کمک مامان و نازنین سفره رو چیدیم بابامم بیرون بود خسته و کوفته بنده خدا از راه رسید رفته بود خرید .
_سلام، بابا، خسته نباشید
!سلام، خانم دکتر بابا، میگم بیا ببین پاهام چی شده، مردم از بس پله بالا پایین کردم.
_خسته نباشید، دستتون درد نکنه، این همه خرید!؟
! مهمون داریم بابا.
_مهمون، کی هست؟
! خیره بابا، خیره.
حقیقتش با شنیدن این حرف پدرم خیلی خجالت کشیدم ولی پدر مادرم معلوم بود چقدر خوشحال بوده دلشون میخواست من ازدواج بکنم پدر مادرن دیگه .
سفره آماده بود شروع کردیم به غذا خوردن سر سفره هیچکس از هیچی حرف نزد .
بعد از تموم شدن شام پدرم گفت الهه بمون باهات کار دارم .
! الهه جان بابا امروز یه پسری به من زنگ زد گفت اهل لبنانه تو عراق تورو دیده .
نمیدونم شماره منو از کجا آورده ولی امروز به من زنگ زد و گفت برای امر خیر زنگ میزنه.
اصلاً انگار همه چی چیده شده بود که این پسر بره تو دلم آخه انقدر باحیا حتی نگفته بود که من شماره رو بهشون دادم .
✍️ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_45 #من_عاشق_نمیشوم .راستش کربلا که بودین نشد باهاتون صحبت بکنم خجالت کشیدم . _در مورد چی می
#پارت_46
#من_عاشق_نمیشوم
!بابا جان بگم بیان؟
مبلغی سرخ و سفید شدم، آروم گفتم:
_هرجور صلاح میدونید.
خیلی سخت بود، ولی بالاخره یه دو روز تعطیلی بهم خورد قبل تعطیلات نوروز، قبل از شروع ماه رمضان. دقیقا ۲۸شعبان، علی ایاد طاهر با مادرش و خواهرش و دوتا داداش کوچیکشون اومدن خواستگاری.
اینجا بود فهمیدم که پدر خانواده در جنگی که در بعلبک رخ داده شهید شدن، نه فقط پدر خانواده بلکه دوتا از دخترها هم شهید شدن که یکیشون بزرگ تر از علی آقا بود.
مادرشون نمیتونست فارسی صحبت کنه، هرچی میگفتن علی آقا ترجمه میکرد، و باهم جلسه رو پیش بردیم.
به پیشنهاد دو طرف رفتیم تو اتاق و باهم صحبت کردیم.
.ببخشید،شرمنده.
_خواهش میکنم، شما ببخشید، اتاق یکم کوچیک هست.
. اگر سوالی دارید بفرمایید
_ خواهش میکنم، اول شما بفرمایید.
. ممنون، شما میخواید ایران بمونید؟
_ خب شغلم ایجاب میکنه اینجا باشم، و خیلی هم دوست ندارم وطنم رو رها کنم.
. اگر بخوام از شما، بریم و زندگیمون رو لبنان ببریم، بعلبک، قبول میکنید؟
_ قبول کنید که سخته واقعا، بعد الان من در شرایطی نیستم که بهم انتقالی بدن.
. انتقالی رو من جور میکنم، فقط مهم شما هستید.
خیلی با اطمینان صحبت میکرد، انگار خبری بهش داده بودن که انتقالی من جور میشه.
. من اونجا جز نیروهای به قول شما ارتشی و حزب الله لبنان هستم.
_ خدا قوت، من نمیدونستم،فکر میکردم فقط طلبه هستید و برا تبلیغ اونجایید.
. تبلیغ ما این هست که بین داعشی ها تبلیغ انجام بدیم، حالا جاش نیست بگم ولی خب داعشی ها یه عده از اونا بی خبر به داعش ملحق شدن، خیلی تحقیق کردیم، دیدیم چه گروهایی اشتباهی داعشی شدن، حاج قاسم ، یجورایی ایشون پایه گذار این کار بود، یه گروه حدودا صد نفره رو شیعه کرد از گروه داعشی ها.
_ممنونم واقعا کارتون خیلی قشنگه، خدا همه رزمندگان اسلام رو هم بیامرزه.
. مطلب دیگه مادرم هست که فارسی بلد نیست، شما فکر میکنید میتونید کنار بیاید با این قضیه؟
_دست و پا شکسته خیلی کم کم بلدم ولی لهجه لبنانی بلد نیستم.
هرچی میگفت من تایید میکردم و قبول میکردم، اصلا انگار یه نفر منو هدایت میکرد سمت این که فقط بله بگم به همه سوال هاش.
در آخر ازشون اجازه خواستم یکم فکر کنم.
رفتن به مشهد برام فراهم نبود، از راه دور دلم رو فرستادم مشهد، چشمهام رو بستم و خودم رو مقابل ضریح تصور کردم.
_سلام آقا جانم، سلام مولای مهربونم.
آقا جان سالها قبل آمدم، قلبم را به اماناتی شما سپردم، اومدم با اجازه شما اگر صلاح میدونید قلبم رو گره بزنم به کسی که از جانب شما و خدا آمده، آقا جانم اگر به صلاحم هست قلبم رو گره بزن با دستهای مهربانت به قلب این جوون.
شب میلاد امام حسن مجتبی، برای بله برون اومدن، یه جشن گرفتیم به یاد امام حسن و مقارن شد با جشن حنا بندونم.
محدثه لباسی رو که براش خریده بودم رو تن کرده بود، هی دور من میچرخید.
تازه یکم زبونش بهتر شده بود.
محدثه: هاله، منم علوسم😍
_آره عزیزم تو هم عروسی، خوشگلم
محدثه: هاله، مامانی نی نی داله.
_اره عزیزم، قراره یه داداش خوب برات بیاره.
محدثه: نهههه🙁، من دهتر مینام.
_ الهی ، الهه برات بمیره با این حرف زدنت.
مراسم عقد من، با میلاد امام حسن مقارن شده بود،وقتی عاقد میگفت بنده وکیلم نمیدونستم چطور بله بگم، یجوری هنگ بودم، یعنی من واقعا دارم خانواده دار میشم؟ عاقد چهار بار تکرار کرد خانم کمالی بنده وکیلم شما رو به عقد علی آقای ایاد طاهر دربیاورم؟
قلبم آروم و قرار نداشت، یه نفسی کشیدم و گفتم: با اجازه اهل بیت و بزرگتر ها بله.
اون شب بهترین شب زندگی نه فقط من حتی خانواده بود.
بعد عقد رفتیم خونه مراسم حنابندون بود، حسابی شلوغ بود، سلام و علیک و ممنون و مبارک باشد ها بود که چپ و راست میاومد.
علی هی زنگ میزد میگفت خودت رو خسته نکن، میام دنبالت بریم یکم بچرخیم.
آقای دریایی مثل پدر مادرم خوشحال بودن، حسن زاده و نازنین حاتمی هم بودن، همراه با چندتا از بچه های پرستار، اون دوتا خواهری که اون شب من دیدم و مسبب ازدواجشون شدم هم اومده بودن.
خیلی شب خوبی بود، نمیدونم چه عجب عمه خانم حسن آقا زبون به دهن گرفت، ولی قیافش نشون میداد که چقدر حرص داره.
✍️ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~✍️🧠✍️
@taravosh1
✍️🧠✍️~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_46 #من_عاشق_نمیشوم !بابا جان بگم بیان؟ مبلغی سرخ و سفید شدم، آروم گفتم: _هرجور صلاح میدونید
#پارت_47
#من_عاشق_نمیشوم
بعد از تموم شدن مراسم عقد و حنابندون، علی آقا زنگ زد و گفت:
.بیا بریم بیرون قدم بزنیم.
_صورتم میکاپ داره، یکم طول میکشه پاکش کنم.
. باشه اشکال نداره صبر میکنم؛ چند نفر هنوز موندن؟
_تقریبا همه رفتن؛ فقط دوتاخالههام و خواهرم رویا و شوهرش و بچهاش و نازنین و مجید قراره بمونن.
.خیلی خب پس میشه بریم.
_آره میشه.
خاله جان، رویا ،نازنین با اجازه من برم.
-برو آبجی جان، ان شاالله همیشه به خوشی.
_ممنون آبجی مهربونم.
رفتم اتاق جلوی آیینه که ایستادم، خودم رو برانداز کردم، برای اولین بار خودم رو در لباس عروسی که قرمز رنگ بود دیدم.
_الهه بالاخره تو هم خانواده دار شدی، بالاخره تو هم دلت رو باختی به یه نفر.
دیگه نمیتونی بگی من عاشق نمیشم، الهه دیدی عشق پاک هم وجود داره؟ دیدی خدا چطوری نتیجه زحماتت رو داد؟ یه پسر خوب که سرباز امام زمانه، چی میخوای دیگه الهه؟
با دستمال مرطوب صورتم رو پاک کردم، خیلی سخت بود ولی تونستم باز کنم زیپ لباسم رو، یه شال سفید انداختم سرم، یه رژ بیرنگ زدم به لبهام، از ادکلنی که علی آقا آورده بود به خودم زدم، مانتوی کرمی رنگم رو تن کردم، شبیه یه نوعروس رفتم پیش علی.دَم در منتظر بود.
علی: سلام.
_ سلام
هر دوتامون خجالت میکشیدیم حرف بزنیم، حالا که کنار هم بودیم، میتونستیم کلی حرف بزنیم ولی زبون هردومون بند اومده بود، حجب وحیای علی خیلی من رو شیفتهاش کرده بود، چند متری رو باهم قدم زدیم.
سرمای دستش رو حس کردم که به دستم خورد.
. دستتون رو بدید من.
خجالت میکشیدم، هنوز حس میکردم نامحرمم، خیلی سختم بود.
سرم رو پایین انداختم و آروم آروم دستم رو دراز کردم و به سمت دستش بردم.
کف دستش سرد بود ولی خیس عرق.
همین که دستم رو گذاشتم تو دستش یه نگاه به آسمون کرد و گفت:
.الحمد لله على تحريري من المحرمات
_میتونم ترجمه اش رو بدونم؟
. گفتم: خدا رو شکر که منو با حلالت از حرام بی نیاز کردی.
_ چه قشنگ و با معنا.
.یه چیزی بگم؟
_ بفرمایید
.تو نگاه اول فکر میکردم یه دختری هستی که خیلی مغروری، از احساسات هم عشق و عاشقی بدت میاد، ولی اینطور نیستی.
_ همه همینو بهم میگن
. وقتی دستتو با خجالت تو دستم گذاشتی، دیدم چقدر سرخ و سفید شدی.
حس میکنم یه حرفی میخوای بهم بزنی ولی نمیتونی.
_ منم همین حس رو دارم، شما هم میخوای یه چیزی بگی.
دوتامون یه لبخند ریز زدیم و به راهمون ادامه دادیم.
رسیدیم به آزمایشگاهی که روز قبل عقد رفتیم اونجا.
. انگار قراره مرور خاطرات کنیم.
_ اهمم☺️
. وقتی خانمی که از شما خون گرفته بود از اتاق اومد بیرون خیلی ترسیدم.
_ ترس!؟ چرا؟
. شیشهای رو که دستش بود گذاشت تو دستگاه نصفش خون بود، به خودم گفتم این همه خون چه خبره.
_ واقعا نگران شدید؟
. آره، البته نگرانیم به جا بود، تعجب کردم شما که دکتر هستید نمیدونستید یه چیزی باید همراهت میآوردی که وقتی ازت خون میگیرن بزاری دهنت؟
حرفی برا گفتن نداشتم، چی میگفتم.
. وقتی سرت گیج رفت نمیدونستم چیکار کنم، خدا رو شکر پرستار اونجا بود، وگرنه میخوردی زمین، منم که نامحرم نمیشد کاری بکنم.
_ خب میرفتید یه ابمیوه میگرفتید.
. من اون لحظه دست و پام رو گم کردم، حقیقتش از وقتی شهادت پدرم و خواهرام رو دیدم دیگه دل اینو ندارم که ببینم کسی زخمی میشه یا از حال میره.
_شما با این روحیه چطور تبلیغ میکنی اونم تو وسط میدون جنگ و اینا؟
. من اصلا جایی هستم که هیچ مجروحی رو نمیبینم، سردار سلیمانی با ابو مهدی بعد از شهادت پدرم و خواهرام وقتی فهمیدن من اینطور شدم فرستادنم پشت جبهه، من تا ماهها نرفتم میدون جنگ، صحنه مرگ عزیزانم جلو چشمم بود.
_ شما خیلی قشنگ حضرت زینب و امام سجاد(ع) رو درک کردید.
. آره؛ من اون لحظهای که حالت بد شد تمام اون صحنهها جلو چشمم اومد، خیلی سخت خودم رو نگه داشتم که گریه نکنم.
باورم نمیشد یه نفر بعد از پدر و مادرم اینقدر نگرانم شده بود، من همچین حالتهایی رو فقط تو رمانها خونده بودم تو فیلم ها دیده بودم.
من فکر میکردم پسرا احساسات ندارن، همشون بی احساس و قلدر هستن و میخوان رئیس بازی دربیارن.
ذره ذره عاشقش میشدم، عشقش مثل یه غذایی نو مزه بود که هرچی ازش میخوردی سیر نمیشدی.
واقعا علی از زیبایی چیزی کم نداشت، خجالت میکشیدم بهش زل بزنم، ولی از طرفی دلم هم زود به زود براش تنگ میشد.
. بستنی میخوری یا فالوده؟
_ هرچی شما میپسندی؟
. قبل از اینکه چیزی بخریم یه درخواست دارم.
_ بفرمایید.
.میشه رسمی با هم صحبت نکنیم؟
نمیدونستم بگم بله یا چشم، اصلا جواب سوالش رو چجوری بدم، آخه هنوز خیلی نگذشته چطور زود راحت باشم باهاش؟
. اگر سخته اول من شروع میکنم.
از این به بعد بهت میگم الهه، البته جانم و عزیزم و گلم از این جور قربون صدقهها هم هر کدوم رو خواستید بگو بهش اضافه کنم.☺️
✍️ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~✍️🧠✍️
@taravosh1
✍️🧠✍️~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_47 #من_عاشق_نمیشوم بعد از تموم شدن مراسم عقد و حنابندون، علی آقا زنگ زد و گفت: .بیا بریم بیر
#پارت_48
#من_عاشق_نمیشوم
علی علاوه بر حجب و حیاش، خیلی روحیه شادی داره، شوخ طبع و لبخند به لب.
حتی برای یه روبوسی ساده برای خداحافظی از هم خجالت میکشیدیم، خیلی ساده از هم خدا حافظی کردیم.
علی رفت سمت خونهاش و من هم رفتم خونمون.
ماجرای عقدمون خیلی سریع انجام شد، بخاطر همین هنوز خیلی از خریدهامون مونده، ما فقط یه حلقه رفتیم خریدیم و هر کدوم یه دست لباس، مشترکا رفتیم چادر سفید عقد رو تهیه کردیم.
یادم هست من به پیشنهاد حسن و رویا همه جا همراهشون رفتم، هرچند که سعی میکردم خیلی نظر ندم و اجازه بدم با سلیقه خودشون انتخاب کنن.
اما من در همین چندتا خرید کوچیکم هم تنها بودم، حتی روز آزمایش.
بخاطر همین حس میکردم نیاز دارم کسی باشه که خجالت منو هدایت کنه، و طوری باشم که بتونم راحت با علی ارتباط بگیرم، درست همون کاری که من برای رویا کردم.
امشب برای اولین بار من با فکر و خیال علی خواب رفتم، حالا فهمیدم اون پسری که تو خواب دیدم علی بود، قیافه آشنا اما غریبه.
حس کردم دیگه پازل های لاینحل من کنار هم چیده شده بود و ظاهرش رو بدست آورده بود.
باید زودتر میخوابیدم، فردا سر صبح باید برم شیفت.
سر راه یه دوتا جعبه شیرینی خریدم و وارد بیمارستان شدم، تعجب کردم هیچ کدوم از بچه ها نیومده بودن، استاد هم خبری ازش نبود، سر پرستار هم سر شیفتش نبود.
فقط خدمتگزار بیمارستان از اونجا رد شد، یه تبریک گفت و منم بهش شیرینی تعارف کردم.
_خانم رضایی، بچه ها کجان؟
رضایی: نمیدونم والا، از صبح که اومدم خبری ازشون نبود.
_پس من برم لباسم رو عوض کنم،روپوشم رو هم بپوشم.
رضایی: باشه.
در رو که باز کردم صدای کف و کل و جیغ بود که میشنیدم، برف شادی و زرق برقهایی که رو سرم میریخت.
یه کیک دوطبقه هم سفارش داده بودن.
_وااای بچهها چیکار کردین شما؟
استاد: مبارکه عزیزم.
_ممنون استاد، واقعا شرمنده کردید.
استاد: یه طبقه از این کیک به مناسبت ازدواجت هست.
_ممنونم، طبقه دوم چیه؟
استاد: اونو دیگه باید حدس بزنی.
_حدس بزنم، فعلا حقیقتش حدسم نمیاد😅
استاد: یه ذره فکر کن، تو سه ساله منتظری که چه اتفاقی بیفته؟
_اتفاق!
استاد آروم از پشت سرش یه برگهبزرگی رو بیرون آورد.
استاد: بالاخره پروانه طبابتت رو سازمان بهداشت تایید کرد، شما رسما خانم دکتر و متخصص زنان و زایمان شدی.
_چی!؟ واقعا!؟
استاد: بله واقعا، هم شما هم خانم بیات و حسن زاده.
شما سه نفر ممتازترین شاگردها بودید، تو سخت ترین شرایط هم درستون رو پس دادید.
آقای دریایی هم زحمت کشیدن یه نامه زدن به وزارت بهداشت که این سه نفر تو این سه سال خوب درس پس دادن، و از جهتی که نیروی خوب مثل شما بشدت کم داریم لطفا با صدور پروانه طبابت این سه نفر موافقت کنید.
_دست همتون درد نکنه، واقعا سوپرایز بزرگی بود.
بعد از یک ساعت جشن و کیک بُری و کیک خوری، بالاخره رفتیم کارهامون رو شروع کردیم، امروز تقریبا بیمارستان شیفت زنان و زایمان خلوت بود، تو این سالهای اخیر خیلی آمار تولد اومده پایین، هر چند ماه یکی دوتا تولد داریم فقط، تعداد سقط و مرگ ها رو هم که باید جدا کنیم.
تاسف میخورم که واقعا دولت اسلامی اینجوری داره روبه پیری میره، تو این ایام همیشه میگفتم
_اللهم نشکو الیک فقد نبینا و ولینا و قله عددنا، اللهم فزدنا و انصرنا علی القوم الظالمین.
آبان سال۱۳۹۲یعنی دقیقا چند ماه پیش حادثه تروریستی شیراز دل همه رو خون کرد، تو این حادثه یه بچه عزیز، نه بهتر بگم یه شیر بچه رو از دست دادیم، آرشام عزیز.
خب آدم واقعا دردش میاد، این بچهها باید بزرگ میشدن، دکتر و مهندس این جامعه میشدن، ولی دشمن خوب هدف گرفته.
از جامعه زنان برای آسیب به کشور و اسلام شروع کرد، تو جنگ هشت ساله موفق نشد ولی با این فتنه خیلی کارش رو پیش برد.
بعضی وقتها که با علی در مورد این مسائل حرف میزدم میگفت:
علی: شما رهبرتون کشورتون رو خیلی نامحسوس داره از خطرات حفظ میکنه.
شما تو یک روز ۱۳شهید دادید، ما تو یک ساعت۱۰۰ها نفر شهید میدیم.
بخاطر شرایط درسی علی و شرایط من در بیمارستان تصمیم گرفتیم دوسال صبر کنیم، هم علی درسش رو تموم میکنه، هم من شاید بتونم رضایت مسئولین رو جلب کنم و انتقالیم رو به بعلبک جور کنم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_48 #من_عاشق_نمیشوم علی علاوه بر حجب و حیاش، خیلی روحیه شادی داره، شوخ طبع و لبخند به لب. حتی
#پارت_49
#من_عاشق_نمیشوم
همه خریدهامون رو میگذاشتیم بعد از ظهرها، اینجوری هم من کار نداشتم هم علی کلاس نداشت.
_این لباس رو میپسندی؟
علی: ببین خودت باهاش راحتی یا نه.
یه لباس خونگی صورتی رنگ خریدم، برای علی هم یه تیشرت زرد رنگ خریدم.
علی: تو اگر خریدهات تموم شده برو پایین، اینم سوییچ ماشین، بارت سنگین هست.
من یکی از دوستام اینجاست برم ببینمش میام.
_ باشه.
لباس عروس و لباسهای دیگه رو هم جدا گونه باخودم بردم، امروز کلا خریدهامون
برای لباس ،خریدهای عروسی بود.
وسایل رو توی صندوق ماشین گذاشتم، کارتون لباس عروس رو هم پشت گذاشتم.
نشستم جلو منتظر موندم.
پیامهای گوشی رو چک میکردم، ایتا و روبیکا، اطلاعیه ها رو بالا پایین کردم.
ده دقیقه ای گذشت خبری از علی نشد.
_الو علی آقا کجایی؟
علی: جانم الان میام، یه کوچلو دیگه صبر کن، در ضمن قرار شد دیگه علی آقا نباشم.
_ حالا شما بیا، منم تا اون موقع تصمیم میگیرم علی اقا باشی یا نه.
علی:دو دقیقه دیگه پیشتم خانمی.
با این حرفها و خوشمزگیهاش هی کیلو کیلو تو دلم قند آب میشد.
یه برگه از توکیفم افتاد کف ماشین، خم شدم که بَرشدارم، متوجه شدم یه برگه دیگه هم کف ماشین افتاده، زیر صندلی.
برگه رو بیرون آوردم، سر بسته بود، بازش کردم. متنش عربی بود، کنجکاو شدم بدونم چینوشته، موبایلم رو در آوردم و از متن عکس گرفتم.
نامه:
سلام آقا جان، سلام مولا، آقا جان من چند سال دنبال یه دختر خوب میگردم، نمیدونم چیکار کنم که تو انتخابم اشتباه نکنم. من انتخاب بلد نیستم، از لحاظ اقتصادی و شرایط زندگی هم وضعم معلومه، آقا جان یه دختری نصیبم کن که بتونه با این حقوق کم طلبگی و زندگی که من دارم کنار بیاد.
امروز قراره برم خواستگاری یه دختری که ایرانیه، آقا میسپارمش به شما صلاح دونستی محبتش رو بنداز تو دلم.
بند آخر نامه بودم که متوجه شدم یکی به شیشه ماشین میزنه.
صورتم رو برگردوندم، یه دسته گل محمدی بزرگ رو فقط میدیدم.
علی: نمیخوای از دستم بگیریش؟
_تو چیکار کردی علی.
علی: آها حالا شد، اگر میدونستم با خریدن یه گل یخت باز میشه زودتر این کار رو میکردم، مُردم از بس بهم گفتی علی آقا.
_از دست تو علی، خیلی قشنگن، ولی من از تو ناراحتم.
علی: یا حسین، چرا؟
_تو گفتی میرم دوستم رو ببینم قرار نبود بری گل بخری.
علی: دروغ نگفتم گل فروشه دوست منه، باهم همکلاسی بودیم، اینجا کار میکنه.
_من واقعا نمیدونم چی بگم، خیلی قشنگن اینا، حیف که زود خشک میشن.
علی: فکر اونجاش رو هم کردم، این اسپری رو میزنی بهشون به همین حالتی که هستن خشک میشن و موندگار.
تمام مسیر محو گلها شده بودم، خوب که دقت کردم، بین گلها یه پاکت دیدم، آروم پاکت رو بیرون آوردم.
(نمیدونی چقدر از داشتنت خوشحالم، خیلی دوست دارم الهه جونم)❣
ناخودآگاه اشک تو چشمام حلقه زد، من چندین سال منتظر بودم ازدواج کنم، هیچ فکر نمیکردم همچین مردی گیرم بیاد، علی با این کارش تمام تصوراتم رو بهم ریخت، فهمیدم پسرا هم احساس دارن، پسر هم میتونه با حیا باشه.
علی ماشین رو کنار زد، کنار یه پارک کوچیک.
علی: من خجالت میکشیدم به زبون بگم، گفتم اینطوری یه مقدمه باشه تا یکم از این حالت رسمی که داریم خارج بشیم.
_ممنونم واقعا، من حرفی ندارم که بزنم.
علی: چرا گریه میکنی؟
_ هیچی، از ذوق زدگی زیاده
دستهاش رو جلو آورد و اشک هام رو پاک کرد.
علی: نبینم دیگه گریه کنی، من قسم خوردم وقتی زن گرفتم اشکش رو در نیارم، باور کن اگر بتونم جلوی مرگ خودم رو میگرفتم تا تو بعد من گریه نکنی.
با این حرفش اشکهام از چشم ها سرازیر شد.
_ حرف مرگ رو نزن مگه چند وقته که ما باهم هستیم، علی من نمیخوام تو رو از دست بدم، تا حالا به روی خودم نیاوردم، منم مثل تو خجالت میکشیدم بگم، علی منم خیلی دوست دارم، دیگه یه لحظه هم دوری تو رو نمیتونم تحمل کنم.
برای اولین بار غم سنگینی که دلیلش رو نمیدونستم چیه بعد از سالها تو بغل مهربونترین فرد زندگیم خالی کردم.
دستهای مردانه و پر مهرش منو نوازش میکرد و همین شده بود مسکن همه دردهام.
تا روز عروسی چیزی نمونده، دوسال هم عین برق و باد گذشت.
روز ولادت امام علی، ۱۳رجب تالار رو رزرو کردیم، سعی کردیم خیلی کم خرج کنیم، نمیخواستیم همین روز اولی زیر بار قرض و دِین باشیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_49 #من_عاشق_نمیشوم همه خریدهامون رو میگذاشتیم بعد از ظهرها، اینجوری هم من کار نداشتم هم علی
#پارت_50
#من_عاشق_نمیشوم
تابستون سال ۱۳۹۳ مصادف با شب ولادت امام علی بود که بالاخره انتظار هر دوتامون به سر اومد .
ساعت ۴ بعد از ظهر نوبت آرایشگاه من بود من از ساعت ۱ ظهر اونجا نشسته بودم کلی دخترای تازه عروس اونجا بودن .
بعد از اینکه کار یکی از دخترا تموم شد،
خانم مسافری اومد سراغ من بنده خدا دیگه شروع کرد کار کردن رو صورتم میکاپ و مدل مو از اینجور کارا .
روی صندلی آروم نشستم و سرمو عقب دادم چشمامو بستم و خودمو کنار علی با یک لباس عروس سفید دست تو دست هم تصور میکردم .
هر بار که این تصور را به ذهنم میآوردم کنارش کلی خدا را شکر میکردم و ذکر الحمدالله میگرفتم خدایا شکرت که یکی رو به من بخشیدی .
یکی که الان شده همه زندگیم البته بعد از تو، خدایا من تو رو خیلی دوست دارم .
اگر تو نبودی من هیچی نداشتم اگرم الان یه پسری مثل علی گیر من اومده شده سایه سرم اونم از سر لطف تو و اولیای توئه .
میکاپ صورتم حدود دو ساعت کار برد من زیر دست خانم مسافری خوابم برده بود .
مسافری: عروس خانم بیدار شو
_ببخشید، یه لحظه خوابم برد
مسافری: کار میکاپ صورتت تقریبا تموم شده، آخراش هستم، خوابت ببره همش خراب میشه.
_باشه حواسم هست.
قرار بود ساعت ۴ همه چی تموم بشه ولی خب به خاطر مسائلی که پیش اومده بود توی آرایشگاه و شلوغی اونجا یه خورده کار من دیر تموم شده ساعت ۶ از آرایشگاه زدم بیرون .
تو راهرو آرایشگاه منتظر بودم تا علی بیاد .
مسافری: چی شد عروس خانم آقا داماد نیومدن؟
_ نه هنوز ، احتمالا راه شلوغه و ترافیک. الان تماس میگیرم.
هرچه زنگ علی میزدم گوشی برنمیداشت حقیقتش یه خورده نگران شدم نمیدونم چرا یه خورده بدبین شدم، اون لحظه گفتم نکنه حالا که دقیقه نودی شده و همه چی داره تموم میشه علی پشیمون شده .
اما یه لحظه به خودم اومدم و گفتم مگه میشه اون انقدر تو رو دوست داشت که حتی نمیتونست اشکای تو رو ببینه اون دسته گل قشنگو یادت رفته مگه اون همه خنده و گل و شیرینی نه محاله علی این کارو نمیکنه .
تو همین فکرا بودم که زنگ موبایلم به صدا دراومد .
_ الو علی تو کجایی من دو ساعته اینجا منتظرم همین جوریشم ما دیر کردیم الان باید میرسیدیم .
علی: معذرت میخوام نازنینم ماشین خراب شده بود توی راه مجبور شدم یه خورده صبر کنم چند نفر اومدن کمک کردن تا ماشینو درست کنیم الان دارم راه میافتم خیلی فاصله نداریم ۱۰ دقیقه دیگه من پیشتم .
_ باشه مشکلی نیست منتظرم .
یه نفس عمیق کشیدم و چشمامو بستم و گفتم خدایا حلال کن یه لحظه بدبین شدم متوجه نشدم که شیطان داره گولم میزنه و اومده منو وسوسه میکنه .
کمتر از ۱۰ دقیقه شد که علی رسید .
همراه خودش چند نفر از فیلمبردارها رو آورده بود البته خانم بودن حواسش بود که من خیلی به این موارد حساسم هرچند خودش طلبه بود و حساس، ولی من نسبت به اون که طلبه بود حساستر بودم به این مسائل .
چادرمو جمع کردم و یه جوری گذاشتم رو سرم که هم مدل موهام خراب نشه، نه صورتم خیلی پیدا باشه .
هرچی خانم فیلمبردار میگفت و انجام میدادی آروم آروم قدم برمیداشتم سمت علی رفتم و علی هم به سمت من میومد با دسته گلش .
خیلی قشنگ و باحال در ماشینو باز کرد بنده خدا سه بار امتحان کرد تا تو فیلم درست در بیاد . 😅
بار چهارم دیگه درست شد و تونستم سوار ماشین بشم .
کارمون که تموم شد راه افتادیم .
علی به جای اینکه یه راست بره تالار منو برد خونه خودمون.
_ اینجا کجاست؟ باید بریم تالار الان هم خیلی دیر شده.
علی: اینجا خونه است دیگه مگه یادت رفته .
_ نه یادم نرفته میخوام ببینم چرا اومدیم اینجا؟
علی:
چون اگه بریم تالار اون وقت تو میری پیش زنا میشینی منم باید برم پیش مردها،
آوردمت اینجا یه ۱۰ دقیقه بهت نگاه بکنم ببینم چه شکلی شدی عروسم بعد تو رو میبرم تالار .
اولش یه خورده بهش اخم کردم و چادرمو کشیدم جلوتر .
علی: الهه جونم خواهش میکنم چادرتو بکش عقب بزار ببینم چه شکلی شدی .
_ مثل همیشه که آرایش میکردم همیشه که آرایش میکردم چه شکلی میشدم پیشت .
علی: همیشه فرق میکنه امروزم فرق میکنه امروز لباس عروس پوشیدی لباس سفید پوشیدی میخوام قشنگ ببینم .
چادرم رو آروم کنار زدم، علی به من زل زده بود و زیر لب چیزی زمزمه میکرد.
_ چی میگی علی خان؟
علی: من دیشب اینقدر به فکرت بودم که خوابت رو دیدم تو رو همین شکلی تو همین لباس با همین نوع آرایش دیدم
برای اولین بار بلند بلند خندیدم، نمیدونم چرا، تو این دوسال علی هیچ وقت همچین حرفی نزده بود فکر میکردم شبها با فکر درس و امتحان میخوابه.
علی: جدی گفتم الهه.
_ ببخشید علی جون میدونم ولی واقعا دست خودم نیست، من متوجه خودم شدم از وقتی با تو ازدواج کردم خیلی تغییر کردم، نا خودآگاه با حرفات میخندم.
علی: خدا رو شکر من دلیلی شدم که بخندی
اون شب رویاییترین شب عمر من بود، همچین شبی رو برا همه آرزومندم.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت۱ #من_عاشق_نمیشوم از میان دختر بچه های دبیرستانی من از همه پر مدعا تر بودم. هرکی منو می دید می
سلام خدمت اعضای تازه وارد😍
خیر مقدم عرض میکنم.
پارت اول رمان #من_عاشق_نمیشوم
بقیه پارتها هم سنجاق شده
دو رمان #ستاره_پر_درد
#مُهَنّا
هم سنجاق شده😍😍❣
لینک رواق هم جهت شنیدن نظرات و انتقادات خدمت شما
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت۱ #من_عاشق_نمیشوم از میان دختر بچه های دبیرستانی من از همه پر مدعا تر بودم. هرکی منو می دید می
اعضای جدید کانال خوش آمدید😍
قدمتون سرچشم🤩
کانال رو منور کردید
این رمان اول کانال به اسم #من_عاشق_نمیشوم
در صد پارت به عبارتی دو فصل پنجاه پارته.
اینم رمان دوم کانال #مُهَنّا
صد پارت فصل اول آماده است و میتونید بخونید
اینم فصل دوم مهنا به اسم #وصال
تقریبا هر روز پارت داریم، جایزه هم داریم گاهی
معرفی کتاب هم داریم🤩❣
🦋🦋❣