eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
697 ویدیو
6 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_24 #ستاره_پر_درد شهرام: ستاره، ستاره حالت خوبه؟، ستاره بیدار شو. امیر‌علی: مامان، مامان ستا
رفت جلوی در خوابگاه ایستاد، نگاهی به طبقات کرد و گفت: شهرام: اتاقت کجا بود؟ آها، یادم اومد طبقه پنج، کنار پنجره. پشتش به من بود و گفت: ستاره مطمئنی تخت رو اجاره ندادن؟ مطمئنی الان برات جا هست؟ هواش چطوره اونجا؟ یادمه مثل غریبه‌ها تو خوابگاه باهات رفتار میکردن، نه پتو داشتی نه غذای گرم، هم اتاقی‌هایی که چندان ازشون راضی نبودی، ستاره اگه اینجا حالت رو خوب میکنه من مشکلی ندارم، اگر اینجا رو به بامن بودن ترجیح میدی برو، ولی بدون که من پای قول‌هایی که بهت دادم هستم، من قول دادم امیرعلی رو برگردونم، قول دادم تو رو بخندونم، قول دادم کاری کنم غم‌هات رو فراموش کنی هنوز هم سر قولم هستم. با شنیدن این حرف‌ها رو زمین نشستم و های‌های گریه کردم، شهرام همون طور که پشتش به من بود گفت: ستاره بدون که من هنوز هم دوست دارم صورتش رو برگردوند، دید که رو زمین نشستم، اومد مقابلم روی زمین نشست و گفت: میفهمم چقدر حالت بده، میدونم دوری از امیر‌علی داره عذابت میده، اما قانون یکم زمان بره، ستاره یکم صبر کن، میدونم افسرده‌ای، منم یه زمانی حال و روز تو رو داشتم، همسرم که رفت منم اینقدر حالم بد بود که دلم نمیخواست کسی رو ببینم و صدای کسی رو بشنوم، اما تو این دوماهی که اومدی تو زندگیم من واقعا احساس آرامش کردم، ستاره قول میدم اون قلب مهربونت رو پر از آرامش کنم فقط به من اعتماد کن. این حرف رو که زد خودش هم های‌های گریه می‌کرد. چند دقیقه‌ای رو دوتایی گریه کردیم، سکوت شب رو صدای گریه‌های بی‌صدای ما شکسته بود. گریه‌هامون که تموم شد، شهرام خندید و گفت: یه زمانی فکر می‌کردم فقط من دیوونه‌ام، نگو با یه دیوونه مثل خودم ازدواج کردم. با این حرف دوتایی خندیدیم، ایستاد ، دستش رو به سمتم آورد و گفت: یا‌علی ستاره جان، بیا‌برگردیم خونه. دستش رو گرفتم و از زمین بلند شدم، شهرام چادرم رو که خاکی شده بود با دستاش تمییز کرد، در ماشین رو باز کرد و خم شد و گفت: پرنسس تشریف نمیارن؟ دستم رو زیر چونه شهرام بردم و گفتم: تو واقعا آدم خوبی‌هستی، خوشحالم که تو رو برا زندگیم انتخاب کردم. دوتایی سوار ماشین شدیم و راه خونه رو در پیش گرفتیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_25 #ستاره_پر_درد رفت جلوی در خوابگاه ایستاد، نگاهی به طبقات کرد و گفت: شهرام: اتاقت کجا بود
وقتی دیدم شهرام همه جوره پشت‌منه، منم تصمیم گرفتم تغییر کنم، دیگه‌غم‌هام رو فراموش کنم، با غم و غصه و افسردگی نمیتونستم پسرم رو پس بگیرم. شهرام هر روز با دسته‌گل‌های مختلف و هدایای متنوع می‌اومد خونه. محبت‌هاش حد و اندازه نداشت، گاهی وقت‌ها بهش میگفتم: شهرام ریخت و پاش نکن، من میدونم دوستم داری، راضی نیستم تو این شرایط که دستمون خالیه تو اذیت بشی. شهرام: من وقتی میبینم که تو با دیدن این هدایا میخندی دلم حسابی شاد میشه، لبخندت آرزوی منه. ستاره: الان حدود شش‌ماه از زندگی مشترکمون میگذره، تو این شش‌ماه من خیلی در حقت بدی کردم، اما تو هربار منو خندوندی، تو منو تو بغل پر مهرت گرفتی و وجودم رو سرشار از آرامش کردی، درحالی که خودت هم کم غم و غصه نداری. شهرام: این چه حرفیه!؟ ما از اول قرار بود کنار هم مشکلات رو حل کنیم. راستی ستاره، چند روزه رنگ چهره‌ات تغییر کرده، مشکلی هست که من نمیدونم؟ دستی به صورتم کشیدم و گفتم: ستاره: نه، حالم خوبه، رفت‌ و آمد‌های دادگاه و شرایط امیر‌علی یکم منو ناراحت میکنه. شهرام: بنظرم بریم یه چکاپ کامل برات بنویسیم، لاغر هم شدی. ستاره: شهرام، من حالم خوبه عزیز دلم. شهرام: حرف نباشه، چادرت رو سر کن و بریم، همین حالا. قیافه‌اش خیلی باحال شده بود، مثلا میخواست ادای مرد‌سالارها رو دربیاره. نگرانیش رو درک میکردم، لباس‌هام رو پوشیدم و چادرم رو از چوب لباسی برداشتم و پشت سر شهرام از خونه زدم بیرون. دکتر: مشکلی خاصی هست که شما درخواست آزمایش کردید؟ شهرام: یه مدته رنگ چهره‌اشون تغییر کرده، لاغرتر هم شده، اشتها هم نداره. دکتر: این مدت دغدغه‌خاصی یا اتفاقی نبوده که ایشون رو بهم بریزه؟ شهرام: چرا بوده، ولی من احساس کردم نسبت به چند ماه گذشته که دغدغه و ناراحتیشون بیشتر بود این لاغری و تغییر رنگ چهره یکم نگران کننده باشه. دکتر: من نمیتونم همین طوری آزمایش بنویسم، بنظرم من شرایطشون کاملا عادیه. ستاره: دیدی شهرام، گفتم که حالم خوبه. شهرام: نه خیر خوب نیست، دکترش خوب نبود، میریم یه جای دیگه. ستاره: شهراااام! شهرام: اگر این دوتا کیک و دوتا آب میوه رو بخوری من مطمئن میشم حالت خوبه. ستاره: از دست تو. شهرام نمیتونست درد و رنجم رو ببینه، اون راست می‌گفت من هم لاغر‌تر شدم، هم رنگ چهره‌ام تغییر کرده، خودم هم نمیدونستم دلیلش چیه؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_26 #ستاره_پر_درد وقتی دیدم شهرام همه جوره پشت‌منه، منم تصمیم گرفتم تغییر کنم، دیگه‌غم‌هام رو
هر روز بیشتر‌ از قبل لاغر‌تر می‌شدم، خودم هم متوجه حال خرابم بودم. بی‌اشتهایی و حالت تهوع هر روز تکرار می‌شد. شهرام: الان سه روزه تو حالت تهوع داری، چیزی هم نمیتونی بخوری، چرا لج میکنی، پاشو بریم دکتر. ستاره: دفعه قبل که رفتیم و دیدی دکتر گفت چیزی نیست. شهرام: این حال خرابت ربطی به نگرانیت نداره، تو الان دو هفته‌است این‌طور شدی. ستاره: من اگر امیر‌علی پیشم برگرده حالم خوب خوب میشه‌. شهرام: من هر طور شده برات آزمایش میگیرم از دکتر، شده دست و پات رو ببندم ببرم این‌کار رو میکنم. مشغول حرف زدن با شهرام بودم که مجددا حالت تهوع اومد سراغم، سرم هم گیج می‌رفت. شهرام: ستاره، ستاره خوبی. چشمام تار میدید، توان ایستادن نداشتم، شهرام منو بغل کرد و سوار ماشین کرد و با سرعت به سمت بیمارستان رفت. اینقدر با عجله منو آورد که چادرم رو یادش رفت، روسری رو هم نامرتب رو سرم انداخته بود. فقط متوجه صدا‌های اطراف بودم، دست و پاهام جون نداشت. یه مدت که گذشت کاملا بی‌هوش شدم. شهرام: آقای دکتر، حالش چطوره؟ دکتر: چند وقته تو این حاله؟ شهرام: دو هفته‌است لاغریش رو حس میکنم، رنگ چهره‌اش هم تغییر کرده، سه روزه حالت تهوع داره. البته چهار روز پیش بردمش که براش یه چکاپ بنویسم ولی دکتر گفت حالش خوبه و نیاز به آزمایش نیست. الان چیزی شده آقای دکتر؟ دکتر: همسرتون بارداره، ولی... شهرام: باردار!؟ خب... مشکل دیگه‌ای هست؟ دکتر: نمیخوام نگرانتون کنم، ولی ممکنه نیاز باشه بچه‌ رو سقط کنیم. شهرام: چرا دکتر؟ دکتر: یه غده ناشناخته داره از مادر تغذیه میکنه، البته این در حد یه احتماله، باید آزمایشات تخصصی‌تر بررسی بشه، ولی حواستون به همسرتون باشه، مایعات زیاد بخوره، فعلا هم چیزی به همسرتون نگید. شهرام: چشم، خیلی ممنونم آقای دکتر، فقط بررسی آزمایشات چقدر طول میکشه؟ دکتر:من یه آزمایش مجدد مینویسم اینو انجام بدید و برام بیارید، در اسرع وقت خبرتون میکنیم از نتیجه آزمایش. ستاره: کجا بودی شهرام؟ شهرام: پیش دکتر بودم عزیزم، گفت که دارم پدر میشم، البته برا بار دوم. ستاره: چی!؟ من... شهرام: آره ستاره جان، تو بارداری، دکتر گفت خیلی بیشتر از قبل باید غذا و مایعات بخوری، تو دیگه تنها نیستی، هم به فکر خودت باش هم اون طفل معصوم. یه آزمایش برات نوشت. ستاره: بالاخره کار خودت رو کردی؟ شهرام: تا مطمئن نشم حالت خوبه، دست برنمیدارم. اون روز تا برسیم خونه شهرام همه نوع‌آب میوه‌ای خرید، از بیمارستان تا خونه، نیم ساعت بود، من پنج تا آب میوه خوردم، بقیه‌اش رو هم تو یخچال گذاشت، میوه تازه میخرید و تو خونه آبش رو می‌گرفت. اجازه نمیداد به سیاه و سفید دست بزنم، خودش آشپزی بلد نبود، از مادرش خواست بیاد خونه کنار دستم باشه، از صدا و سیما برام مرخصی گرفت. هرچی می‌گفتم، من خوبم، اجازه بده کار کنم، قبول نمی‌کرد. حقیقتش منم خیلی بدم ‌نمی‌اومد، رفتار‌های شهرام منو بیش‌تر از هر روز هر ساعت شیفته‌اش می‌کرد. تو این شش ماه، از هیچی دریغ نکرد، دوبار تا حالا از پدر امیر‌علی اجازه خواست بزاره امیر‌علی دو روز پیشم بمونه. هرچند پدرش آدمی نبود که این رفتار سخاوتمندانه رو انجام بده. هوا روبه سردی می‌رفت، شب یلدا رقصان از راه رسید. من و شهرام و مامان جون و علی پسر شهرام دور سفره نشستیم. حافظ رو هم وسط سفره گذاشتیم. تا نیمه‌های شب میگفتیم و می‌خندیدیم، اما یه بار حس کردم از درون دارم میسوزم. دست و پاهام عرق کرد، نمیدونستم چه اتفاقی داره‌می‌افته. شهرام: ستاره حالت خوبه؟ ستاره: خوبم، فقط یکم گرمم شده. شهرام: بیا بریم تو اتاق، لباس‌هات رو کمتر کن. به کمک شهرام بلند شدم، لباس‌هام رو در آوردم، شهرام یه تشت آب آورد و پاشویم داد. مادر جون حسابی نگران شده بود. مادر: شهرام پسرم ببرش دکتر، خدایی نکرده ممکنه اتفاقی برا خودش و بچه‌اش بیفته. شهرام: یکم سرحال شد می‌برمش. ✍ف. پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_27 #ستاره_پر_درد هر روز بیشتر‌ از قبل لاغر‌تر می‌شدم، خودم هم متوجه حال خرابم بودم. بی‌اشتها
ساعت ۳نصف شب حالم شدیدا خراب شد، گاهی احساس سرما می‌کردم و گاهی از گرما می‌سوختم. شهرام تمام شب با من بیدار بود، مامان جون علی رو خوابوند و خودش هم هر چند دقیقه یه بار سر میزد. شهرام: مامان، میشه کمک کنی ستاره لباس‌هاش رو بپوشه من برم ماشین رو از پارکینگ دربیارم. مادر: باشه پسرم برو. با کمک مامان جون لباس‌هام رو پوشیدم، چادرم رو مادر جون سرم انداخت و آروم آروم به سمت ماشین برد. مادر: نیاز هست من بیام؟ شهرام: نه مادر، زحمتت میشه، ولی شما کنار علی بمون، دعا کن اتفاقی نیفته. مادر: نگران نباش، ان شاالله چیزی نیست. شهرام با یه دستش فرمون رو گرفته بود و دستش دیگه‌اش تو دستم بود، آروم آروم با انگشت شصت دستم رو نوازش می‌کرد. خیابون‌ها خلوت بود، آسمون سیاه بود و ماه نیمه روشن بود. وقتی دیدم شهرام این همه بخاطر من بهم ریخته، کلی خودم رو ملامت کردم که کاش بیشتر مراقب خودم بودم، بیچاره شهرام. ‌تا برسیم بیمارستان فکر کنم صد بار مرد و زنده شد. سریع رفت به ویچر آورد و منو با عجله سمت وارد بیمارستان کرد. شهرام: دکتر کجاست؟ پرستار: چی شده؟ شهرام: همسرم حالش بده، بارداره، ولی به مرتبه امروز حالش بد شد. پرستار: من می‌برم تو اتاق، شما برید کارهای بستریش رو انجام بدید. به یه ساعت نکشید دکتر رسید. دکتر: نگران نباش چیزی نیست، شما استراحت کنید من بقیه سفارش‌ها رو به همسرتون می‌کنم. ستاره: ممنونم شهرام: چی شد آقای دکتر؟ دکتر: آقای شکیبا‌فر، همسرتون فورا باید بچه رو سقط کنه. شهرام: چی!!!!؟ دکتر: تشخیص ما درست بود متاسفانه، یه غده کنار بچه هست که داره از مادر تغذیه میکنه، بگذره اگر اینجور پیش بره هم مادر رو از دست میدیم هم بچه رو. شهرام: راه دیگه‌ ای نداره آقای دکتر؟ دکتر: من کورتاژ رو پیشنهادنمیکنم، چون ممکنه بعد از عمل کورتاژ موفق به بارداری مجدد نشن، یه شربت و قرص تجویز میکنم، اگر بچه تا دو هفته دیگه سقط نشد از طریق قرص و شربت، نهایتا عمل کورتاژ رو انجام میدیم. من بی‌خبر از اینکه چه بلایی سرم اومده، شب تا صبح رو با خیال راحت زیر سرم خوابیدم. چهره شهرام خیلی گرفته بود، هیچی به من نمیگفت. دیدم با قرص و شربت اومد وارد اتاق شد. ستاره: اینا چیه؟ شهرام: دکتر گفته اینا رو بخوری، برا تو بچه خوبه. ستاره: شهرام چیزی شده؟ شهرام: نه عزیزم، هیچی نشده، تو راحت باش. به خونه که رسیدیم، شهرام دست بکار شد و یه غذای من درآوردی پخت، هرچند قیافه نداشت ولی خوشمزه بود، غذام رو تموم نکرده بودم که صدای اذون صبح بلند شد. شهرام با عجله رفت یه ظرف آب آورد تا من وضو بگیرم. ستاره: چیکار میکنی؟ من میتونم بلند بشم. شهرام: تو نباید به خودت فشار بیاری، کمتر سرپا بایست. با همون آب وضو گرفتم، یه لیوان آب خوردم و سر سجاده ایستادم. داشتم سلام نماز رو میدادم که شهرام اومد مقابلم نشست. شهرام: قبول باشه فرشته خانم، چقدر قشنگ شدی با این چادر نماز. ستاره: ممنون از شما هم قبول باشه. شهرام: ستاره میخوام یه چیزی بهت بگم، قول بده جا نخوری و نترسی. ستاره: اینطور که حرف میزنی خب بیشتر می‌ترسم شهرام: نه ترس نداره، یعنی... ستاره: بگو چی شده شهرام؟ شهرام: در مورد... در مورد چیزه... دستاش رو گرفتم و گفتم: ستاره: شهرام جان بگو چی‌شده؟ چرا اینقدر دستات یخ کرده؟ شهرام دستاش رو از دستام بیرون کشید و صورتم رو گرفت و گفت: شهرام: ستاره دکتر گفته برا سلامتی خودت باید بچه .... ستاره: بچه چی!!؟؟ شهرام: ببین ما هنوز وقت داریم، میتونیم دوباره بچه دار بشیم، تازه تو یه پسر داری، منم علی رو دارم. ستاره: چی میگی شهرام؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_28 #ستاره_پر_درد ساعت ۳نصف شب حالم شدیدا خراب شد، گاهی احساس سرما می‌کردم و گاهی از گرما می‌
انگار که تو شوک رفته باشم، بدون حرف فقط به شهرام زل زده بودم. ستاره: ستاره جان فقط اون شربت‌و قرص‌هایی که دکتر داده رو باید بخوری، قبل از اینکه سه چهار ماهت بشه باید بچه سقط بشه. ستاره خواهش میکنم یه حرفی بزن، چرا هیچی نمیگی؟ ستاره: چی بگم؟ انتظار داری بگم قبوله؟ شده جونمو میدم ولی بچه رو نگه میدارم. شهرام: ستاره وجودش هم برا خودش بده هم برا تو. ستاره: من این‌کار رو نمی‌کنم، من بچه‌ام رو نمی‌کشم. شهرام: اون هنوز روح نداره، پس قتلی رخ نداده. ستاره: نه شهرام، به هیچ وجه من این کار کثیف رو نمی‌کنم. تازه دلیل نگرانی‌های شهرام رو اون ساعتی که اومده بود بالا سرم فهمیدم، هرچی فکر می‌کردم نمی‌تونستم خودم رو قانع کنم که این بچه رو از بین ببرم. شهرام خیلی سعی داشت منو قانع کنه، نگرانیش به جا بود، ولی من یه مادرم نمی‌تونستم یه تیکه از وجودم رو دور بندازم. شهرام: ستاره جان بیا این شربت رو بخور، دکتر گفت اگر با این شربت و قرص بچه سقط بشه تو دیگه نیاز به عمل نداری، اینجوری احتمال بارداری مجدد داریم. ستاره: شهرام من بچه‌ام رو میخوام، از من نخواه اونو دور بندازم، شهرام من یه مادرم. شهرام: منم احساس دارم ستاره جان، منم مثل تو وقتی دکتر گفت که باید بچه از بین بره جا خوردم، ازش خواستم راه‌ دیگه‌ای در نظر بگیره، اما وقتی بحث جونت رو پیش کشید من رضایت دادم تا بچه رو سقط کنی. ستاره: این طفل معصوم چه خطری برا من داره؟ من نگهش میدارم عزیزم. شهرام: اجازه بده پس مجدد با دکترت صحبت کنم. ستاره: بهش تاکید کن شده جونمو بدم ولی بچه رو سقط نمی‌کنم. این قضیه فقط بین من و شهرام بود، کسی خبر نداشت چرا حال من این جوریه و قراره چه کاری قراره بکنیم. نوبت بعدی دادگاه برای گرفتن حضانت امیر‌علی رسید. قاضی: آقا شما حاضرید پسر رو به مادرش بدی ؟ رضا: من از پسرم دارم به خوبی مراقبت می‌کنم، پسرم اگه از با من بودن بدت میاد به آقای قاضی بگو. امیر‌علی فقط سکوت کرد، سرش رو انداخت پایین و بی صدا اشک ریخت. ستاره: امیر مامان یادته چی بهت گفتم؟ گفتم هر چقدر طول بکشه باز هم من کنار نمی‌کشم و تو رو پس می‌گیرم. رضا: حتما این کار رو بکن، من پسرم رو هیچ وقت دست تو نمیدم. شهرام: احترام خودت رو نگه دار، تو یه ذره هم احساس نداری، هم پسرت رو اذیت میکنی هم مادرش رو، تو واقعا یه پدر بی‌مسئولیتی. رضا دست امیر‌علی رو گرفت و برد، منم دلم باهاش رفت، چند قدمی پشت سرش رفتم. ضعف بدنم دوباره شدت گرفت، درد سرتا‌پای بدنم رو گرفته بود. چندتا نفس عمیق کشیدم، نمیخواستم شهرام بفهمه و دوباره بحث سقط بچه‌رو پیش بکشه. شهرام: ستاره خوبی؟ ستاره: خوبم نگران نباش. شهرام: باید بریم دکتر ستاره جان ستاره: من که گفتم زیر بار سقط بچه نمی‌رم. شهرام: می‌خوام خودت نظر دکتر رو بشنوی، شاید اینجوری قانع بشی. ستاره: دلیل دکتر هرچقدر هم منطقی و درست باشه من هیچ وقت این کار رو نمی‌کنم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_29 #ستاره_پر_درد انگار که تو شوک رفته باشم، بدون حرف فقط به شهرام زل زده بودم. ستاره: ستاره
دکتر: خانم ساداتی ببینید، خطر وجود بچه برا هر دوی شما هست، به فرض بچه رو نگه دارید، احتمال اینکه بچه مغزش آسیب ببینه یا مرده بدنیا بیاد هست. ستاره: اون خدایی که بچه رو بهم داد، خودش هم حفظش می‌کنه هر طور دوست داره، حاضرم مرده دنیا بیاد ولی دنیا بیاد، نه که من الان اونو بادستای خودم بکشم. شده جونمو بزارم، ولی بچه‌ام رو نگه میدارم. دکتر: من شما رو از عواقب نگه داشتن بچه آگاه کردم، دیگه تصمیم با خود شماست.ما مسئول هیچ یک از اتفاق‌ها نخواهیم بود. با عصبانیت از پیش دکتر بلند شدم، جلو‌تر از شهرام سمت ماشین رفتم. شهرام هیچ حرفی نزد، ماشین رو باز کرد، من سوار شدم. تا زمانی که برسیم خونه هیچ حرفی نزد. به خونه که رسیدیم، علی بدو اومد بغلم. علی: سلام مامان ستاره ستاره: سلام دورت بگردم. علی: بابا ببین املا ۲۰شدم. علی از وقتی مادرش مهاجرت کرد، پیش مادر بزرگش زندگی میکرد، میتونستم ذوقش رو درک کنم. منم خیلی علی رو دوست داشتم، اما یه لحظه که دیدم علی از نشون دادن نمره به من و باباش چقدر ذوق داره دلم شکست، بغضم رو فرو دادم، نخواستم شهرام بفهمه، چون اون موقع دوباره بچه رو پیش مادرش می‌فرستاد. یه سر کلیدی خرسی تو کیفم داشتم، در آوردم به عنوان هدیه دادم به علی. .... خستگی رفت و آمد توی راهروی دادگاه و بیمارستان نیاز بود که از تن من و شهرام خارج بشه. یک ماه تمام دکتر‌ها تلاش کردن قانعم کنن بچه رو سقط کنم. از اونا اصرار از من انکار. به پیشنهاد مادر شهرام تصمیم گرفتیم بریم مشهد، بار و بندیلمون رو بستیم و با ماشینمون راه افتادیم. علی اولین سفرش بود که همراه من و پدرش میرفت، بچه تو پوست خودش نمی‌گنجید. شهرام از قبل یه هتلی رو رزرو کرده بود، به محضی که رسیدیم رفتیم هتل. چمدون و ساک‌هامون رو گذاشتیم، غسل زیارت کردیم و راه افتادیم سمت حرم. دلم حسابی خون بود، گفتم برسم حرم همه گله شکایت‌هام رو میکنم. من سید هستم، اقا امام رضا پدرم هستن، پس باید برام پدری کنه. از صحن گوهرشاد وارد شدیم، فضا بزرگ بود، برای علی جذابیت داشت. صحن یکم شلوغ بود، رفتیم صحن سقاخانه، یا اسماعیل طلا. یه گوشه نشستم، یه نگاه به گنبد انداختم و های‌های گریه کردم. به آقا گفتم من هم امیر‌علی رو هم این بچه تو شکمم رو از تو میخوام. مگه من دختر نیستم، بیا ناز دخترت رو بخر،بیا در حقم پدری کن. شهرام هم مثل من، بنده‌خدا هیچی برا خودش نخواست، بعدها به من گفت: از آقا خواستم تو رو به آرزوهات برسونه. تمام یک‌هفته‌ای رو که مشهد بودیم، پاتوقم شده بود کنج صحن اسماعیل طلا. تولد امیر‌علی نزدیک بود، به امید اینکه بچه‌ام رو پس میگیرم، از مشهد براش یه دست لباس خریدم، مخصوص زیارت دادم. مدام آه می‌کشیدم، هربار تو دادگاه پدر امیر‌علی موفق از اتاق خارج می‌شد. ستاره: شهرام، من نذر کردم اگر بچه‌ام سالم دنیا بیاد اسمشو بزارم، امیر‌رضا، اگر امیر‌علی هم برگرده، یه گوسفند قربونی میکنم. شهرام: ان شاالله عزیزم، ولی از کجا میدونی بچه پسره؟ ستاره: یه حسی بهم میگه پسره ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_30 #ستاره_پر_درد دکتر: خانم ساداتی ببینید، خطر وجود بچه برا هر دوی شما هست، به فرض بچه رو نگ
نه ماه بارداریم رو خیلی مراقب بودم که هر غذایی نخورم، هرجایی نرم، هرکاری نکنم. حواسم به خودم بود، حتی بیشتر از قبل. دکتر‌هم همچنان معتقد بود بچه با مشکل متولد میشه و من قبول نمی‌کردم. این ماه‌های آخر من دیگه دادگاه نرفتم، همه کار‌ها رو شهرام انجام می‌داد. هر چند وکیل هم گرفته بودیم و چندین میلیون هزینه دادیم ولی باز هم بی نتیجه بود. هفته‌های آخر بارداریم بود، مادرم اومد خونه تا مراقبم باشه، مادر شوهرم هم بنده‌خدا خیلی حواسش به من بود. علی چند ماهی بود که دیگه پیش ما زندگی‌می‌کرد، اینقدر منو دوست داشت که هرجا می‌رفتم اونو همراهم باید می‌بردم. ایامی که مجبور بودم تو خونه بمونم بخاطر بارداری، تمام دلخوشیم تو اون تنهایی علی بود، چون منو یاد امیر‌علی می‌انداخت. دکتر: خانم ساداتی، شما نمی‌تونید طبیعی زایمان کنید. ستاره: هرچند دلم میخواست طبیعی بچم دنیا بیاد، ولی با این مورد مشکلی ندارم. دکتر: من نمیدونم چطور این ۹ماه رو یک بار هم سنوگرافی نیومدی؟حتی برای تعیین جنسیت بچه! ستاره: خانم دکتر من تو شرایط خوبی نبودم و نیستم، دلم نمیخواست حرف‌های تکراری دکتر‌قبلی رو بشنوم، ترجیح دادم تو آرامش باشم. دکتر: خیلی خب، شما همین امروز هم می‌تونید زایمان کنید، آقای شکیبافر برید کارهای بستری همسرتون رو انجام بدید. شهرام رفت که کارهای بستری منو انجام بده، چکاپ‌های لازم قبل از عمل رو هم دکترم انجام داد، خدا رو شکر همه چی خوب بود. مادرم، و مادر شوهرم پشت در اتاق عمل دست به دعا بودن، شهرام بیشتر از همه نگران بود. نمیدونم عمل چقدر طول کشید، ولی وقتی بهوش اومدم، با چهره شهرام مواجه شدم. دستم و گرفت و‌گفت: بچمون پسره، سالم سالم. ستاره: دیدی گفتم، دکترا الکی میخواستن بچه‌ام رو بکشن، من میدونستم بچه‌ام چیزیش نیست. شهرام: گفتم برن بیارنش تو ببینیش. بچه‌ام عین ماه شب‌چهارده بود، از زیبایی هیچی کم نداشت، نذر سلامتیش بود که اسمش رو امیررضا بزارم، همین کار رو هم کردیم. بعد از سه روز از بیمارستان مرخص شدم، اولین دیدار علی با امیررضا یه خاطره به یاد موندنی شد. تو اون حالت هم تمام فکر و ذکرم پسرم امیر‌علی بود، نمیدونستم چیکار کنم. چندساعتی از برگشتم به خونه نگذشته بود که صدای زنگ گوشیم رو شنیدم. ستاره: شهرام جان، کیفم رو میاری؟ شهرام: بفرما عزیزم. موبایل رو بیرون آوردم، از اسمی که روی صفحه گوشی می‌دیدم جا خوردم. شهرام: کیه ستاره؟ چرا جواب نمیدی؟ مادر: کی مامان، خب جواب بده، چرا خشکت زده؟ ستاره: اخه چیزه،... شهرام: چیه؟ ستاره: مادر رضاست. شهرام: مادر همسر سابقت!؟ ستاره: آره. شهرام: خب جواب بده ببین چی‌میخواد. ستاره: می‌ترسم، شهرام نکنه اون بلایی سر بچه‌ام آورده باشه. شهرام: ای بابا، الان قطع می‌کنه جواب بده. ستاره: الو... ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_31 #ستاره_پر_درد نه ماه بارداریم رو خیلی مراقب بودم که هر غذایی نخورم، هرجایی نرم، هرکاری نک
مادر‌رضا: سلام ستاره. ستاره: سلام، بفرمایید. مادر‌رضا: زنگ زدم بگم.... ستاره: می‌شنوم حاج خانم بفرمایید مادر‌رضا: ..... ستاره: چرا ساکتید؟ چرا چیزی نمی‌گید؟ اتفاقی برا بچه‌ام افتاده؟ حاج خانم واااای بحال رضا اگر بلایی.... مادررضا: رضا امروز صبح تصادف کرد. ستاره: چی؟ تصادف؟ چه بلایی سر بچه‌ام اومده. مادر‌رضا: امیر‌علی حالش خوبه، اون با پدرش نبود، رضا هم الان تو اتاق عمله، شرایط خوبی نداره. ستاره: امیرم، پسرم، اون الان کجاست؟ مادر‌رضا: زنگ زدم بگم، بیا با خیال راحت بچه‌ات رو ببر، حداقل، حداقل تا زمانی که رضا وضعیتش مشخص بشه. ستاره: من همین الان میام نجف‌آباد، بچه‌ام رو می‌برم. تماس رو قطع کردم، از جام بلند شدم، سخت بود واقعا تکون خوردن، بخیه‌هام تازه بود، همش سه روز بود زاییده بودم. شهرام: نمیخوای بگی چی شده؟ پشت تلفن چی شنیدی؟ برا امیر‌علی اتفاقی افتاده؟ ستاره: نه نه، فقط اگه الان بچه‌ام پیش خودم نیارم، دیگه همچین فرصتی گیر نمیارم. شهرام: ولی تو نمیتونی بری، تو هنوز زخمت و بخیه‌هات تازه‌است. ستاره: من میرم، باید بچه‌ام رو پس بگیرم. شهرام منو از شونه‌هام گرفت و‌گفت: شهرام: میفهممت، درکت میکنم، تو همین جا بمون، من همین الان میرم با نهایت سرعت هم میرم، امیر‌علی رو میارم میزارم بغلت. ستاره: من طاقت ندارم، نمیتونم صبر کنم. مادر: ستاره، دخترم، آقا شهرام درست میگه، تو بمون، خودش بره بچه‌رو بیاره و بیاد. ستاره: بابا چرا درکم نمی‌کنید؟ من یه مادرم، بچه‌ام رو چند ماهه ندیدم، من باید برم بچه‌ام رو بغل کنم، اون باید بدونه منو هنوز داره، باید بدونه من چقدر دلم براش می‌تپه. اینقدر گریه و زاری کردم، تا آخر شهرام به سختی بلیط هواپیما جور کرد، با بچه شیر خوار سه روزه پاشدم رفتم نجف آباد. قسم خوردم امیر‌علی رو که پیش خودم آوردم،دیگه پسش نمیدم به پدرش، معلوم نیست پی کدوم کثافت‌کاریش رفته و بچه رو تنها گذاشته، اونو پس می‌گیرم به هر قیمتی شده نگه می‌دارم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_32 #ستاره_پر_درد مادر‌رضا: سلام ستاره. ستاره: سلام، بفرمایید. مادر‌رضا: زنگ زدم بگم.... ستار
نفهمیدم چطور از هواپیما بیرون اومدم، داداشم تو فرودگاه اومده بود استقبالم. پیشنهاد داد بریم خونش یکم استراحت کنم. ستاره: نه داداش منو ببر پیش بچه‌ام محسن: آخه... ستاره: آخه چی محسن؟ اتفاقی برا بچه‌ام افتاده؟ محسن: نه، اما... ستاره: چرا حرفتو میخوری، بگو چی شده؟ محسن: رضا خونه رو فروخت، همون روز اول بعد از جدایی، آدرسش به کلی تغییر کرد. ستاره: چی!؟ ولی من هربار اومدم نجف امیر‌علی رو ببینم میرفتم اونجا، اونا هم بودن. محسن: برات نقش بازی می‌کرد، خونه رو سر قمار باخت. ستاره: سر قمار!؟ محسن: منم ادرس جدید رو ندارم. ستاره: بریم بیمارستان، مادرش حتما میدونه. راهم رو به سمت بیمارستان کج کردم، با اینکه پنج سال باهاش زندگی کردم، ولی نفهمیده بودم قمار بازه، تازه فهمیدم چرا اینقدر بچه‌ام اذیت می‌شد. راه‌روی بیمارستان رو با عجله رفتم. پرستار: خانم، هی خانم، کجا میری؟ ستاره: دارم میرم...، ببخشید یه تصادفی براتون نیاوردن؟ پرستار: اسمشون؟ ستاره: آوردن اسم نحسش .... پرستار: بله!!! ستاره: رضا، رضا آیتی. پرستار: بله آوردن، البته ایشون زیر عمل از دنیا رفتن. ستاره: چی از دنیا رفتن؟ پرستار: بله تسلیت عرض میکنم. مادر‌رضا: ستاره جان، دخترم... صدای گریه‌اش بیمارستان رو پر کرده بود، هرچند از رضا خوشم نمی‌اومد ولی راضی به مرگش نبودم. ستاره: تسلیت میگم، خدا صبرتون بده مادر‌رضا: دخترم رضا رو حلال کن، میدونم خیلی بهت بدی کرد، ما هم در قبال بدیش سکوت کردیم، حلالش کن، بگذر ازش، اون الان دستش از دنیا کوتاه شده، مادر حلالش کن تا از عذاب بچه‌ام کم بشه. ستاره: امیر‌علی کجاست؟ مادر‌رضا: آدرس خونه رو میدم، امیر علی اونجاست. داداشم، پیش اومد و آدرس رو تو برگه نوشت. مادررضا: حلالش میکنی دخترم؟ شهرام: خانمم الان تو شرایط خوبی نیست، خدا بیامرزه پسرتون رو. خانم بیا بریم. با عجله رفتیم سمت ماشین و محسن آدرس به دست حرکت کرد. ستاره: چرا اینجا اومدی محسن؟ محسن: آدرس اینجا رو داده. ستاره: قهوه خونه!؟ امیر من اینجاست!؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_33 #ستاره_پر_درد نفهمیدم چطور از هواپیما بیرون اومدم، داداشم تو فرودگاه اومده بود استقبالم.
زیر‌زمین قهوه خونه، پر از بوی دود قلیون بود. پسرم از ته مونده‌های غذای مشتری‌ها، خودش رو سیر می‌کرد. وقتی رسیدم امیر‌علی خواب بود، حتی پتو و بالشتش هم کثیف و چرکین بود. بالای سر پسرم نشستم و بی‌صدا اشک ریختم. رضا مرده بود، نمی‌دونستم نفرینش کنم یا نه؟ کسی که حتی به تنها پسرش رحم نکرده، مستحق اینه که حلالش کنم؟ ستاره: امیر مامان، پسرم. خواب، خواب بود؛ دستم رو سمتش بردم، موهای سرش رو نوازش کردم، دوباره صداش زدم. ستاره:امیر‌علی، مامان چشماهاش رو نیمه باز کرد، یه نگاهی به اطراف انداخت، باورش نمی‌شد من و شهرام دنبالش اومدیم. ستاره: بیدار شو پسرم، اومدم ببرمت پیش خودم، تو دیگه همیشه کنارم می‌مونی. امیر‌علی: بابا کجاست؟ ستاره: اون دیگه نمیاد پسرم. امیر‌علی: یعنی دیگه منو از شما پس نمی‌گیره؟ ستاره: نه، پس نمی‌گیره. شهرام: ستاره جان ما باید زودتر از اینجا بریم، بوی دود برا تو و بچه خوب نیست. ستاره: پاشو،پاشو مادر، بریم خونه. امیر‌علی: لباسام!؟ ستاره: ولشون کن مامان، من قشنگ‌تر از اونا رو برات می‌خرم، از هر چیز بهترین رو می‌خرم برات. بعد از یک سال دوری از بچه‌ام تونستم با خیال راحت دست پسرم رو بگیرم و ببرم. چون بلیط برگشت نداشتیم، مجبور شدیم چهار روز تو نجف آباد بمونیم. شهرام و‌محسن سعی داشتن زمینی، برگردیم تهران ولی وقتی شرایطم رو دیدن، از تصمیمشون منصرف شدن، دنبال بلیط هواپیما گشتن. در نهایت هم برای آخر هفته بلیط پیدا کردن. یک سال پسرم از خوردن غذای، گرم و خونگی محروم شده بود. قسم خورده بودم پسرم که به من برگشت از انواع غذاها جلوش بزارم. زن داداشم این یک هفته کم نگذاشت، منم همراه شهرام و امیر‌علی رفتم بازار و طبق سلیقه پسرم براش لباس خریدم. امیر‌رضا رو می‌سپردم دست محسن و زن داداشم و خودم همه بازار‌ها و پاساژ‌های اصفهان رو تو یک هفته گشتم و هرچی بچه‌ام دلش خواست تهیه کردم. محسن: آبجی خیلی خوشحالم سختی‌هات تموم شد. زن داداش: قدم این گل پسر امیر‌رضا خیلی با برکت بوده، غم چند ساله رو از دلت شست و برد. محسن: بله درسته، ان شاالله همیشه لبت خندون باشه آبجی. امیر‌علی برای اولین بار، سوار هواپیما می‌شد. شهرام: امیر‌جانم بیا بشین بغلم بابا. امیرعلی سوالی منو نگاه کرد، دستاش رو گرفتم و گفتم: ستاره: دیگه از این به بعد شهرام بابای واقعی تو هست مادر. آروم آروم رفت سمت شهرام، شهرام بغلش کرد و بوسیدش. بعد از یک سال با خیال راحت تونستم چشمام رو هم بزارم. به محض رسیدن به تهران، از شهرام خواستم بره یه بَرّه بخره و بیاره پیش قدم امیر‌علی قربانی کنیم. شهرام: نجف‌آباد که بودیم دستور رو نگفته انجام دادم بانو ستاره: شهرام، ممنونم واقعا. تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت خونه، قصاب و بَرّه دم در ایستاده بودن. مادر: مبارکه ستاره جانم مادر‌شهرام: خوش اومدی امیر‌علی جونم. گوسفند رو پیش پای پسرم قربونی کردن و وارد خونه شدیم. امام رضا حاجت دلم رو کمتر از یک سال برآورده کرد و بدون دردسر بچه‌ام رو بهم برگردوند. خودم رو اون لحظات خوشبخت‌ترین آدم می‌دونستم. حالا دیگه می‌تونستم ، خنده رو روی لب‌های امیر‌علی وقتی از مدرسه با نمره خوب میاد ببینم، حالا دیگه میتونم اون همه آرزویی که برا امیر‌علی رو داشتم با خیال راحت یکی یکی پیاده کنم. شهرام بخاطر مراعات حال من مدرسه علی و امیر‌علی رو تغییر داد و تویکی از بهترین مدارس تهران ثبت‌نام کرد، خیلی هم به خونه نزدیک بود. علی و امیر‌علی از همون اول عین دوتا داداش باهم رفتار می‌کردن. خانواده‌من حالا کامل شده بود، سه تا پسر و یه همسر بی‌نهایت مهربان. پس هر سختی‌ای آسانی بُوَد چرخ فلک دائما در یک حال نَبُوَد چرخ دوران گر دو روزی بر مراد ما نرفت دائما یکسان نباشدچرخ دوران غم مخور ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت۱ #من_عاشق_نمیشوم از میان دختر بچه های دبیرستانی من از همه پر مدعا تر بودم. هرکی منو می دید می
سلام خدمت اعضای تازه وارد😍 خیر مقدم عرض میکنم. پارت اول رمان بقیه پارت‌ها هم سنجاق شده دو رمان هم سنجاق شده😍😍❣ لینک رواق هم جهت شنیدن نظرات و انتقادات خدمت شما https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3