🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_25 #من_عاشق_نمیشوم کنار خونواده موندم، به خوندن و تلاش کردن جهت قبولی در بهترین دانشگاه ایرا
#پارت_26
#من_عاشق_نمیشوم
حسن: مثل اینکه مزاحم جمع خواهرانه و زنانه شما شدم.
_نه اصلا
حسن:خوش اومدید، اگر رویا باردار نمیشد الهه خانم رو باید بین ستاره ها پیدا میکردیم
_بیشتر قصد مزاحمت ندارم، الان هم اومدم کمک حال رویا باشم.
حسن: شما لطف دارید، هم برا من هم رویا خواهر بزرگه هستید، خیلی خوشحالیم خواهری مثل شما داریم.
_نظر لطفتونه آقا حسن.
حسن: شام تشریف دارید ان شاالله
_من یه چیزایی خریدم با خودم آوردم، من و نازنین غذا رو درست میکنیم و رفع زحمت میکنیم.
نازنین: یعنی چی رفع زحمت میکنیم؟ من میخوام با ابجی رویا و حسن غذا بخورم.
_ اولا آقا حسن، دوما باید تنهاشون بزاریم نمیشه که همش اینجا باشیم.
نازنین: تو برو من نمیام.
_حرف نباشه.
حسن: بمونید الهه خانم، امروز چهار نفره غذا بخوریم.
_واقعا نمیتونم الان چهار ساعته اینجاییم، باید برم بخونم درس دارم، دو هفته تا امتحانات مونده.
حسن: خب پس چون درس دارید کوتاه میام، شما برید ولی نازنین بمونه بعدا من خودم میارمش
نازنین: ایول
یه چشم غُره به نازنین رفتم که یعنی خودتو جمع کن.
همه کارهای رویا رو انجام دادم، لباسشویی هم لباس داشت شستم و رو رخت کن انداختم و رفتم.
پدر و مادرم خواب بودند، آروم از پله ها بالا رفتم، وارد اتاقم شدم، یکم دراز کشیدم تا استراحت کنم، چشم هام گرم خواب شد و خواب رفتم.
فضاش بوی عطر و گلاب میداد، از دور مَردی را میدیدم که ایستاده و فقط سایهای از اون مرد پیدا بود.
اول همه چی تار بود و نمیدونستم کجا هستم، اما هوا هرچه بیشتر روشن میشد بهتر میتونستم ببینم.
بین الحرمین، اینجا کربلا بود، به دنبال مردی میگشتم که سمت راست من با فاصله ایستاده بود، خبری از آن مرد نبود.
به سمت حرم امام حسین رفتم، محو تماشای صحن و سرای ارباب بودم، باورم نمیشد کربلا هستم.
نزدیک ضریح که رسیدم آقایی را دیدم که سبز پوش بود، یک جنازه مقابلش بود و پارچه سفیدی بر رویش کشیده بودند.
پرسیدم این کیه؟
مرد پشتش به من بود، جوابی نداد.
باز هم تکرار کردم:
_ آقا این که مُرده کیه؟
به یک باره نسیمی اومد و پارچه رو کنار زد، محکم زمین خوردم، باورم نمیشد اون جنازه خودم بود، من مُرده بودم.
اما چرا؟
همون طور که رو زمین نشسته بودم و آروم آروم عقب رفتم، از چهره خودم ترسیدم، علت مرگم را هم نمیدانستم.
_من چرا مُردم ارباب؟ چرا این شکلی هستم؟
وحشت تمام وجودم رو فرا گرفته بود، زبانم به یک کلمه فقط چرخید؛ یا اباالفضل😔
آقا با همین کلمه روش رو برگردوند، ولی کاش هیچ وقت نمیدیم ارباب رو😭
اون لحظه با دیدن ارباب دیگه خودم رو فراموش کرده بودم، اشکهام با معنا سرازیر میشد، زخم بزرگی روی تنش بود، شکافش عمیق بود.
از میان هاله نور هم رگهای بریده و نامنظمش پیدا بود😭
صدای یارالی زهرای گوشیم به خوابم پایان داد، وقتی بیدار شدم اشکاز چشمهام سرازیر شده بود، تمام تنم عرق کرده بود.
نرسیدم گوشی رو جواب بدم و تماس قطع شد.
حوصله نداشتم برم ببینم کیه، رفتم سمت دستشویی سر و صورتم رو آب زدم.
یعنی این خواب چه معنیای داره؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_25 #عشق_در_میان_آتش مادرم با دیدنم زد زیر گریه، همه فکر میکردن این لاغر شدن من و بهم ریختگی م
#پارت_26
#عشق_در_میان_آتش
شب و روزهایم با نگرانی سر میشد، به بچه هایم به چشم یتیم نگاه میکردم، روزهایی رو تصور میکردم که بچه ها زبون باز کنن و اولین چیزی که میگن بابا باشه.
!الهه جان بابا وقت داری؟
_ بله بفرمایید.
! بچه ها چطورن؟
_ خوبن خدا رو شکر، حالا که یه چند روز دیگه از چله بیرون بیان دوباره میبرمشون دکتر یه معاینه بکنه بچه ها رو، بین بچه ها فقط یکم علی اکبر نحیفه، دفعه قبل که دکتر بردمش گفت جای نگرانی نیست یه مقدار دوا و دارو تقویتی نوشت، ان شاالله که موثر باشه.
! ان شاالله، خبری از علی نگرفتی دوباره؟
_ نه، شنیدم حاج قاسم ایرانه، میخوام یه سر بزنم سپاه ببینم حاج قاسم خبری داره یا نه؟
! خواستی بری به منم بگو همراهت میام.
_ چشم ممنون، من هم این مدت خیلی زحمتتون دادم.
! این چه حرفیه؟ آدم که از بچه اش خسته نمیشه. من برای چیز دیگه اومدم پیشت.
_ بفرمایید میشنوم.
! من یه مقدار پول دارم، یه مطب همین ری دیدم برات فضاش کوچیکه ولی کارت رو راه میندازه، از تنهایی درمیاد.
_ اخه، من که نمیخوام بمونم، علی بیاد یه مدت اینجاییم بعد برمیگردم لبنان.
! باشه مشکلی نداره، دکترها هم خارج مطب دارن هم ایران، یه زمان هایی میان میمونن. هروقت رفتی لبنان اونجا کار میکنی، هر وقت اومدی ایران بیکار هم نیستی.
_ من الان فکر و ذکرم پیش علی، دست و دلم به کار نمیره. فکر میکنم بچه هام یتیم شدن بابا.
! این چه حرفیه الهه، توکل برخدا، نه خبر شهادتش اومده نه خبر اسارتش؛ یعنی زنده است هنوز. من تو زمان جنگ تیر خوردم شب بود، مجبور شدم به نخلستان ها پناه ببرم، یه مدت اونجا بودم تا تونستم یکی رو پیدا کنم و راه جبهه خودی رو بهم نشون داد.
_ امیدوارم همچین اتفاقی برا علی هم افتاده باشه.
! بجای این که اینقدر با فکر علی خودت رو اذیت کنی پیشنهاد منو قبول کن، حق داری فکر کنی ولی جواب نه نمیخوام بشنوم.
_ این که همون شد حاج بابا.
! حالا دیگه خود دانی.
راستی به مشکل خواهرت نازنین هم یکم فکر کن، شما خانم دکتری ببین راه چاره ای هست برا مشکلشون.
_ چشم حتما.
پدرم راست میگفت، باید خودم رو مشغول میکردم اینجوری از فکر و خیال دور میشدم و کمتر اضطراب منو میگرفت.
پیشنهاد پدر رو قبول کردم، بعد از اینکه بچه ها از چله بیرون اومدن و کار پزشکیشون رو انجام دادم، همراه پدرم رفتیم مطب رو دیدیم، فضاش خوب بود، کارم رو راه می انداخت.
به دوستم حسن زاده زنگ زدم و خواستم بیاد کمکم، خیلی خوشحال شد از اینکه دید من قراره مدتی ایران باشم و مطب دارم، اینجوری هر وقت برمیگردم لبنان یه متخصص دیگه هم جای خودم میتونم بزارم.
خیالم از جانب رئوف و سه قلوها راحت شده بود، مادرم بود و حنان هم که باشه دیگه کمتر بهونه گیری میکنه رئوف و سرگرم بازی با بچه های رویا میشه.
شیر خشک هم آماده میکردم برای سه قلوها دست حنان میدادم، میرفتم مطب.
چهارساعت مطب میموندم، سعی میکردم خودم رو خیلی خسته نکنم، میخواستم وقتی برمیگردم جون داشته باشم برای بچه ها هم وقت بزارم.
رئوف: مامان بابا نمیاد؟
_ نمیدونم عزیزم، خدا دعای تو رو میشنوه از خدا بخواه بابا برگرده.
رئوف: کی با آبجی و داداش میتونم بازی کنم؟
_ هروقت یکم بزرگ شدن، مثل تو راه برن و حرف بزنن، دوسال باید صبر کنی.
گردنش رو کلافه طور کج کرد و روی زمین دراز کشید.
گاهی به شماره علی تماس هم میگرفتم، اما کسی جواب نمیداد.
_کاش یه خبر فقط از زنده بودنت داشتم.
✍️ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_25 #ستاره_پر_درد رفت جلوی در خوابگاه ایستاد، نگاهی به طبقات کرد و گفت: شهرام: اتاقت کجا بود
#پارت_26
#ستاره_پر_درد
وقتی دیدم شهرام همه جوره پشتمنه، منم تصمیم گرفتم تغییر کنم، دیگهغمهام رو فراموش کنم، با غم و غصه و افسردگی نمیتونستم پسرم رو پس بگیرم.
شهرام هر روز با دستهگلهای مختلف و هدایای متنوع میاومد خونه.
محبتهاش حد و اندازه نداشت، گاهی وقتها بهش میگفتم: شهرام ریخت و پاش نکن، من میدونم دوستم داری، راضی نیستم تو این شرایط که دستمون خالیه تو اذیت بشی.
شهرام: من وقتی میبینم که تو با دیدن این هدایا میخندی دلم حسابی شاد میشه، لبخندت آرزوی منه.
ستاره: الان حدود ششماه از زندگی مشترکمون میگذره، تو این ششماه من خیلی در حقت بدی کردم، اما تو هربار منو خندوندی، تو منو تو بغل پر مهرت گرفتی و وجودم رو سرشار از آرامش کردی، درحالی که خودت هم کم غم و غصه نداری.
شهرام: این چه حرفیه!؟ ما از اول قرار بود کنار هم مشکلات رو حل کنیم.
راستی ستاره، چند روزه رنگ چهرهات تغییر کرده، مشکلی هست که من نمیدونم؟
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
ستاره: نه، حالم خوبه، رفت و آمدهای دادگاه و شرایط امیرعلی یکم منو ناراحت میکنه.
شهرام: بنظرم بریم یه چکاپ کامل برات بنویسیم، لاغر هم شدی.
ستاره: شهرام، من حالم خوبه عزیز دلم.
شهرام: حرف نباشه، چادرت رو سر کن و بریم، همین حالا.
قیافهاش خیلی باحال شده بود، مثلا میخواست ادای مردسالارها رو دربیاره.
نگرانیش رو درک میکردم، لباسهام رو پوشیدم و چادرم رو از چوب لباسی برداشتم و پشت سر شهرام از خونه زدم بیرون.
دکتر: مشکلی خاصی هست که شما درخواست آزمایش کردید؟
شهرام: یه مدته رنگ چهرهاشون تغییر کرده، لاغرتر هم شده، اشتها هم نداره.
دکتر: این مدت دغدغهخاصی یا اتفاقی نبوده که ایشون رو بهم بریزه؟
شهرام: چرا بوده، ولی من احساس کردم نسبت به چند ماه گذشته که دغدغه و ناراحتیشون بیشتر بود این لاغری و تغییر رنگ چهره یکم نگران کننده باشه.
دکتر: من نمیتونم همین طوری آزمایش بنویسم، بنظرم من شرایطشون کاملا عادیه.
ستاره: دیدی شهرام، گفتم که حالم خوبه.
شهرام: نه خیر خوب نیست، دکترش خوب نبود، میریم یه جای دیگه.
ستاره: شهراااام!
شهرام: اگر این دوتا کیک و دوتا آب میوه رو بخوری من مطمئن میشم حالت خوبه.
ستاره: از دست تو.
شهرام نمیتونست درد و رنجم رو ببینه، اون راست میگفت من هم لاغرتر شدم، هم رنگ چهرهام تغییر کرده، خودم هم نمیدونستم دلیلش چیه؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_25 #مُهَنّا بعد از ده روز ما برگشتیم خوزستان، نتونستیم اونجا خونه پیدا کنیم،نه اجاره، نه رهن
#پارت_26
#مُهَنّا
امالبنین رو تازه شیر گرفته بودم، ۱سالش بیشتر نبود که اومدیم یزد.
برخلاف فاطمه و بهار که همراه ما تو یه اتاق میخوابیدن، امالبنین رو بعد از اینکه از شیر گرفتم همراه دخترا تو اتاق جدا میگذاشتم.
خب خونهای که تو خوزستان داشتیم دوتا اتاق بیشتر نبود، ناچارا دخترا با ما تو یه اتاق میخوابیدن.
اما خونهای که تو یزد اجاره کرده بودیم، شرایطش بهتر بود و از جهتی که هم طبقه همکف برا ما بود هم زیرزمین کار ما راحت شد.
احمدرضا به دخترا قول داده بود اگه کارنامه پایان سالشون 20بشه برا اتاقشون فرش به قول معروف پرنسسی بخره.
همین طور هم شد، دخترا نمره مورد قبول رو کسب کرده بودند و پدرشون سر قولش ایستاد و براشون فرش خرید.
صاحبخونه ما خیلی زوج خوبی بودند، بندهخداها چقدر سر و صدای امالبنین رو تحمل کردن، گاهی وقتها میاومدن و میبردنش پیش خودشون و آرومش میکردند.
نسبت به قبل کم حوصلهتر شده بودم، خودم حس میکردم قبلا خیلی بیشتر برا بچهها وقت میگذاشتم، ولی این مدت بیحوصله شده بودم، نگرانیهای متفاوتی داشتم.
درسته که الان ما خونه داشتیم ولی اینجا برا ما نبود، ما هم که قصد برگشت به خوزستان نداشتیم.
بعد از تموم شدن دوران تحصیل احمدرضا باید برمیگشتیم.
احمدرضا همون سال دوم درخواست انتقال دائم رو داد، اما قبول نکردند.
ترس و دلهره حرف مردم بود که مثل خوره به جونم افتاده بودم.
دلم نمیخواست برگردم، درسته اونجا شرایطم از لحاظ اقتصادی و کار بهتر بود اما از لحاظ روحی آرامش نداشتم، تازه خودم رو به زندگی تو غربت عادت داده بودم.
وقتی به مشکلاتی که با خانواده احمدرضا داشتم فکر میکردم، مصمم تر میشدم به موندن تو شهر غریب.
خلاصه بعد از کلی بدو بدو تونستم انتقال دائم رو بگیریم.
خونهای که تو اهواز داشتیم رو فروختیم، مقداری پول از قبل ذخیره داشتیم، همه اینا رو جمع کردیم و رو هم گذاشتیم و پول رهن دادیم.
اما خب نمیشد تا آخر عمر تو خونه اجارهای زندگی کرد؛ صاحبخونه هم قصد داشت اجاره و رهن رو بالا ببره که دیگه از عهده ما خارج بود.
با راهنمایی چندتا از همکارهای احمدرضا تو یزد، فهمیدیم اینجا آموزش پرورش به معلمها پنجسال خونه میده، از جهتی که احمدرضا درگیر کارهای پایاننامه و مدرسه و تدریس بود، من افتادم دنبال خونه.
اینقدر رفتم و اومدم تا نهایتا تونستم خونه رو از آموزش پرورش بگیرم، مسئولش یه آدم یه لاقبا بود که فکر میکرد از دماغ فیل افتاده، به دروغ میگفت ما خونه نداریم، در حالی که داشتن و اما میخواستن بر اساس قانون بند پ(پارتی)، یا خودشون اونجا رو بگیرن یا بدن به کسی که خودشون دلشون میخواد، اما من اینقدر پیله شدم که در آخر خونه رو داد، هرچند با اکراه این کار رو کرد.
مدیر مدرسه احمدرضا خیلی آدم حسابی بود، حقیقتا تو دورانی که احمدرضا درس میخوند خیلی هوای احمدرضا رو داشت.
خب تخصص احمدرضا ریاضی دبیرستان بود، خیلی سخت بود براش پایه چهارم ابتدایی اونم اتباع بخواد درس بده، ولی با کمک اون مرد احمدرضا از عهده این کار هم بر اومد.
بعدها هم ما با این خانواده، رفت و آمد پیدا کردیم، یه مرد و زن ساده و خدایی که یه دختر داشتن.
هرچند خودشون یزدی بودن، اما از برخی فرهنگهای شهرشون ناراحت بودن، حقیقت بین بودن، به دنبال تعریف بیخودی از خودشون و شهرشون نبودن، درستش هم اینه.
ما هم وقتی میخواییم از خوزستان تعریف کنیم قطعا خون گرم بودن و مهمان نواز بودن رو به همه تعمیم نمیدیم ولی اکثریت اینجوری هستن.
هرجایی خوب و بد داره، اما کم و زیاده.
حالا که انتقال ما دائم شده بود و پنج سال فرصت داشتیم تا خونه پیدا کنیم، از فرصت استفاده کردیم و افتادیم دنبال خونه.
جاهای مختلفی رو گشتیم، خونههای مختلفی رو دیدیم، ولی به نتیجه نمیرسیدیم.
حقیقتش ته دلمون راضی به موندن تو یزد نبود، فضای یزد بر خلاف اسم و رسمش فضای خوبی برای ما نبود.
از لحاظ بی حجابی خیلی مناسب نبود، حداقل اون زمان نسبت به خوزستان بدتر بود، هرچند الان دیگه این مشکل متاسفانه فراگیر شده.
از لحاظ اقتصادی هم اونجا همه چی گرون بود، یزدی ها خودشون رو تو همه چی با تهران مقایسه میکردن، این حرف من نبود، اینو قدیمیهای شهر میگفتن که چندسال قبل یزد رو دیده بودن.
تغییرات زیادی داشت این شهر.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_25 #وصال بریک: خانم عباسی شما برید ایران من قول میدم ایلیا و پسرتون رو سالم به شما برگردونم.
#پارت_26
#وصال
استاد: سلام، خوش اومدی عزیزم
فاطمه: سلام استاد، واقعا چقدر نیاز داشتم به آغوشتون تو این شرایط
استاد: بیا داخل چند نفر دیگه هم هستن
محمد: سلام خانم دکتر
علیرضا: سلام آبجی
حسین: سلام علیکم
فاطمه: اینجا چه خبره!؟
استاد: مگه ایلیا و امیر مهدی غیب نشدن؟
فاطمه: شما از کجا میدونید؟
محمد: ما از همه چی خبر داریم، باید بگم الکس میخواست این نقشه رو سالها پیش تو ایران اجرا کنه، به دلایلی که مکانش نیست بگم نتونست ولی نهایتا امروز از این فرصت استفاده کرد.
فاطمه: علیرضا تو اینجا چیکار میکنی؟
علیرضا: امشب خیلی چیزها رو میفهمی آبجی
استاد: ایشون هم آقا حسین دیان هستن پسر عموی همسرت.
فاطمه: ولی ایلیا همش چند وقته خانوادهاش روپیدا کرده.
اون شب من متوجه شدم که برادرم و استاد تو وزارت اطلاعات هستند، آقا محمد هم یکی از اونا بود.
حسین آقا هم بعد از اینکه ایلیا یک ماه پیش لبنان بود، متوجه قضیه میشه و جز ارتش حزب الله.
استاد: اینجا اومدیم تا تصمیم بگیریم که چیکار باید بکنیم.
محمد: خانم دکتر شما همراه آقا حسین و علیرضا باید برید لبنان.
فاطمه: اونجا چرا!؟
استاد: چون متوجه شدیم همون ساعت اول که ایلیا رو گرفتن برده اسرائیل.
فاطمه: چی!؟ کی تونست این کار رو بکنه؟
حسین: احتمال میدم هنوز نرسیده باشن اسرائیل، از اینجا تا اسرائیل خیلی راهه.
فاطمه: خب جلوشون رو بگیرید.
علیرضا: اون فقط به ایلیا و پسرت اکتفا نمیکنه، اون دنبال تو هم هست، اون در درجه اول باید فکر کنه که تو از آمریکا خارج شدی و رفتی لبنان، اون وقت معلوم میشه که واقعا اونا خارج شدن یا نه.
استاد: نگران نباش، ما میدونیم آقای بریک و لوکاس هم دنبال اونا دارن میگردن، فقط حواست باشه اونا چیزی نفهمن از حضورمون، به یه بهونهای بزن بیرون از اونجا در اسرع وقت باید بری لبنان.
فاطمه: باشه چشم، من.... من....
علیرضا: خواهر با این استرس نمیتونی کاری کنی آروم باش گفتم که قول میدم شوهرت و بچه رو سالم بهت برگردونیم.
بهانه تراشی سخت ترین کاری بود که تو اون لحظه از من توقع داشتن انجام بدم.
بریک: اجازه بدید خودم شخصا شما رو بدرقه کنم خانم من نگران هستم
فاطمه: نه جناب ممنون، فقط لطفا هر خبری شد فورا به من اطلاع بدید من منتظرم.
ماکان: من با شما میام، به عنوان برادر شوهر منو قبول کنید، ایلیا برادر من، درسته از یه پدرو مادر نیستیم ولی درست نیست من همه چی رو بخاطر تغییر دینش فراموش کنم و به شما پشت کنم
فاطمه: از همه شما ممنون هستم، بابت این همه درکتون، جناب بریک، ماکان من تو این مدت متوجه شدم حساب مردم آمریکا از دولت جنایتکارش جداست، از همه شما ممنون هستم، ولی من باید تنها برم، زود هم برمیگردم شوهر و بچهام رو حتما باید پیدا کنم.
بریک: بیشتر از این اصرار نمیکنم، زودتر برید تا من خیالم راحت بشه شما جاتون امنه.
فاطمه: ممنون.
برای رفع شک سمت فرودگاه رفتم، از اونجا بعد از یک ساعت انتظار همراه علیرضا و آقا محمد برگشتم منزل خانم سلیمانی.
استاد: همه وسایلت رو اینجا بزار، هیچی با خودت نبر.
علیرضا: بلیط پرواز به لبنان سه ساعت دیگهاست، زودتر باید بریم.
محمد: بچهها بچهها یه خبر.
فاطمه: چیه!؟ ایلیا پیدا شده، بچهام!؟
محمد: همین الان جاسوسهامون خبر دادن که ایلیا و بچه هنوز آمریکا هستن، اما قصد دارن اونا رو به زودی بفرستن اسرائیل.
فاطمه: حالشون چطوره!؟ بچهام بچهام حتما خیلی ترسیده و گرسنه است.
استاد: فاطمه جان، آروم باش عزیزم.
تا برسم لبنان جون به لب شدم، نمیدونم چند دورصلوات فرستادم و آیه الکرسی خوندم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_25 #آبرو بعد از پنج روز کار تبلیغی برای محمدعلی و قاسم و تفریح نسبتا آزاد برای نازنین و زهر
#پارت_26
#آبرو
نازنینزهرا: عجب سفر خسته کنندهای بود، اگر خونه مونده بودم بهتر بود.
محمدحسین: فکر میکردم باید تو این سفر بهت خوش گذشته باشه.
نازنینزهرا: با وجود دوتا نکیر و منکر!؟
محمدحسین: بنظرت اینا زیاده روی نیست آبجی؟ قبول دارم یکم سخت گرفتن، ولی اینجور صحبت کردن هم درست نیست.
نازنینزهرا: باشه تو درست میگی.
محمدحسین: قولتو که فراموش نکردی؟
نازنینزهرا: نه، از فردا شروع میکنم، گوشی رو هم کنار میگذارم.
محمدحسین: آفرین، منم نمونه سوالات متفاوتی رو آماده کرده برات میرم چاپ بگیرم استفاده کنی.
نازنینزهرا: ممنون داداش، قول میدم سربلندت کنم.
نازنینزهرا فردای بازگشت از سفر طبق قولی که محمدحسین داده بود، شروع کرد به خوندن، موبایل رو کنار گذاشت و شروع به خوندن کرد.
حامدی: سلام آقای معالی.
محمدحسین: سلام، بفرمایید.
حامدی: من حامدی هستم، استاد درس ادبیات عرب نازنین زهرا خانم.
محمدحسین: در خدمتم، اتفاقی افتاده؟
حامدی: خدمت از ماست، نه اتفاق خاصی نیست، فقط میخواستم وقتتون رو بگیرم در مورد نازنین خانم صحبت کنیم.
محمدحسین: حتما، در خدمتم.
حامدی: من تو همین نیمترمی که همراه نازنین خانم بودم متوجه شدم ایشون علاقهای به حوزه و دروس حوزه نداره، شاهد بودم سرکلاسها دروس دیگهای میخونه، از استعدادش هم آگاهم، میدونم این نمرات میان ترمی که گرفت واقعی نیست و از عمد این کار رو کرد، تماس گرفتم خدمتتون بگم اجازه ندید خواهرتون دیگه حوزه بیاد، اون اینجا قطعا ضربه میبینه، در حوزه همیشه به روی همه بازه، دیر نمیشه.
محمدحسین: بله شما درست میفرمایید ولی نازنینزهرا به دلایل دیگه باید بیاد حوزه، هر چند منم مثل شما فکر میکنم، ولی...
حامدی: به اجبار پدر و مادرش اومده درسته؟
محمدحسین: چی عرض کنم، بله.
حامدی: من خیلی نگرانشم، اون تو این مدت با هیچ کدوم از دخترا هم ارتباط نگرفته، تو خوابگاه حتما اینطور بهش سخت میگذره.
محمدحسین: میخوام بیام براش مرخصی یک ماهه و نیم بگیرم، تا بتونه امتحان ترمش رو بده، امتحان جهشی هم داره، یه مدت از این فضا دور میمونه، تا اون موقع شاید بتونم پدر و مادر قانع کنم نازنین به درد حوزه نمیخوره.
حامدی: بسیار عالی، به هر حال هر چیزی شد بنده در خدمتم، نمیدونم چرا ولی اون دختر خیلی برام خاص شده، دلم براش میسوزه.
محمدحسین: ممنون از پیگیریتون.
محمد حسین هرچند که میدونست صحبتهاش اثری تو تغییر نظر و پدر و مادرش نداره ولی باز هم قضیه حوزه و نازنین رو مطرح کرد.
سعی کرد تو تعطیلات باقی مانده محمدحسین کنار نازنین وقت میگذروند، معلوم نبود بعد تعطیلات بتونه اینطور کنار خواهرش باشه.
زهره: محمد جان میدونی دو روز دیگه باید بریم برا جلسه دوم؟
محمدحسین: بله فراموش نکردم.
زهره: برم نشون بگیرم با خودمون ببریم؟
محمدحسین: نه مادر من، چرا اینقدر عجله دارید؟ من قراره تازه برم صحبتهای اصلیم رو بکنم، شروطم رو بگم، شاید قبول نکنن.
زهره: خدا نکنه.
محمدحسین: به هر حال چیزی قطعی نیست، برا خرید و نشون این مسائل هم دیر نمیشه.
زهره: باشه مادر، هر طور خودت صلاح میدونی.
نازنینزهرا: آخ جون مراسم خواستگاری، بهبه چه شود. میگذاشتی برن نشون بخرن کار یکسره میکردیم.
محمدحسین: تو سرت تو کتاب باشه، شیطون.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_25 #پشت_لنزهای_حقیقت علیاکبر: خانم علوی، میخوایم بریم بین مردم نظرشون در مورد حمله حماس و
#پارت_26
#پشت_لنزهای_حقیقت
نیمههای شب بود که با صدای موبایل از خواب بیدار شدم.
آقای رضایی بود، تعجب کردم که اون وقت شب چیکار میتونن داشته باشن، تا اینکه خبر داد ایران به اسرائیل حمله موشکی کرده.
درست ۱۲ روز بعد از حمله اسرائیل به کنسولگری ایران برای اولین یه حمله قدرتمند با ۷۰ موشک به اسرائیل انجام داد.
واقعا مثل رویا بود؛ وقتی این خبر رو خوندم تا دقایقی به صفحه زل زده بودم که واقعا این خبر درسته؟
دلم خنک شد واقعا، تازه حرف سید حسن نصرالله برام تداعی شد، عِنْدَما جاؤوا عَمودیاً و یعودون افقیاً.
اصلا هیبت و صلابت جمهوری اسلامی واقعا بعد از حمله تمام وجودم رو گرفته بود.
علیاکبر: چندتا بنر فوری میخوام، چندتا تصویر خفن مثل همیشه برام تولید کنید.
سارا: الان!؟ یکم...
علیاکبر: همین الان خانم علوی، قبلا از اینکه اونوریها روایت کنن این حمله رو.
سارا: چشم.
ساعت ۱۲ شب موبایل به دست شدم و شروع کردم تولید بنر و عکس نوشته.
حدود ۲۰ تا عکس و بنر تولید کردیم، آقای رضایی برام چندتا فیلم فرستاد از خوشحالی و تجمع مردم از این حمله.
کلیپهاش رو تدوین کردم و فرستادم، تا خود صبح نخوابیدم، یکسره عکس و فیلم میساختم.
چشمهام از شدت بیخوابی سوزش گرفته بود، صبح آقای رضایی پیام داد که لطفا بیاید اداره.
حسام: سلام، صبح بخیر
سارا: سلام صبح شما هم بخیر.
حسام: چشماتون...!؟
سارا: بیخوابی کشیدم دیشب.
حسام: با این حال و روز میتونید عکاسی کنید؟
سارا: نمیدونم، واقعا چشمهام رو به زور باز نگه داشتم.
حسام: من حلش میکنم.
علیاکبر: حسام زود آماده شو باید بریم کف میدان اطلاع بدیم و خبر بگیریم.
حسام: علی، تو وجدان نداری؟
علیاکبر: چی شده؟
حسام: خانم علوی چشماش کاسه خون شده از بیخوابی و فعالیت دیشب برا ساخت بنرها، الان صبح هم اومده برا عکاسی، بنظرت اون میتونه با این چشمها فعالیت کنه؟
علیاکبر: مگه اومدن اینجا؟ باور کن من بهش نگفتم بیاد.
حسام: من بهش بگم برگرده؟ گناه داره با این حال و روز.
علیاکبر: حتما بهش بگو برگرده.
وقتی بهم گفتن برگرد خیلی خوشحال شدم، بدون معطلی برگشتم و مثل جنازه افتادم و خوابیدم.
اینقدر خسته بودم که حتی صدای اذان رو نشنیده بودم، ساعت ۸ تا ۲ یکسره خوابیدم.
فقط یه پیام عذر خواهی و تشکر برای آقای رضایی فرستادم.
اهمیت کار رو تا حدودی فهمیده بودم، متوجه بودم تقریبا کل منطقه وارد جنگ بزرگی شده، بخاطر همین تنظیم میکردم کارها و برنامههام رو که بتونم شبها هم درست فعالیت کنم.
روزها کف خیابانهای تهران و شهرستانها بودیم با سوال و ایجاد چالش مردم رو از اتفاقاتی که رخ داده با خبر میکردیم.
شبها تدوین و ساخت عکس نوشتهها رو انجام میدادیم.
بعد از شروع طوفان الاقصی و حمله ایران به اسرائیل برنامه ما به کل تغییر کرد و فعالیتهامون با محوریت غزه و فلسطین انجام میشد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~