🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_30 #عشق_در_میان_آتش حسنزاده: سلام خانم دکتر _ سلام، صبحت بخیر،چه زود اومدی امروز! حسنزاده:
#پارت_31
#عشق_در_میان_آتش
_ یعنی علی الان اسیره!؟
حاجی: نه، علی الان اینجاست
بلندشدم ایستادم، ضربان قلبم شدت گرفته بود، نفسم حبس شده بود.
_ اینجا؟ یعنی...
حاجی: طی یه حمله تونستیم بچهها رو نجات بدیم، سعید و علی رو که پیدا کردیم بیهوش بودن، مدتی توی عراق بستری بودند، سعید بهوش اومد، سعید میگفت: علی خودش رو سپر سعید کرده بود، داعش...
_داعش چی؟ چه بلایی سر علی اومده؟
حاجی: علی دیگه نمیتونه ببینه، هنوز هم بهوش نیومده، تو کماست.
_ نمیتونه ببینه؟ چرا؟
حاجی: داعش ازش خواسته بودن به حضرت زینب توهین کنه، اونم جواب داده چشمهام رو فدای خانم میکنم، تا چشم دارم نمیتونم ببینم شما به ناموس خدا توهین میکنید.
سر سعید رو خرد کرده بودند، پاهاش رو هم شکسته بودند، بعد رفته بودن سراغ علی و چشمهاش رو...
_ آقا سعید هم اینجاست؟
حاجی: تو مسیر انتقال به ایران شهید شد، همین چندروز هم که چشم باز کرده بود و حرف میزد برای همه تعجب آور بود.
تو لبنان به حامد سر زدم و خانواده آقا علی رو آوردم، البته فقط مادرشون اونجا بودن.
خواهرشون رو تو فرودگاه ایران دیدیم چند روز پیش، الان هم هرسه تاشون کنار اتاق علی هستند.
دخترم تو باید من و علی رو ببخشی.
_ ببخشم!؟ بابت چی حاجی؟ مگه کاری کردید؟
حاجی: من از علی خواستم بیاید کمکمون کنید پشت خط، حقیقتش علی نگفته بود شرایط بارداریتون رو، اونجا هم که فهمیدم علی رو حسابی سرزنش کردم، ولی گفت شما با اختیار خودتون اومدید.
_ درسته، من خودم خواستم بیام، هیچ کدوم از این اتفاق ها تقصیر کسی نبود.
حاجی: حالا برو علی رو ببین، انتهای راه رو سمت راست.
سمت ccu قدم برمیداشتم، اشکهام بند نمیاومد، حرف حاجی تو سرم میپیچید، علی نمیتونه دیگه ببینه.
باورم نمیشد، چه بلایی سر زندگیم داشت میاومد؟
چند متری اتاق علی ایستادم، مامان انتصار و حامد که منو دیدن سرشون رو پایین انداختن و آروم اشک میریختن.
دست به دیوار پیش رفتم، پشت اتاق علی که رسیدم حس کردم دیگه قلبم نمیزنه، دیگه نتونستم روی پای خودم بایستم، تصویر لبخند علی جلوی چشمهام اومد و از حال رفتم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_31 #عشق_در_میان_آتش _ یعنی علی الان اسیره!؟ حاجی: نه، علی الان اینجاست بلندشدم ایستادم، ضرب
#پارت_32
#عشق_در_میان_آتش
چشم که باز کردم، مامان انتصار و حنان بالا سرم بودن.
بدون هیچ حرفی دوباره زدم زیر گریه، این که علی دیگه نمیتونست ببینه جیگرم رو آتیش زده بود.
مامان انتصار: دخترم گریه نکن، به تقدیری که خدا براتون نوشته راضی باش.
دعا کن علی بیدار بشه و بلند بشه.
_ دیگه چه فرقی میکنه، علی بیدار هم بشه دیگه نمیتونه ببینه، نه منو نه بچههاش رو.
علی اکبر و علی اصغر و رباب.
علی دوست داشت بچههاش رو ببینه، اما حالا چی، میتونه باهاشون بره پارک؟ میتونه بغلشون کنه؟
مامان انتصار هم سرش انداخت پایین و چادرش رو کشید جلو گریه کرد.
حنان و مامان انتصار زیر بغلهام رو گرفتن و بردن اتاق علی، روی صندلی کنار تختش نشستم، فقط چند دقیقه بهش نگاه کردم، اون همه دَم و دستگاه و ماسک تنفس، مانع میشد که من روی ماهش رو درست ببینم.
چشمهاش رو باند پیچی کرده بودن، سکوت اتاق را صدای ضربان قلبعلی که از دستگاه شنیده میشد، شکسته بود.
_ علی صدام رو میشنوی؟ منم الهه، به قول تو جوجهخانم.
علی میشه دوباره صدام بزنی؟ ببین به چهحال و روزی افتادم، به جای اینکه تو آغوشت باشم و سرم رو روی سینهات بزارم و صدای ضربان قلبت رو بشنوم، باید اینجا بشینم و صدای ضربان قلبت رو از این دستگاه بشنوم.
من میدونم تو خودت رو مقصر اسارت من میدونستی و بخاطر من به اینحال و روز افتادی؛ اما من اصلا از دست تو ناراحت نیستم، علی من به تو گفته بودم خودم دلم خواست و اومدم کمک، پس چرا برگشتی مقر؟ چرا صبر نکردی حاجی کارش رو بکنه؟ به فرض هم من شهید میشدم، تو چرا خودت رو به این حال و روز انداختی؟
علی من دیگه کم آوردم، این چهار ماه بدون تو برام مثل جهنم بود، خیلی سخت میگذشت.
راستی خدا دوتا پسر و یک دختر به ما داده، رئوف هم زبونش دیگه راه افتاده، اینقدر شیرین حرف میزنه،باید بیای و بشنوی فقط.
این روزا خیلی سراغت رو میگیره.
دستش رو گرفتم و آروم نوازش کردم، من منتظر میمونم تو برگردی علی، دیگه همه منتظرن تو برگردی، من، بچهها، مامان انتصار وحنان، داداش حامد.
میون اون همه گریه لبخند زدم و بهش گفتم:
خیال شهادت به سرت نزنهها، حالا زوده شهید بشی.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_32 #عشق_در_میان_آتش چشم که باز کردم، مامان انتصار و حنان بالا سرم بودن. بدون هیچ حرفی دوباره
#پارت_33
#عشق_در_میان_آتش
با یه حال زاری برگشتم خونه، حنان و حامد هم اومدن ولی مامان انتصار گفت میمونه.
منم خواستم بمونم ولی مامان انتصار گفت: برو به بچهها برس.
+سلام الهه، سلام خوش اومدید!
مادرم از دیدن حنان و حامد متعجب شده بود.
+الهه مادر چی شده؟
اصلا دلم نمیخواست حرف بزنم، حوصله هیچکسی رو نداشتم.
رئوف پشت سرم تو اتاق اومد؛ چادرم رو از سرم کشیدم و انداختم روی زمین، نشستم و به دیوار تکیه دادم، زانوهام رو بغل گرفتم، رئوف اومد و دستای کوچلوش رو روی زانوهام گذاشت.
رئوف: مامان
منتظر بود چیزی بهش بگم، یا یکم بهش بخندم.
دستهام رو گذاشتم روی دستهاش و شروع کردم گریه کردن، یه دل سیر گریه کردم.
همه منو با ایمان و با صلابت میدونستن، میگفتن الهه از ایمان زیادش به خدا و اعتمادش به خدا بود که همچین شوهری گیرش اومد.
هی همه ازم تعریف میکردن، تعریف مردم باعث میشد من هی بیشتر خودم رو اونجوری نشون بدم که دارن تعریف میکنن.
اما الان دیگه کم آوردم، مگه چندسال از ازدواجم با علی میگذره؟ چند ماه اول زندگیم که به بدو بدو برای انتقالی گذشت، تو لبنان هم که وضعم معلوم بود، چقدر خوشی دیدم کنار علی؟ خدایا الان هم باید صبر کنم؟ خودت بگو علی الان نمیبینه با علی که شهید شده باشه چه فرقی میکنه؟
برا تو کاری داشت همون طور که منو نجات دادی، زندگی بچههام رو بخشیدی علی رو هم نجات میدادی؟
سکه زندگی منو چرا اینطور ضرب کردی؟
آخه این انصافه؟
داشتم همین طوری گله شکایت میکردم که صدای مادرم رو شنیدم.
+ هرکه در این درگه مقربتر است، جام بلا بیشترش میدهند.
_ جام بلا چرا باید برای من باشه مامان؟
این چه قانونیه؟ چه منطقیه؟
+ الهه مادر منم همین الان از حنان و حامد شنیدم، همین که سایه مردی هنوز بالا سرت هست خودش خیلیه، علی دیگه نمیبینه، اشکالی نداره، خدا بهت سه تا پسر داده، یه روز بزرگ میشن، میشن عصای دست پدرشون.
_ علی چه لذتی از زندگی میبره؟ حتی نتونست یه لحظههم بچههاش رو ببینه.
+ این مسیری که شوهرت انتخاب کرده، تو جنگ حلوا نمیدن که! یا میکشی یا کشته میشی.
_ من دیگه خسته شدم، میخوام از زندگیم لذت ببرم، مثل همه زوجها زندگیم رو بکنم.
+ پاشو خودت رو جمع کن، دعا کن بلند بشه از رو تخت بیمارستان.
دعا و راز نیاز شد کار من، دیگه به مطب سر نزدم، حسن زاده زحمتش رو یه تنه به دوش کشید.
کلا همش بیمارستان بودم.
فقط یکی دوبار رئوف رو با خودم بردم بیمارستان دیدن علی، سه قلوها به خاطر این که فضای بیمارستان مناسبشون نبود رو نبردم.
همراه رئوف مینشستیم زیارت عاشورا و حدیث کسا میخوندم.
رئوف فقط علی رو نگاه میکرد، یجوری که انگار این فرد رو نمیشناسه.
حق داشت بچم، زیر اون همه دم و دستگاه و کبودی صورتش و چشمهای بستهاش مگه میشد شناختش؟
بخاطر سه قلوها نمیتونستم بیمارستان بمونم، اما با این حال روزی دو سه بار سر میزدم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_33 #عشق_در_میان_آتش با یه حال زاری برگشتم خونه، حنان و حامد هم اومدن ولی مامان انتصار گفت می
#پارت_34
#عشق_در_میان_آتش
شرایط علی اصلا تغییر نمیکرد، سطح هوشیاریش پایین بود.
از صحبتهای دکترو پرستارها متوجه شدم امیدی به بهوش اومدن علی ندارن.
در نهایت بعد از دو روز پزشک علی فرستاد دنبال من.
دکتر: سلام خانم کمالی، خوش اومدید.
_ سلام، ممنونم.
دکتر: احتمالا میدونید چرا فرستادم دنبالتون؟
_ بله، ظاهرا در مورد علی میخواید صحبت کنید.
دکتر: بله، درسته، علی آقا الان حدود سه ماهه در کما هستند. هیچ تغییری در حال علی آقا روئیت نشد، ضرباتی که به سر و صورتشون وارد شده، و خونریزی ناشی از بیرون کشیدن چشمهاشون باعث این اتفاق شده.
سطح هوشیاریشون بالا نمیاد، اگر ذرهای امید داشتم به بهبودیشون واقع این حرفها رو نمیزدم، شما هم از پزشکی قطعا چیزی میدونید، خبر دارید همچین افرادی عملا با دستگاه زنده هستند.
_ بله من از علم پزشکی خبر دارم، اما به حکمت خدا و رحمتش هم امید دارم، آقای دکتر علی چندمین بیماره که خانوادهاش رو از بهبودیش ناامید میکنید و بعد اون بیمار حالش خوب میشه و به دامن خانواده برمیگرده؟ چرا نمیخواید قبول کنید علم ما محدوده، با قاطعیت خبر مرگ علی رو میدید؟
مشکلی نیست، اگر علی تخت بیمارستان شما رو اشغال کرده میبرم بیمارستان دیگه بستری میکنم، تا زمانی که اون دستگاه ضربان قلب علی رو صدا میزنه و نشون میده، اجازه نمیدم کسی اونو مرده خطاب کنه.
دکتر: خانم کمالی، ما که منکر قدرت خدا نیستیم، اما شما هم میدونید خدا همکه معجزه نمیکنه. علی آقا رسما مرده.
_ هر طور دوست دارید فکر کنید، حتی اگر بیمارستانی قبول نکرد علی رو، من تو خونه شرایطش رو فراهم میکنم، میرم دستگاهاش رو میخرم و تا وقتی که بهوش بیاد خودم ازش پرستاری میکنم.
دکتر: هر آنچه لازم بود و بایدمیگفتم رو من گفتم، از جهتی که همکار هستیم و سردار هم خیلی سفارش شما رو کردن، ما یک ماه دیگه هم صبر میکنیم، هرچند قانع کردن تیم پزشکی سخته، ولی من ازشون میخوام یک ماه دیگه هم صبر کنن، امیدوارم تا اون موقع آقا علی بهوش بیان وگرنه...
_ بهوش میاد، علی قطعا بهوش میاد.
بعد از اینکه از اتاق دکتر اومدم بیرون، سمت اتاق علی رفتم، نشستم کنارش و باهاش حرف زدم.
_ علی، دکترا میگن تو مُردی، من باور نکردم، گفتم شده ببرمش خونه خودم تا زمانی که بهوش بیاد ازش پرستاری میکنم، ولی اجازه نمیدم مرگش رو اعلام کنید.
علی خواهش میکنم بیدارشو، چشمهات رو باز کن، تو بری من خیلی تنها میشم، خواهش میکنم بیدار شو علی.
از اتاقش بیرون اومدم، حسن زاده رو توی راه روی بیمارستان دیدم، اومد سمتم، بغلم کرد.
حسن زاده:شنیدم خبر رو، واقعا نمیدونم چی بگم.
_ هیچی، مگه چی شده؟ علی فقط خوابیده همین.
حسن زاده سرش رو انداخت پایین و حرف نزد.
هنوز چند قدمی برنداشته بودم که گفت:
حسن زاده: یادمه یه بار اومدم بهت گفتم برا ازدواجم به مشکل برخوردم، نمیدونم چیکار کنم، یه دعایی ، چیزی بهم بده
تو هم لبخند زدی و گفتی: ام البنین، به خانم ام البنین متوسل شو.
منم قصد کردم چهل شب روزی صدتا صلوات بفرستم برا خانم، مشکلم روز چهاردهم حل شد.
دو هفته دیگه محرم شروع میشه، ۱۴ روز وقت داری، از خانم بخواه شب اول محرم همراه علی برید هیئت.
این حرف حسن زاده مثل یه بمبی بود که محکم تو سرم صدا کرد، واقعا چرا این رو فراموش کرده بودم.
روم رو سمت حسن زاده برگردوندم، تشکر کردم و با عجله رفتم بازار.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_34 #عشق_در_میان_آتش شرایط علی اصلا تغییر نمیکرد، سطح هوشیاریش پایین بود. از صحبتهای دکترو
#پارت_35
#عشق_در_میان_آتش
رفتم یک کیلو سیب و سبزی و چندتا دونه شمع خریدم.
چندتا اسباب بازی هم پیدا کردم تو مسیر برای بچهها گرفتم.
با دست پر برگشتم خونه.
نمیدونم چرا ولی شادی عجیبی سراغم اومده بود،انگار دکتر گفته علی بهوش اومدن و خوبه بیا ببرش، کلا حالم زیر و رو شده بود.
با لبخند وارد خونه شدم.
مادرم و پدرم و رویا و مامان انتصار و حنان و حامد با دیدن من سرجاشون خشکشون زده بود.
مامان انتصار: الهه مامان چقدر خوشحالی!؟ علی بهوش اومده.
_ علی هم بهوش میاد، نگران چی هستید؟
بیاید کمک، امشب مراسم داریم.
رویا: مراسم، به چه مناسبت؟
_ برا ام البنین میخوام سفره بندازم، این روزهای آخر ذی الحجه روزهای مبارکیه، چند روز پیش که غدیر بود، پیش رومون هم مباهله رو داریم، چهارده شب مونده تا محرم، میخوام از طرف ام البنین برای پنج تن سفره بگیرم، فقط اونا میتونن علی رو به من برگردونن. همون طور که بچههای علی رو برگردوندن.
بالاخره با کمک خانواده سفره و انداختیم، حاج آقا علوی رو هم دعوت کردیم سخنران مجلسمون.
غذای نذری هم پختم و میون فقرا پخش کردم.
هر شب بعد از تموم شدن مراسم پارچه سبزی که روی سفره انداخته بودم رو برمیداشتم ، راه میافتادم سمت بیمارستان، میبردم اینو روی علی میکشیدم، خودم هم یه دور حدیث کسا میخوندم.
دو شب مونده به محرم، باز هم بعد از تموم شدن مراسم سفره رو جمع کردم، اومدم راه بیفتم سمت بیمارستان که صدای گریه سه قلوها بلند شد، هر شب همچین موقعی خواب بودن، نمیدونم چی شده، امشب بیدار موندن.
نگاهی به ساعت انداختم، هنوز سر شبه، بهشون شیر دادم، جاشون رو هم عوض کردم، اومدم راه بیفتم که رئوف دم در با کفشهاش ایستاد.
_ کجا میخوای بیای مامان؟
رئوف: بابا
_ بابایی اگه بیدار شد میاد خونه، اینجا ببینش باشه مامان
رئوف: نه، بلیم.
_ الهی مامان قربونت بره، کجا بلیم قشنگم؟
مشغول راضی کردن رئوف بودم که صدای موبایلم رو شنیدم، نزدیک بود جاش بزارم.
برگشتم که هم گوشی رو بردارم، هم ببینم کیه.
_ بله بفرمایید
پرستار: سلام، الهه خوبی.
_ اااا حسن زاده تویی؟ از چه شمارهای زنگ زدی؟
حسن زاده: بیمارستان.
_ امشب شیفتته؟
حسن زاده: نه زنگ زدم به خبری بدم.
_ خبر! ... صبر کن، فقط بگو علی بهوش اومده؟
حسن زاده: نامرد خبر خوب رو اینجوری نمیگن، مژده گونی میخوام.
_ مژده گونیت هم محفوظه.
گوشی رو قطع کردم و داد زدم،مامان بابا، علی بهوش اومده.
اون شب همه باهم رفتیم بیمارستان.
سه قلوها خواب بودن، اونا رو هم با خودمون بردیم.
مسیر امشب چقدر طولانی شده، هرچی میریم نمیرسیم.
+ مادر عجله برا چی؟
!شوهرش به هوش اومده، بعد چهار ماه.
دل تو دلم نبود، فقط برسم و دوباره صداش رو بشنوم.
به بیمارستان که رسیدیم، من زودتر از بقیه از ماشین عملا پریدم بیرون.
دوان دوان رفتم سمت اتاق علی.
حسن زاده: الهه ، صبر کن الهه.
_ هاااا چیه؟ مگه علی بهوش نیومده؟
حسن زاده: چرا بهوش اومده، دکترا اومدن بالا سرش، از وقتی هم بهوش اومده یک سره تو رو صدا میزنه.
مثل روز اول عقد که برای بار اول دستم رفت تو دست علی، پر از اضطراب و استرس بودم.
پشت در اتاق منتظر موندم تا دکترها بیان بیرون و برم داخل ببینمش.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_35 #عشق_در_میان_آتش رفتم یک کیلو سیب و سبزی و چندتا دونه شمع خریدم. چندتا اسباب بازی هم پیدا
#پارت_36
#عشق_در_میان_آتش
حسن زاده: چرا رو پای خودت بند نیستی دختر؟
_ چقدر معاینهاشون طول کشید؟
حسن زاده: خوبه خودت هم دکتری، خب طول میکشه، تا همه چی رو بررسی کنن، مطمئن بشن وضعیتش ثابته.
مشغول صحبت با حسن زاده بودم که، دکتر علی بیرون اومد.
نگاهش که به من افتاد سرش رو انداخت پایین.
دکتر: نمیدونم چیکار کردید که ،علی یک شبه وضعیتش تغییر کرد.
_ من کاری نکردم دکتر، فقط کاش ما دکترها یاد بگیریم با اعتماد خبر مرگ کسی رو به خانوادهاش ندیم، حتی اگر صد درصد مطمئنیم طرف برنمیگرده، حتی اگر دستگاه نشون بده طرف تموم کرده.
دکتر: برید داخل، بی صبرانه منتظر شماست.
_ ممنون.
حالا که میتونستم برم داخل نمیدونم چرا مردد شده بودم، چند قدمی برداشتم به پشت دَر اتاق که رسیدم بدون هیچ حرفی نگاهش کردم.
پرستاری که داشت آخرین وضعیتش رو ثبت میکرد بالا سرش بود.
علی: خانم پرستار، اینجایید؟
پرستار: بله، چیزی میخواهید؟
علی: بله، میشه لطفا شماره همسرم رو برام بگیرید؟
پرستار نگاهی به سمت من که کنار دَر ایستاده بودم انداخت و گفت:
پرستار: نیازی نیست تماس بگیرید، خودشون اینجا هستن. خانمتون روزی دو سه بار به شما سر میزدن، یه مدتی بود هرشب میاومد بالا سرتون دعا میخوند.
علی که حرفهای پرستار رو شنید سرش روچرخوند، اما نمیدونست دَر کدوم سمته.
علی: الهه، الهه؟ جواب بده. کجا ایستادی؟
وقتی شنیدم اسم منو صدا زد، ناخودآگاه اشکهام سرازیر شد.
رفتم جلوتر و کنار تختش ایستادم.
اشکهام رو پاک کردم.
_ سلام، مرد مهربونم.
علی: الهه، واقعا خودتی؟
دستش رو بالا آورد، دستم رو لرزون سمت دستش بردم و دستش رو گرفتم.
_ آره خودم هستم.
علی: الهه منو ببخش، من فقط از خدا میخواستم زنده بمونم تو رو ببینم و ازت حلالیت بطلبم.
_ بابت چی حلالت کنم؟ مگه تو چیکار کردی؟
علی: تو بخاطر من گیر داعش افتادی، من نمیدونم چی بهت گذشت، ولی وقتی اسیر داعش شدم، تونستم ذرهای از دردی که تو کشیدی رو بچشم و بفهمم.
_ کی گفته من درد کشیدم پیش داعش؟ تو چرا صبر نکردی بمونی کنار حاجی؟
علی: من خیلی وقت بود دیگه میدون نمیرفتم و پشت خط فعالیت میکردم، اما ساعتی که شنیدم تو و حامد اسیر شدید دیگه نتونستم تحمل کنم، حتی تصور این که ناموسم دست داعش افتاده هم منو اذیت میکرد.
الهه از دکترها شنیدم من چهارماهه بیهوشم، داشتم حساب میکردم، آخرین باری که کنار هم بودیم تو آخرای پنج ماهت بود، الان دیگه بچهها باید دنیا اومده باشن، درسته؟
_ بچهها خیلی عجله داشتن تو رو ببینن، هفت ماهه دنیا اومدن. الان هم پنج ماهشون داره تموم میشه
علی: هفت ماهه!؟ چطور؟ حتما بخاطر تحمل اون همه فشار بوده و اسارت؟ آره؟
_ اصلا مهم نیست چرا؟ مهم اینه که الان تو بابای سه تا پسر و یه دختر شدی.
علی: اسمشون چی گذاشتی؟
_ من اسم نگذاشتم، اهل بیت خودشون براشون اسم گذاشتن، علی اکبر و علی اصغر و رباب.
علی: رئوف چطوره؟
_ خوبه، خدا رو شکر زبونش باز شده، خیلی شیرین زبونه.
این اواخر خیلی سراغت رو میگرفت، امشب هم که میخواستم بیام، کفشهاش رو بغل گرفت و ایستاد کنار در گفت منم میخوام بابام رو ببینم.
علی: آوردیش همراهت؟
_ هرچهارتاشون رو آوردم.
علی: کاش چشم داشتم میتونستم فقط یه بار بچهها رو ببینم. حالا دیگه باید یه شوهر کور رو تا آخر عمرت قبول کنی، کنار اون همه دغدغه منم شدم یه زحمت اضافی.
_ علی میزنمتهااا، این چه حرفیه میزنی؟ من تا آخر عمر نوکریت رو میکنم، تازه دیگه برنمیگردیم لبنان، تا وقتی که تو بچهها یکم حالتون خوب بشه. با کمک بابا اینجا خونه خریدم.
علی: چشم خانم دکتر.
_ آفرین، همین طور حرف گوش بده.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_36 #عشق_در_میان_آتش حسن زاده: چرا رو پای خودت بند نیستی دختر؟ _ چقدر معاینهاشون طول کشید؟
#پارت_37
#عشق_در_میان_آتش
بعد از اینکه حرفهای منو علی تموم شد، همه خانواده اومدن داخل، با علی احوالپرسی کردن، رئوف رو بغل کردم تا علی رو ببینه، همین که چشم رئوف به باند دور چشم علی افتاد دست برد سمتش تا بازش کنه.
همه خانواده باهم دست رئوف رو گرفتن تا مانعش بشن.
_ چیکار میکنی مامان؟ نباید به اون دست بزنی.
رئوف: چرا؟ میخوام بابایی رو ببینم.
_ الان بابا چشمهاش درد میکنه، نمیتونه ببینه بعدا که یکم بهتر شد، آروم آروم چشمهاش رو باز میکنیم.
رئوف: باشه
علی: بده من این بچه رو
_ تو که نمیتونی بغلش کنی.
علی: کمکم کن بشینم، میخوام بچههام رو بغل کنم.
_ الان بهتره از جات تکون نخوری، یه چند روز دیگه که بهتر شدی،چشم، بچهها رو بغلتمیدم.
علی: نمیشه، من حالم خوبه، کمک کن بشینم، بچههام پنج ماهه شدن و تا حالا بغلشون نکردم، باید حس کنن بابا دارن.
نشد حریفش بشم، بابا و حامد کمک کردن تا علی بشینه، رئوف رو اول نشوندم بغلش.
با دست کشیدن تشخیص میداد که کی الان بغلشه.
علی: این رئوفه؟
+آره مادر رئوفه.
علی: خوبی رئوف جان؟
رئوف: اوبم، بابا بلیم نونه.
علی: این بچه به چه زبونی حرف میزنه؟
_ به زبون پدرش.
حنان: میگه بریم خونه بابا.
علی: باشه بابا جان، همین که دکتر اومد میگم مرخصی منو بنویس برم کنار خانواده.
حسن: عجله نکن آقا علی، خونه هم میریم.
بعد هم آروم آروم سه قلوها رو که خواب بودن تو بغلش گذاشتم، محکم بغلشون میکرد و بوشون میکرد.
علی: بوی بهشت میدن، من عاشق بوی تن بچههام.
خدا رو شکر که تونستم بغلشون کنم.
مامان انتصار تحمل نمیکرد این صحنهها رو آروم آروم گریه میکرد، دل همه ما میسوخت، علی هیچ تصویری از بچههاش تو ذهن نداره.
تا آخر عمر فقط میتونه بغلشون کنه و بو بکشه بچهها رو.
پرستار: وقت ملاقات خیلی وقته تموم شده، الان یه ساعته اینجایید.
_ چشم الان میریم، معذرت میخوام.
یکی یکی از علی خدا حافظی کردیم، اگر بخاطر سه قلوها نبود من تا صبح پیش علی میموندم، ولی مجبور شدم برگردم.
اما تمام شب رو بیدار موندم خواب به چشمم نمیاومد، خانه تو سکوت عجیبی فرو رفته بود، چند روز آینده رو تصور میکردم که علی قراره بیاداینجا.
همش به این فکر میکردم الان باید چطوری به زندگیم ادامه بدم، تامین هزینه زندگی سخت میشه، علی که نمیتونه ببینه، این بچهها هم که نیاز به مراقبت دارن.
فقط از خدا خواستم کمکم کنه، شرایط زندگیم از زمانی که تو لبنان وسط معرکه بودم هم سختتر میشد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_37 #عشق_در_میان_آتش بعد از اینکه حرفهای منو علی تموم شد، همه خانواده اومدن داخل، با علی احو
#پارت_38
#عشق_در_میان_آتش
بعد از چهار روز علی رو مرخص کردن، حسن زاده لطف کرد و قبول کرد تا زمانی که شرایط زندگیم به ثبات برسه مطب رو بگردونه.
فقط در این میون نگران نازنین بودم، آخه یک ماه گذشته از عملش، فقط هم یه بار سر سفره ام البنین تونست بیاد، آقا مجید دستش رو گرفت و برد مشهد، یه خونه اجاره کرده اونجا، نازنین رو از هیاهو دور کرده.
اما خب از جهتی که به حسن زاده اعتماد داشتم، از طبابتش هم راضی بودم.
قبل از مرخصی از بیمارستان جراح چشمش اومد چشمهای علی رو معاینه کرد.
دکتر: خیلی باید مراقب چشمهاش باشه، هنوز کامل خوب نشدن، مراقب باشه آب بهشون نخوره، سرمای زیاد و گرمای زیاد اصلا نباید بهش بخوره.
عرق مراقب باشه وارد چشمش نشه، تازمانی که رگهاش کاملا التیام پیدا کنه.
_ چشم آقای دکتر، ممنون از سفارشهاتون.
دکتر: بعد از دو سه سال میتونید بیاریدش براش پروتز کنیم، جای خالی چشمهاش رو پر کنیم، اینجوری نمای چهرهاشون حفظ میشه، ولی خب همچنان نمیتونن ببینن.
علی: اگر قرار نیست ببینم خب چه فایده؟ فقط بخاطر اینکه چهرم نماش حفظ بشه؟
دکتر: هر جور راحتید آقا علی، اجباری در کار نیست.
علی: من که از دیدن بچههام و زنم وخانوادم محروم شدم، چشم پروتز هم بزارم، وقتی قرار نیست ببینم که...
_ علی چرا اینقدر نق میزنی، بپوش راه بیفت بریم خونه.
علی: بریم خونه، که تو بشی پرستارم و پابند من بشی، جوونیت رو بخاطر من حروم کنی؟
_ دیشب چی خورده به سرت علی؟ تاچند روز پیش از دلتنگی فقط اسم منو صدا میزدی، حالا چی شده؟
علی: من زندگیت رو خراب کردم، هم زندگی تو رو هم بچهها رو.
_ باشه، اگه میخوای درستش کنی بیا بریم خونه، از اینجا نمیشه چیزی رو درست کرد.
علی تمام مسیر هی تکرار میکرد، حالا باید با عصا راه برم، حالا دیگه بچههام با یه پدر کور مواجه میشن.
پدر کور به چه درد بچههاش میخوره؟
_ علی لطفا تمومش کن، تو که عمدا کور نکردی خودت رو، زیاد هم حرف نزن، یکم دیگه میرسیم خونه.
علی: نریم خونه، بریم محضر.
_ محضر، خیره، چی میخوای به نامم بزنی؟
علی: میخوام... میخوام... میخوام زندگیت رو نجات بدم، میخوام بزارم زندگی کنی، از زندگیت لذت ببری.
این حرف ها رو که زد، دلم حسابی شکست، خونه که رسیدیم به روی خودم نیاوردم، همه برای سر سلامتی علی اومده بودن.
مجلس که تموم شد و همه رفتن، من رفتم تو اتاق با علی یه کلمه هم حرف نزدم.
علی: الهه، کجایی؟رئوف بابا مادرت کجاست؟
رئوف: تو اتاد
علی: الهه لطفا بیا حرفهام رو بشنو، لطفا.
الهه: چی بشنوم، این که میخوای طلاقم بدی؟
علی: یه لحظه بیا، خواهش میکنم، جان مولا بیا.
بلند شدم رفتم تو هال، اون که منو نمیدید ولی با حالت قهر نشستم روی مبل دقیقا روبه روش.
الهه: خب چی میخوای بگی؟
علی: من تا آخر عمر باید اینجا بشینم، تو میشی نان آور خونه، علاوه بر من چهارتا بچهرو باید اداره کنی، شغلت رو که نمیتونی کنار بزاری، بعد یه مدت باید برگردی سرکار، من که مثلا مرد خونه باشم این وسط هیچ کارهام، هیچکاره.
فقط وبال گردنتم.
_ چطور روت میشه این حرفها رو به من بزنی؟ مگه قضیه ازدواج همش یک طرفه است؟ خودت بریدی و دوختی و تنمون میکنی؟ علی خیلی بی انصافی، خیلی.
علی بلند شد ایستاد و بلند گفت:
علی: منه خاک بر سر چیکار کنم تو خوشبخت بشی؟ من نمیخوام تو بخاطر من عذاب بکشی، نمیخوام بچههام شرمنده بشن از داشتن همچین پدری.
وقتی این حالتش رو دیدم، رفتم جلو دستاش رو گرفتم، نشوندمش
_ علی تو همه زندگی منی، چه با چشم، چه بی چشم، بچهها وقتی بزرگ بشن اگه بفهمن باباشون چرا اینطور شده و خودش رو فدای اونا کرده، بهت افتخار میکنن. تو برا من مایه رحمتی، ما همین جوری هم با تو خوشبخت میشم، به شرط این که بیقراری نکنی.
علی: من چطور مهربونیای تو رو جبران کنم؟ هیچ جا مثل یه شوهر کنارت نبودم، نه لحظه بارداریت، نه زایمانت، نه حتی اسار....
_ اصلا مهم نیست علی، الان کنار منی، اصلا این که تو الان تو این حالی برای هردوتامون یه نعمته، دیگه میشینی وَر دل من یه دل سیر همدیگر رو نگاه میکنیم.
دلیل گله شکایتهاش رو میدونستم، میدونم اون حرف رو هم از ته دلش نزد، دلگیری بود بخاطر نداشتن چشم.
آرومش که کردم، دستش رو گرفتم بردم سمت اتاق خودمون، کمکش کردم دراز بکشه، پتو رو هم روش انداختم.
علی: تو نمیای بخوابی؟
_ چرا میام، برم سه قلوها رو شیر بدم، رئوف رو هم بخوابونم، میام.
علی: باشه.
بعد از یک ساعت برگشتم تو اتاقمون، خیال کردم علی خوابه، آروم آروم کنارش دراز کشیدم.
علی: اومدی؟
_ هنوز نخوابیدی؟
علی: بنظرت من که چشم ندارم، چطور بخوابم؟
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_38 #عشق_در_میان_آتش بعد از چهار روز علی رو مرخص کردن، حسن زاده لطف کرد و قبول کرد تا زمانی ک
#پارت_39
#عشق_در_میان_آتش
صبح زودتر از علی بیدار شدم، سفره رو انداختم، پنیر و خامه و چای هم آماده بود.
تنها چیزی که کم داشتم نون بود.
نگاهی به بچهها انداختم، اونا هم خواب بودن.
_ میرم زود نون میخرم و میام.
بی سروصدا لباس پوشیدم و چادر سر کردم، اومدم راه بیفتم که صدای علی رو شنیدم.
علی: الهه بیداری؟
_ اااا، آره بیدارم.
علی: چیکار میکنی؟
_ داشتم میرفتم نون بگیرم.
علی سرش رو پایین انداخت
علی: باشه، زود بیا.
_ زود میام، فقط بچهها خوابن، حواست باشه اگه بیدار شدن فقط گهوارهاشون رو تکون بده.
علی: باشه.
علی رو بردم اتاق بچهها، کنار گهواره نشوندم، خودم هم رفتم تا نون بگیرم.
خیلی طول نکشید کلا نیم ساعت رفت و برگشتم شد.
پشت در خونه که رسیدم، صدای خنده رئوف بلند بود، گفتم حتما مامان اومده، اون تنها کسی هست که کلید خونه رو داره.
کلید رو انداختم تو کلون در و رفتم داخل.
علی مشغول قلقلک دادن رئوف بود، باند چشمهاش رو هم باز کرده بود.
از صدای خنده علی و رئوف سه قلوها هم بیدار شدن.
_ چه خبره؟ خونه رو گذاشتید رو سرتون.
علی: رئوف بیدار شد، فکر میکرد چشم گذاشتم، اومد باند چشمم رو کشید، هی پلکم رو باز میکرد و میخندید، میگه چشمت کجاست؟
_ به به، اینجوری مراقب چشمات هستی دیگه؟
علی: فکر میکردم منو ببینه بترسه، ولی هی میخندید.
رفتم باند چشم علی رو عوض کردم، قبلش دور چشمش رو آروم تمییز کردم و دوباره چشمهاش رو بستم.
_ رئوف مامان دیگه به باند چشم بابا دست نزن، باشه؟
رئوف با شیطنت نگاهی به علی کرد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
علی: مامان انتصار و حنان و حامد، همراه مادرت دارن میان اینجا.
_ خبر دادن؟ آره زنگ زدن، موبایلت رو جا گذاشته بودی، رئوف موبایل رو آورد، منم جواب دادم.
خیلی نگذشت که مامانانتصار و مامانم و حامد و حنان هم اومدن.
خدا رو شکر، خونواده ما رو تنها نگذاشتن، حضور اونا کار منو با سه تا بچه شیر خوار راحت میکرد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_39 #عشق_در_میان_آتش صبح زودتر از علی بیدار شدم، سفره رو انداختم، پنیر و خامه و چای هم آماده
#پارت_40
#عشق_در_میان_آتش
تا یک سالگی بچهها با کمک خانواده تونستم زندگیم رو به ثبات برسونم، تو این یک سال اخبار مطب رو فقط تلفنی پیگیر میشدم از حسنزاده.
وضعیتچشمهای علی هم بهتر شده بود.
خودش هم دیگه عادت کرده بود، بردم مرکز نابینایان ثبتنامش کردم تا برای کارهای روزمرهاش به مشکل نخوره، بیشتر از اون میخواستم سرگرم باشه و فکر و خیال نکنه.
مامان انتصار و حنان هم دیگه برنگشتن لبنان، واحد بالایی خونه ما رو خریدن و با ما همسایه شدن.
حامد در رفت و آمد بود، هر دو سه ماه میاومد ایران.
رئوف هم دیگه چهارسالش شده بود، خدا رو شکر بچهی فهمیدهای بود، حالا که بچهها یک ساله شده بودن، آروم آروم یادش دادم که چطور بهشون شیر بده با شیشه.
خیالم که از بابت بچهها و علی راحت شد، با مشورت با علی برگشتم سرکار.
اما باز هم به روال سال قبل، فقط چهارساعت میموندم مطب، سعی میکردم زود برگردم تا به خونه و بچهها و علی هم برسم.
یه روز که از مطب برگشتم، دیدم خونه سوت و کوره.
نه از علی خبری هست و نه سه قلوها نه رئوف.
فورا رفتم بالا، خونه مامان انتصار.
_ سلام حنان جون خوبی؟
حنان: سلام خسته نباشی، ممنون
_ حنان، علی و بچهها اینجان؟
حنان: نه اینجا نیستن.
_ یعنی چی کجا رفتن پس؟
حنان: حاج قاسم و آقای مظفری راننده حاج قاسم اومده بودن اینجا.
_ حاج قاسم!؟
حنان: علی و بچهها رو برد بیرون، کلاسکه بچهها رو گفت برام آماده کن.
رئوف هم شیشه شیر بچهها رو انداخت تو کالسکه با خودش برد.
_ کی رفتن؟
حنان: یک ساعتی میشه.
_ ممنونم حنان جان، پس من برم نهار آماده کنم، حالا برمیگردن همراه حاجی نمیشه بدون نهار برن.
حنان: باشه، منم یکم دیگه میام کمکت.
_ ممنونم عزیزم، لطف میکنی.
فریز یخچال رو باز کردم، نگاهی به محتوای فریز کردم، دوتا مرغ داشتیم، گوشت چرخ کرده، هشتتا ماهی جنوب.
نهایتا تصمیم گرفتم، سه تا ماهی دربیارم و ماهی کبابی درست کنم.
حنان هم اومد کمکم، خدا رو شکر تا سفره رو چیدم و ماهی رو هم کباب کردم حاجی و علی و بچهها رسیدن.
حاجی: چرا زحمت کشیدی دخترم؟
_ چه زحمتی، زحمت شما کشیدید، بچهها و علی رو بردید بیرون.
حاجی: علی مثل پسر خودمه، من خیلی دلتنگش بودم، ببخشید این مدت سر نزدم بهتون، اخبار شما و علی رو از حامد میشنیدم.
نهایتا برنامههام رو جور کردم که یه سر به شما هم بزنم.
_ خیلی ممنون لطف کردید.
رئوف: مامان ببین عمو برا من ماشین کنترلی خرید
_ تشکر کردی از عمو؟
رئوف: بله، گفتم نمیخواد شما بخرید، عمو گفت منم مثل بابابزرگت هستم.
با این حرف رئوف همه زدیم زیر خنده، اون روز واقعا واسه همه ما یه روز به یاد موندنی شد.
بعد از اون روز حاجی بیشتر به ما سر میزد، یه حقوقی هم برای علی به عنوان جانباز واریز میشد، از طرف حوزه علمیه هم کمک میکرد.
آخرای اسفند ماه سال97 بود که تصمیم گرفتیم همگی بریم مشهد.
میخواستیم دم عید همه کنار هم باشیم، هم زیارت میکردیم هم نازنین ومجید رو میتونستیم ببینیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_40 #عشق_در_میان_آتش تا یک سالگی بچهها با کمک خانواده تونستم زندگیم رو به ثبات برسونم، تو ای
#پارت_41
#عشق_در_میان_آتش
علی: حدود چهار سال پیش بود که اومدم مشهدو از آقا خواستم یه زن خوب نصیبم کنه، وقتی اومدم خواستگاریت، بعد از اولین جلسه خواستگاری رفتم مشهد، برای اولین بار بود حس کردم عاشق شدم، از تو خوشم اومده بود.
رفتم به آقا گفتم آقا جان شما تنها کسی هستید که اگر چیزی به صلاح ادمی نباشه میتونید به خواست خدا به صلاحش کنید، بی تعارف با شما صحبت میکنم، من عاشق این دختره شدم.
همینقدر بی تعارف با آقا صحبت کردم، وقتی دستم رفت تو دستت نیت کردم برم مشهد تشکر کنم، ولی وقت نشد، درگیر انتقالی تو بودیم، بعد هم که تو لبنان پامون گیر افتاد.
کاش الان چشم داشتم یه بار دیگه گنبد آقا رو میدیدم.
_ این راز رو چرا الان میگی؟ پس تو هم عاشق من شدی؟ هی هی.
علی: خب چیکار کنم؟ عاشق شدم دیگه.
میان اون همه هیاهوی بعلبک و آتش وقتی میدیدم پابه پای من میای، عشقم بهت بیشتر شد. هر روز خدا رو شکر میکردم که دلم رو تو جای درستی گیر انداخت.
_ عشق در میان آتش، چه قشنگ.
علی: الهه از دست تو، نمیشه من یه چیزی بگم تو با ادبیاتش بازی نکنی؟
_ میخوام حس و حالی که داری روخراب نکنم، دارم همراهی میکنم، بده؟؟
علی: خیلی خب بازم تو بردی.
چقدر دیگه مونده برسیم؟
_ حدودا یک ساعت دیگه.
علی: پس من یکم بخوابم.
_ راحت باش عزیزم.
وقتی رسیدیم از دور گنبد طلایی آقا سوسو میزد، دست به سینه سلام دادم.
_ سلام آقای مهربون، ممنونم بابت همه چی .
بخاطر اینکه خانواده خسته بودن، نیاز داشتن یه دوشی بگیرن و غسل زیارت کنن، یه راست رفتیم خونه نازنین و مجید.
مجید: سلام، خوش اومدید.
!سلام داماد گلم، خوش میگذره کنار امام رضا؟
مجید: جای شما خالی بود فقط.
_سلام اقا مجید
مجید: خوش اومدید الهه خانم، به به آقا علی هم اومدن، خوش اومدی باجناق.
علی: فدای شما آقا مجید.
مجید: دستت رو بده بیا بریم داخل، بفرمایید، چرا مثل غریبهها دم دَر ایستادید؟
+ مادر مجید، نازنین کجاست؟
مجید: نازنین تو اتاقه، الان میاد.
حسن: مجید جان، یه لیوان آب خنک اگر لطف کنی ممنونت میشم، دعا میکنم به زودی زود پدر بشی.
مجید: ممنون حسن جان، چشم حتما، الان میارم.
نازنین: سلام مامان بابا، خوش اومدید.
محمدعلی: آخ جون خاله نازنین.
نازنین: خاله قربونت بره عسلم.
_سلام همسایه امام رضا، معلوم خیلی امام رضا دوست داره که تو رو آورده وَر دِلش.
نازنین: امام رضا همه رو دوست داره، تو رو یجور ، منو یجور.
_ منظور!؟
نازنین: رویا تو هم بیا تو اتاق .
من و رویا و نازنین رفتیم تو اتاق.
_ خیلی وقت بود همچین جمع خواهرانهای نداشتیم.
نازنین: این جواب آخرین آزمایشی هست که گرفتم، همون تهران گرفتم، دو هفته پیش که اومدم.
_ کلک تو دو هفته پیش تهران بودی وبه من نگفتی.
رویا: حقشه الان براش جشن پتو بگیریم.
نازنین: جشن پتو میمونه بعد زایمان.
_ هااااا، زایمان!؟ چی میگی نازنین؟
نازنین: جواب آزمایشم مثبت بود الهه.
همه اون دوا درمونها جواب داد، البته دلیل اصلیش دوا درمون نبود.
رویا: پس چی بود؟
نازنین: من بیشتر از همه تو دوران مجردی دلت رو شکستم، با لحن شوخی میگفتم ولی تو دلم چیز دیگهای بود، رفتم به امام رضا گفتم آقا از خواهرم حلالیت میطلبم، غرورم رو زیر پا میزارم، شما هم لطف کن یه بچه به ما بده.
من دیگه نمیتونم این همه دارو رو تحمل کنم.
آبجی الهه منو میبخشی؟
_ دیوانهای بخدا، کی گفته تو دلم رو شکستی؟
نازنین: آبجی رویا بهم یاد داد، من مغرور بودم، فقط خودم رو میدیدم، فکر میکردم با این حرفا به جایی میرسم، آبجی رویا خیلی هم بد نگفت، ما هممون تو بهشت داریم زندگی میکنیم با شوهرامون، بعضی وقتها حس میکنم اگه من رو رویا صبر میکردیم و زودتر از تو ازدواج نمیکردیم روند زندگیت نمیرفت سمت ازدواج با علی.
_ واااا مگه علی چشه؟
دست هاش رو تکون داد و گفت:
نازنین: نه بخدا منظور بد نگیر، علی چیزیش نیست، منظورم اینه که اگر با علی آقا ازدواج نمیکردی، شاید یه مرد دیگه میاومد اونوقت دیگه تو جنگ و اینا نبود، این اتفاق هم نه برا شما و نه علی نمیافتاد.
_ ببین نازنین جان، دنیا هر طور دیگه هم میخواست بچرخه باز مسیر من و علی به هم میخورد، آدمی نمیتونه از تقدیرش فرار کنه.
منم از زندگیای که دارم خیلی راضیم، اصلا برکات وجودی آقا حسن و آقا مجید بود که علی سر راه من قرار گرفت.
اصلا به این چیزا فکر نکن، حالا بگو ببینم، شیرینی چی میخوای بدی؟
رویا: خیلی خوب از زیر جشن پتو دَر رفتیها
سه تایی باهم زدیم زیر خنده، بهترین لحظات زندگیم همین خندهها و شادیهای خانوادهام بود.
نازنین تصمیم گرفت تو حرم امام رضا خبر رو به پدر مادرم بده، مادرم از ذوق فقط گریه میکرد، همونجا دو رکعت نماز شکر خوند.
علی: خیلی خوشحالم برا نازنین خانم
_ منم همین طور.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانه🇵🇸
#پارت_41 #عشق_در_میان_آتش علی: حدود چهار سال پیش بود که اومدم مشهدو از آقا خواستم یه زن خوب نصیبم
#پارت_42
#عشق_در_میان_آتش
#پارت_آخر_فصل_دوم
لحظات پایانی سال ۹۷ بود، همگی سر سفره هفت سین نشسته بودیم، به لطف خدا و اهل بیت سختیها از سر خانواده برداشته شده بود.
به لطف حضور مقتدارنه حاج قاسم، قائله داعش در عراق جمع شد.
هرچند الان خطرناکتر از داعش، تفکر داعشی هست که بین همه وجود داره.
الان تفکر داعش داره تو جامعه عراق بعضا مردم رو به کشتن میده.
پهلوم هنوز از ضرب و لگدهای اون داعشی بعضا درد میکنه، در این میون گاهی خدا رو شکر میکنم که علی چشم نداره که ببینه من درد میکشم.
رئوف رفت بغل علی نشست، علی اصغر و رباب هم بغل من بودن، حنان هم علیاکبر رو بغل گرفته بود.
بچهها دل تو دلشون نبود که زودتر صدای تحویل سال رو بشنون و بیفتن به جون آجیلها و میوهها.
یا مقلب القلوب و الابصار
همه باهم تکرار میکردیم، و نیت میکردیم که ان شاالله خدا رفع مشکل کند نه فقط از ما بلکه از سر تمام جهانیان.
یا مدبر الیل و النهار
پروردگارا تو امور ما را تدبیر و چاره کن، ما هیچ بلد نیستیم.
یا محول الحول و الاحوال
پروردگارا تو احوال مارا در همه حال دریاب.
حول حالنا الی احسن الحال
بهترین و احسن الحال ترین روز ما روز ظهور است.
آمین گویا دست به صورتم کشیدم، همراه با صدای شیپوری که از تلویزیون شنیده میشد، دست زدیم و بعد هم روبوسی کردیم و رفتیم برای شام شب عید مهیا بشیم.
تحویل سال مقارن شده بود با ۲رجب، ما هم فرصت رو غنیمت شمردیم و ولادت امام علی و ایام اعتکاف رو هم مشهد موندیم.
زیر سایه امام مهربان روزههایمان را باز میکردیم.
و در نهایت با کسب اجازه از آقا به ری برگشتیم.
سال ۹۸ شروع خوبی داشت، اما صد حیف که با شهادت حاج قاسم و شروع بیماری کرونا پایان پیدا کرد.
با مجازی شدن مدارس و تعطیلی مهدکودکها باز کار من سخت شد، تا وقتی حاج قاسم بود این سختیها برام قابل تحمل بود، شهادت حاج قاسم و ورود کرونا مقداری کار منو سخت کرد.
هنوز از غم حاج قاسم در نیومده بودیم که مامان انتصار دچار بیماری کرونا شد و از میان ما پر کشید و به همسر و بچههای شهیدش پیوست.
حنان به لطف رویا و حسن با پسری به اسم علیرضا که پزشک متخصص حلق و بینی هست ازدواج کرد.
حامد هم بعد از فوت مامان انتصار اومد ایران و موندگار شد، اما همچنان با نیروهای حشد در ارتباط بود، در نهایت حامد هم به پیشنهاد مجید با دختر خاله مجید ازدواج کرد.
حالا بعد از گذشت چند سال به روند زندگیم از روز اول تا الان نگاه که میکنم، خیلی قشنگ معنی این آیه رو درک میکنم که میفرماید:
اِن مع العسر یسرا.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~