eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
677 ویدیو
6 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_31 #من_عاشق_نمیشوم توی هال نشسته بودم و داشتم میوه نوبر تابستون رو میخوردم، آلبالو. صدای تلف
نازنین قبول کرده بود که بیان خواستگاری، همین کار پدر و مادرم رو سخت‌تر کرد تا بتونن با من حرف بزنن، نگران من بودن. بالاخره حرف مردم که تمومی نداره، ازدواج نازنین به شایعاتی که در مورد بیماری من هست و علت ازدواج نکردنم هم بیشتر دامن میزد. بعد نهار مادرم منو کنار کشید و سر صحبت رو باز کرد +ببین الهه، ما به قسمت و حکمت خدا اعتقاد داریم، نمیدونم دلیل مجرد موندن تو چیه ولی خب ما باید خواهرت رو هم در نظر بگیریم، نمیتونیم صبر کنیم تو ازدواج کنی بعد نازنین، ممکنه گزینه‌های ازدواجش رو از دست بده. میخواستم بگم نازنین فقط ۱۹سالش هست و هنوز راه داره برا ازدواج و کیس‌های مناسب، اما من ۳۱سالم شده، ازدواج نازنین فقط شرایط رو بدتر میکنه. اما منصرف شدم، ترسیدم جر و بحث به وجود بیاد و مادرم باز ناراحت بشه. +هااان، نظرت چیه؟ قبول میکنی نازنین ازدواج کنه؟ _اگر نازنین راضی هست من حرفی ندارم. حقیقتش زدن این حرف برام سخت بود ولی پدر مادرم فقط دلشون میخواست این رو از من بشنون. فقط رضایت میدادم و سکوت میکردم، هوای خونه منو کلافه کرده بود، سری به بیمارستان زدم، به محض ورودم ، زهرا دستم رو گرفت و گفت: زهرا: بدو بریم اتاق عمل، یه زنی میخواد زایمان کنه حالش وخیمه. _اما من که نمیتونم، هنوز دو ماه مونده دوره آموزشی من تموم بشه تا عملا و رسما مدرک بگیرم. زهرا: چه کار مدرک داری، جونش در خطره، کسی نیست، زایمان زودتر از وقت داشته، هیچ مامایی هم نداریم امروز، خانم جلالی قرار بود باشه که دخترش زایمان کرده رفته آلمان. _من نمیتونم، تنهایی تا حالا زایمان زنی رو انجام ندادم. زهرا: بیا بریم قول میدم چیزی نشه. بخاطر اصرار های زهرا قبول کردم، لباس‌هام رو عوض کردم و وارد اتاق عمل شدم، کیسه آب بچه پاره شده بود ولی بچه بد قلق بود. با ماساژ‌های فراوان، بعد از دو ساعت بالاخره بچه به دنیا اومد، یه پسر بچه پنج کیلویی و تپل ناز. خبر به رئیس بیمارستان رسیده بود، به محض شنیدن خبر خودش رو پشت در اتاق عمل رسونده بود، نگران بود که من تازه وارد چطور تو زایمان یک زن قراره کمکش بکنم؟ وقتی حال مادر و بچه رو به ریئس گزارش دادن، خدا رو شکر کرده بود، تصمیم گرفت دیگه منو توبیخ نکنه. زنی که تو زایمانش کمکش کردم۲۰سالش بود، برای استراحت رفتم تو اتاق؛ همش ذهنم درگیر بود که خواهرم رویا تو ۲۵سالگی مادر شد، نازنین هم در شرف ازدواج، این زن ۲۰سالگی مادر شده ولی من ۳۱سالم هست ولی هنوز لذت شیرین مادر شدن رو نچشیدم. زهرا:الهه، خوبی؟ _اره خوبم زهرا: اقای دریایی کارت داره. _میخواد توبیخم کنه؟ زهرا: نه، نمیدونم چی میخواد ولی قطعا توبیخ نمیکنه. _باشه، الان میرم. سر و وضعم رو درست کردم و چادرم رو برداشتم و رفتم سمت دفتر رئیس. قبل از ورود در زدم و منتظر جواب موندم. دریایی: بفرمایید _سلام دریایی: علیکم السلام خانم دکتر _خانم حسن زاده گفتن با من کار دارید دریایی: بله، بفرمایید بشینید. راستش وقتی شنیدم شما عمل اون خانم جوان رو قبول کردید خیلی نگران شدم، به توانتون شک ندارم ولی خب تا مدرکتون دستون نباشه رسماً نمیتونید کاری بکنید _درسته، منم نمیخواستم قبول کنم خانم حسن‌زاده اصرار کردن و گفتن جون اون خانم در خطره، منم قبول کردم. دریایی: بله خانم حسن‌زاده به منم گفتن، حالا جدا از هر چیزی خواستم بیاید اینجا که از شما تشکر کنم، امروز واقعا ما رو سربلند کردید. _کاری نکردم فقط میتونم بگم، هذا من فضل ربی. دریایی: این بلیط رو دستور دادم براتون تهیه کنن . _بلیط!؟ دریایی: روز غدیر تا دهم محرم براتون هتل گرفتم هم نجف هم کربلا، در نجف یک هفته، و کربلا تا دهم محرم هتل رزرو هست. از شنیدنش شوکه شدم، خدا و اهل بیت سوز دلم رو دیده بودن، انگار برای تسلای خاطرم آمده بودند. _من، من ، واقعا نمیدونم چی بگم؟ شوکه شدم. دریایی: نمیخواد چیزی بگید، فقط مهیای سفر بشید، سه هفته دیگه سفرتون هست. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️‌~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_31 #عشق_در_میان_آتش _ یعنی علی الان اسیره!؟ حاجی: نه، علی الان اینجاست بلندشدم ایستادم، ضرب
چشم که باز کردم، مامان انتصار و حنان بالا سرم بودن. بدون هیچ حرفی دوباره زدم زیر گریه، این که علی دیگه نمیتونست ببینه جیگرم رو آتیش زده بود. مامان انتصار: دخترم گریه نکن، به تقدیری که خدا براتون نوشته راضی باش. دعا کن علی بیدار بشه و بلند بشه. _ دیگه چه فرقی میکنه، علی بیدار هم بشه دیگه نمیتونه ببینه، نه منو نه بچه‌هاش رو. علی اکبر و علی اصغر و رباب. علی دوست داشت بچه‌هاش رو ببینه، اما حالا چی، میتونه باهاشون بره پارک؟ میتونه بغلشون کنه؟ مامان انتصار هم سرش انداخت پایین و چادرش رو کشید جلو گریه کرد. حنان و مامان انتصار زیر بغل‌هام رو گرفتن و بردن اتاق علی، روی صندلی کنار تختش نشستم، فقط چند دقیقه بهش نگاه کردم، اون همه دَم و دستگاه و ماسک تنفس، مانع میشد که من روی ماهش رو درست ببینم. چشم‌هاش رو باند پیچی کرده بودن، سکوت اتاق را صدای ضربان قلب‌علی که از دستگاه شنیده می‌شد، شکسته بود. _ علی صدام رو میشنوی؟ منم الهه، به قول تو جوجه‌خانم. علی میشه دوباره صدام بزنی؟ ببین به چه‌حال و روزی افتادم، به جای اینکه تو آغوشت باشم و سرم رو روی سینه‌ات بزارم و صدای ضربان قلبت رو بشنوم، باید اینجا بشینم و صدای ضربان قلبت رو از این دستگاه بشنوم. من میدونم تو خودت رو مقصر اسارت من میدونستی و بخاطر من به این‌حال و روز افتادی؛ اما من اصلا از دست تو ناراحت نیستم، علی من به تو گفته بودم خودم دلم خواست و اومدم کمک، پس چرا برگشتی مقر؟ چرا صبر نکردی حاجی کارش رو بکنه؟ به فرض هم من شهید میشدم، تو چرا خودت رو به این حال و روز انداختی؟ علی من دیگه کم آوردم، این چهار ماه بدون تو برام مثل جهنم بود، خیلی سخت میگذشت. راستی خدا دوتا پسر و یک دختر به ما داده، رئوف هم زبونش دیگه راه افتاده، اینقدر شیرین حرف میزنه،باید بیای و بشنوی فقط. این روزا خیلی سراغت رو میگیره. دستش رو گرفتم و آروم نوازش کردم، من منتظر میمونم تو برگردی علی، دیگه همه منتظرن تو برگردی، من، بچه‌ها، مامان انتصار و‌حنان، داداش حامد. میون اون همه گریه لبخند زدم و بهش گفتم: خیال شهادت به سرت نزنه‌ها، حالا زوده شهید بشی. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_31 #ستاره_پر_درد نه ماه بارداریم رو خیلی مراقب بودم که هر غذایی نخورم، هرجایی نرم، هرکاری نک
مادر‌رضا: سلام ستاره. ستاره: سلام، بفرمایید. مادر‌رضا: زنگ زدم بگم.... ستاره: می‌شنوم حاج خانم بفرمایید مادر‌رضا: ..... ستاره: چرا ساکتید؟ چرا چیزی نمی‌گید؟ اتفاقی برا بچه‌ام افتاده؟ حاج خانم واااای بحال رضا اگر بلایی.... مادررضا: رضا امروز صبح تصادف کرد. ستاره: چی؟ تصادف؟ چه بلایی سر بچه‌ام اومده. مادر‌رضا: امیر‌علی حالش خوبه، اون با پدرش نبود، رضا هم الان تو اتاق عمله، شرایط خوبی نداره. ستاره: امیرم، پسرم، اون الان کجاست؟ مادر‌رضا: زنگ زدم بگم، بیا با خیال راحت بچه‌ات رو ببر، حداقل، حداقل تا زمانی که رضا وضعیتش مشخص بشه. ستاره: من همین الان میام نجف‌آباد، بچه‌ام رو می‌برم. تماس رو قطع کردم، از جام بلند شدم، سخت بود واقعا تکون خوردن، بخیه‌هام تازه بود، همش سه روز بود زاییده بودم. شهرام: نمیخوای بگی چی شده؟ پشت تلفن چی شنیدی؟ برا امیر‌علی اتفاقی افتاده؟ ستاره: نه نه، فقط اگه الان بچه‌ام پیش خودم نیارم، دیگه همچین فرصتی گیر نمیارم. شهرام: ولی تو نمیتونی بری، تو هنوز زخمت و بخیه‌هات تازه‌است. ستاره: من میرم، باید بچه‌ام رو پس بگیرم. شهرام منو از شونه‌هام گرفت و‌گفت: شهرام: میفهممت، درکت میکنم، تو همین جا بمون، من همین الان میرم با نهایت سرعت هم میرم، امیر‌علی رو میارم میزارم بغلت. ستاره: من طاقت ندارم، نمیتونم صبر کنم. مادر: ستاره، دخترم، آقا شهرام درست میگه، تو بمون، خودش بره بچه‌رو بیاره و بیاد. ستاره: بابا چرا درکم نمی‌کنید؟ من یه مادرم، بچه‌ام رو چند ماهه ندیدم، من باید برم بچه‌ام رو بغل کنم، اون باید بدونه منو هنوز داره، باید بدونه من چقدر دلم براش می‌تپه. اینقدر گریه و زاری کردم، تا آخر شهرام به سختی بلیط هواپیما جور کرد، با بچه شیر خوار سه روزه پاشدم رفتم نجف آباد. قسم خوردم امیر‌علی رو که پیش خودم آوردم،دیگه پسش نمیدم به پدرش، معلوم نیست پی کدوم کثافت‌کاریش رفته و بچه رو تنها گذاشته، اونو پس می‌گیرم به هر قیمتی شده نگه می‌دارم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_31 #مُهَنّا فاطمه: سلام، ما اومدیم، مامان، مامان، ببین نمره ریاضیم ۱۷شده. مهنا: سلام، خسته ن
سردی رفتار احمدرضا داشت شدت می‌گرفت. چند روزی حس کردم بین من و احمدرضا فاصله افتاده، از این دوری داشتم اذیت می‌شدم. یه شب تصمیم گرفتم برم بپرسم چی شده؟ از من رفتار بدی سر زده که باعث شده اینطور نسبت به من سرد بشی؟ تو ذهنم همه مطالب رو آماده کردم، خونه رو تمییز کردم، نهار قرمه گذاشتم، به سر و صورتم دستی کشیدم. طبق معمول فاطمه و بهار زودتر رسیدن. مهنا: مامان برید لباس‌هاتون رو دربیارید، دستاتون رو بشورید بیاید سر سفره الان بابا هم میرسه. یه ربع گذشت و صدای باز شدن در رو شنیدم. یه نفس عمیق کشیدم، پرده رو کنار زدم و پر شور سلام کردم. مهنا:سلام عزیزم، خوش اومدی تاج سر. احمدرضا: سلام، ممنون. سلامش سرد نبود، همین باعث شد یه نور امیدی تو دلم ایجاد بشه که شاید یه درصد نسبت به رفتار چند روز احمدرضا به شک بیفتم. با روی باز و گشاده اومد سر سفره نشست، خیلی با اشتها غذا خورد، با صمیمیت تشکر کرد، در آخر تو جمع کردن سفره هم کمکم کرد. دخترا که رفتن سر درس و مشقشون، یه خلوتی برا من و احمدرضا درست شد. مهنا: احمدرضا میشه یه سوال بپرسم؟ احمدرضا: بپرس مهنا: قول میدی بهم نریزی و عصبانی نشی؟ احمدرضا: تا ندونم چی میخوای بگی که نمیتونم چیزی رو قول بدم مهنا: خب... حالا تو قول بده، تا من بپرسم. احمدرضا: باشه بپرس. مهنا: بعد از تصادف و اون اتفاقی که برام افتاد، بعدش هم اون درد کمر و چرا نسبت به من .... یعنی ببین حس کردم منو دیگه نمیخوای. حتی وقتی فلج شدم با من نیومدی بیمارستان، شب خواب خواب بودی. میخوام بدونم دلیلش چی بوده؟ احمدرضا خودش رو درست کرد، صاف نشست و دستی به ریشش کشید و گفت: احمدرضا: راستش... این حس انگار دو طرفه بود، من بعد از تصادف خدا رو شکر کردم شما زنده‌ای، اما اون سوالت که بعد من زن می‌گیری و نگرانیت در این زمینه، یا اینکه خانواده‌ام از مرگت خوشحال میشن حقیقت باعث شد فکر کنم تو نسبت به من تفکر درستی نداری، هنوز من رو نشناختی، نخواستم پاپیچت بشم، خواستم بفهمی من تو رو همه جوره میخوام، خانواده‌من اونقدر که فکر میکنی بد نیستن، اشتباهاتی دارن ولی اینطور نیستن از مرگ کسی خوشحال بشن. مهنا: اون شب که درد کشیدم چی؟ احمدرضا: خب نخواستی از من، تو حاضر بودی درد بکشی ولی از من رسما نخواستی، تو هنوز با اون تفکر بودی که انگار من منتظر بودم تو بمیری دور از جون و من برم زن بگیرم، من خیلی خواستم بیام، تو فکر کردی من نگرانت نبودم؟ فکر کردی دل ندارم؟ نه، مهنا تو هنوز باور نداری که من چقدر تو رو دوست دارم. وقتی حرف‌هاش رو شنیدم از خودم شرمنده شدم، واقعا احمدرضا منو اینقدر دوست داشت و من نفهمیدم. سعی کردم خودم رو اصلاح کنم، تا حالا فکر می‌کردم مشکل رفتار احمدرضاست، حتی نسبت به خانواده‌اش هم بدبین شدم، به خودم می‌گفتم حتما زیر سرش بلند شده، نمیدونم چرا همچین افکار شیطانی زده بود به سرم. خدا رو شکر کردم که این سوء تفاهم رفع شد و تونستم دوباره به شادی زندگیم رو ادامه بدم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_31 #وصال بچه رو بغل کردم و سوار ماشین شدم، امیرمهدی مدام گریه می‌کرد؛ دلم می‌خواست بچه‌ام رو
لیام امیر‌مهدی رو بغل کرد و شروع کرد بازی کردن با بچه‌ام‌، بلند بلند می‌گفت: لیام: پسر خوشگلم، آنخوئیل، از این به بعد تو آنخوئیل هستی عزیزم. هولیا بیا ببر بچه رو حموم بده، بعد ببریمش شهربازی. فاطمه: باشه عزیزم. این حرف‌ها رو بلند بلند می‌زدیم، تا الکس هم بشنوه. فاطمه: می‌برم لباس بچه رو دور بندازم، این لباس‌ها نباید بمونن چرکین کثیف هستن. لیام: موافقم عزیزم، بده ببرم بسوزونمش، تا میکروب‌هاش هم از بین برن و بیماری از تن بچمون بره. فاطمه: تا تو این کار رو بکنی من بچه رو حموم میدم. امیر مهدی رو بردم حموم، تن بچه‌ام رو خوب نگاه کردم، خدا رو شکر سالم بود. اول شروع کردن به کندن ماسک صورتم و مژ‌ه‌های مصنوعی، موهای مصنوعی رو هم از سرم در آوردم، صورتم رو شستم، امیرمهدی نگاهی به من کرد و گفت: مامانی. محکم بغلش کردم، بوسیدمش، بوییدمش، استرسی که تو این چند روز کشیدم قابل مقایسه با هیچ درد و رنجی نبود. با خیال راحت حمومش دادم، حوله‌ای که لیام تو خونه داشت رو نگاه انداختم از تمییز بودنش که مطمئن شدم روی تن امیر انداختم و پیچوندمش تا سرما به تنش نشینه. لیام: معدوم کردم اون وسیله رو، ولی مطمئنم اون به همین راحتی دست بردار نیست، میدونم سختتونه، ولی دوباره با همون قیافه باید بریم بیرون بچرخیم با این بچه چندجا بریم تا خیالش راحت بشه. فاطمه: منم موافقم، می‌تونی یه کاری برام بکنید؟ لیام: چی!؟ فاطمه: برام یه بلیط به مقصد لبنان بگیرید، از اونجا هم به مقصد ایران. لیام: چشم، فقط قبلش باید یک نفر رو ببینید. فاطمه: کی!؟ لیام: تو حیاط منتظرتونه. ‌ با شور و شوق بیرون رفتم، خدا خدا می‌کردم که ایلیا باشه. فاطمه: هاااا!! شما‌ها اینجا چیکار می‌کنید!؟ سلیمانی: ما باید اینو از تو بپرسیم. علیرضا: نگفتی ما از نگرانی دق می‌کنیم،چرا بی‌خبر خطر کردی؟ ماکان: می‌بخشید خانم، من چون نگران شما بودم به آقای بریک گفتم، ایشون هم به ایران خبر دادن، البته قبل از اینکه اونجا با خبر بشن خانم سلیمانی و این آقا جلوی ما رو گرفتن و من هم همه چی رو به آقای بریک و خانم و آقا گفتم. علیرضا: حالا چرا بچه رو تو حوله پیچوندی؟ فاطمه: حمومش دادم، لباس نداره. محمد: ما تا ایران بدرقه‌اتون می‌کنیم. فاطمه: ولی هنوز از ایلیا خبری نداریم. علیرضا: حسین و دوستاش تو لبنان حواسشون رو جمع کردن، بقیه هم اینجا پشت الکس هستن و تا خونه الکس هم رفتن. البته اینو جهت اطمینان قلبیت بهت گفتم به کسی نگو. زودتر برگرد ایران، خانوادت خیلی نگرانن. هرچند برام سخت بود ولی تصمیم گرفتم برگردم ایران باعث تسکین خانواده‌ام بشم. دلم دو پاره شده بود، یکی تو آمریکا پیش ایلیا و دیگری رو با خودم بردم ایران. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_31 #آبرو حامدی: سلام علیکم آقای معالی محمد‌حسین: سلام، می‌بخشید که وقتتون رو گرفتم و تا اینج
محمدعلی: من دلیلی نمی‌بینم که نازنین مزاحم خانم بشن، اینجوری اون استقلالی که از نازنین انتظار داریم اتفاق نمی‌افته. زهره: بره اونجا سر به هوا میشه، نه، من مخالفم با بیرون آوردنش از خوابگاه. محمد‌حسین: قرار نیست تمام هفته اونجا باشه، من از اول گفتم، فقط آخر هفته‌ها، مثل خیلی از خوابگاهی‌ها که آخر هفته برمی‌گردن خونه، اتفاقا این بهتره چون خوابگاه آخر هفته خالی میشه، اینجوری نازنین تنها نمی‌مونه، از جهتی من دیگه نمی‌تونم بهش سر بزنم، اینطوری کمتر احساس تنهایی می‌کنه. محمد‌علی: می‌ترسم این دلسوزی‌ها آخر کار دستمون بده. محمد‌حسین: هنوز هم دیر نشده اجازه بدید نازنین رشته مورد علاقه‌اش رو بره، می‌بینید که نازنین چطور سر به راه میشه. زهره اخم‌هاش رو درهم کشید و محکم نه گفت، بحث آبروی کذایی و حرف مردم پرتکرارترین مطلب تو حرفای زهره بود. محمد‌حسین: فقط یک بار حرف مردم رو کنار بذارید، بخاطر دخترتون، من واقعا دارم به این نتیجه میرسم که نازنین برا شما هیچ اهمیتی نداره، چندبار تا حالا نازنین رو بغل کردید؟ چندبار به روش خندید؟ چندبار به خواسته‌هاش گوش کردید؟ از شش سالگی چادر سرش کردید، فقط اونو الکی از خداترسونید، اگر چادر نپوشی خدا تو رو می‌سوزونه، اگر موهات بیرون باشه کچل میشی، من تعجب می‌کنم شما چطور اینا رو تو درس‌هاتون نخونید!، این روایت‌ها به گوشتون نخورده، بچه از هفت سال اول باید مثل پادشاه باهاش رفتار کنید، تو هیچ دوره‌ای برا نظراتش احترام نگذاشتید. تو هفت سال دوم با رفتارتون کاری کردید اون از بندگی کردن برا شما وحتی خدا سر باز بزنه. هیچ جا براش احترام قائل نبودید، گاهی فکر می‌کنم اون اصلا دختر این خانواده نیست، گاهی من از شما می‌ترسم، فکر می‌کنم منو هم دوست ندارید، حس میکنم یه سنگدلی نسبت به نازنین دارید. محمد‌علی: اشتباه می‌کنی محمد جان، واقعا اینطور نیست، حرف تو درسته، اما روایات همه معنی داره، فضای تربیت هر خانواده متناسب با فرهنگش هست، اسلام سفارش کرده دختر رو طوری تربیت کنیم که تا سن نهایتا ۱۵ سالگی عروس بشه بره، اگر می‌خواستیم اون طور که میگی باهاش رفتار کنیم اصلا هیچی پیش نمی‌رفت. محمدحسین: الان همون طور شد که دوست داشتید؟ الان نازنین به بلوغ فکری رسید؟ نگاه محمدعلی و زهره پر از شرمساری بود و سکوت، حرفی برا گفتن نداشتن، اونا هم روش غلط تربیت رو شاهد بودن، ولی تعصب بی‌جا اجازه نمیداد برای اصلاحش کاری کنن. ................... مرادی: این رضایت نامه برای نازنین‌زهرا معالی هست؟ اجازه بدن بیاد خونه شما!؟ حامدی: بله، فقط چهارشنبه تا جمعه، و البته ایام تعطیل رسمی. مرادی: چرا؟ حامدی: نپرسید، فعلا اینو امضا بزنید من ببرم بدم بهش تو سامانه بارگذاری کنه. مرادی: بفرمایید خدمت شما. حامدی: ممنون. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_31 #پشت_لنزهای_حقیقت سه روز گذشت ولی همچنان خبری از آقایون نشد، علاوه بر این دلشوره ریحان هم
سارا: ریحان جون من دارم نگران میشم، تو دلم غوغاست، نمی‌دونم چِم شده؟ ریحان: می‌فهمم، منم نگران شدم، دیگه داره چهار روز میشه خبری از حسین و دوستاش نیست. سارا: من فقط امشب رو صبر می‌کنم. نیومدن فردا خودم میرم اونجا هر طوری شده، باید خبری ازشون بگیرم. ریحان: باهم می‌ریم، منم نمی‌تونم صبر کنم. سارا: مگه نگفتی مردم عادی رو راه نمیدن؟ ریحان: می‌تونم برا خودم یه کارت خبرنگاری جور کنم. سارا: علیرضا رو می‌خوای چیکار کنی؟ ریحان: اونم یه فکری براش می‌کنم. هر دوتامون مستاصل شده بودیم، بی‌خبری داشت دیوونه‌ام می‌کردم، حمله چند ساعت پیش هم خواب رو از ما گرفت و دل‌های ما رو به هول و هراس انداخت، هرچند که حزب‌الله خیلی طولش نداد و جواب داد ولی اسرائیلی‌ها به اینجا قرار نیست متوقف بشن. ریحان: خونه رو باید خاموش نگه داریم، اگر حمله شد کمتر آسیب ببینیم. شرایط جنگی و زندگی مردم در جنگ رو مخصوصا جنگ هشت‌ساله رو فقط تو کتاب‌ها خونده بودیم، قهرمان این جنگ‌ها یک حسین فهمیده بود، اما اینجا غزه ولبنان قهرمان‌هاشون کاملا رده سنی شهادت رو جابجا کردن، اینجا واقعا خود کربلاست. سکوت و تاریکی خونه رو صداهای خنده ریز علیرضا شکسته بود، چشمامون دیگه به تاریکی عادت کرده بود. هوا رو به روشنی می‌رفت، بعد از نماز صبح ریحان علیرضا رو شیر داد و خوابوند. یه دو سه تا لقمه به عنوان صبحونه دهنمون گذاشتیم. تلویزیون‌های لبنان خبر حمله شب گذشته و پاسخ بی درنگ رو داشت گزارش می‌کرد. ریحان: صدای در خونه‌است. سارا: یعنی اومدن!؟ قبل از اینکه من و ریحان بریم بیرون تا با خبر بشیم در هال باز شد. حسین: ریحان؟ علیرضا؟ علی‌اکبر: خانم علوی؟ من و ریحان مقابلشون قرار گرفتیم، حسین آقا یه نفس راحت کشید. حسام: وااای خدا، ما هزار بار مردیم و زنده شدیم. حسین: شما ضاحیه چیکار می‌کردید؟ سارا: من از ریحان خانم خواستم بریم از چندتا ساختمون و خانواده شهدا که اونجا هستن گزارش جمع کنم، ایشون هم همراهم اومدن. علی‌اکبر: حالتون خوبه؟ سارا: این سوال رو ما باید بپرسیم، معلومه چهار روز کجایید؟ هیچ خبری از خودتون نمی‌دید. حسین‌آقا و آقای رضایی و قادری آروم رو زمین نشستن، حال و روزشون تعریفی نداشت. حسام: اونجا واقعا کربلاست خانم علوی، ما تو این چهار روز گزارش‌های مختلفی جمع کردیم، اما با دستامون شهدای تکه‌تکه شده رو از میون خاک می‌کشیدیم بیرون. علی‌اکبر: ما چهار روز زیر بارون تیر و بمب بودیم، نمی‌تونستیم از جامون تکون بخوریم. حسین: تازه امروز بعد از حمله دیشب حزب‌الله راه باز شد تونستیم برگردیم. من و ریحان دستای همدیگه رو گرفتیم و خدا رو شکر کردیم، همین که سالم بودن خودش خیلی بود. آقای قادری گزارش‌ها و عکس‌هایی که از کف میدان خط مقدم گرفته رو گلچین شده به من میداد، متوجه شدم بعضی‌جاها خیلی صحنه‌ها دلخراش. خودم هم مجبور بودم خیلی چیزا رو تو اینستا نذارم، چون یا اینستا حذف می‌کرد هشدار میداد. همه‌کارهایی که تو این حدودا ده روز رو انجام داده بودیم تدوین کردیم و یه گزارش هم آقای رضایی براش تنظیم کرد و برا خبرگزاری‌های ایران فرستاد. یه کانال هم تو تلگرام زدیم و اخبار دقیق و لحظه‌ای رو اونجا قرار می‌دادیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_31 #دوستی_با_سایه‌ها اینجا آخر دنیاست. کوچه‌هایی خاکستری، پر از روح‌های سرگردان. هر قدمی که
صدای داد و فریادشون بلند بود، تازه فهمیدم از دو نفر بیشتر هستن. لعنتی! درست شنیده بودم. یهودی فراری... حیاط یه ویرونه‌ی واقعی بود. دیوارهای شکسته، یه حوض خشکیده و پر از خاک و گیاه‌های هرز. یه اتاقک کوچیک ته حیاط بود، شاید یه انباری. تنها شانسم اونجا بود. دوباره دویدم. درد توی پاهام پیچید، مثل اینکه یه تیکه شیشه توش فرو کرده باشن، ولی نمی‌تونستم وایسم. صدای قدم‌هاشون نزدیک‌تر می‌شد. رسیدم به در انباری. قفل شکسته بود، زنگ زده و دهن باز کرده بود. در رو هل دادم و وارد شدم. انباری تاریک و نمور بود. بوی خاک و رطوبت خفه‌ام می‌کرد، بوی کپک هم قاطیش بود. چند تا وسیله‌ی شکسته و یه گاری زنگ‌زده گوشه و کنار افتاده بود. یه پنجره‌ی کوچیک ته انباری بود، پر از تار عنکبوت و خاک، خیلی بالا بود و به درد فرار نمی‌خورد. راه فراری نبود. صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم. دیگه وقت نداشتم. پشت گاری قایم شدم و نفسم رو حبس کردم. قلبم داشت دیوونه‌وار می‌کوبید، صداش تو گوشم پیچیده بود. امیدوار بودم اونا نشنونش. یکی‌شون با خشونت داد زد: "کجاست؟ کجا قایم شده؟!" صداش خیلی نزدیک بود. اون یکی با یه لحن آروم‌تر جواب داد: "نگران نباش. بالاخره پیداش می‌کنیم. جایی برای رفتن نداره." لحنش خیلی ریلکس بود، انگار داشتن قایم موشک بازی می‌کردند. یه موش... من یه موش نبودم! یهو پام به یه تیکه چوب پوسیده خورد و صدای خفیفی ایجاد کرد. لعنت به من! "اونجا بود!" یکی‌شون به طرف گاری اومد. سایه‌اش روی دیوار افتاد، بزرگ و ترسناک. چشمام رو بستم و آماده‌ی بدترین حالت شدم. دندونام رو روی هم فشار دادم. یه لحظه مکث کرد. نفس کشیدنش رو می‌شنیدم. بعد یه لگد محکم به گاری زد. گاری زنگ‌زده ناله‌ای کرد و تکون خورد. یه تیکه آجر از سقف افتاد پایین، درست جلوی پای اون مرد. گرد و خاک همه جا رو پر کرد. مرد سرفه کرد و عقب رفت. از این فرصت استفاده کردم. با تمام توانی که برام مونده بود، از پشت گاری پریدم بیرون و به طرف در دویدم. تمام بدنم درد می‌کرد، مثل اینکه زیر یه کامیون رفته باشم. "داره فرار می‌کنه! بگیرینش!" صدای شلیک گلوله توی گوشم پیچید. حس کردم یه چیزی از کنار گوشم رد شد. یه گلوله به دیوار کنارم خورد و خاک و گچ رو پراکنده کرد. با تمام سرعت از انباری خارج شدم و دوباره توی حیاط دویدم. پاهام دیگه حس نداشتن. می‌لنگیدم و با هر قدم درد شدیدی توی زانوم حس می‌کردم. می‌دونستم که شانسی ندارم. زخمی و خسته بودم، اونا مسلح و سرحال. ولی نمی‌خواستم تسلیم بشم. اگه قرار بود بمیرم، حداقل تا جایی که می‌تونستم مبارزه می‌کردم. رسیدم به دیوار پشتی حیاط. دیوار بلند بود، خیلی بلند. آجرهای کنده شده و جای دست و پا هم خیلی کم بودن. یه عالمه خار و خاشاک هم روی دیوار روییده بود. شانس آوردم که بارون نزده بود، وگرنه دیوار لیز می‌شد و کارم تموم بود. شروع کردم به بالا رفتن. درد توی بدنم زبونه می‌کشید، انگار آتیش گرفته باشم. دست‌هام می‌لرزید، پاهام جون نداشت. ولی ناامید نشدم. به این فکر کردم که اگه دستگیر بشم، چه بلایی سرم میارن. این فکر بهم انگیزه داد. با هر جون کندنی که بود، خودم رو بالا کشیدم. دستام پر از خراش و زخم شده بود. صدای داد و فریادشون رو می‌شنیدم. "اون بالا چیکار می‌کنه؟ زود باشین، نذارین فرار کنه!" یکی‌شون سعی کرد از دیوار بالا بیاد، ولی لیز خورد و افتاد پایین. بالاخره رسیدم به بالای دیوار. لبه‌ی تیز دیوار توی شکمم فرو رفت و نفسم رو بند آورد. یه نگاه به پایین انداختم. ارتفاع زیاد بود، خیلی زیاد. زمین پر از سنگ و شیشه شکسته بود. می‌تونستم تصور کنم اگه بیفتم چه اتفاقی میفته. ولی دیگه انتخابی نداشتم. یا باید می‌پریدم یا منتظر می‌موندم تا اونا من رو بگیرن. چشمام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. به خودم گفتم: "فقط یه پرش." پریدم. یه لحظه معلق بودم، بعد یه درد وحشتناک توی پاهام پیچید. انگار تمام استخون‌هام شکستن. نفسم بند اومد و سیاهی جلوی چشمام رو گرفت. ولی هنوز زنده بودم. به سختی از جام بلند شدم و لنگ‌لنگان شروع کردم به دویدن. هر قدم یه شکنجه بود. می‌دونستم که اونا دنبالم میان. باید هر چه سریع‌تر از اونجا دور می‌شدم. این یه فرار دیوانه‌وار بود. نمی‌دونستم کجا دارم می‌رم، ولی می‌دونستم که باید به راهم ادامه بدم. باید زنده می‌موندم. چند دقیقه بعد، صدای ماشینشون رو شنیدم. داشتن به سمتم میومدن... ✍ف.پورعباس 🚫کپی ‌و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~