🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_30 #عشق_در_میان_آتش حسنزاده: سلام خانم دکتر _ سلام، صبحت بخیر،چه زود اومدی امروز! حسنزاده:
#پارت_31
#عشق_در_میان_آتش
_ یعنی علی الان اسیره!؟
حاجی: نه، علی الان اینجاست
بلندشدم ایستادم، ضربان قلبم شدت گرفته بود، نفسم حبس شده بود.
_ اینجا؟ یعنی...
حاجی: طی یه حمله تونستیم بچهها رو نجات بدیم، سعید و علی رو که پیدا کردیم بیهوش بودن، مدتی توی عراق بستری بودند، سعید بهوش اومد، سعید میگفت: علی خودش رو سپر سعید کرده بود، داعش...
_داعش چی؟ چه بلایی سر علی اومده؟
حاجی: علی دیگه نمیتونه ببینه، هنوز هم بهوش نیومده، تو کماست.
_ نمیتونه ببینه؟ چرا؟
حاجی: داعش ازش خواسته بودن به حضرت زینب توهین کنه، اونم جواب داده چشمهام رو فدای خانم میکنم، تا چشم دارم نمیتونم ببینم شما به ناموس خدا توهین میکنید.
سر سعید رو خرد کرده بودند، پاهاش رو هم شکسته بودند، بعد رفته بودن سراغ علی و چشمهاش رو...
_ آقا سعید هم اینجاست؟
حاجی: تو مسیر انتقال به ایران شهید شد، همین چندروز هم که چشم باز کرده بود و حرف میزد برای همه تعجب آور بود.
تو لبنان به حامد سر زدم و خانواده آقا علی رو آوردم، البته فقط مادرشون اونجا بودن.
خواهرشون رو تو فرودگاه ایران دیدیم چند روز پیش، الان هم هرسه تاشون کنار اتاق علی هستند.
دخترم تو باید من و علی رو ببخشی.
_ ببخشم!؟ بابت چی حاجی؟ مگه کاری کردید؟
حاجی: من از علی خواستم بیاید کمکمون کنید پشت خط، حقیقتش علی نگفته بود شرایط بارداریتون رو، اونجا هم که فهمیدم علی رو حسابی سرزنش کردم، ولی گفت شما با اختیار خودتون اومدید.
_ درسته، من خودم خواستم بیام، هیچ کدوم از این اتفاق ها تقصیر کسی نبود.
حاجی: حالا برو علی رو ببین، انتهای راه رو سمت راست.
سمت ccu قدم برمیداشتم، اشکهام بند نمیاومد، حرف حاجی تو سرم میپیچید، علی نمیتونه دیگه ببینه.
باورم نمیشد، چه بلایی سر زندگیم داشت میاومد؟
چند متری اتاق علی ایستادم، مامان انتصار و حامد که منو دیدن سرشون رو پایین انداختن و آروم اشک میریختن.
دست به دیوار پیش رفتم، پشت اتاق علی که رسیدم حس کردم دیگه قلبم نمیزنه، دیگه نتونستم روی پای خودم بایستم، تصویر لبخند علی جلوی چشمهام اومد و از حال رفتم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#دلنوشته
28#_صفر
جسمم ایرانه و فکر و ذکر و دلم عراقه.
۱۰روزه که از کربلا، سرزمین پربلا برگشتم، اما رویای کربلا هنوز با من است.
بگو با فراقت چه کنم؟ این دل بی تاب را چگونه آرام کنم؟
حسین غمت آخر مرا میکشد، روضه خیمهگاه، یک شب جمعه مرا میکشد.
داغعلیاکبر و عباس، روضه قاسم مرا میکشد.
یا صبری به این دل بده، یا به زودی قبل اربعین دوباره کربلا بده.
یک شب جمعه دیگر، دعای کمیل در خیمه گاه رزقم را بده.
سخن کوتاه میکنم، اما بدان زفکر و خیال تو بیرون نخواهم شد، روزی با خیال در آغوش کشیدنت، حسین جان، در بقیع تحت قبه الحسن خواهم مُرد.
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_31 #عشق_در_میان_آتش _ یعنی علی الان اسیره!؟ حاجی: نه، علی الان اینجاست بلندشدم ایستادم، ضرب
#پارت_32
#عشق_در_میان_آتش
چشم که باز کردم، مامان انتصار و حنان بالا سرم بودن.
بدون هیچ حرفی دوباره زدم زیر گریه، این که علی دیگه نمیتونست ببینه جیگرم رو آتیش زده بود.
مامان انتصار: دخترم گریه نکن، به تقدیری که خدا براتون نوشته راضی باش.
دعا کن علی بیدار بشه و بلند بشه.
_ دیگه چه فرقی میکنه، علی بیدار هم بشه دیگه نمیتونه ببینه، نه منو نه بچههاش رو.
علی اکبر و علی اصغر و رباب.
علی دوست داشت بچههاش رو ببینه، اما حالا چی، میتونه باهاشون بره پارک؟ میتونه بغلشون کنه؟
مامان انتصار هم سرش انداخت پایین و چادرش رو کشید جلو گریه کرد.
حنان و مامان انتصار زیر بغلهام رو گرفتن و بردن اتاق علی، روی صندلی کنار تختش نشستم، فقط چند دقیقه بهش نگاه کردم، اون همه دَم و دستگاه و ماسک تنفس، مانع میشد که من روی ماهش رو درست ببینم.
چشمهاش رو باند پیچی کرده بودن، سکوت اتاق را صدای ضربان قلبعلی که از دستگاه شنیده میشد، شکسته بود.
_ علی صدام رو میشنوی؟ منم الهه، به قول تو جوجهخانم.
علی میشه دوباره صدام بزنی؟ ببین به چهحال و روزی افتادم، به جای اینکه تو آغوشت باشم و سرم رو روی سینهات بزارم و صدای ضربان قلبت رو بشنوم، باید اینجا بشینم و صدای ضربان قلبت رو از این دستگاه بشنوم.
من میدونم تو خودت رو مقصر اسارت من میدونستی و بخاطر من به اینحال و روز افتادی؛ اما من اصلا از دست تو ناراحت نیستم، علی من به تو گفته بودم خودم دلم خواست و اومدم کمک، پس چرا برگشتی مقر؟ چرا صبر نکردی حاجی کارش رو بکنه؟ به فرض هم من شهید میشدم، تو چرا خودت رو به این حال و روز انداختی؟
علی من دیگه کم آوردم، این چهار ماه بدون تو برام مثل جهنم بود، خیلی سخت میگذشت.
راستی خدا دوتا پسر و یک دختر به ما داده، رئوف هم زبونش دیگه راه افتاده، اینقدر شیرین حرف میزنه،باید بیای و بشنوی فقط.
این روزا خیلی سراغت رو میگیره.
دستش رو گرفتم و آروم نوازش کردم، من منتظر میمونم تو برگردی علی، دیگه همه منتظرن تو برگردی، من، بچهها، مامان انتصار وحنان، داداش حامد.
میون اون همه گریه لبخند زدم و بهش گفتم:
خیال شهادت به سرت نزنهها، حالا زوده شهید بشی.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#شهادت_پیامبر(ص)
ای پیامبر رحمت چشمانت را برهم نگذار
تو که بروی زهرا بی پسر میشود
علی را دست بسته جهت بیعت سقیفه میبرند.
شما که بروی دَر خانه وحی را آتش میزنن
دور از چشم تو، در برابر حسن، زهرا را میان کوچه سیلی میزنند.
نباشی ای رسول، پشت در خانه پهلوی زهرا میشکند.
صلیالله علیک یا رسول الله
صلی الله علیک یا سبط النبی، یا مجتبی.
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
پارت اول فصل ۲
https://eitaa.com/taravosh1/334
پارت دوم فصل۲
https://eitaa.com/taravosh1/337
پارت سوم فصل۲
https://eitaa.com/taravosh1/342
پارت چهارم فصل۲
https://eitaa.com/taravosh1/346
پارت پنجم فصل۲
https://eitaa.com/taravosh1/348
ادامه پارت پنج
https://eitaa.com/taravosh1/349
پارت شش
https://eitaa.com/taravosh1/354
پارت هفت
https://eitaa.com/taravosh1/356
پارت هشت
https://eitaa.com/taravosh1/358
پارت نه
https://eitaa.com/taravosh1/366
پارت ده
https://eitaa.com/taravosh1/370
پارت یازده
https://eitaa.com/taravosh1/373
پارت دوازده
https://eitaa.com/taravosh1/389
پارت سیزده
https://eitaa.com/taravosh1/394
پارت چهارده
https://eitaa.com/taravosh1/396
پارت پانزده
https://eitaa.com/taravosh1/399
پارت شانزده
https://eitaa.com/taravosh1/404
پارت هفده
https://eitaa.com/taravosh1/411
پارت هجده
https://eitaa.com/taravosh1/420
پارت نوزده
https://eitaa.com/taravosh1/429
پارت بیست
https://eitaa.com/taravosh1/433
پارت بیست ویک
https://eitaa.com/taravosh1/434
پارت بیست و دو
https://eitaa.com/taravosh1/443
پارت بیست وسه
https://eitaa.com/taravosh1/445
پارت بیست و چهار
https://eitaa.com/taravosh1/451
پارت بیست وپنج
https://eitaa.com/taravosh1/454
پارت بیست و شش
https://eitaa.com/taravosh1/465
پارت بیست و هفت
https://eitaa.com/taravosh1/469
پارت بیست و هشت
https://eitaa.com/taravosh1/481
پارت بیست و نه
https://eitaa.com/taravosh1/485
پارت سیام
https://eitaa.com/taravosh1/487
پارت سیویکم
https://eitaa.com/taravosh1/495
پارت سیو دوم
https://eitaa.com/taravosh1/497
پارت سی و سوم
https://eitaa.com/taravosh1/504
پارت سیو چهارم
https://eitaa.com/taravosh1/511
پارت سیوپنجم
https://eitaa.com/taravosh1/521
پارت سی و ششم
https://eitaa.com/taravosh1/527
پارت سی و هفتم
https://eitaa.com/taravosh1/531
پارت سی و هشتم
https://eitaa.com/taravosh1/533
پارت سی و نهم
https://eitaa.com/taravosh1/538
پارت چهلم
https://eitaa.com/taravosh1/547
پارت چهل و یکم
https://eitaa.com/taravosh1/552
پارت چهل و دوم پارت آخر
https://eitaa.com/taravosh1/568
لینک پارت های فصل دوم خدمت شما عزیزان🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃فیلم کمتر دیده شده از شهید حججی
اینها فکر میکنند من شهید میشم❗️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_32 #عشق_در_میان_آتش چشم که باز کردم، مامان انتصار و حنان بالا سرم بودن. بدون هیچ حرفی دوباره
#پارت_33
#عشق_در_میان_آتش
با یه حال زاری برگشتم خونه، حنان و حامد هم اومدن ولی مامان انتصار گفت میمونه.
منم خواستم بمونم ولی مامان انتصار گفت: برو به بچهها برس.
+سلام الهه، سلام خوش اومدید!
مادرم از دیدن حنان و حامد متعجب شده بود.
+الهه مادر چی شده؟
اصلا دلم نمیخواست حرف بزنم، حوصله هیچکسی رو نداشتم.
رئوف پشت سرم تو اتاق اومد؛ چادرم رو از سرم کشیدم و انداختم روی زمین، نشستم و به دیوار تکیه دادم، زانوهام رو بغل گرفتم، رئوف اومد و دستای کوچلوش رو روی زانوهام گذاشت.
رئوف: مامان
منتظر بود چیزی بهش بگم، یا یکم بهش بخندم.
دستهام رو گذاشتم روی دستهاش و شروع کردم گریه کردن، یه دل سیر گریه کردم.
همه منو با ایمان و با صلابت میدونستن، میگفتن الهه از ایمان زیادش به خدا و اعتمادش به خدا بود که همچین شوهری گیرش اومد.
هی همه ازم تعریف میکردن، تعریف مردم باعث میشد من هی بیشتر خودم رو اونجوری نشون بدم که دارن تعریف میکنن.
اما الان دیگه کم آوردم، مگه چندسال از ازدواجم با علی میگذره؟ چند ماه اول زندگیم که به بدو بدو برای انتقالی گذشت، تو لبنان هم که وضعم معلوم بود، چقدر خوشی دیدم کنار علی؟ خدایا الان هم باید صبر کنم؟ خودت بگو علی الان نمیبینه با علی که شهید شده باشه چه فرقی میکنه؟
برا تو کاری داشت همون طور که منو نجات دادی، زندگی بچههام رو بخشیدی علی رو هم نجات میدادی؟
سکه زندگی منو چرا اینطور ضرب کردی؟
آخه این انصافه؟
داشتم همین طوری گله شکایت میکردم که صدای مادرم رو شنیدم.
+ هرکه در این درگه مقربتر است، جام بلا بیشترش میدهند.
_ جام بلا چرا باید برای من باشه مامان؟
این چه قانونیه؟ چه منطقیه؟
+ الهه مادر منم همین الان از حنان و حامد شنیدم، همین که سایه مردی هنوز بالا سرت هست خودش خیلیه، علی دیگه نمیبینه، اشکالی نداره، خدا بهت سه تا پسر داده، یه روز بزرگ میشن، میشن عصای دست پدرشون.
_ علی چه لذتی از زندگی میبره؟ حتی نتونست یه لحظههم بچههاش رو ببینه.
+ این مسیری که شوهرت انتخاب کرده، تو جنگ حلوا نمیدن که! یا میکشی یا کشته میشی.
_ من دیگه خسته شدم، میخوام از زندگیم لذت ببرم، مثل همه زوجها زندگیم رو بکنم.
+ پاشو خودت رو جمع کن، دعا کن بلند بشه از رو تخت بیمارستان.
دعا و راز نیاز شد کار من، دیگه به مطب سر نزدم، حسن زاده زحمتش رو یه تنه به دوش کشید.
کلا همش بیمارستان بودم.
فقط یکی دوبار رئوف رو با خودم بردم بیمارستان دیدن علی، سه قلوها به خاطر این که فضای بیمارستان مناسبشون نبود رو نبردم.
همراه رئوف مینشستیم زیارت عاشورا و حدیث کسا میخوندم.
رئوف فقط علی رو نگاه میکرد، یجوری که انگار این فرد رو نمیشناسه.
حق داشت بچم، زیر اون همه دم و دستگاه و کبودی صورتش و چشمهای بستهاش مگه میشد شناختش؟
بخاطر سه قلوها نمیتونستم بیمارستان بمونم، اما با این حال روزی دو سه بار سر میزدم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~