eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
921 دنبال‌کننده
804 عکس
513 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_30 #عشق_در_میان_آتش حسن‌زاده: سلام خانم دکتر _ سلام، صبحت بخیر،چه زود اومدی امروز! حسن‌زاده:
_ یعنی علی الان اسیره!؟ حاجی: نه، علی الان اینجاست بلندشدم ایستادم، ضربان قلبم شدت گرفته بود، نفسم حبس شده بود. _ اینجا؟ یعنی... حاجی: طی یه حمله تونستیم بچه‌ها رو نجات بدیم، سعید و علی رو که پیدا کردیم بی‌هوش بودن، مدتی توی عراق بستری بودند، سعید بهوش اومد، سعید میگفت: علی خودش رو سپر سعید کرده بود، داعش... _داعش چی؟ چه بلایی سر علی اومده؟ حاجی: علی دیگه نمیتونه ببینه، هنوز هم بهوش نیومده، تو کماست. _ نمیتونه ببینه؟ چرا؟ حاجی: داعش ازش خواسته بودن به حضرت زینب توهین کنه، اونم جواب داده چشم‌هام رو فدای خانم میکنم، تا چشم دارم نمیتونم ببینم شما به ناموس خدا توهین میکنید. سر سعید رو خرد کرده بودند، پاهاش رو هم شکسته بودند، بعد رفته بودن سراغ علی و چشم‌هاش رو... _ آقا سعید هم اینجاست؟ حاجی: تو مسیر انتقال به ایران شهید شد، همین چندروز هم که چشم باز کرده بود و حرف میزد برای همه تعجب آور بود. تو لبنان به حامد سر زدم و خانواده آقا علی رو آوردم، البته فقط مادرشون اونجا بودن. خواهرشون رو تو فرودگاه ایران دیدیم چند روز پیش، الان هم هرسه تاشون کنار اتاق علی هستند. دخترم تو باید من و علی رو ببخشی. _ ببخشم!؟ بابت چی حاجی؟ مگه کاری کردید؟ حاجی: من از علی خواستم بیاید کمکمون کنید پشت خط، حقیقتش علی نگفته بود شرایط بارداریتون رو، اونجا هم که فهمیدم علی رو حسابی سرزنش کردم، ولی گفت شما با اختیار خودتون اومدید. _ درسته، من خودم خواستم بیام، هیچ کدوم از این اتفاق ها تقصیر کسی نبود. حاجی: حالا برو علی رو ببین، انتهای راه رو سمت راست. سمت ccu قدم برمیداشتم، اشک‌هام بند نمی‌اومد، حرف حاجی تو سرم میپیچید، علی نمیتونه دیگه ببینه. باورم نمیشد، چه بلایی سر زندگیم داشت می‌اومد؟ چند متری اتاق علی ایستادم، مامان انتصار و حامد که منو دیدن سرشون رو پایین انداختن و آروم اشک میریختن. دست به دیوار پیش رفتم، پشت اتاق علی که رسیدم حس کردم دیگه قلبم نمیزنه، دیگه نتونستم روی پای خودم بایستم، تصویر لبخند علی جلوی چشم‌هام اومد و از حال رفتم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
28 جسمم ایرانه و فکر و ذکر و دلم عراقه. ۱۰روزه که از کربلا، سرزمین پربلا برگشتم، اما رویای کربلا هنوز با من است. بگو با فراقت چه کنم؟ این دل بی تاب را چگونه آرام کنم؟ حسین غمت آخر مرا می‌کشد، روضه خیمه‌گاه، یک شب جمعه مرا می‌کشد. داغ‌علی‌اکبر و عباس، روضه قاسم مرا می‌کشد. یا صبری به این دل بده، یا به زودی قبل اربعین دوباره کربلا بده. یک شب جمعه دیگر، دعای کمیل در خیمه گاه رزقم را بده. سخن کوتاه میکنم، اما بدان زفکر و خیال تو بیرون نخواهم شد، روزی با خیال در آغوش کشیدنت، حسین جان، در بقیع تحت قبه الحسن خواهم مُرد. ✍ف.پورعباس ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_31 #عشق_در_میان_آتش _ یعنی علی الان اسیره!؟ حاجی: نه، علی الان اینجاست بلندشدم ایستادم، ضرب
چشم که باز کردم، مامان انتصار و حنان بالا سرم بودن. بدون هیچ حرفی دوباره زدم زیر گریه، این که علی دیگه نمیتونست ببینه جیگرم رو آتیش زده بود. مامان انتصار: دخترم گریه نکن، به تقدیری که خدا براتون نوشته راضی باش. دعا کن علی بیدار بشه و بلند بشه. _ دیگه چه فرقی میکنه، علی بیدار هم بشه دیگه نمیتونه ببینه، نه منو نه بچه‌هاش رو. علی اکبر و علی اصغر و رباب. علی دوست داشت بچه‌هاش رو ببینه، اما حالا چی، میتونه باهاشون بره پارک؟ میتونه بغلشون کنه؟ مامان انتصار هم سرش انداخت پایین و چادرش رو کشید جلو گریه کرد. حنان و مامان انتصار زیر بغل‌هام رو گرفتن و بردن اتاق علی، روی صندلی کنار تختش نشستم، فقط چند دقیقه بهش نگاه کردم، اون همه دَم و دستگاه و ماسک تنفس، مانع میشد که من روی ماهش رو درست ببینم. چشم‌هاش رو باند پیچی کرده بودن، سکوت اتاق را صدای ضربان قلب‌علی که از دستگاه شنیده می‌شد، شکسته بود. _ علی صدام رو میشنوی؟ منم الهه، به قول تو جوجه‌خانم. علی میشه دوباره صدام بزنی؟ ببین به چه‌حال و روزی افتادم، به جای اینکه تو آغوشت باشم و سرم رو روی سینه‌ات بزارم و صدای ضربان قلبت رو بشنوم، باید اینجا بشینم و صدای ضربان قلبت رو از این دستگاه بشنوم. من میدونم تو خودت رو مقصر اسارت من میدونستی و بخاطر من به این‌حال و روز افتادی؛ اما من اصلا از دست تو ناراحت نیستم، علی من به تو گفته بودم خودم دلم خواست و اومدم کمک، پس چرا برگشتی مقر؟ چرا صبر نکردی حاجی کارش رو بکنه؟ به فرض هم من شهید میشدم، تو چرا خودت رو به این حال و روز انداختی؟ علی من دیگه کم آوردم، این چهار ماه بدون تو برام مثل جهنم بود، خیلی سخت میگذشت. راستی خدا دوتا پسر و یک دختر به ما داده، رئوف هم زبونش دیگه راه افتاده، اینقدر شیرین حرف میزنه،باید بیای و بشنوی فقط. این روزا خیلی سراغت رو میگیره. دستش رو گرفتم و آروم نوازش کردم، من منتظر میمونم تو برگردی علی، دیگه همه منتظرن تو برگردی، من، بچه‌ها، مامان انتصار و‌حنان، داداش حامد. میون اون همه گریه لبخند زدم و بهش گفتم: خیال شهادت به سرت نزنه‌ها، حالا زوده شهید بشی. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
(ص) ای پیامبر رحمت چشمانت را برهم نگذار تو که بروی زهرا بی پسر میشود علی را دست بسته جهت بیعت سقیفه می‌برند. شما که بروی دَر خانه وحی را آتش میزنن دور از چشم تو، در برابر حسن، زهرا را میان کوچه سیلی میزنند. نباشی ای رسول، پشت در خانه پهلوی زهرا می‌شکند. صلی‌الله علیک یا رسول الله صلی الله علیک یا سبط النبی، یا مجتبی. ✍ف.پورعباس ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت اول فصل ۲ https://eitaa.com/taravosh1/334 پارت دوم فصل۲ https://eitaa.com/taravosh1/337 پارت سوم فصل۲ https://eitaa.com/taravosh1/342 پارت چهارم فصل۲ https://eitaa.com/taravosh1/346 پارت پنجم فصل۲ https://eitaa.com/taravosh1/348 ادامه پارت پنج https://eitaa.com/taravosh1/349 پارت شش https://eitaa.com/taravosh1/354 پارت هفت https://eitaa.com/taravosh1/356 پارت هشت https://eitaa.com/taravosh1/358 پارت نه https://eitaa.com/taravosh1/366 پارت ده https://eitaa.com/taravosh1/370 پارت یازده https://eitaa.com/taravosh1/373 پارت دوازده https://eitaa.com/taravosh1/389 پارت سیزده https://eitaa.com/taravosh1/394 پارت چهارده https://eitaa.com/taravosh1/396 پارت پانزده https://eitaa.com/taravosh1/399 پارت شانزده https://eitaa.com/taravosh1/404 پارت هفده https://eitaa.com/taravosh1/411 پارت هجده https://eitaa.com/taravosh1/420 پارت نوزده https://eitaa.com/taravosh1/429 پارت بیست https://eitaa.com/taravosh1/433 پارت بیست و‌یک https://eitaa.com/taravosh1/434 پارت بیست و دو https://eitaa.com/taravosh1/443 پارت بیست و‌سه https://eitaa.com/taravosh1/445 پارت بیست و چهار https://eitaa.com/taravosh1/451 پارت بیست و‌پنج https://eitaa.com/taravosh1/454 پارت بیست و شش https://eitaa.com/taravosh1/465 پارت بیست و هفت https://eitaa.com/taravosh1/469 پارت بیست و هشت https://eitaa.com/taravosh1/481 پارت بیست و نه https://eitaa.com/taravosh1/485 پارت سی‌ام https://eitaa.com/taravosh1/487 پارت سی‌ویکم https://eitaa.com/taravosh1/495 پارت سی‌و دوم https://eitaa.com/taravosh1/497 پارت سی و سوم https://eitaa.com/taravosh1/504 پارت سی‌و چهارم https://eitaa.com/taravosh1/511 پارت سی‌وپنجم https://eitaa.com/taravosh1/521 پارت سی و ششم https://eitaa.com/taravosh1/527 پارت سی و هفتم https://eitaa.com/taravosh1/531 پارت سی و هشتم https://eitaa.com/taravosh1/533 پارت سی و نهم https://eitaa.com/taravosh1/538 پارت چهلم https://eitaa.com/taravosh1/547 پارت چهل و یکم https://eitaa.com/taravosh1/552 پارت چهل و دوم پارت آخر https://eitaa.com/taravosh1/568 لینک پارت های فصل دوم خدمت شما عزیزان🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃فیلم کمتر دیده شده از شهید حججی اینها فکر می‌کنند من شهید میشم❗️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_32 #عشق_در_میان_آتش چشم که باز کردم، مامان انتصار و حنان بالا سرم بودن. بدون هیچ حرفی دوباره
با یه حال زاری برگشتم خونه، حنان و حامد هم اومدن ولی مامان انتصار گفت میمونه. منم خواستم بمونم ولی مامان انتصار گفت: برو به بچه‌ها برس. +سلام الهه، سلام خوش اومدید! مادرم از دیدن حنان و حامد متعجب شده بود. +الهه مادر چی شده؟ اصلا دلم نمیخواست حرف بزنم، حوصله هیچ‌کسی رو نداشتم. رئوف پشت سرم تو اتاق اومد؛ چادرم رو از سرم کشیدم و انداختم روی زمین، نشستم و به دیوار تکیه دادم، زانو‌هام رو بغل گرفتم، رئوف اومد و دستای کوچلوش رو روی زانو‌هام گذاشت. رئوف: مامان منتظر بود چیزی بهش بگم، یا یکم بهش بخندم. دست‌هام رو گذاشتم روی دست‌هاش و شروع کردم گریه کردن، یه دل سیر گریه کردم. همه منو با ایمان و با صلابت میدونستن، میگفتن الهه از ایمان زیادش به خدا و اعتمادش به خدا بود که همچین شوهری گیرش اومد. هی همه ازم تعریف میکردن، تعریف مردم باعث میشد من هی بیشتر خودم رو اونجوری نشون بدم که دارن تعریف میکنن. اما الان دیگه کم آوردم، مگه چندسال از ازدواجم با علی میگذره؟ چند ماه اول زندگیم که به بدو بدو برای انتقالی گذشت، تو لبنان هم که وضعم معلوم بود، چقدر خوشی دیدم کنار علی؟ خدایا الان هم باید صبر کنم؟ خودت بگو علی الان نمیبینه با علی که شهید شده باشه چه فرقی میکنه؟ برا تو کاری داشت همون طور که منو نجات دادی، زندگی بچه‌هام رو بخشیدی علی رو هم نجات میدادی؟ سکه زندگی منو چرا اینطور ضرب کردی؟ آخه این انصافه؟ داشتم همین طوری گله شکایت میکردم که صدای مادرم رو شنیدم. + هرکه در این درگه مقرب‌تر است، جام بلا بیشترش میدهند. _ جام بلا چرا باید برای من باشه مامان؟ این چه قانونیه؟ چه منطقیه؟ + الهه مادر منم همین الان از حنان و حامد شنیدم، همین که سایه مردی هنوز بالا سرت هست خودش خیلیه، علی دیگه نمیبینه، اشکالی نداره، خدا بهت سه تا پسر داده، یه روز بزرگ میشن، میشن عصای دست پدرشون. _ علی چه لذتی از زندگی میبره؟ حتی نتونست یه لحظه‌هم بچه‌هاش رو ببینه. + این مسیری که شوهرت انتخاب کرده، تو جنگ حلوا نمیدن که! یا میکشی یا کشته میشی. _ من دیگه خسته شدم، میخوام از زندگیم لذت ببرم، مثل همه زوج‌ها زندگیم رو بکنم. + پاشو خودت رو جمع کن، دعا کن بلند بشه از رو تخت بیمارستان. دعا و راز نیاز شد کار من، دیگه به مطب سر نزدم، حسن زاده زحمتش رو یه تنه به دوش کشید. کلا همش بیمارستان بودم. فقط یکی دوبار رئوف رو با خودم بردم بیمارستان دیدن علی، سه قلوها به خاطر این که فضای بیمارستان مناسبشون نبود رو نبردم. همراه رئوف مینشستیم زیارت عاشورا و حدیث کسا میخوندم. رئوف فقط علی رو نگاه میکرد، یجوری که انگار این فرد رو نمیشناسه. حق داشت بچم، زیر اون همه دم و دستگاه و کبودی صورتش و چشم‌های بسته‌اش مگه میشد شناختش؟ بخاطر سه قلوها نمیتونستم بیمارستان بمونم، اما با این حال روزی دو سه بار سر میزدم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~