🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_32 #من_عاشق_نمیشوم نازنین قبول کرده بود که بیان خواستگاری، همین کار پدر و مادرم رو سختتر کر
#پارت_33
#من_عاشق_نمیشوم
این سه هفته اندازه سه سال برام گذشت، لحظه شماری میکردم کی عید غدیر میرسه ومن چشم تو نجف باز کنم.
بهش فکر هم که میکردم قلبم به تاپ و توپ میافتاد.
پدر ومادرم مدام میگفتند، تنها میخوای بری؟ حدود یک ماه قراره بمونی، دختر تنها نمیشه که، کشور غریب.
_ مادر من، پدر من، اونجا جام مشخصه، رفت و آمدم مشخصه، ماشینی که قراره بعد منو از نجف به کربلا ببره هم مشخصه، دوما من بچه نیستم دیگه، ۳۱سالم شده، به اندازهای که باید از پس خودم بر میام.
+روز خواستگاری نازنین نمیخوای باشی؟
_مگه تو خواستگاری رویا من بودم که اینجا هم باشم؟
!الهه جان ما بهت حق میدیدم سر خواستگاری رویا ما اشتباه قضاوتت کردیم، چون دلیل مخالفتت با ازدواج رویا رو نمیدونستیم.
_من منظوری نداشتم، میخواستم بگم که من اون موقع نبودم و خواستگاری سر گرفت الان هم میشه نباشم.
+حاجی چرا کوتاه میای جلوش؟ یه مدته همش تیکه میپرونه، روز تولد محدثه با عمه حسن دَر افتاد، حالا هم اینجوری.
_مامان من که حرفی نزدم فقط حقیقت رو گفتم، چیزی که اتفاق افتاده، تازه عمه حسن حرف درستی نزد منم محترمانه جوابش دادم، فکر نمیکردم یه روز خونوادم مقابلم قرار بگیرن، بجای حمایتت از من بود، اونجا فقط سکوت کردی، حسن از من دفاع کرد.
+ما خیلی بهت رو دادیم، هی باهات مهربونی میکنیم تو سوء استفاده میکنی.
_ ببخشید مامان دوست نداشتم این حرف رو بزنم ولی شما مجبورم کردی، شما هستید که از اخلاقم دارید سوء استفاده میکنید، بیش تر از هشت ساله الان من طعنه های مردم رو شنیدم، هیچ دفاعی از شما و بابا ندیدم.
حرف هاتون نازنین رو هم پررو کرده بود، من میخواستم حق پدر و مادری شما رو بجا بیارم ولی هی با حرفهاتون و رفتارتون لگد کوبم کردید، تا حالا صدام رو بلند نکردم رو شما، کمتر از چشم نگفتم، اما شما مقابل نیش وکنایههای مردم با من چیکار کردید؟
! حاج خانم ادامه نده، حق با الهه است، بسه.
_قبل سفر بجای سر سلامتی و دعا، این بود بدرقه شما.
برگشتم تو اتاقم و حسابی گریه کردم، اعصابم حسابی بهم ریخت، حرفهای مردم که رو اطرافیانت اثر بزاره تازه جیگرت بدتر میسوزه.
مادرم مقابلم ایستاده بود، هرچی میگم به منظور میگیرن، دیگه خسته شدم از این شرایط خسته.
چشمم افتاد به (نیدل) که به سرش بیرون زده بود، رفتم سر کیفم، سرنگ و نیدل رو بیرون آوردم، نگاهی بهش انداختم، سرنگ رو پر از هوا کردم، جلوی آیینه ایستادم
_الهه خودت رو خلاص کن همین جا، فقط دردش یک لحظهاست اما یه عمر خلاص میشی از نیش وکنایهها، اونجا خدا حق رو به تو میده، اینقدر دختر خوبی بودی که شفاعت شامل حالت بشه، میری بهشت با یه حوری بهشتی ازدواج میکنی حالشو میبری.
همین طور که میخواستم سرنگ رو فرو کنم، یه لحظه تو آیینه حرم حضرت عباس ظاهر شد، یه دست از حرم بیرون زده بود و فقط یک صدا : ما منتظرت هستیم، بیا.
یه لحظه به خودم اومدم، پاهام شل شد افتادم زمین، بیشتر گریه کردم، رو به قبله نشستم و گفتم:
_خدایا ببخش، غلط کردم، عصبانی بودم، دلخور بودم، شیطان هم وسوسهام کرد، منو ببخش.
اینقدر گریه کردم که چشمهام میسوخت، رو زمین دراز کشیدم، پاهام رو جمع کردم با یه حالتی خودم رو بغل کردم، اشک هام از چشمهام سرازیر بود، روی استخونه گونهام میریخت و قطرهقطره سمت گوشم میرفت.
قبل سفر چه دل خون شدم من.
قبل از رفتن به سفر یه دسته گل خریدم، رفتم به پای پدر ومادرم افتادم و ازشون معذرت خواهی کردم.
_منو ببخشید من خیلی تند رفتم.
!این چه کاریه الهه، ما باید از تو معذرت خواهی کنیم، تو این همه مدت دلتپر بود و هیچی نگفتی؟
حس کردم مادرم نمیخواد ببخشه، نمیدونم چرا، خیلی سفت خودش رو گرفته بود، کلی عجزو لابه کردم تا بالاخره دلش رو بدست آوردم.
+بلند شو، بخشیدمت مادر، تو هم از ما بگذر.
با یه آرامش خاطری چمدونم رو بستم و شب آخر رو با هزار آرزو و امید خوابیدم.
و انگار اون شب قصد نداشت صبح بشه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_32 #عشق_در_میان_آتش چشم که باز کردم، مامان انتصار و حنان بالا سرم بودن. بدون هیچ حرفی دوباره
#پارت_33
#عشق_در_میان_آتش
با یه حال زاری برگشتم خونه، حنان و حامد هم اومدن ولی مامان انتصار گفت میمونه.
منم خواستم بمونم ولی مامان انتصار گفت: برو به بچهها برس.
+سلام الهه، سلام خوش اومدید!
مادرم از دیدن حنان و حامد متعجب شده بود.
+الهه مادر چی شده؟
اصلا دلم نمیخواست حرف بزنم، حوصله هیچکسی رو نداشتم.
رئوف پشت سرم تو اتاق اومد؛ چادرم رو از سرم کشیدم و انداختم روی زمین، نشستم و به دیوار تکیه دادم، زانوهام رو بغل گرفتم، رئوف اومد و دستای کوچلوش رو روی زانوهام گذاشت.
رئوف: مامان
منتظر بود چیزی بهش بگم، یا یکم بهش بخندم.
دستهام رو گذاشتم روی دستهاش و شروع کردم گریه کردن، یه دل سیر گریه کردم.
همه منو با ایمان و با صلابت میدونستن، میگفتن الهه از ایمان زیادش به خدا و اعتمادش به خدا بود که همچین شوهری گیرش اومد.
هی همه ازم تعریف میکردن، تعریف مردم باعث میشد من هی بیشتر خودم رو اونجوری نشون بدم که دارن تعریف میکنن.
اما الان دیگه کم آوردم، مگه چندسال از ازدواجم با علی میگذره؟ چند ماه اول زندگیم که به بدو بدو برای انتقالی گذشت، تو لبنان هم که وضعم معلوم بود، چقدر خوشی دیدم کنار علی؟ خدایا الان هم باید صبر کنم؟ خودت بگو علی الان نمیبینه با علی که شهید شده باشه چه فرقی میکنه؟
برا تو کاری داشت همون طور که منو نجات دادی، زندگی بچههام رو بخشیدی علی رو هم نجات میدادی؟
سکه زندگی منو چرا اینطور ضرب کردی؟
آخه این انصافه؟
داشتم همین طوری گله شکایت میکردم که صدای مادرم رو شنیدم.
+ هرکه در این درگه مقربتر است، جام بلا بیشترش میدهند.
_ جام بلا چرا باید برای من باشه مامان؟
این چه قانونیه؟ چه منطقیه؟
+ الهه مادر منم همین الان از حنان و حامد شنیدم، همین که سایه مردی هنوز بالا سرت هست خودش خیلیه، علی دیگه نمیبینه، اشکالی نداره، خدا بهت سه تا پسر داده، یه روز بزرگ میشن، میشن عصای دست پدرشون.
_ علی چه لذتی از زندگی میبره؟ حتی نتونست یه لحظههم بچههاش رو ببینه.
+ این مسیری که شوهرت انتخاب کرده، تو جنگ حلوا نمیدن که! یا میکشی یا کشته میشی.
_ من دیگه خسته شدم، میخوام از زندگیم لذت ببرم، مثل همه زوجها زندگیم رو بکنم.
+ پاشو خودت رو جمع کن، دعا کن بلند بشه از رو تخت بیمارستان.
دعا و راز نیاز شد کار من، دیگه به مطب سر نزدم، حسن زاده زحمتش رو یه تنه به دوش کشید.
کلا همش بیمارستان بودم.
فقط یکی دوبار رئوف رو با خودم بردم بیمارستان دیدن علی، سه قلوها به خاطر این که فضای بیمارستان مناسبشون نبود رو نبردم.
همراه رئوف مینشستیم زیارت عاشورا و حدیث کسا میخوندم.
رئوف فقط علی رو نگاه میکرد، یجوری که انگار این فرد رو نمیشناسه.
حق داشت بچم، زیر اون همه دم و دستگاه و کبودی صورتش و چشمهای بستهاش مگه میشد شناختش؟
بخاطر سه قلوها نمیتونستم بیمارستان بمونم، اما با این حال روزی دو سه بار سر میزدم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_32 #ستاره_پر_درد مادررضا: سلام ستاره. ستاره: سلام، بفرمایید. مادررضا: زنگ زدم بگم.... ستار
#پارت_33
#ستاره_پر_درد
نفهمیدم چطور از هواپیما بیرون اومدم، داداشم تو فرودگاه اومده بود استقبالم.
پیشنهاد داد بریم خونش یکم استراحت کنم.
ستاره: نه داداش منو ببر پیش بچهام
محسن: آخه...
ستاره: آخه چی محسن؟ اتفاقی برا بچهام افتاده؟
محسن: نه، اما...
ستاره: چرا حرفتو میخوری، بگو چی شده؟
محسن: رضا خونه رو فروخت، همون روز اول بعد از جدایی، آدرسش به کلی تغییر کرد.
ستاره: چی!؟ ولی من هربار اومدم نجف امیرعلی رو ببینم میرفتم اونجا، اونا هم بودن.
محسن: برات نقش بازی میکرد، خونه رو سر قمار باخت.
ستاره: سر قمار!؟
محسن: منم ادرس جدید رو ندارم.
ستاره: بریم بیمارستان، مادرش حتما میدونه.
راهم رو به سمت بیمارستان کج کردم، با اینکه پنج سال باهاش زندگی کردم، ولی نفهمیده بودم قمار بازه، تازه فهمیدم چرا اینقدر بچهام اذیت میشد.
راهروی بیمارستان رو با عجله رفتم.
پرستار: خانم، هی خانم، کجا میری؟
ستاره: دارم میرم...، ببخشید یه تصادفی براتون نیاوردن؟
پرستار: اسمشون؟
ستاره: آوردن اسم نحسش ....
پرستار: بله!!!
ستاره: رضا، رضا آیتی.
پرستار: بله آوردن، البته ایشون زیر عمل از دنیا رفتن.
ستاره: چی از دنیا رفتن؟
پرستار: بله تسلیت عرض میکنم.
مادررضا: ستاره جان، دخترم...
صدای گریهاش بیمارستان رو پر کرده بود، هرچند از رضا خوشم نمیاومد ولی راضی به مرگش نبودم.
ستاره: تسلیت میگم، خدا صبرتون بده
مادررضا: دخترم رضا رو حلال کن، میدونم خیلی بهت بدی کرد، ما هم در قبال بدیش سکوت کردیم، حلالش کن، بگذر ازش، اون الان دستش از دنیا کوتاه شده، مادر حلالش کن تا از عذاب بچهام کم بشه.
ستاره: امیرعلی کجاست؟
مادررضا: آدرس خونه رو میدم، امیر علی اونجاست.
داداشم، پیش اومد و آدرس رو تو برگه نوشت.
مادررضا: حلالش میکنی دخترم؟
شهرام: خانمم الان تو شرایط خوبی نیست، خدا بیامرزه پسرتون رو.
خانم بیا بریم.
با عجله رفتیم سمت ماشین و محسن آدرس به دست حرکت کرد.
ستاره: چرا اینجا اومدی محسن؟
محسن: آدرس اینجا رو داده.
ستاره: قهوه خونه!؟ امیر من اینجاست!؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_32 #مُهَنّا سردی رفتار احمدرضا داشت شدت میگرفت. چند روزی حس کردم بین من و احمدرضا فاصله افت
#پارت_33
#مُهَنّا
تو یزد به دور از هیاهو و حرف و حدیثها بودیم.
کمتر حرف این و اون رو میشنیدیم، خیلی از این بابت خوشحال بودم؛ اما خب بالاخره این ابزارهای مجازی رو نمیشه کنترل کرد.
خانواده احمدرضا منو مقصر میدونستن، میگفتن زنش پسرمون رو برده، از ترس اینکه براش زن بگیریم؛ البته این حرفها رو کسایی به گوشمون میرسوندن که از اونا شنیدن و هر چند قرن یه بار یه زنگی میزنن.
من با شنیدن این حرفها بهم میریختم ولی باز این احمدرضا بود که منو به خودم میآورد.
شاید با خودتون فکر کنید این همه تعریف از احمدرضا میکنم دارم پرگویی میکنم ولی واقعا احمدرضا دقیقا همون چیزیه که من شب و روز دعا میکردم و از خدا میخواستم.
من تو رویا هم زمانی که جوون بودم احمدرضا رو دیده بودم، حتی اینکه منو میاره یزد رو هم خواب دیده بودم.
تو تفت یه خیابانی بود از اول مسیر تا آخر پر از درختان سرو و کاج که قد کشیده بودند و سرهاشون همدیگه رو در بر گرفته بود.
این خیابون رو خیلی دوست داشتم.
زمانی که دلمون میگرفت برنامه سفر یهویی میریختیم.
سفریهویی و دقیقه نودی، میزدیم به جاده، تنها جایی که بهمون خوش میگذشت قم بود.
سفر یک روزه و چندساعته، چهارشنبه حرکت میکردیم و شب میرسیدیم قم و ظهر پنجشنبه هم برمیگشتیم.
همون سالی که کمر دردم عود کرده بود، احمدرضا برنامه ریخت و مارو برد قم.
اوایل دی ماه بود، هوا به شدت سرد بود.
من نمیتونستم راه برم، احمدرضا برام از اماناتی ویلچر گرفت، امالبنین رو بغل خودم گذاشتم، هوای جمکران بارونی بود، ما هم جا نداشتیم برا خواب، رفتیم استراحتگاه جمکران، دخترا ویلچر رو راه میبردن و کیف میکردن.
اما من از درد خواب نداشتم، سرمای هوا هم مزید بر علت.
از آقا امام زمان مدد میخواستم منو شفا بده، همه کار کرده بودم، دکتری نبود که نرفته باشم، تو یزد هم هردکتری که میگفتن خیلی خوبه و فلان و بسان رفتم اما همه بی نتیجه بود.
سال اولی که یزد بودیم هم وقتی سر تا پام فلج بود احمدرضا منو پیچوند تو پتو برد تهران، اما اونا هم نتونستن خیلی کاری کنن.
خودم هم از این همه هزینه برا دکترها خسته شده بودم، دیگه راهحل نهایی رو مدد گرفتن از اهل بیت میدونستم.
سعی کردم خودم رو به بیخیالی بزنم و کنار احمدرضا خوش باشم.
کلاس درس و دانشگاه اوقات منو پر کرده بود، خدا رو شکر بهم اجازه نمیداد بشینم فکر و خیال کنم.
متوجه حال خودم بودم، هر وقت فکر و خیال میکنم دردها سراغم میاد.
اجازه نمیدادم اوقاتم برای فکر و خیال خالی باشه، اگر درس نداشتم خودم رو با بچهها سرگرم میکردم.
در این میان درس فاطمه نسبت به قبل ضعیفتر شده بود، نمیدونستم علتش چیه؟
بهار همیشه ۲۰بود و فاطمه همیشه نصف بهار نمره میگرفت.
وقتی علتش رو هم میپرسیدم دلیلش رو نمیگفت.
سعی کردم براش وقت بزارم، از بهار خواستم به خواهرش کمک کنه.
کنار بچهها درس میخوندم تا اونا هم روحیه بگیرن، تو درسهایی مثل زبان و آمار احمدرضا خیلی کمکم میکرد.
به هر روشی متوسل میشدم تا بچههام رو تو درس خوندن انگیزه بدم.
هدی درسش خیلی خوب بود، خیالم از بابتش راحت بود، ام البنین هم که عاشق مدرسه رفتن بود، با خودم میبردمش دانشگاه سرش رو گرم میکردم، بهار و فاطمه هم پابه پای هم پیش میرفتن.
سه سالی میشد که تو خونههای اداری نشسته بودیم، حالا نگرانی جدید درست شده بود، نداشتن خونه ما رو بهم ریخت دوباره.
یه ۵۰میلیون پول پس انداز داشتیم، احمدرضا به مشورت یکی از دوستاش پولها رو تو بانک رسالت گذاشت تا امتیاز بگیریم و بتونیم وام بگیریم.
نشستیم فکرمون رو هم گذاشتیم ببینیم زمین بخریم و بسازیم یا خونه آماده.
من و احمدرضا اصلا از آپارتمان خوشمون نمیاد.
گزینه انتخابی ما خونه ویلایی بود، که اونا هم هزینهاش نجومی بود برامون.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_32 #وصال لیام امیرمهدی رو بغل کرد و شروع کرد بازی کردن با بچهام، بلند بلند میگفت: لیام
#پارت_33
#وصال
گاهی به این فکر میکنم که این چه سرنوشتی هست که من دارم؟ پدرم قبل تولد باید بمیره و مادرم منو بده و بعد هم اون همه مصیبت به وجود بیاد تا حقیقت روشن بشه.
ازدواجی که دوبار تا مرز قطعیت میرسه و اونجوری بهم میخوره، گاهی از خودم میپرسم چرا من وارد زندگی هرکسی شدم مُرد؟
قبل تولد پدرم، بعد تولد مادرم، بعد هم احسانی، الان هم که ایلیا که معلوم نیست...
مهنا: فاطمه مادر چرا اینقدر شکسته شدی!؟
فاطمه: چرا یطوری رفتار میکنید انگار نگرانی نکشیدید تو این مدت بخاطر من؟
مهنا: چون الان صحیح و سالم خودت و بچهات سالم اینجایید.
تو نمیدونی چقدر برام عزیزی، مبدا یه روز فکر کنی ما تو رو جدا از بقیه میدونیم، میدونم گذشته هنوز داره تو رو اذیت میکنه،اما من همه رو با سختی فراموش کردم و باور دارم تو از من متولد شدی، از گوشت و پوست و خونم هستی.
احمدرضا: فردا میریم دکتر، هم تو هم اون بچه حالتون خوب نیست، رنگ و روتون معمولی نیست باید مطمئن بشم حال شما دوتا خوبه.
فاطمه: پس ایلیا چی؟ مامان شما خبر دارید ایلیا از اول شیعه بود؟ به دلایلی گم شد شناسنامه و هویتش.
احمدرضا: آره همه چی رو کم و بیش از علیرضا شنیدیم.
اما این دلیل نمیشه ما از تو غافل بشیم، عزیزم ایلیا هم برا ما عزیز هست، تو هم عزیز دل ایلیا هستی، اون بچه عزیز دل تو ایلیا، شما حالتون خوب نباشه، ایلیا اینجا باشه چه فایده؟
از وقتی برگشتم تهران نرفتم، گیلان پیش پدر و مادرم موندم.
اما تمام فکر و ذکرم ایلیا بود.
یه شب که داشتم به روزهای خوشی که داشتم با ایلیا فکر میکردم، متوجه ایمیلی شدم.
ایمیل رو باز کردم، عکس من و لیام وامیر بود، زیرش نوشته بود که دیگه بچهات رو نمیبینی، همون طور که پدرش رو ازت گرفتم بچه رو هم از تو گرفتم.
فقط یه لبخند زدم، از حماقتش واقعا خندهام گرفته بود.
از این پیام اسکرین گرفتم و برا علیرضا و خانم سلیمانی فرستادم.
............
سلیمانی: ببین الکس چی برا فاطمه فرستاده.
محمد: واقعا فاطمه خانم زرنگه، الکس حق داره ازش بترسه و دست به ترورش بزنه.
کاری که برا پس گرفتن بچهاش انجام داد شجاعانهترین کاری بود که میتونست انجام بده.
علیرضا: برنامه برا نجات ایلیا چیه؟ شواهد داره نشون میده واقعا ایلیا کشته شده.
محمد: اتفاقا برعکس، من الان مطمئن شدم ایلیا زندهاست، با این پیامها می خواد فاطمه خانم رو تحریک کنه تا خودش رو نشون بده برا نجات بچه و همسرش.
سلیمانی: اگر زنده است کجاست؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_32 #آبرو محمدعلی: من دلیلی نمیبینم که نازنین مزاحم خانم بشن، اینجوری اون استقلالی که از ناز
#پارت_33
#آبرو
گارسون: منو رو از روی میز میتونید اسکن کنید و سفارش بدید.
حامدی: ممنونم
نازنینزهرا: چه نایس و باکلاس هستن اینا، اوووه ببخشید یادم رفت که تو حوزه و با شما نباید اینجور حرف بزنم.
حامدی: نه، اصلا اینطور نیست، آوردمت که راحت صحبت کنی، اینجا دیگه حوزه نیست.
نازنینزهرا: چه جالب، فکر نمیکردم تو اون .... حوزه همچین کسایی پیدا بشه.
حامدی: حق داری، این چهره بدی که از حوزویان و طلبهها نشون دادن اصلا قشنگ نیست، مقصر هم یه عده مذهبی نمای خشکه مقدسه هستن که تفکراتشون ۱۸۰ درجه با اسلام فرق داره.
نازنینزهرا: چه عجب! واقعا مذهبیها حق هم میگن!؟
انگار در جدیدی از چهره مذهبیها به روی نازنین باز شده بود، حرفهایی که تا حدودی به حرفهای دل نازنین نزدیک بود، حرفهایی که سالها تو خودش دفن کرده بود.
بعد از ثبت سفارشهاشون خانم حامدی تو یه تیکه کاغذ از گارسون درخواست کرد که کیک رو همراه با فشفه و برف شادی بیارن برا نازنین.
بسته هدیه با کاغذ کادوی منقش به بتمن و مرد عنکبوتی رو هم آماده زیر میز گذاشته بود.
نازنین هنوز لب به هات چاکلت نزده بود که برف شادی و زرق ورق بر سر نازنین نشست.
نازنینزهرا: هاااا وااای، خدای من، خیلی قشنگه ولی من که تولدم نیست!
حامدی از واکنش نازنین خوشحال شد، نور امیدی تو دلش تابید از این که نازنین هنوز روح لطیف دخترانهاش نمرده.
حامدی: میدونم عزیزم، این به مناسبت روز دختر.
نازنینزهرا: عالی بود، ممنونم واقعا، من ترجیح میدم یه روز پسر مشخص کنن با روحیه من سازگارتر.
حامدی: این هدیهها چطور؟ اینا با روحیه تو سازگاره؟
نازنینزهرا: بتمن!؟ مرد عنکبوتی!؟ نمیدونم چطور تشکر کنم، قطعا امشب از شبهای به یادموندی زندگی من میشه.
حامدی: خیلی خوشحالم که میبینم خوشت اومده، این هدیه از طرف منه، اینم از طرف برادرت آقا محمدحسین.
با ذوق کاغذ کادوها رو باز کرد، شال پلیسه دار قرمز رنگ منگوله دار، یه کیف صورتی و چندتا گیره سر، همراه با یه کتونی استیکر دار.
تا حالا نازنین همچین هدایایی دریافت نکرده بود، ابراز خوشحالی نازنین از جشن امشب برای حامدی و محمدحسین یه نور امید بود.
شب به یاد ماندنی به اتمام رسید، نازنین طبق توافقی که شده بود سه روز آخر هفته رو خونه حامدی به سر میبرد.
حامدی: این اتاق برای تو، چینشش و تصاویر موجود شاید باب دلت نباشه، به بزرگواری خودت ببخش.
نازنینزهرا: اتاق دخترتونه؟
حامدی: من ... من فرزندی ندارم.
نازنینزهرا: پس چرا همچین اتاقی با این دکور...؟
حامدی: برای دل خودم، گاهی میام اینجا با دختر خیالیم صحبت میکنم.
نازنینزهرا: خیلی دختر دوست دارید؟
حامدی: خیلی.
نازنینزهرا: آخوندا و طلبهها خوب بلدن برا همچین مشکلاتی نسخه بپیچن، چطور شما ...؟
حامدی لبخندی زد و گفت:
حامدی: معلومه حسابی دلت پره.
نازنینزهرا: نه، سؤ تفاهم نشه.
حامدی: راحت باش دختر گلم، من بیشتر از این وقتت نمیگیرم، خبر دارم دختر دقیقی هستی، بفرمایید استراحت کنید.
نازنینزهرا: ممنون، بابت جشن امشب و این هدایا متشکرم.
حامدی: خواهش میکنم دخترم. شب خوش
نازنینزهرا: شب شما هم خوش.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_32 #پشت_لنزهای_حقیقت سارا: ریحان جون من دارم نگران میشم، تو دلم غوغاست، نمیدونم چِم شده؟ ر
#پارت_33
#پشت_لنزهای_حقیقت
علیاکبر: ما داریم میریم خانم علوی، این بار حتما بهتون اطلاع میدیم بیاید، یکم شرایط تغییر کرده.
حسام: من سعی میکنم در اولینوقت پیامهاتون رو جواب بدم که نگران نشید.
سارا: ممنون، حتما.
حسین: ریحان جان شما نرو ضاحیه، همین جا بمون.
ریحان: از خودت بهم اطلاع بده، من نگران میشم.
حسین: اگر موقعیتش بود حتما.
حسینآقا علیرضا رو بوسید و تو بغل ریحان گذاشت.
ریحان: دیدی گفتم خدا برات راه باز میکنه که بری اونجا.
سارا: آره، حق با تو بود.
ریحان: کاش جنگ زودتر تموم بشه و شما این دفعه زیباییها رو تصویر بگیری.
سارا: ان شاالله، ان شاالله.
از ایران آقای مجیدی پیام تشکر برامون میفرستاد، با پدر و مادرم به صورت خیلی محدود در ارتباط بودم.
تو همین روزها که منتظر بودم از آقای رضایی و قادری خبری بشه، من و ریحان باز هم رفتیم ضاحیه.
سارا: ریحان، مگه نگفتی حسین آقا گفت دیگه ضاحیه نیایم.
ریحان: قرار نیست بمونیم، فقط آوردمت یه چیز جالب ببینی.
وارد یه خونه شدیم، چندتا بچه اونجا بودم، اما خونه یه در دیگه داشت، از در خارج شدیم و وارد یه محلی شدیم که از مردمش فقط تصاویر زیادی باقی مونده بود.
سارا: اینجا کجاست؟
ریحان: اینجا مادر سید حسن به خاک سپرده شده، اونجا رو نگاه کن.
سارا: هاااااا، ریحان!؟ اون آقا سید حسن!؟
ریحان: آره، البته اینجا که اومدیم خیلی دور، ولی خب جنگ بهم ریختگی ایجاد کرد تو منطقه بخاطر مسائل امنیتی خودت از اینجا اومدیم.
سارا: بنظرت میتونم برم جلو باهاش صحبت کنم؟
ریحان: نمیدونم، حتما بادیگار اطرافش هست.
سارا: میرم جلو یه امتحان میکنم.
ریحان: منم میام.
من و ریحان آروم آروم رفتیم سمت سید، عجب هیبتی دارن، حس عجیبی نسبت بهشون داشتم.
ریحان اول سلام کرد، با لبخند ملیحش جواب سلاممون رو داد و دست تو قباش کرد و یه شیرینی دست علیرضا داد.
سارا: من سارا علوی هستم، خبرنگار و عکاس هستم برای جمع کردن گزارش میدانی اومدم.
سید: خوش اومدید، ممنون زحمت کشیدید اومدید، سلام ما رو به حضرت آقا برسونید.
خدا ایران رو از دست اعدا نجات بده و در امنیت نگه داره.
سارا: ممنون سید.
من و ریحان و کنار سید ایستادیم، سید علیرضا رو بغل گرفت، یه عکس سلفی گرفتم.
هر چند که تو ایران توفیق نشده بود حضرت آقا رو ببینم، ولی این دیدار با سید حسن خیلی اون حس رو برام تداعی کرد.
ریحان: من مادرم اینجا به خاک سپرده شده.
سارا: خدا بیامرزدتش.
با ذوق عکس رو استوری کردم و این استوری هم کلی بازدید خورد و لایک شد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_32 #دوستی_با_سایهها صدای داد و فریادشون بلند بود، تازه فهمیدم از دو نفر بیشتر هستن. لعنتی!
#پارت_33
#دوستی_با_سایهها
هوای سرد به صورتم خورد، نم باران سبکی میبارید و بوی نم خاک به مشامم میرسید. صدای موتور ماشینها نزدیکتر میشد، سعی کردم نفس عمیقی بکشم، اما ریههایم از درد میسوخت. پاهایم به شدت درد میکرد، انگار از هم گسسته بودند. نمیتوانستم راه بروم، چه برسد به دویدن. به زمین افتادم، اما به خودم گفتم: «نمیتوانی تسلیم شوی، لئو. تو قویتر از این حرفها هستی.»
به زحمت از روی زمین بلند شدم، لنگان لنگان و به کمک دیوارهای خراب، خودم را به خیابان اصلی رساندم. ماشینها از دور پیدا بودند، چند تا ماشین مشکی بزرگ که مثل کوسهها در تاریکی به دنبال طعمه خود بودند.
ناگهان، یه وانت بار قدیمی و کهنه به چشمم خورد. رانندهی پیر و خسته ای داشت که پشت فرمان نشسته بود و به اطراف نگاه می کرد. این تنها شانس من بود. با آخرین رمقی که داشتم، خودم را به ونتها رساندم و به راننده گفتم: «کمکم کن، لطفا! دارن دنبالم میکنن!»
رانندهی پیر، مردی با چشمانی مهربان اما ترسیده بود. ابتدا تردید داشت، اما نگاه من و وحشتی که توی چشم هایم دید، او را متقاعد کرد. با عجله در وانت را باز کرد و من به داخل پریدم.
راننده با سرعت تمام پدال گاز را فشار داد و از آن خیابان فرار کردیم. ماشین های مشکی دنبالمان می آمدند، صدای شلیک گلولهها به گوش میرسید. این فرار دیوانه وار مثل صحنه ای از یک فیلم به نظر میرسید. هر لحظه ممکن بود گیر بیفتیم.
راننده با تجربه، مسیرهای فرعی و تاریک را انتخاب میکرد، به نقشه ای که در ذهنش بود خوبی آشنا بود و به من گفت در حال حاضر تنها راه فرار، رسیدن به مرز و عبور به لبنان است.
اما رسیدن به مرز هم راه آسانی نبود. چندین بار مجبور شدیم ماشین را متوقف کنیم، در مکان های ناامن و ترک شده از ماشین پیاده شویم و از میان مزارع و جنگل ها عبور کنیم.
در تمام این مدت، درد شدیدی در پاهایم حس میکردم، اما تصمیمم راسخ بود. نمیخواستم به دست آنها بیفتم. نمیخواستم بگذارم آنها مرا به زندان بیاندازند. میخواستم آزاد باشم.
بعد از چندین ساعت فرار طولانی و نفسگیر، بالاخره به مرز لبنان رسیدیم. شب دیر وقت بود. رانندهی پیر کمکم کرد تا از مرز عبور کنم، و به من گفت که با کمک دوستش به شهر هرمل رسیده و در آن جا میتوانم امنیت داشته باشم.
من خسته، زخمی و نا امید نبودم . بلکه در معنای واقعی کلمه زنده بودم . من فرار کرده بودم. من زنده مانده بودم. من به هرمل رسیده بودم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~