🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_39 #من_عاشق_نمیشوم برگشتم بین الحرمین، یکم خلوتتر شده بود، حدودی جایی که ایستاده بودم رو می
#پارت_40
#من_عاشق_نمیشوم
اون شب واقعا شب عجیبی بود، خانم عرب خیلی دلش صاف بود، نیتش اینقدر خالص بود که امام حسین اینطوری حاجتش رو برآورده کرد.
حرفش رو به ذهنم سپردم و گفتم اگر سر سه روز برگشتم ایران یعنی زن واقعا رویا صادقه دیده.
تو این دو روز باقی مونده بیشتر قدر دونستم و لباسی که برا محدثه خریدم رو حرم حضرت عباس و امام حسین زیارت دادم.
داشتم برمیگشتم هتل که موبایلم زنگ خورد.
_الو، سلام
ابوحسام: سلام ، خانم دکتر برا دو روز دیگه بلیط برگشتتون جور شده.
با خودم گفتم عجب، حرف خانم درست از آب در اومد، قطعا پشت موندن من تو کربلا و معطل شدنم حکمتی هست، حس میکنم قضیه حمله به فرودگاه نبوده، هرچی بود ممنونم حسین جانم.
برعکس زمانی که میخواستم بیام کربلا که زمان کُند میگذشت این دو روز آخر سریع گذشت.
نگاهی با حسرت به حرم انداختم، دیگه نمیدونم دیدار بعدی ما کی باشه آقا، ممنون جانان.
دلم نمیاومد خدا حافظی کنم، دعای وداع رو خوندن سختم بود.
به هر سختیای بود دل کندم و سوار ماشین شدم.
ابوحسام: امام حسین دوباره دعوت میکنه شما رو.
_امیدوارم.
مدام آه میکشیدم، نمیدونم چرا، در عینی که سبک شده بودم تو این دو سه هفته، ولی الان حس میکردم کوله باری از غم بهم هجوم آورده.
تسبیح برداشتم و چند دور خوندم: یا فارج الهم و الغم عن وجه الحسین فرج همی و غمی
ای گشاینده هم و غم از چهره حسین غم و هم مرا بگشا.
یادم نمیاد چند دور زدم تسبیح رو ولی این وسطا خوابم برد، از بس که ذهنم درگیر حرم بود، خواب میدیدم که هنوز حرم هستم و دارم زیارت میکنم، اما این زیارت من فرق میکنه، یه مردی همراه من هست که نمیشناسم، چهرهاش آشناست ولی نمیشناسم، عجب تناقضی بود.
ابوحسام: خانم دکتر، خانم دکتر
دست به صورت و چشمام کشیدم.
_بله، کارم داشتید؟
ابوحسام: وصلنا، معذره، رسید نجف.
_ ممنونم، چشم
ابوحسام: یک ساعت استراحت بعد حرکت میکنم.
_ باشه ممنون.
اندازه دو رکعت نماز و یک دعا، زیارت وداع خوندم حرم امام علی.
_باباعلی معلوم نیست کی بیام دوباره، تا حالا خیلی حواست به من بود، از این به بعد هم چشمت رو از من برندار بابا، من بهت نیاز دارم.
با تماس ابوحسام به زیارتم پایان دادم و به سمت ماشین راه افتادم.
ترسم این است این آخرین دیدارم باشد، ای خدا زنده باشم و زیارت نیام که با مرگ فرقی نداره، اون موقع مرده باشم بهتره.
تا برسیم مرز، هوا تاریک شده بود؛ ابوحسام پیشم موند تا آقای فردین رسید.
خدا حافظی کردم و سوار ماشین آقای فردین شدم.
تا شهر ری یک روز تقریبا راه هست، و من تماما فکر میکردم به تمام اتفاقات و تاخیرات سفر و خوابها و اتفاقی که افتاد.
این راز رو به کسی نگفتم، تا زمانی که بحث ازدواجم پیش اومد.
اونجا بود که این صحنه ها رو من مجدد به یاد آوردم و تازه فهمیدم خواب های من مثل یک پازل بود که با ازدواجم کامل شد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍🧠✍~~~~
@taravosh1
~~~~✍🧠✍~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_39 #عشق_در_میان_آتش صبح زودتر از علی بیدار شدم، سفره رو انداختم، پنیر و خامه و چای هم آماده
#پارت_40
#عشق_در_میان_آتش
تا یک سالگی بچهها با کمک خانواده تونستم زندگیم رو به ثبات برسونم، تو این یک سال اخبار مطب رو فقط تلفنی پیگیر میشدم از حسنزاده.
وضعیتچشمهای علی هم بهتر شده بود.
خودش هم دیگه عادت کرده بود، بردم مرکز نابینایان ثبتنامش کردم تا برای کارهای روزمرهاش به مشکل نخوره، بیشتر از اون میخواستم سرگرم باشه و فکر و خیال نکنه.
مامان انتصار و حنان هم دیگه برنگشتن لبنان، واحد بالایی خونه ما رو خریدن و با ما همسایه شدن.
حامد در رفت و آمد بود، هر دو سه ماه میاومد ایران.
رئوف هم دیگه چهارسالش شده بود، خدا رو شکر بچهی فهمیدهای بود، حالا که بچهها یک ساله شده بودن، آروم آروم یادش دادم که چطور بهشون شیر بده با شیشه.
خیالم که از بابت بچهها و علی راحت شد، با مشورت با علی برگشتم سرکار.
اما باز هم به روال سال قبل، فقط چهارساعت میموندم مطب، سعی میکردم زود برگردم تا به خونه و بچهها و علی هم برسم.
یه روز که از مطب برگشتم، دیدم خونه سوت و کوره.
نه از علی خبری هست و نه سه قلوها نه رئوف.
فورا رفتم بالا، خونه مامان انتصار.
_ سلام حنان جون خوبی؟
حنان: سلام خسته نباشی، ممنون
_ حنان، علی و بچهها اینجان؟
حنان: نه اینجا نیستن.
_ یعنی چی کجا رفتن پس؟
حنان: حاج قاسم و آقای مظفری راننده حاج قاسم اومده بودن اینجا.
_ حاج قاسم!؟
حنان: علی و بچهها رو برد بیرون، کلاسکه بچهها رو گفت برام آماده کن.
رئوف هم شیشه شیر بچهها رو انداخت تو کالسکه با خودش برد.
_ کی رفتن؟
حنان: یک ساعتی میشه.
_ ممنونم حنان جان، پس من برم نهار آماده کنم، حالا برمیگردن همراه حاجی نمیشه بدون نهار برن.
حنان: باشه، منم یکم دیگه میام کمکت.
_ ممنونم عزیزم، لطف میکنی.
فریز یخچال رو باز کردم، نگاهی به محتوای فریز کردم، دوتا مرغ داشتیم، گوشت چرخ کرده، هشتتا ماهی جنوب.
نهایتا تصمیم گرفتم، سه تا ماهی دربیارم و ماهی کبابی درست کنم.
حنان هم اومد کمکم، خدا رو شکر تا سفره رو چیدم و ماهی رو هم کباب کردم حاجی و علی و بچهها رسیدن.
حاجی: چرا زحمت کشیدی دخترم؟
_ چه زحمتی، زحمت شما کشیدید، بچهها و علی رو بردید بیرون.
حاجی: علی مثل پسر خودمه، من خیلی دلتنگش بودم، ببخشید این مدت سر نزدم بهتون، اخبار شما و علی رو از حامد میشنیدم.
نهایتا برنامههام رو جور کردم که یه سر به شما هم بزنم.
_ خیلی ممنون لطف کردید.
رئوف: مامان ببین عمو برا من ماشین کنترلی خرید
_ تشکر کردی از عمو؟
رئوف: بله، گفتم نمیخواد شما بخرید، عمو گفت منم مثل بابابزرگت هستم.
با این حرف رئوف همه زدیم زیر خنده، اون روز واقعا واسه همه ما یه روز به یاد موندنی شد.
بعد از اون روز حاجی بیشتر به ما سر میزد، یه حقوقی هم برای علی به عنوان جانباز واریز میشد، از طرف حوزه علمیه هم کمک میکرد.
آخرای اسفند ماه سال97 بود که تصمیم گرفتیم همگی بریم مشهد.
میخواستیم دم عید همه کنار هم باشیم، هم زیارت میکردیم هم نازنین ومجید رو میتونستیم ببینیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_39 #مُهَنّا دخترایی که تو اتاقمون بودن با اینکه خیلی اخلاق خوبی داشتن ولی متاسفانه نه حجاب م
#پارت_40
#مُهَنّا
بعد از چهار ماه دوری از دخترام تونستم ببینمشون، بلیط قطار گرفتیم براشون و اومدن یزد.
مهنا: سلام دورتون بگردم.
فاطمه،بهار: سلام مامان، سلام بابا.
هدی: دوباره اومدید جامون تنگ شد
احمدرضا: این چه حرفیه هدی؟ زشته بابا.
بعد از چهارماه من تونستم راحت بخوابم، تو این چهارماه شبها با فکر و خیال سرم رو زمین میگذاشتم، چی میخورن؟ هوا چطوره؟ نکنه سرما بخورن؟
حالا که اومدن و سالم هم بودن خدا رو شکر کردم و تونستم چند شبی رو راحت بخوابم.
یک ترم رو تموم کردن و یه دو هفتهای فُرجه داشتن.
یزد خیلی جاهای دیدنی داشت، تو اون دو هفته با بچهها رفتیم سانیچ یکی از روستاهای تفت که خیلی خوش آب و هواست.
نهار مرغ شکم پر درست کردم و رفتیم تو یه باغ که برای پدر یکی از دانشآموزهای احمدرضا بود.
مهنا: چندماه بدون شما تو خونه داشتم خفه میشدم
فاطمه: دور از جون، ما هم خیلی دلمون براتون تنگ شده بود.
بهار: البته فاطمه نگذاشت اونجا احساس بیمادری کنیم، همش خودش غذا درست میکرد، فقط دوبار تو این چهارماه از سلف غذا گرفتیم.
مهنا: غذاشون خوبه؟
بهار: آره خوبه، ولی خب بخاطر بحث این که کافور تو غذا میریزن دیگه من و فاطمه ازش نمیخوریم. اون موقع هم که خوردیم پشیمون شدیم بعدش، چون من خیلی دل درد شدید گرفتم، نهایتا فاطمه منو برد دکتر یه سِرُم زدم تا بهتر شدم.
مهنا: واقعا؟ ای خدا، من از همین میترسیدم که اونجا تو غربت اذیت بشید، میخواید بیایم تهران خونه بگیریم تا دیگه خوابگاه نباشید؟
فاطمه: من که خیلی دوست دارم تو خونه باشم ولی نمیشه که بخاطر ما زندگیتون رو بهم بریزید.
بهار: اگر غذای خوابگاه هم خوب بود من مشکلی نداشتم اونجا بمونم، زندگی تو خوابگاه هم چیز جالبیه.
مهنا: یعنی از خونه پدر و مادر بهتره؟
بهار: نه بهتر نیست، ولی قشنگی خودش رو داره.
احمدرضا: درسها چطوره؟ تونستید بافضای سخت کاریتون کنار بیاید؟
بهار: من که از کار خودم خیلی خوشم اومده، درسهاش رو هم دوست دارم.
فاطمه: منم خیلی از فضای کار خودم خوشم اومده، و خدا رو شکر میکنم تو فضای کارم پسر نیست، همه دختر هستیم.
بهار: ما فقط هشتتا پسر تو رشتمون هست که با ما همکلاسی هستن.
مهنا: خدا خیلی دوست داره فاطمه، یادته چقدر نگران این موضوع بودی که تو رشتهای قبول بشی که مخصوص خواهران باشه، خدا هم دعاهات رو مستجاب کرد.
فاطمه: آره واقعا خیلی جای شکر داره، خیلی آرامش دارم، تو کلاس هم با استادها خیلی راحتیم به جز یکی از درسهامون بقیهاساتیدمون زن هستن.
احمدرضا: خوب درس میدن؟ یا میزارن به عهده خودتون فقط اسما استاد هستن؟
فاطمه: نه بابا، رشته ما طوری نیست که مثلا استاد بیاد بگه از این جا تا فلان صفحه بخونید، نه اصلا اینطور نیست، ریز به ریز کتابها و جزوهها رو درس میدن.
بهار: آره برا ما هم دقیقا همین طوریه، خیلی ریز درس میدن و سخت امتحان میگیرن.
احمدرضا: انشاالله موفق باشید، همین چندسال رو هم خوب درس بخونید بعدش که برید سرکار دیگه راحت میشید، کار شما هم که مشخصه و مثل آموزش پرورش نیست.
مهنا: الان دیگه از بحث درس خارج بشید، من که خیلی گرسنههستم شما هنوز گرسنه نشدید؟
هدی: منم گرسنه هستم
امالبنین: چرا منم گرسنه هستم، خیلی هم گرسنم.
احمدرضا: اگر نهار آمادهاست ما هم با جون و دل میخوریم.
بهار: مرغ شکم پر، وااای خدا خیلی وقته نخوردم.
فاطمه: دستت درد نکنه مامان، بوش مثل همیشه عالیه. قطعا مزهاش هم مثل بوش عالیه.
مهنا: نوش جون شروع کنید تا سرد نشده.
دو هفته عین برق و باد گذشت، دوباره دخترا باید میرفتن، دوباره دلهره دوباره استرس و بیخوابی بود که سراغم اومد.
هرچند خیالم از دخترا راحت بود، اونا به لطف خدا خیلی خوب تربیت شده بودن، همش نگران بودم که تحت تاثیر فضای دانشگاه قرار بگیرن و خدایی نکرده عقایدشون دچار مشکل بشه، اما خدا را هزاران بار شکر که این اتفاق نیفتاد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_39 #وصال الکس: کاری که گفتم رو انجام دادی؟ جیمان: بله، هنوز جوابی نداده. الکس: چه خبر از هول
#پارت_40
#وصال
میلان: چی دستور میفرمایید جناب؟
الکس: اینو بگیر.
میلان: این! برای چیه قربان؟
الکس: حالا که اون پسر مرده، ببر یه جایی خارج از نیویورک یه منطقه دور افتاده؛ اونجا دقایقی بمون وقتی کاملا از مرگش مطمئن شدی برگرد، خودت متوجه میشی که با اون باید چیکار کنی.
میلان: چشم، متوجه شدم قربان، من برای پیشمرگ شدن آمادهام.
الکس: من دیگه از اینجا میخوام خارج بشم، هر ردی از من هست رو پاک کن.
میلان: به روی چشم.
الکس: جیمان آمادهای؟
جیمان: بله، میتونیم بریم.
...............
محمد: به بچهها بگید دست نگه دارن، نقشه تغییر کرده.
علیرضا: دلیلش رو میتونم بپرسم.
محمد: خبر دادن که ایلیا ....
حسین: ایلیا چی!؟
محمد: ایلیا مرده، الکس هم داره خارج میشه.
حسین: نباید جلوی الکس رو بگیریم؟
محمد: الان الکس مهم نیست، باید بفهمیم بعد از مرگ چه بلایی سر ایلیا آورده.
علیرضا: اینو از کجا بفهمیم؟
محمد: همه نقشه ما بهم ریخت، الکس واقعا یک فرد غیر قابل پیش بینی.
چطور به جیمان اعتماد نکرد برا راحت شدن از شر بدن ایلیا، میلان یه فردی هست که شخصیتش تو سایهاست، اما مطمئنم الکس کاملا اثر جرم خودش رو پاک میکنه، پس احتمال داره که....
حسین: احتمال داره که بدن ایلیا رو نابود کنه.
محمد: نه، یه چیزی قبل از اون.
حسین: چی!؟
محمد: اون باید کاملا از مرگ ایلیا مطمئن بشه.
علیرضا: احتمال یک درصد زنده بودن اون رو هم بده، اول سعی میکنه اطرافش رو سفید کنه.
فاطمه: چرا گفتید همه چی رو متوقف کنیم؟ اتفاقی افتاده؟
سلیمانی: آقایون چرا ساکتید، نقشه تغییر کرده؟
محمد: بله، نقشه تغییر کرده، فعلا تا اطلاع ثانوی کاری نکنید، تا از شرایط دقیق الکس و ایلیا مطمئن بشیم.
فاطمه: شرایط دقیق؟ اتفاقی برا ایلیا افتاده؟
محمد: نه، ما فقط نمیخوایم بی گدار به آب بزنیم.
رفتارهاشون مشکوک بود، ولی چارهای نداشتم که اعتماد کنم.
دلشوره و دلهرههام بیشتر از قبل شده بود، مخصوصا نگاههای ترحم آمیز علیرضا و آقا حسین.
تو اون شرایط فقط میتونستم دست به دعا بشم و توسل کنم، هر پیامبر و امامی رو که میشناختم واسطه قرار دادم، نذر جوشن کردم، قربانی برا سلامتی ایلیا.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع.
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_39 #آبرو محمدحسین: سلام خانم حامدی. حامدی: سلام، خوب هستین آقایمعالی؟ نازنین دیروز تماس گر
#پارت_40
#آبرو
بعد از ۸ ساعت نازنین زهرا به شهرستان رسید.
به محمدحسین زنگزد، منتظر بود برادرش دنبالش بیاد.
محمدحسین: جان دلم آبجی جان.
نازنینزهرا: کجایی داداش؟ من رسیدم.
محمدحسین: خدا قوت، رسیدن بخیر، شرمنده آبجی من هنوز برنگشتم خونه، میتونی اسنپ بزنی بری؟
حین صحبت بودن که نازنین از پشت تلفن شنید، دکتر سلماسی بیمار اورژانسی دارید.
محمد حسین هل شد، نمیتونست دیگه اتفاقی که افتاده رو جمع کنه.
نازنینزهرا: داداش!! تو.... الان دقیقا کجایی؟
محمدحسین: نازنین باور کن من حالم خوبه، به مامان و بابا هم چیزی نگو، خودم میام همه چی رو برات تعریف میکنم.
نازنینزهرا: اگه حالت خوبه تو بیمارستان چه غلطی میکنی؟ حتما تیر خوردی؟ آره؟
محمدحسین: آبجی گلم به من اعتماد داری یا نه؟
نازنینزهرا: نه، داری بهم دروغ میگی.
محمدحسین: اگر حالم خوب نبود که تماست جواب نمیدادم.
نازنینزهرا: چند روزه که تماس جواب ندادی، همش پیام میدی.
یعنی حالت خوب نیست که جواب ندادی، الان هم بخاطر اینکه چیز دیگه حتما جواب دادی، صدات خستهاست.
محمدحسین: تو برو خونه، من فردا میام، خودت میبینی چیزیم نشده.
نازنینزهرا: نه که الان اونجا دوتا فرشته منتظر منن، برم اونجا که چی؟ میام پیشت بیمارستان فردا باهم برمیگردیم.
محمدحسین: نه نازنین جان، داداش دورت بگرده امشب رو دوام بیار فردا من پیشتم قول میدم.
به سختی محمدحسین تونست نازنین قانع کنه که بیمارستان نیاد، اما نازنین از دلواپسیش چیزی کم نشد.
نگران راهی خونه شد، خونهای که امشب صدای محمدحسین و آغوش محمدحسین رو نداره.
زهره: کیه این وقت روز!؟
محمدعلی: شما بشین من میرم میبینم.
نازنینزهرا: سلام بابا.
محمدعلی: تو!؟
نازنینزهرا: یک ساعت پیش رسیدم، داداش محمد حسین برام بلیط قطار گرفته بود، اومدم امتحانات مدرسه رو بدم و دوباره برگردم.
زهره: محمدعلی، کیه؟
محمدعلی: خودش کجاست این داداش شیطونت؟
نازنین آب گلوش بلعید و گفت: پادگان، میخواستید کجا باشه؟ گفتم که برام بلیط گرفته، احتمالا خودش فردا بیاد.
زهره: یاللعجب، تو اینجا چیکار میکنی دختر؟
نازنینزهرا: بجای خوشآمد گوییتونه؟ بعد از یک ماه اومدم، میگید اینجا چیکار میکنید؟
محمدعلی: بیا داخل، ما به این کارای غیرعاقلانهات عادت کردیم.
نازنینزهرا: بچههای مردم مادراشون زنگ میزنن التماسشون میکنن مرخصی بگیرن فقط یک روز بچههاشون ببینن، مادر و پدر منم اینجوری، نترسید خیلی نمیمونم، سه هفته تحملم کنید برمیگردم به همون خراب شدهای که بودم.
زهره: یه ذره به ادبت اضافه نشده
نازنین دلخور و عصبانی چمدونش پشت سرش کشید و وارد خونه شد.
یه راست سمت اتاقش رفت و در اتاق رو محکم پشت سرش بست.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_39 #پشت_لنزهای_حقیقت سارا: ریحان جان، عزیزم، بیا یکم غذا بخور. ریحان؟ منو نگاه کن گلم، بیا ا
#پارت_40
#پشت_لنزهای_حقیقت
توی اون شرایط ایام حیضمون خیلی سخت بود، گفتن اینا خیلی سخته، و حتی برای یک زن شرمآور، همین قدر که داریم میگیم خودش کلی خجالت داره، همین شرم و خجالت رو چندبرابر کنید در یک سلول تنگ کنار سه تا مرد، فقط خوبی این بود که اونجا تاریک بود.
البته اینو بگم که من و ریحان تو این ایام یه تدابیری کردیم برا خودمون، حسینآقا تونستن برامون شرایط نسبتا خوبی فراهم کردن تو این ایام کمتر زجر بکشیم.
سربازا وقتی میفهمیدن ما تو این شرایط هستیم ما رو میانداختن تو قفس دور و برمون رو با سگهاشون پر میکردن.
یک بار ریحان رو تو قفس زیر آفتاب نگه داشتن و دور و برش رو با سگهای وحشی و سیاه پر کردن، ما رو هم میبردن تماشا.
هدفشون ایجاد رعب و ترس بود، اما ما داشتیم تمرین میکردیم مقاوم باشیم، کمترین اثر رو بذاره این شرایط روی ما.
سارا: خوبی ریحان؟
ریحان: خوبم.
سارا: فکر کنم این یه مقدار خاک تمیز باشه برا تیمم کنار گذاشتم.
ریحان: ممنون.
سارا: از خاک شهید کوچلومون برداشتم، بنظرم پاکترین خاک این منطقه همین قسمت باشه.
با تیمم غسل میکردیم، این زجر و ناراحتی دوماه تکرار شد.
تاریخ این ایام رو فقط از روی یک وعده غذایی که میدادن و روزهایی که شکنجه می کنن متوجه میشدیم.
حسین: از آخرین روزی که ما رو برا شکنجه بردن یه چیزی فهمیدم.
علیاکبر: چی؟
حسین: قرار یه فشار روانی جدید و سختتر از این کارها رو به ما تحمیل کنن. ما اینجا دوتا ناموس داریم، حدس میزنم میخوان با ناموسمون ما رو تحت فشار بزارن.
حسام: چیکار کنیم الان؟
حسین: خدایی نکرده زبونم لال اگر بخوان کمترین تجاوزی به ناموسمون بکنن باید سه تایی مانع این کار بشیم.
علیاکبر: من خیلی موافقم ولی اگر دستهامون ببندن و با فاصله برا نمایش ببرن چی؟
حسین: تو اون شرایط هم باید سرگرمشون کنیم، گفتم که آماده باشید.
............
گالانت: این دوربین و موبایل دختره هست، ایرانی الاصل، خبرنگار قوی، دورههای کامپیوتری رو گذرونده، با این دختر میشه معامله کرد، به عنوان یه مردجنگی احتمال میدم وجود این دختر ایران رو از حمله به ما نگه داره.
نتانیاهو: گالانت هرکاری بلدی بکن، باید همه فکر کنن اینجا امن و امانه، ایجاد رعب باید از اینجا بره قلب تهران.
گالانت: این کار با من.
...............
حانیه: هادی چرا ایران کاری نمیکنه؟ دوماهه دخترم اسیر، ازش خبری نیست، اگر مرده چرا جنازش رو مبادله نمیکنن؟ هادی من دخترم رو میخوام.
هادی: آروم باش زن، خبر موثق دارم ایران داره همه تلاشش رو میکنه.
حانیه: من تلاشی نمیبینم، بعد دوماه دخترم هنوز ناپدید، کسی ازش خبر نداره.
هادی: حانیه جان من صبح تا شب یا سپاهم یا ارتش یا .... باور کن من هم مثل خودت روزی صدبار میمیرم و زنده میشم، باید صبر کنیم.
حانیه: خدایا من دخترم رو از خودت میخوام، زنده و سالم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~